eitaa logo
آوینیسم🌱
8.8هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
155 فایل
≼ آسد‌مرتضی‌آوینی: قدس جلوه‌ی برکت خدا و پله‌ی نخستین معراج انسان است راه قدس از کربلاست که می‌گذرد...🇵🇸 ≽ راه ارتباطی: @seyyedhj @fajr04🧕 لینک ناشناس https://daigo.ir/secret/65946312 کپی مطالب آزاد🌱 اگه یه صلوات برای فرج هم فرستادی دمت گرم:)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آوینیسم🌱
💚🌱 ۵صلوات هدیه به صاحب الزمان(عج)بفرستید تا انشاءالله پارت های بعدی رو بزارم 😍
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی_ویک (حسن) با دوتا شیرکاکائو و کیک سر می‌رسد. خدا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که می‌آیند دوتا شعار می‌دهند و می‌روند و تمام می‌شود؛ اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواس‌مان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی هست. صبح که خبری نبود، اما گویا خواب‌هایی برای عصر دیده‌اند. صدایم را بلند می‌کنم تا به علی که ترکم نشسته برسد: -سال هشتاد و هشت چندسالت بود؟ علی هم بلند می‌گوید: -دوازده سال! چطور؟ مصطفی: هیچی، می‌خواستم ببینم چیزی یادت میاد یا نه؟ علی: خیلی نه. در دل حرص می‌خورم که چرا بیسیم دست‌مان داده‌اند. داد می‌زنم: -این بیسیما تابلومون می‌کنه، می‌ریزن سرمون. ببین کی بهت گفتم؟ مصطفی: چاره‌ای نبود. گفتن ممکنه موبایلا خط نده. دیدی که محاصره‌مون کردن یه بیسیم انداختن توی دامنمون! خنده‌ام می‌گیرد. این محاصره را خوب آمد! باد سرد دی ماه صورتم را می‌سوزاند. علی می‌گوید: -انگار سیدحسین و عباسم دارن میان سمت فردوسی... معلوم نیس چه خبر قراره بشه؟ مصطفی: خدا بخیر کنه! به میدان فردوسی می‌رسیم. ظاهرا همه چیز عادیست؛ مردم می‌روند و می‌آیند. صدای اذان را از همراهم می‌شنوم. مسجد این دور و بر نیست و نمی‌شود هم از اینجا جم بخوریم. نماز را کنار خیابان می‌خوانیم. سلام نماز را که می‌دهم، صدای عباس را از بیسیم می‌شنوم: -کجایید مصطفی جان؟ مصطفی: میدون فردوسی، کنار ایستگاه مترو. عباس: ما الان نزدیک پل کالجیم، خیلی آروم بیاین به سمت ما، حواستون باشه به همه چی. می‌دونی که؟ مصطفی: آره. سیدحسین کجاست؟ عباس: اونام دارن میان سمت شما. ما با ماشینیم اونا با موتور. مصطفی: باشه، می‌بینمت. یا علی. علی هنوز در سجده است. سر شانه‌اش می‌زنم: -پاشو داداش... باید بریم... از معراج بیا پایین یه امشب رو! وقتی سر از سجده برمی‌دارد و چشمم به چهره برافروخته و چشمان سرخش می‌افتد، آب می‌شوم. خجالت زده می‌گویم: -شرمنده انگار خیلی اون بالاها سیر می‌کردی...! بزرگوارانه می‌خندد و ترک موتور می‌نشیند. کم کم سروصداها شروع می‌شود؛ شعارهای همیشگی‌شان: -نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران! -مرگ بر دیکتاتور! -... بین جمعیت چشم می‌گردانم؛ باید لیدرها را پیدا کنیم. لحظه به لحظه صدایشان بالاتر می‌رود و شعارهایشان تندتر می‌شود. علی همراهش را گذاشته روی حالت پرواز ولی طوری وانمود می‌کند که درحال صحبت است. دارد از جمعیت فیلم می‌گیرد. شاید پنجاه نفر هم نباشند؛ اما خیابان را بند آورده‌اند. نیروی انتظامی به حالت آماده باش ایستاده. گاهی چیزی در داستان‌ها می‌خوانید و در فیلم‌ها می‌بینید؛ اما باید در این موقعیت باشید تا معنای دلشوره‌ام را بفهمید. جمعیتی که شکل و شمایل‌شان بیشتر به اوباش می‌خورد تا دانشجو و اکثرا یا ماسک تنفسی زده‌اند و صورتشان را با شال گردن پوشانده‌اند. صدای عباس است که پشت بیسیم می‌گوید: -بچه‌ها مواظب باشین کسی کشته نشه! حتی اگه شده خودتون سپر بشید؛ کسی کشته نشه! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی_ودو (مصطفی) وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانش
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) -مرگ بر...! مرگ بر...! -سبز و بنفش بهانه‌ست/ اصل نظام نشانه ست. -نترسید نترسید/ ما همه باهم هستیم. -مرگ بر دیکتاتور... ماشین میلی‌متری جلو می‌رود. عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت می‌کاود؛ انگار دنبال کسی می‌گردد. اوباش را می‌بینم که در خیابان پراکنده شده‌اند. می‌گویم: - با این ریش و پشممون می‌ریزن سرمونا... عباس که حواسش به خیابان است، فقط سرتکان می‌دهد. صدای بوق خیابان را برداشته. عباس می‌گوید: -باید بزنیم کنار، دیگه توی ماشین جواب نمیده. یهو به قول تو، میان توی ماشین قیمه قیمه‌مون می‌کنن! با چشمان گرد شده جواب می‌دهم: -پیاده که خطرناک‌تره! انگار حرفم را نمی‌شنود؛ سعی دارد ماشین را از خیابان بیرون بکشد و گوشه‌ای پارک کند: - بیسیم بزن به سیدحسین، بگو بیان پیش ما. دوبل پارک می‌کند. به سیدحسین موقعیت می‌دهم و قرار می‌شود بیاید همین‌جا. عباس با شانه چپش حرف می‌زند: -من دارم میرم تو دل جمعیت! اگه زنده موندم و گرفتمش تحویل میدم به بچه‌های خودمون، اگرم خبرم نرسید میکرو توی دهنمه! چشمانم شاید به اندازه یک نعلبکی گرد شده باشد: - چرا با شونه‌ت حرف می‌زنی؟ داری من رو می‌ترسونی! تنه‌اش را به سمتم می‌چرخاند مستقیم چشمانم را نگاه می‌کند. نگاهش تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. چهره‌اش جدیت و مهربانی را باهم دارد: -ببین، من باید یه آتیش بیار معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. شمام باید کمکم کنین؛ اما اصل کار با خودمه! حسن: نمی‌فهمم! مگه ما فقط... عباس: بیشتر از این لازم نیست بپرسی. بعدا سیدحسین برات توضیح میده. تو فقط یه یاعلی بگو و بیا کمک. حس می‌کنم هم می‌شناسمش هم نه. حالا شخصیتش کمی برایم مجهول شده است. صدای شکستن شیشه هردومان را از جا می‌پراند. یک تکه سنگ شاید اندازه یک کف دست، شیشه عقب را ترکانده! عباس بلند می‌گوید: -بدو الان آتیشمون می‌زنن! چندنفر فریاد می‌زنند: - اونا مامورن! بگیریدشون! اونا اطلاعاتی‌اند! قبل از اینکه با چماق و قمه بیفتند به جان ماشین، از ماشین بیرون می‌پریم. عباس دستم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. باید خودمان را در پیاده رو گم کنیم. کرکره مغازه‌ها پایین است. مردمی که در پیاده رو هستند، یا فیلم می‌گیرند یا قدم تند کرده‌اند که زودتر از معرکه در بروند. به سیدحسین بیسیم می‌زند: -کجایی سید؟ ما پیاده شدیم، تو پیاده روییم. هنوز جواب سیدحسین را نشنیده‌ایم که سرخی آتش را آن سوی خیابان می‌بینم. سطل‌های زباله، نفت، ماشین‌های مردم...! آتش...! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✨ ذکر های آرامش دهنده: 🌱برای هر ترسی : لا إلہ إلا الله 🌸برای هر غم و اندوهی : ماشاء الله 🌱 برای هرنعمتی : الحمد لله 🌸برای هرآسایشی :  الشڪر لله 🌱 برای هرچیزشگفت آوری: سبحان الله 🌸 برای هرگناهی : أستغفر الله 🌱برای هرمصیبتی: إنا للہ و إنا إلیہ راجعون 🌸برای هر سختی ودشواری : حسبی الله 🌱 برای هرقضا وقدر : توڪلت علی الله 🌸 برای هرطاعت وگناهی (آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و..): لاحول ولا قوه  إلا باللہ العلے العظیم
هدایت شده از آوینیسم🌱
اعمال قبل از خواب 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْم‌ِاللّٰهـِ‌الـرَّحْمـٰنِ‌الـرَّحیمِ‌؛ 🌿' ❳ اۍ مُبتدا بھ همهـ خیرها، حسین‌؏ .🌿' سلام‌آقا ... صلے الله علیڪ یا اباعبدالله ✋💚 سلام ❤️ سلام😍 روز همگی پرخیر وبرکت❤️🤲 👌 🔥موقع روشن کردن گاز یا آتیش بگیم؛👇 🔸اَجِرْنا مِنَ النّارِ یا مُجیرْ و یا 🔸اَجِرْنا مِنَ النّارٍ یا رَب 💥فرازی از دعای مجیر، ینی؛👇 {پناه بده مرا از آتش ای پناه‌دهنده} 🤲 ✍میتونید با خطِ خوش بنویسید😌 و بزنید بالای اجاق گازتون!🔖 بزن بریم 🏃‍♀🏃‍♀که کارهای خوب امروز منتظرماهستن💪💪 مؤمن‌باید‌زرنگ‌باشه🤩 آشپزیمون‌نورانی‌کنیم🌟⭐️ اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک فدایی_ولایت @avinist
هدایت شده از آوینیسم🌱
💚🌱 ۵صلوات هدیه به صاحب الزمان(عج)بفرستید تا انشاءالله پارت های بعدی رو بزارم 😍
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی_وسه (حسن) -مرگ بر...! مرگ بر...! -سبز و بنفش بهانه
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) سیدحسین و احمد می‌رسند. پشت چند درخت در جدول خیابان پنهان می‌شویم. عباس می‌گوید صورت‌هایمان را بپوشانیم. صدای دزدگیر و بوق ماشین‌ها و شکسته شدن شیشه‌ها و شعار و سوت و کف، گوشمان را پر کرده. عباس خیابان را می‌پاید. سیدحسین درحالی که چشمش به مردم است، می‌گوید: -فقط خدا کنه کار به گادری‌ها نکشه، وگرنه... عباس که حواسش به سیدحسین نبوده، ناگاه می‌گوید: -ببینین، اینایی که لباس طوسی کلاهدار دارن، اینا لیدرن... سیدحسین می‌پرسد: -همونه که دنبالشی؟ عباس قاطع می‌گوید: -نه... مطمئنم اون نیست. اینایی که طوسی پوشیدن، فقط کارشون مجلس گرم کردنه! رشته اصلی دست یه عده دیگه‌ست. به مصطفی بیسیم می‌زند: -کجایید؟ صدای مصطفی شبیه فریاد است: -ضلع شرقی فردوسی، بانک (...) دوتا می‌خوریم، یکی می‌زنیم! -درگیری شده؟ -بفهمی نفهمی! بچه‌های پلیس رو داشتن می‌زدن، رفتیم کمک. الان خوبیم؛ اما معلوم نیست تا دو دقیقه دیگه چی بشه. ماشینای پلیس رو آتیش زدن... شیشه یه اتوبوسم اومد پایین! عباس کمی فکر می‌کند و خطاب به ما و مصطفی می‌گوید: -بچه‌ها الان کافیه فقط یه قطره خون از دماغ یکی از این اوباش بیاد! علمش می‌کنن علیه نظام... مفهومه؟ احتمالا نقشه کشیدن خودشون یکی دونفر از خودشون رو بزنن، به عنوان شهید علمش کنن! حواس‌تون باشه کسی اسلحه نداشته باشه! نباید بذاریم شهید بسازن! کسایی که دوربین دارن رو پیدا کنین تا بریم دنبالشون... اونا دارن خوراک رسانه‌ای میدن به دشمن که الان این آشوبا شده تیتر یک بی بی سی! فهمیدین؟ یا علی! صدای «یا علی» مصطفی و علی را که می‌شنود، رو به ما می‌کند: -بچه‌ها باید بریم سراغ دوربین دارا. اونام وسط جمعیت نیستن. احتمالا توی پیاده رو یا بالای ساختمونا هستن. سعی کنین تا می‌تونین نرین توی دل جمعیت. صدای عجیبی باعث می‌شود سرمان را بلند کنیم. نرده‌های وسط خیابان را گرفته‌اند و تکان می‌دهند. تعدادی از نرده‌ها از جا درآمده‌اند و وسط خیابان افتاده‌اند. شعارها اوج گرفته. به موانع راهنمایی و رانندگی هم رحم نکرده‌اند. مثل قوم مغول، افتاده‌اند به جان هرچه در خیابان است. از ایستگاه خط تندرو بگیر تا نرده‌ها و موانع و ماشین‌های مردم. چند سطل زباله در آتش می‌سوزند. به جای شعار، سوت می‌زنند. سیدحسین ناگاه می‌گوید: - اون دختره چه کار می‌کنه اون وسط؟ در نگاهش را می‌گیریم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسیم. تنها بین این قوم یاجوج و ماجوج، با آرامش راه می‌رود؛ دقیقا وسط خیابان! پشتش به ماست. عباس چشم تنگ می‌کند. احمد می‌گوید: -کسی هم کاری باهاش نداره! چقدر ریلکس راه میره! داره فیلم می‌گیره انگار! می‌پرسم: -مطمئنی دختره؟ -نمی‌بینی؟ مقنعه داره! جثه ش هم به پسرا نمی‌خوره! عباس با آرنج به سیدحسین می‌زند: -خودشه... نود و پنج درصد خودشه! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی_وچهار (حسن) سیدحسین و احمد می‌رسند. پشت چند درخت
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) شیشه‌های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می‌ریزند؛ اما صدای شکستن‌شان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین‌های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت‌ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف‌تر می‌سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله‌اند و بقیه دورش هورا می‌کشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند. علی به طرفم می‌دود: -سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته! دست روی سرم می‌گذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام می‌گویم: -چیزی نیس تیر غیب خوردم! با دستمالی خون را از روی صورتم پاک می‌کند: -سنگ پرت می‌کنن نامردا! علی حواسش به من است و حواس من می‌رود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می‌افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمی‌دانم چرا زمین خورده. دست علی را پس می‌زنم و به جوان اشاره می‌کنم: -علی... انگار می‌خوان یکی رو بزنن! علی هم برمی‌گردد و جوان را نگاه می‌کند. مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک می‌شود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند می‌شود و می‌گوید: -سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه! نمی‌دانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می‌بندد، اما داد می‌زنم: -چه کار می‌خوای بکنی؟ -نباید بذاریم کسی کشته بشه! و به راهش ادامه می‌دهد. به عبان بیسیم می‌زنم، جواب نمی‌دهد. فقط صدای خش خش می‌آید. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را می‌گیرم. از بین سر و صداها جواب می‌دهد: -جانم مصطفی؟ -سید اینجا یکی رو انداختن زمین می‌خوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته! -چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست! -فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن! دیگر نمی‌شنوم چه می‌گویند. پس گاردی‌ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه‌اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: -می‌کشم می‌کشم، آن که برادرم کشت! علی بالای سر جوان است و می‌خواهد کمکش کند. می‌روم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم می‌کند. برمی‌گردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب می‌رود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاه‌پوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه‌ای که به سمت‌شان گرفته، می‌فهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی می‌گیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس می‌کنم داد بزند و کمک بخواهد. می‌دانم اگر جلو بروم، ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می‌افتد و با چهره‌ای درهم رفته، علامت می‌دهد که به پلیس خبر دهم. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا