eitaa logo
موسسه اندیشه شهید آوینی
9.5هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
17.1هزار ویدیو
56 فایل
✅ کانال مؤسسه فرهنگی هنری اندیشه شهید آوینی: 🌎 www.AvinyArt.ir 📱آدرس ما در بله، سروش و ایتا: 🇮🇷 t.me/avinyart ✴️ Eitaa.com/avinyart 🅿️ splus.ir/avinyartble.ir/avinyart 📱 Rubika.ir/avinyart
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 خاطرات مقدس | لوح محفوظ ✍🏻 امام حرف‌هایی گفت نزدیک به این مضمون؛ فکر کرده‌اید همین‌طوری عبث آمده‌اید و در جنگ شرکت کرده‌اید که حالا از این سؤال‌ها می‌کنید؟ اگر امروز در این جنگ مسؤولیتی به دست شما است، برای این است که اسم شما در لوح محفوظ ثبت است. هر کس هم که شهید شود اجرش محفوظ است و وظیفه‌ی شما دقّت در حفظ جان نیروها است، نه حفظ جان نیروها. این را هم بدانید که اگر بی‌لیاقتی کنید، این اسم‌ها از لوح محفوظ محو می‌شود. بروید تکلیفِ‌تان را انجام بدهید، باقیش به شما ربط ندارد. ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | اوّل مجتبی، دوم مرتضی ✍🏻 مجتبی برادرش را انداخته بودش روی کولش تا برساندش عقب؛ 🔸یکی از دوستانش هم همراهِ‌شان بوده. 🔹توی راه با دوشکا مجتبی را از پشت می‌زنند. 🔸دوست مجتبی، برادرش را کول می‌کند تا ببرد عقب. 🔹برادر مجتبی می‌پرسد «پس مجتبی چی؟» 🔸میگوید شهید شد ... #خاطرات #گردان #شهید #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | رحیم رحیم مهدی! ✍🏻 هواپیماها مثل نقل و نبات بمب می‌ریختند. بار اوّل چند ترکشِ ریز نصیب من شد. مهم نبود. بار دوم دستم شکست. غبار ترکش هم یک طرفِ بدنم را کاملاً گرفت؛ مهم نبود، هنوز می‌توانستم بگویم «مهدی مهدی رحیم». بار سوم نایَم زخمی شد. نای سوراخ شده بود. ته‌مانده‌ی نفس به تارهای صوتی نمی‌رسید و از همان سوراخ خارج می‌شد. یک تکه سنگ برداشتم و چپاندم توی سوراخ تا هوا از گلو خارج شود و بتوانم صدا بزنم. آخرین صدایم را زدم. جوابی نیامد. چیزی هم که فکر می کردم سنگ است، کلوخ بود. خون خیساندش. خرد شد و ریخت توی نای. دیگر داشتم از حال می‌رفتم که از بی‌سیم صدا درآمد «رحیم رحیم مهدی». #خاطرات #بیسیم #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره! ✍🏻 دلت پر می‌زند برای یک تیر یا حتی یک ترکش و در عین حال باید مواظب خودت هم باشی. آن بیرونِ سنگر، مثل نقل که سرِ عروس می‌ریزند، تیر و ترکش از آسمان می‌ریزد و تو وظیفه‌ات این است که جانِ خودت و هم‌سنگرهات را حفظ کنی. «جعفری» برای خودش بازی‌ای را در می‌آورد. قد بلند و هیکل درشتی داشت، توی کانال تمام‌قد هم راه می‌رفت، انگار نه انگار. ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | تکلیف نریمان ✍🏻 دو سه کیلومتر وسعت آب بی‌هیچ سرپناه و پوششی؛ وسط آب هم کمین عراقی‌ها. نریمان باید با بچه‌هاش این کمین را خفه می‌کرد. آرپی‌جی‌زن را صدا کرد. گفت «موشک رو بذار رو قبضه.» گذاشت. گفت «مسلح کن، ضامن رو بکش، آماده‌ی شلیک.» آماده‌ی شلیک شد. گفت «گوشِت با من باشه. من می‌رم بالای کمین. اگه حل کردم که هیچ. اگه نشد و از کمین تیراندازی شد این طرف، تو با موشک، کمین و من و عراقی رو می‌زنی.» آرپی‌جی‌زن گریه افتاد؛ گفت «چه طوری بزنم؟» نریمان گفت «کمین باید خاموش بشه؛ تکلیف اینه. باقیش دیگه اضافه است.» گفت و با یک سرنیزه راه افتاد سمت کمین. #خاطرات #موشک #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | جگر شیر نداری سفر عشق مرو ✍🏻 پرچم، پیشانی‌بند، انگشتر، چفیه، بی‌سیم روی کولش، خیلی با نمک شده بود. گفتم «چیه خودتو شبیه عَلَم درست کردی؟ می‌دادی پشت لباست هم برات بنویسن.» پشت لباسش را نشان داد؛ «جگر شیر نداری سفر عشق مرو.» گفتم « به هر حال اصرار بی‌خود نکن؛ بی‌سیم‌چی لازم دارم، ولی تو رو نمی‌برم. هم سِنّت کمه، هم برادرت شهید شده.» از من حساب می‌بُرد، حتی یک کم می‌ترسید. دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت «باشه. نمی‌آم. ولی فردای قیامت شکایتت را به فاطمه‌ی زهرا می‌کنم. می‌تونی جواب بدی؟» گفتم «برو سوار شو.» گفتم «بی‌سیم‌چی.» بچه‌ها گفتند «نمی‌دونیم کجا است. نیست.» به شوخی گفتم «نگفتم بچه است؛ گُم می‌شه؟ حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم.» بعدِ عملیات داشتیم شهدا را جمع می‌کردیم. بعضی‌ها فقط یک گلوله یا ترکشِ ریز خورده بودند. یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود. برش گرداندم. پشت لباسش را دیدم؛ «جگر شیر نداری سفر عشق مرو.» #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سرخ مثل چراغ ✍🏻 ستون کفِ درّه در حال جابه‌جایی بود. حجم آتش روی ستون زیاد بود. می‌دویدیم. صورتم گرم شد. خون از شقیقه‌ام بود. دست بردم دیدم چیزی تو نرفته. ترکش موقع ردشدن یک خطی هم انداخته. سرم گیج می‌رفت. دویدم. گلوله نزدیکم خورد و ترکش زیر زانوم را گرفت. صداش چه طوری بود؟ صداش را از توی تنم شنیدم. افتادم زمین. پشت سرم یک نفر می‌دوید با سه تا موشک آرپی‌جی توی کوله‌اش. درپوش و ضامن هرسه را برداشته بود. با قنّاصه زدندش. خون از سرش بیرون می‌زد و می‌دوید. بعد ایستاد. افتاد روی زمین و غلتید. موشک‌ها منفجر شد. یکی از بالایِ سرِ من رد شد. یکی همان‌جا ماند و ترکید. می‌سوخت، می‌سوخت، می سوخت. سرخ مثل چراغ، فانوس، توی دشت باز. عراقی‌ها با آتشش گرای منطقه را گرفته بودند. می‌سوخت، سرخ. نزدیک صبح یک لایه‌ی خاکستر روش را پوشانده بود، باد که می‌زد باز سرخ می‌شد. همه جا آرام شده بود. فقط گاهی از آن طرف یک گلوله به هواش می‌آمد. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | یا ... ✍🏻 پیرمرد نحیفی بود. بنیه‌ی زیادی نداشت. لکنت زبان هم داشت. بالای سرش که رسیدم ترکش خورده بود. دستش را تکان داد و اشاره کرد بیا. دیدم چیزی می‌خواهد. فوت آب بودم. بار اوّلم نبود. پرسیدم؟ «می‌خوای جابه‌جات کنم؟» با سر گفت «آره!» گفتم «ببرمت؟» می‌دانستم جواب نه است. گفت «نه!» گفتم «رو به قبله‌ات کنم؟» گفت «آره!» قبله نمی‌دانستم کجا بود. مدتی کشید تا قبله را پیدا کردم و رو به قبله‌اش کردم. چهره‌اش باز شد. زردِ زرد؛ شادِ شاد. باز دیدم با چشم و ابرو اشاره می‌کند. رمقی براش نمانده بود. معلوم شد می‌خواهد دست‌هاش را روی سینه‌اش بگذرم؛ گذاشتم. باز خوش‌حال‌تر شد. لب‌هاش را باز کرد و به وضوح گفت «یا...» بعد لب‌هاش را جمع کرد، ولی صدایی از لب‌هاش بیرون نزد. باز گفت «یا...» و باز لب‌هاش را جمع کرد. تا شهید شدنش پنج شش بار این ذکر خاموش را گفت. این که چه ذکری می‌گفت را نفهمیدم. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | کریم نجوا ✍🏻 می‌شنیدی یکی به نجوا می‌گوید «یا فاطمه‌ی زهرا». بعد «کریم نجوا» از راه می‌رسید. می‌گفتی «چرا نجوا؟» کریم می‌گفت «خوبه. نجوا خوبه.» می‌گفتی «چرا یا زهرا؟» می‌گفت «یا زهرا خوبه. رئیس ذکره» عراقی‌ها پیم موشک آرپی‌جی یازده را برده بودند. موشک جا نمی‌رفت. سیف‌الله می‌گفت «بد جوریه. جا نمی‌ره.» کریم گفت «یا زهرا بگو، درسته.» سیف‌الله گفت «یا زهرا. نمی‌شه که.» همان وقت جا رفت. بقیه‌ی موشک‌ها را هم همان‌طوری جا زدیم. گذشت. تانک‌ها می‌آمدند جلو. یک چند نفری رفتند سر راه تانک‌ها مین بگذارند. کریم رسیده نرسیده با کالیبرِ تانک زدندش. می‌دیدیم که تانک‌ها از روش رد می‌شوند. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سلام به امام برسون ✍🏻 آب جیره‌بندی. مهمّات جیره‌بندی. وسائل زخم‌بندی را هم یک جا گذاشته بودند، شده بود بهداری. به اسیرهای عراقی هم جیره‌ی آب و زخم‌بندی می‌دادند؛ جیره‌ی مهمّات نه. ترکش و ریختگی کانال جیره‌بندی نبود، همه جا کانال ریخته بود ـ جاهایی که کانال بود کم‌تر از ریختگی‌ها بود شاید ـ و همه جا ترکش می‌آمد. صف‌آرایی برابر بود؛ تقریباً. آن کانال با دویست نفر آدم و دشت باز با چهارصد تانک. آتش هم به جای خود. از همه طرف می‌ریخت. هفت شب خمپاره می‌زدند. بی‌سیم صدا می‌کرد. بی‌سیم‌چی اسم می‌آورد «حاجی غفاری و حسینی هم رفتند پیش فلانی. سالم رسیده‌اند بحمدالله.» بی‌سیم‌چی می‌گفت «حاجی سلام به امام برسون. بگو ما چه طوری جنگیدیم.» حاجی توی سرش می‌کوفت. بی‌سیم‌چی می‌گفت «حاجی قربونت. باتری کمه. خاموش کنم.» حاجی می‌گفت «خاموش نکن. روشن باشه.» ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | این‌جا به من احتیاجه ✍🏻 می‌آمد می‌گفت «آب نداریم. مهمات نداریم. بچه‌ها پوتین و لباس ندارن. این طوری من چه‌جوری بگم بجنگن؟» حتی گاهی می‌دیدم یک گوشه‌ای نشسته و بی‌صدا گریه می‌کند. دل‌نازک بود و این کارِ فرمان‌دهی پاک فرسوده‌اش می‌کرد. همیشه نگران بچه‌ها بود. صداش زدم. گفتم «عزیز! عراق می‌خواد پاتکِ طولانی‌ای کنه. شاید دو سه ماه طول بکشه. شما یه سر برو مرخصی. برو به خونواده سر بزن. حالا بچه‌ها این‌جا هستن و تا شما برگردی هم اوضاع به همین منواله که الآن هست.» نگاهم کرد. به خلاف همیشه اصلاً گرفته نبود. خندید و گفت «بعله. پسر بزرگم تصادف کرده، عمرشو داده به شما. خدا رحمتش کنه. خدا خودش داد و خودش گرفت. حالا با این مقدمه‌چینی‌ها می‌خواید منو بفرستید تشییع جنازه‌اش؟ آن‌جا هستن که این کار را بکنن. این‌جا به من احتیاجه. نمی‌رم.» دلم آرام گرفت و نفس راحتی کشیدم. ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | والله صدر الاسلام ✍🏻 به در و دیوارِ سنگر و سر و لباس ما نگاه می‌کرد و حرص می‌خورد. آب‌میوه هم تعارفش کردیم نخورد. می‌گفت «جواب نمی‌دهم. من سرتیپم. یک نفر بیارید هم‌رده‌ی من باشه، با من صحبت کنه.» مترجم کسانی را که بودند، معرفی کرد؛ یکی دو تا فرمان‌ده لشکر و قائم‌مقام سپاه و آدم‌هایی از این دست. سرتیپ بهت‌زده نگاه می‌کرد. بعد بلند شد و گفت «والله صدر الاسلام.» سه بار گفت. بعد هم گفت نقشه‌ی منطقه را بیاورند. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | توکل به خدا ✍🏻 پرسید «چیه؟ ناراحتی.» گفتم «نمی‌بینی؟ باید راه بیفتیم. طرف هم که انگار از غیب خبردار شده. درست رو معبرو می‌زنه.» گفت «توکل به خدا.» بعد نشست کنار ستون و شروع کرد اذان گفتن و گریه کردن. همه‌ی ستون ـ یکی‌یکی ـ گریه افتادند. تا اذان تمام شود تیربار هم خاموش شد. راه افتادیم. یکی بی‌کار بود. شمرده بود؛ می‌گفت «۱۵۶ تا منور زدند». هیچ تلفات ندادیم. پای خاک‌ریز دوباره آمد پیشم. داشتیم حرف می‌زدیم. دیدیم دو تا عراقی توی سنگر دارند می‌جنبند. نارنجنک را کشید و دوید طرفِ‌شان. چنان داد زد الله اکبر، که عراقی‌ها از سنگر دویدند بیرون. حالا مانده بود با نارنجک توی دستش و سنگرِ خالی. خنده‌اش گرفته بود. نارنجک را پرت کرد توی یک حفره‌ی خالی و دراز کشید. ترکید؟ نترکید؟ یادم نیست. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سقّا ✍🏻 گفتم «نه علی جان. تو سقای مایی. حتماً می‌بریمت.» گفت «دو ساله که همینو می‌گی. سقا. اما شب عملیات یادت می‌آد که پسر بزرگ خونواده‌م و از این حرف‌ها. من دیگه گول نمی‌خورم که. دو ساله همه‌ی جون کندنای تدارکاتو گردن گرفته‌ام که امشب دیگه جا نمونم. این دفعه اگه جا بمونم خدمتم تمومه، دو سال شده دیگه...» همین جور یک ریز می‌گفت. گفتم «نه! می‌آی امشب.» خواست سوار شود. گفتم «با این کفش‌ها؟ اینا که به درد شب عملیات نمی‌خورن.» دویو توی تدارکات. یک جفت کفش برداشت و پرت کرد توی ماشین و آمد بالا. «بهانه‌ی دیگه نداری؟» توی خط هم قرار بود یک قسمت از شب را بخوابیم، بعد با ماشین جلو برویم. نشست پای ماشین و چشم از ماشین بر نداشت. تا ظهر سقا بود. آب می‌رساند. یک ساعت از ظهر رفته زدندش. دستش در جا قطع شد. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران ☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سکوت و رجز ✍🏻 دانش‌جو بود. منشی گروهان بود. کم‌حرف بود؛ اصلاً حرف نمی‌زد. دو سال دست کومله‌ها اسیر بود. دو سال هم بیش‌تر. به هیچ‌کس نگفته بود. از دو ساعت قبل اذان صبح غیبش می‌زد، تا سه ربع بعد از اذان. لب‌خند که می‌زد ته دلم یک جوری می‌شد. رسیدیم به تنگه. شروع کرد فریاد زدن. هی با خود می‌گفتم «اینه که داره داد می‌کشه؟ باورم نمی‌شد؛ معمولش این بود که صداش شنیده نمی‌شد. رجز می‌خواند؛ تهییج می‌کرد. می‌گفت «این تنگه تنگه‌ی اُحُدِ ماست.» صدایی بود. تا توی این تنگه بودیم، موقع تیراندازی رجز هم می‌خواند. تک تیرانداز بود. بلند می‌شد، می‌زد، حینِ زدن رجزش را هم می‌خواند، بعد می‌نشست. بار آخری تا بلند شد زدندش. بی‌صدا به پشت افتاد. کار در جا تمام شده بود؛ خیلی قشنگ؛ بی‌سروصدا، بی‌مشکل. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | پیرو حسین ✍🏻 هرچی می‌خواند، آخرش این را می‌گفت. می‌گفت «امام حسین وقتی شهید شد سر نداشت. ما می‌خواهیم سر داشته باشیم و فردای محشر ادعای پیرو حسین بودن کنیم؟» وقتش که رسید، سرش با آرپی‌جی رفت. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | یا حسین، یا زهرا ✍🏻 رسیدم بالای سرش. سینه‌اش پُر از ترکش بود. گفتم «هستی؟» گفت «هستم. تو خودتی؟» گفتم «آره!» پرسید «تو چی شدی؟» گفتم «منم یه چیزایی گیرم اومده. راه نمی‌تونم برم.» گفت «یادته می‌خوندی سینه می‌زدیم؟» روی یک چاله افتاده بود. توی چاله پر از خونِ لخته شده بود. دستش را می‌زد زیر خون‌ها و می‌آورد بالا. می‌گفت «اینا خونِ منه.» می گفت «یا حسین، یا زهرا.» به جای سینه زدن دست توی خون می‌زد. احوال عجیبی بود. البته زیاد نکشید؛ شاید نیم ساعت، سه ربع؛ یا کم‌تر؛ یا بیش‌تر. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | چیزی نشده که ✍🏻 شنیده بودم که حاج حسین تا خودش شناسایی نکند اجازه‌ی عملیات نمی‌دهد. می‌گفتیم «فرمان‌ده لشکر می‌ره شناسایی. معلومه یعنی چی دیگه. می‌ره از دور یه نگاهی می‌کنه بر می‌گرده.» اما از دور نگاه نکرد. توی ریزِ شناسایی مثل یک نیروی ساده کار کرد. در عین حال از کل منطقه هم اطلاع داشت و از باقی نیروهای شناسایی هم اطلاعاتی را که لازم داشت گرفت، بعد اجازه‌ی عملیات داد. شب عملیات هم راه افتاد. با ما آمد. گفت می‌آید بدرقه. تا محلّ عملیات مرحله به مرحله آمد. یکی دو کیلومتریِ محلّ درگیری که رسیدیم، دیگر هر لحظه منتظر بودیم برگردد. آتش هم شروع شد و برنگشت. زیر آتش تا دویست سی‌صد متری نیروهای عراقی آمد، بعد گفت «بچه‌ها به خدا سپردمتون.» #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | شال و کلاهِ سبز و شمشیر ✍🏻 در را باز کرد و آمد توی جلسه، همان وسط ایستاد و رو به من گفت «حوالت با مادرم زهرا.» گفتم چی شده سیدجان؟» انگارنشنیده باشد، باز حرف خودش را گفت. حالا یک عده دور تا دور نشسته‌اند، من آن بالا، او هم با شال و کلاه سبزش و شمشیرش ـ که پرِ شالش بود ـ وسط ایستاده، بغض کرده، می‌لرزد. گفتم «بیا بشینیم، ببینیم قضیه چیه.» دستم را دراز کردم سمتش. آمد و سرش را گذاشت روز زانوم و بغضش ترکید. شاید یک ربع اشک ریخت. بعد که گریه‌اش آرام‌تر شد گفت «چهارماهه اومده‌ام این‌جا. دارم با کمپرسی خاک می‌برم، جون می‌کنم، به این امید که شب عملیات ـ امشب ـ نوبت این می‌شه...» شمشیرش را درآورد. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | لب‌خندِ آخر ✍🏻 تا به حال لب‌خندی دیده‌ای که هیچ‌وقت فراموشت نشود؟ چهل سالم است. اگر چهارصد سالَم هم بشود بعید می‌دانم از یادم برود. دکتر گفت «سریع بپر. حالش وخیمه. اگه زود به بیمارستان نرسه، کارش تمومه.» رفتم استارت کنم برای پریدن. آوردند و گذاشتندش توی هلیکوپتر. یک نفر هم همراهش بود. دکتر اشاره کرد که «بیا. نمی‌خواد بری. فایده نداره.» آمدم بالای سرش. هفده هجده ساله بود. رفیقش توی گوشش حرف می‌زد. خیلی بی‌حال‌تر از آن بود که جواب بدهد. رنگش پریده بود. فقط لب‌خند می‌زد. خیلی لب‌خندِ خلاص شده‌ای بود. با آن همه درد. چشم که روی هم گذاشت هنوز می‌خندید. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سلام منو به امام برسونین ✍🏻 «سی متر فاصله. سلام منو به امام برسونین. بگین این بابا به حرف شما رفت جبهه، تا آخرش هم وایساد، کم هم نیاورد. بگید ازشون توقع دارم شفاعت منو بکنن. بیست متر فاصله. دیگه تقریباً کسی نمونده. الآن می‌گم چی‌کار کنین. گرای منو که دارین، بذارین آماج. ده، دوازده متر. یالّا بزنین. شما نزنین هم این جلوییه می‌زنه، یا پشت سریش. چه فرق می‌کنه؟ رسیدن. لابد توقع دارن پاشم خوش‌آمد بگم بهشون ...» فریاد گنگی که از دور می‌آمد و می‌گفت «همین گرا را بزن ...» یک دقیقه‌ای بود قطع شده بود. فقط صدای عراقی می‌آمد که معلوم نبود چی می‌خواهد بگوید به ما. توپ‌چی گرا را بست من هم بی‌سیم‌ها را قطع کردم. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | درست همان پانزده نفر ✍🏻 گفت «حاجی بی‌خیال شو. بذار اگه لازم شد عمل کنیم.چه کار داری شما؟ اگر هم لازم نشد که نشد دیگه.» اصرار، اصرار، بالأخره تسلیم شد. «دیشب بچّه‌های ما لیست گرفتند. توی گروهان ما پونزده نفر حاضرن توی میدون مین یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه رد شن. اگه لازم شه می‌خوابن.» شمردم. پانزده تا بود؛ درست همان پانزده نفر. #خاطرات #حضرت_امام #دفاع_مقدس #کتاب_روزگاران 🇮🇷 @Sh_Aviny