eitaa logo
شهید سید مرتضی آوینی
7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
3 فایل
🔶 شهید سید مرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم باز نشر کلیپ ها‌ و تصاویر📽 نوشته ها📝 صوت 🎧 مقالات و کتب✒️ ⚪️ لینک کانال ها در دیگر شبکه های اجتماعی : zil.ink/aviny_com 🔴 آیدی جهت تبلیغات : 🆔 @rajinet_admin 🟡 آیدی جهت تبادل: 🆔 @rajinet_admin2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 شهید آوینی: ««آزادی اگر نتواند بستر رجعت انسان را به حقیقت ازلیِ وجود خویش فراهم کند به بن بست می انجامد و به امری متضاد با خویش یعنی اسارت مُبَدَّل می شود. 🔹روی آوردن هنر و فلسفه به ابسورد (تئاتر بدون محتوا) نشانه آن است که حیات فردی و اجتماعی بشر جدید خود را در برابر بن بستی کور می یابد.» 🔸منبع: کتاب «آغازی بر یک پایان»، مقاله «تجدید و تجدد» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🔷 شهید آوینی: «قصه هبوط، حکایت هجران و غربت انسان است و این خطاب اِهبِطوُا مِنها جَمیعاً، نگاشته بر لوح ازلی فطرت، باقی است تا ابدالآباد که توبه آدم مقبول افتد و از این ارض هبوط به دارالقرار بازگردد؛ از این مَهبطِ عقل به جمع سلسله داران مقیم کوی عشق. 🔹پس همه راز آنجاست که این ارض مهبط (فرودآوردنده) آدمی است نه خانه قرار او و از همین است بی قراری عاشق و غم غربتی که سینه اش را تنگ می دارد. اینجا دیار دلگیر هبوط آدم است! در اینجا آینه نیز غبار می گیرد و رسول نیز لَیُغانُ عَلی قَلبی (گاه قلبم را غباری می‌گیرد) می گوید!» 🔸منبع: کتاب «پیرامون شعر»، مقاله «یاد بهشت و نوحه انسان در فراق» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 شهید آوینی و وعده آزادی قدس... 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🔷 از آن شب تاکنون، به امید آن روز زنده‌ام! 🔸ایران منکر حضور نظامیان خود در سوریه بود. نام شهیدان مصطفی صدرزاده، محمودرضا بیضایی، حاج حسین همدانی و دیگر شهدای جبهه مقاومت لحظه ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت. 🔸شب و روز نداشتم. باید خود را به صف مدافعان حرم در سوریه می‌رساندم. از برخی اشخاص مؤثر درخواست اعزام می‌کردم اما همه می‌گفتند: «باید خود حضرت زینب (س) شما را بطلبد!» 🔸نهایتاً چند ماه بعد خدا کمک کرد و مقدمات اعزام جور شد. آنگونه که سردار می‌گفت مأموریت سختی در پیش داشتیم. روحش شاد، سردار حق‌بین فرمانده لشکر قدس گیلان را می‌گویم. هنوز لهجه گیلانی اش در گوشم می‌پیچد: «انشاالله چشم شما بچه‌های منطقه رئیسعلی دلواری به چشم بچه‌های مظلوم فوعه و کفریا در سوریه می افتد.» منظورش این بود که در عملیات آزادسازی این دو شهر شیعه نشین حضور خواهیم داشت. همه آنقدر بلند شعار «لبیک یا زینب» را گفتیم که دیوارهای سالن لرزید. (یادش بخیر) 🔸اعزام نزدیک بود. خبرها حکایت از حمله اسرائیل به برخی مواضع جبهه مقاومت داشت. مأموریت برخی استان‌های دیگر با تأخیر روبرو و یا به کلی کنسل شده بود. 🔸برخی‌ها بچه ها خود را به سرداران جبهه مقاومت رسانده و برای اعزامشان تضمینی اخلاقی می خواستند و بعضی دیگر که زرنگ تر بوده و راه و چاه را بلد بودند، از طریق دیگر استان‌ها اقدام کرده و اعزام شدند. 🔸بالاخره ایام منتهی به اعزام رسید. مشکلی پیش آمده بود که ظاهراً حکایت از عدم امکان اعزام من داشت. بسیار مأیوس و عصبی بودم و آرام و قرار نداشتم. هنوز هم فکر آن روزها جنون و عشق را با هم در می‌آمیزد و... 🔸شبی مثل همیشه با غم و اندوه فراوان در نیمه شب خوابم برد. خداوند مرا به آرزویم رسانده بود. خودش بود، شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده! همانی که حاج قاسم هم مجذوبش شده و با نام افغانستانی به سوریه رفته بود! 🔸یک سربند آبی رنگ با شعار «لبیک یا زینب» بر سر داشت و کلاشینکف در دستش! من هم به تقلید از او یک سربند «لبیک یا زینب» بستم اما کلاشینکف از قبل در دستم بود. هر دو پشت خاکریز نشسته بودیم. درگیری سختی بود. از خوشحالی فقط اشک می‌ریختم. خود را پیروز زندگی می‌دانستم. در سوریه بودیم. 🔸با خودم گفتم: چگونه من توانستم به اینجا بیایم؟ خداوند عجب لطف بزرگی به من کرده است! ناگهان آسمان سوریه پر از موشک‌هایی شد که به سمت هدفی می‌رفتند! موشک‌هایی زیاد و همانند قطرات باران! هنوز غرش آنها در گوشم می‌پیچد! 🔸نگاهم به سمت مصطفی رفت و گفتم: این موشک‌ها به سمت اسرائیل می‌روند؟ در حالی که در خط صدای تیراندازی شدیدی می آمد پاسخ داد: بله، پایان ظلم را در جهان تصور کردم و دیگر هیچ غم و اندوهی برایم باقی نمانده بود. با تمام وجود و با شوقی الهی فریاد زدم «لبیک یا زینب» و از خاکریز بلند شدم تا به سمت اسرائیل بروم. 🔸اما هیچ کس مثل من مزه تلخی را با قلبش نچشیده! مصطفی دستم را گرفت و با آرامشی خاص از خاکریز پایین آورد. مجذوب نگاهش شده بودم و گویی هدف از این خواب این بود که فقط شنونده پیامش باشم تا برخلاف روزهای قبل، پس از بیداری کمی آرام بمانم. 🔸صحبت های آمرانه اش این بود که: «تو حالا نباید به جنگ بیایی! باید بمانی و از دور تماشا کنی! باید منتظر آن روز بزرگ بمانی!» پرسیدم آن روز چه روزی است؟ گفت: روز نبرد نهایی با اسرائیل! اختیار مخالفت نداشتم و نتوانستم تکان بخورم. در حالی که می‌دانستم که در عالم رویا هستم، متوجه شدم که کار اعزامم درست نخواهد شد و مصطفی آب پاکی را روی دستم ریخته است! 🔸با خوشحالی به موشک‌ها نگاه می‌کردم و با اندوه به جوازی که برای حضورم صادر نشده بود می‌اندیشیدم. تحمل بیدار شدن و جهنم پیش رو را نداشتم. باز هم مثل همیشه ناکام مانده بودم! باز هم بالش خیس شد و زنده بودنی از مرگ بدتر... 🔸چند لحظه بعد خواستم با سرچ در یکی از مرورگرهای اینترنتی ساعت دقیق اذان صبح را ببینم. قبل از اینکه چیزی بنویسم یکی از پربازدیدترین تیترهای پیش فرض گوگل در جلوی رویم نمایان شد. خبرگزاری BBC حامل خبری فوری بود: «تبادل آتش مستقیم میان ایران و اسرائیل! ایران برای اولین بار از سوریه بیش از ۴۰ موشک را به منطقه جولان اسرائیل شلیک کرد!» ساعت درج خبر هم مربوط به ۶ دقیقه قبل بود. 🔸بله، درست همان زمانی که در عالم رویا با شهید صدرزاده در سوریه موشک‌های شلیک شده به اسرائیل را می‌دیدیم، سربازان حاج قاسم هم موشک‌ها را از سوریه به سمت جولان اشغالی شلیک می کردند و این در تاریخ اولین مرتبه‌ای بود که ایران رسماً و علناً با اسرائیل درگیر شده می شد! 🔸النهایه به خاطر همان مشکل کار اعزامم درست نشد و مصطفی هم در آن شب مرا به صبر دعوت کرده بود. از آن شب تاکنون منتظر آن روز بزرگ هستم. روزی که انتقام مصطفی های تاریخ را از کودک کش‌ها بگیریم. شادی روح همه شهدای تاریخ صلوات. 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید آوینی: راه قـدس مرد جنگ می‌خواهد و مرد جنگ نیز کربلایی است و کربلایی مرد میدان عشق است. 👤 «در آغوش پاییز» تولید و تدوین شده توسط گروه رسانه‌ای اهل‌بیت مدیا تقدیم نگاهتان 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧شما صدای سید مرتضی را می‌شنوید... ⭕️اگر ما هم بترسیم، دیگر از ایمانمان هیچ کاری ساخته نیست! 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمرمان رفت.....😔 🍃موعظه ایی نافذ از شهید مطهری🍃 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
شهید تفحص مجید پازوکی🌷 سال ۷۷ از طرف دانشگاه برای یک دوره ۱۵ روزه‌ی تفحص رفته بودیم طلاییه، دیدیم شهید پازوکی اومد مقر (همونجایی که الان شده یادمان، یک مقر بود با دال‌های بتنی و چند تا کانکس) خلاصه، یهویی دیدیم بچه‌های قدیمی مقر ریختن سرش و کلی ماچ و بوسه و .... گفتیم چی شده؟ گفتن پریشب مجید یه خوابی می‌بینه و توی خواب بهش میگن که فلان جای شلمچه شهید هست. (یه جایی بین سه راه شهادت و میدان امام رضا علیه‌السلام که پر از مین بود) گروه تفحص هم به سختی وارد اون منطقه میشن و چند شهید کشف میشه برای همین بود که اون شب بچه‌های مقر، یه لحظه ولش نمی‌کردن آخرای شب که دورش خلوت شد، توی معراج شهدا و کنار پیکر مطهر چند شهید، شروع کرد به درد دل که وقتی اینجا هستیم، دلمون به زن و بچه است. وقتی توی شهر میریم، حالمون از وضعیت شهر بهم میخوره، دیگه خسته شدم. و سرانجام مجید پازوکی در راه کشف پیکر مطهر دوستان شهیدش آسمانی شد. روحش شاد شادی روح بلندش صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنیم. 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🌺خداوند تبارک و تعالی می فرماید:بیا خالص شو و همه کارها را برای من انجام بده من بیشتر برای تو مرید، درست می کنم ... 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
📸تصویری از سردار شهید محمدرضا زاهدی چند هفته پیش از شهادت 🔹 پیکر مطهر این سردار عالیقدر امروز دقیقا در همان جایی که ایستاده به خاک سپرده شد. 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خوابی که برادر شهید تهرانی مقدم دید 🔻 شهید به من گفت حکمی گرفته‌ام به عنوان فرمانده عملیات برای اون واقعه بزرگ که قراره اتفاق بیوفته 🔻 دوست شهید تهرانی مقدم سه بار گفت باید آماده باشید 🔻 این فیلم برای ۱۰ سال پیشه 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🌺 رسول خدا(صلی الله علیه واله): اگر آنقدر خطا کنید که خطاهایتان به آسمان رسد و سپس توبه کنید خداوند توبه شما را می‌پذیرد؛ از درگاه او ناامید نباشید. 📚 نهج الفصاحه، ص۲۳۱ 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 تلاوت طوفانی قاری نوجوان ✨ تلاوت صالح مهدی زاده سوره مبارکه تکویر آیات ١ تا ٩ إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ ﴿١﴾ وَإِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ ﴿٢﴾ وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ ﴿٣﴾ وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ ﴿٤﴾ وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ ﴿٥﴾ وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ ﴿٦﴾ وَإِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ ﴿٧﴾ وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ ﴿٨﴾ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ ﴿٩﴾ 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 باز هم روایتی بسیار زیبا از شهید آوینی در خصوص مسأله فلسطین و اسرائیل 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🔷 ماجرای آخرین سفر شهید آوینی به فکه در تاریخ ۱۳۷۲/۱/۱۸ و شهادت، از ابتدا تا انتها (بخش اول)! 🔹فروردین سال ۱۳۷۱ با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید «محمد راحت» رفتیم. محمد از بچه های لشکر محمد رسول الله تهران بود که در مرحله مقدماتی عملیات والفجر ۱ به شهادت رسید و جنازه اش تا آن زمان مفقودالاثر مانده بود. 🔹میان صحبت ها، همسرشان کتاب «رمل های تشنه» را نشانمان داد و پرسید که آیا آن را خوانده ایم یا نه، و این که طبق صحبت های نویسنده کتاب، جنازه شهید راحت باید در خاک خودمان باشد و اگر این طور است آیا می شود جست وجو کرد و جنازه را آورد، یا اصلا اثری از آن نمانده... و صحبت هایی از این قبیل، البته ما قبلاً هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان را برای یک سفر متفاوت و جدی تر ترغیب کرد.   🔹به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر ۱ پیش آمد، منطقه فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقی ها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحت هاشان به شهادت رسیدند، مُیَسَّر نشد، اردیبهشت همان سال بود که برای سفر مهیا شدیم.   🔹فکه را بعد از ده سال می دیدیم؛ منطقه ای بکر و دست نخورده. تجهیزات بچه ها، سنگرها، موانع و همین طور پیکرهای مطهر شهدا اینجا و آنجا به چشم می خورد. جست وجوی ما دو سه روزی بیشتر طول نکشید چراکه با آمادگی کامل نیامده بودیم. از بچه های ارتش بیست سی تایی گونی سنگری گرفتیم و تعدادی از جنازه های شهدا را عقب آوردیم. بچه ها از جریان تفحص فیلم و عکس هم گرفتند. 🔹یک هفته ای تهران بودیم. برای بار دوم که عازم می شدیم. تعدادی از بچه های نیروی هوایی سپاه، از جمله مرتضی شعبانی هم همراهمان شدند. او با یک دوربین یوماتیک ۱۸۰۰ به قول خودش درب و داغان آمد. سفر دوم هم هفت هشت روزی طول کشید. در این دو سفر ۲۷۰ شهید شناسایی شدند که جز شهید «ضعیف» و شهید «خسروانور» ما تلاش خاصی برای پیدا کردنشان نکردیم. همه روی زمین و جلوی چشم بودند؛ با پلاک و بعضاً کارت شناسایی و حتی گَه گاه وصیت نامه! شهدا را با پلاکشان به عقب می فرستادیم. فکر می کنم اهواز، آنجا شناسایی می شدند که این شهید کیست و متعلق به کدام گردان و لشکر می شود. 🔹مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرا تصویر گرفت. به تهران که برگشتیم، اصغر بختیاری خیلی اصرار داشت که آقا مرتضی فیلم ها را ببیند و مونتاژشان کند. بچه ها که به سراغش رفتند، سخت مشغول کارهای مجله سوره و گروه تلویزیونی حوزه هنری بود. صحبت هایی هم از راه اندازی دوباره روایت فتح بود. 🔹شاید اکراه و آشنایی اندکش برای کار با ویدئو نیز در جوابی که به اصرار بچه ها بود، بی تأثیر نبوده باشد. نوار سلولوئید و تدوین با میز موویلا را همچنان ترجیح می داد. این شد که فیلم ها را ندید و به شیوه ای که کسی را از خود نمی آزُرد، در جوابشان پاسخ منفی داد. شعبانی ناچار خود فیلم را مونتاژ کرد. اسمش را گذاشتیم «تفحص». بیست دقیقه ای می شد و این شد اولین فیلم تفحص که حدود ده دقیقه اش را هم تلویزیون پخش کرد. آن موقع چندان فضای این جور حرف ها و صحنه ها نبود. 🔹این فیلم را حاجی ندید تا این که روایت فتح مجدداً در ساختمان فعلی پا گرفت. البته آن موقع فضای وسیع حالا را نداشت. کل مجموعه یک نمازخانه بود با دو اتاق کوچک. یک ماشین لندکروز هم داشتیم که از بقایای زمان جنگ بود. حاجی بچه ها را از این طرف و آن طرف جمع کرد و گروه شکل گرفت. «روایت فتح» همین جوری پا گرفت. اوایل چند برنامه ای هم تهیه کردیم که پخش نشد. 🔹قبل از ماجرای سفر به خرمشهر و ساخت «شهری در آسمان» بود که یک روز در حوزه هنری، فیلم تفحص را نشان حاجی دادیم. اشتباه نکنم آبان ماه بود. آقای طالب زاده هم حضور داشتند. فیلم را دیدند. حاجی خیلی متأثر شد و سوالات زیادی هم پرسید؛ از شهدا منطقه فکه، شقایق ها و گل هایی که تصویرشان در فیلم بود و کم و کیف کار. این موضوع در ذهن حاجی ماند تا عید سال ۷۲ که آقا مرتضی اصرار کرد که به سمت فکه برویم. 🔹آن سال لشکر ۲۷ محمد رسول الله تهران ده پانزده تایی اتوبوس را به صورت یک کاروان به جنوب می بَرَد. آن سال ها کم کم داشت قصه بازدید از مناطق جنگی هم پا می گرفت. ما با دو اکیپ از پادگان امام حسن (ع) با اینها همراه شدیم. از همان ابتدای حرکت هم شروع کردیم به مصاحبه و تصویربرداری. 🔹با تعدادی از بچه های لشکر، از جمله احمد شفیعی و شهید قاسم دهقان از کاروان جدا شدیم و رفتیم اروندکنار، آنجا صحبت هایی میان حاجی و بچه ها رد و بدل شد. حاجی از کلیت کار راضی نبود. این بود که یکی از اکیپ ها را به تهران برگرداند. 🔸منبع: «خاطرات جمعی از همراهان شهید آوینی در لحظه شهادت، پایگاه اطلاع رسانی حوزه، ۱۳۹۰/۱/۲۱» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🔷 ماجرای آخرین سفر شهید آوینی به فکه در تاریخ ۱۳۷۲/۱/۱۸ و شهادت، از ابتدا تا انتها (بخش دوم)! 🔹بختیاری، صابری، رمضانی و من ماندیم برای ادامه کار و مجدداً برگشتیم «دوکوهه»، روز دوم حضورمان در دوکوهه، سری به سد کرخه زدیم که آن موقع تازه درحال ساخت بود. قرار بود بچه ها از حوادثی که آنجا رخ داده بود حرف بزنند که بچه های حراست سد سر رسیدند و بازداشتمان کردند. دوربین و وسایلمان هم ضبط شد! 🔹حرفشان این بود که کی هستیم و به چه اجازه ای آمدیم اینجا و با چه مجوزی داریم فیلم می گیریم؟ حاجی ناراحت بود. به بختیاری گله می کرد که برود وسایل را آزاد کند. می گفت وقتمان همین طوری دارد تلف می شود. به هر حال تا فیلم هایمان را بازبینی نکردند، رهایمان نکردند. 🔹با همان تعداد که رفته بودیم اروندکنار، راه افتادیم سمت فکه. بین بچه های روایت، این سفر به «سفر اول فکه» معروف شد. در میان جاده ای که از دو سو با دیرک های آهنی و ردیف سیم های خاردار محصور شده بود پیش می رفتند. فکه در مقابلشان بود. گذشت ایّام، باران های پیاپی و بادهایی که هیچ گاه از جنبش و تکاپو خسته نمی شدند، چهره دشت را در هاله ای از غباری خیالی رنگ می پوشانید. 🔹با چشمانی تیزبین، و از آن پس به مدد دوربینی اگر همراه آورده بودند می توانستند این دشت زیبا را که گویی تا انتهایِ افق نیز ادامه داشت به تماشا بنشینند. سیم های خاردار، میدان های مین، سنگرهایی که آثار انفجار گلوله ها و ترکش ها را هنوز بر چهره داشتند، آستین لباسی که در گذشته ای نه چندان دور دست رزمنده ای را در خود داشت و اکنون شرح ماجرا با بوته خاری باز می گفت، قمقمه های خالی یا گَه گاه پر از آبی که کنار جنازه های استخوانی شهدای تشنه افتاده بود، همه و همه در برابر چشم هاشان بود. 🔹رمضانی جزئیات را به خاطر نمی آورد. دریغای آن روزها با او همراه است. اگر می دانست آن روزها که طی می شد آخرین روزهای سیدمرتضی است، حتماً بهتر او را می دید و بهتر جزئیات را به خاطر می سپرد، اما بازی تقدیر را نمی شناخت. چهار پنج روزی آنجا بودیم. هر روز صبح تا غروب می رفتیم فکه و مصاحبه می گرفتیم. شب هم می آمدیم بُرقازه برای خواب و استراحت. 🔹بچه ها خاطره های عجیب و زیبایی تعریف می کردند و پیدا بود که حاجی خیلی متأثر و امیدوار شده است. متن مقاله «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. حالا یادم نیست فیلم هایمان تمام شد یا مشکل از باطری هایمان بود که قرار شد برگردیم. حاجی هم کار را تمام شده می دانست. یادم هست روز آخر چند تایی عکس هم برای یادگاری گرفتیم. از جمله آن عکس معروف حاجی که خیلی هم از رویش چاپ شده است. 🔹شعبانی چندتایی عکس گرفت که بیش تر دسته جمعی بود. بعد رو کرد به حاجی که «آقا مرتضی، بگذار یک عکس تکی هم از شما بگیرم.» ما با روحیه حاجی آشنا بودیم، یا اجازه نمی داد ازش عکس تکی بگیرند یا ادایی درمی آوُرد که عکس خراب می شد. ولی آن روز بلند شد، لباس هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد و اورکتش را هم روی شانه اش انداخت و همین طور که دست به سینه ایستاده بود، خندید و گفت: «شعبانی! حجله ای بگیر».   🔹مرتضی هم دو تا عکس گرفت و شد همان عکس هایی که برای حجله اش استفاده کردند. کمی بعد ساعت هشت یا نه شب بود که راه افتادیم برای برگشتن. حاجی برای فردای آن روز قرار جلسه داشت. نمی دانم با کی و کجا. ولی به هر حال عجله داشت که فردا حتماً تهران باشد. یکی دو تا مصاحبه هم به نظر باقی مانده بود که می گفت در تهران می گیریم. نزدیکی های بروجرد بود که ماشینمان کلاً خراب شد. دو سه ساعتی هلش می دادیم. بنده خدا حاجی هم پایین آمده بود و کمک می کرد تا به هر شکلی بود به بروجرد رسیدیم و بچه ها ماشین را بردند تعمیرگاه.   🔹صبح ۱۴ فروردین بعد از خوردن صبحانه دوباره حرکت کردیم. ناهار را در اراک خوردیم و نماز ظهر و عصر بود که رسیدیم مرقد امام. شب تهران بودیم. حاجی کلاً از سفر راضی بود و شنیدم که به یکی از بچه ها گفت «از فکه برنامه ای عاشورایی درست می کنم!»   🔹دنبال دو سه نفری مانده بود تا مصاحبه ها تحمل شود. از جمله آقای جعفر ربیعی، نویسنده کتاب «رمل های تشنه» که علی رغم اصرار حاجی نتوانسته بود به فکه بیاید. در نمازخانه روایت فتح نشسته بودیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که دقیقا یادم هست حاجی رو کرد به بختیاری و گفت «فکه یک روز دیگه کار داره. حالا که این طور شد، بچه ها را جمع کن برگردیم منطقه.» 🔹ما تعجب کرده بودیم که حاجی چرا نظرش به این سرعت تغییر کرده و کار را ناتمام می داند. خلاصه اصغر یک تعدادی از بچه ها را خبر کرد. ده دوازده نفری می شدند که روز چهارشنبه ۱۸ فروردین برای حرکت دوباره توی نمازخانه روایت جمع شدند. همان گروه قبلی بودند با دو سه نفر دیگر. 🔸منبع: «خاطرات جمعی از همراهان شهید آوینی در لحظه شهادت، پایگاه اطلاع رسانی حوزه، ۱۳۹۰/۱/۲۱» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸صحبت های حاج حسین یکتا درباره شهادت سردار زاهدی ▪️ذبح عظیم حتما فتح عظیم دارد ▪️وقتی اهل مواظبت شدی از عالم بالا مواظبتت می کنند ▪️جواب این خونها را سید الشهدا (ع) و حضرت زینب (س) میدهند ▪️وقتی محل دیپلماتیک میزند کودک میکشد یعنی کم آورده و کار تمام است ▪️انهم یرونه بعیدا و نراه - به اتفاقات عجیب و غریب - قریبا ▪️این خونها خون بهای انا فتحنا لک فتحا مبینا است ------------ چه خوش است راوی با صفای جهاد و شهادت در وصف شهید بزرگ مقاومت سخن بگوید 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چیزی تا نابودی اسرائیل منحوس نمانده است، اما عاجزانه از شما میخواهیم اگر مصلحت میدانید اجازه دهید تا عازم مرزهای نبرد با دشمن شویم 👆بخشی از سخنان «پوریا عصار» در دیدار دانشجویان با رهبرمعظم انقلاب 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🔷 ماجرای آخرین سفر شهید آوینی به فکه در تاریخ ۱۳۷۲/۱/۱۸ و شهادت، از ابتدا تا انتها (بخش سوم)! 🔹از جمله حاج سعید قاسمی و شهید محمد سعید یزدان پرست که همراه حاج سعید آمده بود و ما تا آن روز این بزرگوار را ندیده بودیم؛ کم حرف بود. چهره نورانی و بشاشی هم داشتند. به قول بر و بچه های جبهه، چهرشان نور بالا می زد. 🔹سعید قاسمی یزدان پرست را می شناخت؛ از وقتی که وارد دانشگاه شدند و این هم کلاسی خود را که برخلاف قیافه محجوب و ساکتش، پرجنب و جوش و ناآرام بود دوست می داشت. محمدسعید ۳۷ ماه از جبهه اش را تنها در کردستان گذرانده بود. حرف هایی که هر چند وقت یک بار با یکدیگر می زدند، می توانست تا ابد ادامه داشته باشد، تا این که دو سه سال بعد سفرهای فکه پیش آمد. 🔹وقتی سعید قاسمی از آن سفر که به جست وجوی محمد راحت رفته بود بازآمد و عکس ها و فیلم ها را نشان دوستش داد. در قبال نگاه های مشتاق و اصرار این رفیق عزیز، خود قولی هم داد «باشد سفر بعدی اگر پیش آمد، خبرت می کنم.» و حالا موعود فرا رسیده بود و یزدان پرست که جبهه جنوب را ندیده بود همراهشان شد. به گمان آنکه باید خیلی زودتر می آمده است، نفس زنان خود را رساند. 🔹بچه ها این میهمان تازه را نمی شناختند. همه برای مصاحبه می آمدند، اما او؟ سعید قاسمی معرفیش کرد و توضیحاتی داد. اما اصغر بختیاری به هنگام صرف ناهار آن روز دست از شوخی هایش برنمی داشت. ناهار قیمه داشتیم. گفتم «حاج سعید! این غذای روایته. هر که می خوره، باید برای روایت کاری بکند» و ایشان لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند و تا آخر هم ما چندانی صحبت کردنشان را ندیدیم. به هر صورت ایشان هم همراه بچه ها راهی شدند. 🔹چون نفراتمان زیاد بود قرار شد دو ماشین وسایل و بچه ها را با خودش ببرد و ما هم که از قبل بلیت برایمان جور شده بود، با هواپیما برویم. قرار گذاشتیم در سه راهی فکه به هم ملحق شویم. بچه ها بعد از ناهار حرکت کردند و ما ساعت ۱۰ شب همان روز. از فرودگاه حاجی اصرار کرد هر طور شده، برای شهید دهقان هم بلیت تهیه کنیم. ایشان جانباز جنگ بود و اوضاع کمرش هم اصلاً تعریفی نداشت. به اهواز که رفتیم شب را در مهمانسرای استانداری خوابیدیم و صبح اول وقت راه افتادیم به طرف اندیمشک. 🔹در راه سری هم به شوش دانیال زدیم؛ برای زیارت و خرید به قول بچه ها توشه راه. آنجا یادم هست که حاجی دو تا چفیه خرید؛ از آن چفیه های عربی که در عکس هایشان هم اگر دقت کنی، هست؛ کلفت تر و بزرگ تر از چفیه های معمولی. بعد آمدیم سه راهی فکه و به بچه ها که داخل ماشین یا زیر درخت ها در حال استراحت بوده و منتظر ما بودند ملحق شدیم و از آنجا یک راست رفتیم بُرقازه. 🔹داخل یک سنگر سوله ای شکل مستقر شدیم. با بچه های تفحص یک جا بودیم. آنجا تا فکه یک ساعتی راه است. یادم نیست ناهار خوردیم یا نه که باران تندی شروع به باریدن کرد. از آن باران های منطقه خوزستان که معروف است و سیل راه می اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتیم خیس کرد. پتوها، قند و چایی، وسایل را... 🔹حاج قاسم به کمک بچه ها، با یک سطل آب ها را بیرون ریختند و وسایل را هم آوردند بیرون و مشغول خشک کردنشان بودیم که هوا دوباره آفتابی شد. هنوز البته لکه های ابر توی آسمان بود. حاجی گفت برویم منطقه. هنوز تا تاریک شدن هوا وقت داریم. راه افتادیم سمت پاسگاه رشیدیه. 🔹آن روز حاج سعید و حاج قاسم خاطره هایی گفتند که ضبط کرده ایم و فیلمشان هست. کانال کمیل محور حرف های آن روز بود. تو راه برگشت بچه ها سرود «کجایید ای شهیدان خدایی» را خواندند که رمضانی آخر یکی از نوارها ضبط کرد. وقتی نوار را عقب کشید و برای حاجی گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «یادتان باشد فردا بگوییم بچه ها بخوانند که مفصل تر ضبط کنیم». 🔹حاجی عجله داشت که ساعت ۲۱/۳۰ بُرقازه باشیم تا قسمت ششم شهری در آسمان را که ساخته بود ببینیم. بگذریم که برنامه را آن شب یک ساعتی زودتر پخش کردند و حاجی خیلی از این موضوع ناراحت شد و گفت که باید به آقا مهدی همایونفر بگوییم اعتراض کند چرا ساعت پخش برنامه را تغییر داده اند؟ بعد صحبت فردا شد که «باید زودتر حرکت کنیم. چرا که نماینده ارتش تا ظهر بیش تر همراهان نخواهد آمد.» 🔹به همین جهت زودتر شام را که چندتایی کنسرو بود خوردیم که بخوابیم. ضمن این که برق آنجا را یک ژنراتور کوچک تأمین می کرد که زود خاموشش می کردند و سنگر می شد ظلمات. سنگر، که سوله ای دراز و بزرگ بود، حال در تاریکی فرو رفته بود. بچه ها کنار هم خوابیده بودند؛ خسته از تلاش روزانه. مرتضی اما شب خفتن تا پگاهِ صبح را عادت نداشت. سربازانی که آن شب را تا به صبح نگهبان بودند، وضو و نماز شب و گریه های سیدمرتضی را به یاد می آوردند. 🔸منبع: «خاطرات جمعی از همراهان شهید آوینی در لحظه شهادت، پایگاه اطلاع رسانی حوزه، ۱۳۹۰/۱/۲۱» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
 🔷 ماجرای آخرین سفر شهید آوینی به فکه در تاریخ ۱۳۷۲/۱/۱۸ و شهادت، از ابتدا تا انتها (بخش چهارم)! 🔹یکی ساعتی را به خاطر می آورد که سید به او نزدیک شد و ضمن شوخی هایش از او خواست که اگر خسته شده بگذارد به جایش پُست بدهد و او هم تشکری کرده بود. سرباز در انتظار روزهایی که اجبار خدمت به سر آید و بتواند به میان شهر و جمع خانواده اش که حالا در این شب های عید فقط او را کم داشتند بازگردد. در حیرت بود که چه می خواهد این مرد از بیابان خدا، که جز خار و درختچه هایی که اندازه شان به ندرت از قامت آدمی فراتر می شد و سربازان دشمن، مین ها، که هنوز در آن جان می طلبیدند، چیزی نداشت! 🔹یک ربع، بیست دقیقه ای بیش تر نمانده بود تا نماز قضا شود. داشتم بچه ها را صدا می زدم که دیدم مرتضی بیدار است. کمی بعد از نماز حرکت کردیم. صبحانه را توی ماشین خوردیم. حاجی نان و پنیر را خودش لقمه می کرد و دست بچه ها می داد. خاطرم هست که صبح جمعه بود: ۲۰ فروردین. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جایی که در عملیات والفجر ۱، شهدا و بچه های مجروح را آن جا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل کنند و این فرصت پیش نیامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. 🔹بچه ها قرار بود خاطرات و ماجراهای این مکان را تعریف کنند و حاجی اصرار داشت که حتماً آنجا را پیدا کنیم تا مصاحبه ها همان جا ضبط شود. خیلی راه نیامده بودیم که بین بچه ها اختلاف شد؛ سر این که قتلگاه کدام طرف است. احمد شفیعی ها و حاج سعید یک مسیر، و شهید دهقان و بقیه مسیر دیگری را پیشنهاد می کردند. ناچار دو گروه شدیم و همانطور که پیش می رفتیم، فاصله مان هم از هم بیش تر و بیش تر می شد. اما هنوز گروه بچه ها را می دیدیم و صدایشان را می شنیدیم. 🔹رسیدیم جایی که معبر تمام شد. حجت معارف وند که در ستون ما بود ،یکی دو تا نبشی از توی خاک درآورد و روی حلقه سیم خارداری که مانعمان شده بود انداخت. یکی یکی رد شدیم. همین جا بود که بین ما و بختیاری و صابری فاصله افتاد. اصغر گرگی نشسته بود و داشت از یک لنگه پوتین عکس می گرفت و یوسف هم کنارش ایستاده بود. از برنامه خرمشهر به این طرف، یک دوربین VHS و یک دوربین عکاسی همراهمان بود که از پشت صحنه ها عکس و تصویر می گرفتیم. اما آن روز فراموش کردیم دوربین را همراهمان بیاوریم. 🔹فقط اصغر گَه گاه عکس می گرفت. خیلی آهسته راه می رفتیم. حاجی اعتراض کرد که چرا تندتر نمی رویم. حاج سعید گفت میدان مین است، باید طمأنینه کرد آوینی جان! بچه ها تقریباً پا جای پای هم می گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهیزات رزمنده ها بعد از قریب ۱۰ سال هنوز روی زمین پراکنده باقی مانده بود. چند بار اصرار کردم که از لباس ها و پوتین های بچه ها که روی زمین افتاده بود تصویر بگیرم که حاجی می گفت بریم زودتر به قتلگاه برسیم جز یک جا، که ستون را نگه داشت و خواست که از راه رفتن بچه ها فیلم بگیرم. 🔹کمی از قدم برداشتن حاج سعید و یکی دیگر از بچه ها تصویر گرفتم. چند ثانیه ای هم از یک گلوله آرپی جی که روی رمل ها افتاده بود و کاملاً زنگ زده بود. بعد دوربین را چرخاندم سمت شفیعی ها که داشت لای بوته ها را جست وجو می کرد که یک باره با صدای زیاد انفجار روی زمین افتادیم!   🔹از میان حدود ۳۰ نوع مینی که در قتلگاه فکه باقی مانده بود، سید مرتضی پا بر مین والمری گذاشت؛ مینی استوانه ای شکل با شاخک هایی حساس. تکانی کوچک کافی است تا اولین ضامن آزاد شود و فنری را که به رشته ای ۳۵ سانتی متری متصل است رها کند، بالا پریدن مین و انفجار آن در ارتفاع نیم متری از سطح زمین، تراکش های مین را در همه جهات می پراکند.   🔹جز حجت الله معارف وند که در ابتدای ستون حرکت می کرد و نیز بختیاری و صابری که چند متری از جمع فاصله داشتند، کسی از ترکش ها بی نصیب نماند. اصغر بختیاری خود را به جمع رساند و وقتی گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولین عکسش را گرفت: متوجه نبودم دارم چه می کنم. حالا هم وقتی عکس های آن روز را نگاه می کنی، می بینی که وضوح لازم را ندارند. عکس می گرفتم و جلو می رفتم. در همین حین صدای حاجی را می شنیدم که به مرتضی می گفت: شعبانی! فیلم بگیرد. 🔸منبع: «خاطرات جمعی از همراهان شهید آوینی در لحظه شهادت، پایگاه اطلاع رسانی حوزه، ۱۳۹۰/۱/۲۱» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🔷 ماجرای آخرین سفر شهید آوینی به فکه در تاریخ ۱۳۷۲/۱/۱۸ و شهادت، از ابتدا تا انتها (بخش پنجم)! 🔹وضع حاجی و یزدان پرست از همه بدتر بود. مین بین آنها منفجر و از زیر زانوها تا قفسه سینه شان به شدت مجروح شده بود. پای چپ حاجی هم از بین پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستی بند بود. رمضانی هنوز متوجه اوضاع نشده بود. به همین دلیل مدام داد و فریاد می کرد تا این که معارف وند متوجه اش کرد که پشت سرش را نگاه کند و اوضاع بچه ها را ببیند.   🔹رمضانی که دید، ساکت شد. شعبانی از دوربین ناامید شده بود. ترکش، نوار فیلم را دوخته بود به دستگاه تیپ. چهار پنج تایی عکس گرفته بود که دیدم دیگر نمی توانم. دوربین را دادم دست شعبانی، که او هم چند تایی عکس از آن صحنه ها گرفت. بچه ها از هر چه دم دستشان بود، از چفیه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوی خون ریزی یزدان پرست و حاجی را بگیرند. حتی زیرپیراهن هامان را هم از تن درآوردیم.   🔹یزدان پرست تا از هوش نرفته بود زیر لب ذکر می گفت. موقعی که حاج سعید می خواست ترکش را که گوشه چشمش در بیاورد گفت طوری نیست، بگذارید سرجایش باشد اما سعید اعتنا نکرد و با دست ترکش را بیرون کشید. 🔹بچه های ستون دوم هم که صدای داد و فریاد ما را شنیده بودند به ما ملحق شدند. مانده بودیم چه کنیم هر کسی چیزی می گفت. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشی بیاریم. سریع چهار تا نبشی از توی رمل در آوردیم و بعد با اورکت ها و چند تا چفیه، مثلاً دو تا برانکارد درست کردیم. همه این کارها ظرف چند دقیقه انجام شد. 🔹یزدان پرست و حاجی را روی برانکارد گذاشتیم. یزدان پرست دیگر از هوش رفته بود اما تا آمدیم حاجی را از جایش بلند کنیم، اعتراض کرد که من را همین جا بگذارید بمونم. می خواهم همین جا شهید بشم. هنوز به مخیله هیچ کداممان نمی گذشت که شهادتی در کار باشد. معارف وند که تو حال خودش نبود، با ناراحتی به حاجی رو کرد که آقاسید بگذارید کارمان را بکنیم. هر جا مُقَدَّر است شهید بشی، شهید می شی. 🔹چهار نفر برانکارد حاجی و چهارنفر دیگر برانکارد یزدان پرست را بلند کردیم و راه افتادیم. می خواستم رمضانی را روی دوشم بگیرم که نگذاشت. دستش را حمایل گردنم کرد و از دنبالشان آمدیم. آقای حسینی هم که معروف بود به حشمت تک پا، مسیر را پاک می کرد تا راحت تر و سریع تر برسیم. هر چند وقت یک بار، فرصت می شد و کنار برانکارد حاجی قرار می گرفتم. به واسطه حرکت بچه ها و ضعفی که داشت کم کم غلبه می کرد، سرش آرام آرام به عقب متمایل می شد. 🔹لحظه های آخر، قبل از اینکه حاجی کلاً بی هوش شود متوجه ذکر هایی بودم که مدام زیر لب تکرار می کرد؛ یا زهرا می گرفت، سه بار دعای «اللهم اجعل مماتی شهاده فی سبیلک» را خواند و بار آخر بود که از روی برانکارد به حالت نیم خیز بلند شد و گفت: «خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن» این آخرین حرفش بود بعد روی برانکارد افتاد و بی هوش شد.   🔹از میدان مین که بیرون آمدیم، بچه ها، حاجی و یزدان پرست را روی زمین گذاشتند. پریدم داخل ماشین تا پیچ های صندلی عقب را باز کنم. مشغول وَر رفتن با پیچ و مهره ها بودم که رمضانی سرم داد کشید که اصغر! صندلی را بشکن چی کار می کنی؟! با دو سه تا لگد صندلی را شکستم و شد عین تخت. حاجی و یزدان پرست را روش خواباندیم. 🔹حشمت تک پا هم سریع نشست پشت فرمان و تا بیمارستان یک ساعتی راه بود. به هر پاسگاهی که می رسیدیم، چراغ می زدیم و رد می شدیم. بچه های ارتش قبلاً اطلاع داده بودند. توی راه شهید حاج قاسم دهقان سرش را مدام می گذاشت روی سینه حاجی و می گفت که هنوز قلبش می زند. تو را به خدا دعا کنید، حمد بخوانید، عجله کنید و...   🔹شهید دهقان سرش را روی سینه سید می گذاشت و از روی امید روایتی را به خاطرشان می آورد: اگر سوره حمد را از روی یقین هفت مرتبه خواندید و مرده ای زنده شد متعجب نباشید. حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند.   🔹اما سید داشت آرام آرام از جمعشان فاصله می گرفت. در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که همت را صدا می زدند حاجی، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورایی جنگیدیم. و گریه همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید. عطالله بحیرایی را می دید که با آن پای نیمه فلج مدام زمین می خورد اما دوباره بر می خاست و پیش می دوید. کریم نجوا را که از کنار بچه ها می دوید و می خندید بچه ها دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره یکی می افتادف یکی بلند می شد، یکی آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود...   ♦️و اینگونه بود که سید برنامه عاشورایی اش را ساخت و خود نیز به کاروان عاشورا پیوست. 🔸منبع: «خاطرات جمعی از همراهان شهید آوینی در لحظه شهادت، پایگاه اطلاع رسانی حوزه، ۱۳۹۰/۱/۲۱» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️روایتی از لحظات شهادت سید مرتضی آوینی و مرور ثانیه های آخر عمر ایشان در سرزمین شهیدان فکه 🔸این لحظات آخر زندگی یک انسان خدایی در این دنیای فانی است! این روایت چیزی نیست جز تجلی آیه ۶۲ سوره مبارکه یونس که خداوند کریم در آن فرمود: «أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند.» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 آخرین نیمه شب زندگی شهید آوینی در فکه چگونه گذشت؟ 🔸او در کنار پیکر شهیدان تازه تفحص شده چه دعایی کرد؟ برشی از قسمت هفتم مستند «آقا مرتضی» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
🌺 امام على (ع): دنيا در حال انتقال از يكى به ديگرى است و از كف رفتنى است. گيرم كه دنيا براى تو بمانَد، تو براى آن نمیمانى... 📚عيون الحكم والمواعظ، ص۲۲ 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی کمتر دیده شده از حاج قاسم و شهید کاظمی همراه با صدای ناب شهید آوینی 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com