﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستویکم
بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود😊
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی
-جانم عزیزم😍
میجم شما دایی جون و خیلی دوشت دالید؟😳😂
حسنا میخنید
به سید نگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده😉
-آره عزیز زن دایی، خیلی دوسش دارم ❤️❤️
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش😍 برق زد
تو روخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂
ساعت ۱۱شب همه رفتن
داشتم تو اتاق روسریم و باز میکردم
که در زدن
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد
چهرهاش فوق العاده غمگین بود😔
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین : رقیه بشین 😳😳😳😳
حسین: این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم😔
ببین رقیه الان سیدمجتبی از همه به تو محرمتر و نزدیکتره
سیدمجتبی مرد توئه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسید و بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان، سیدجان 🙈🙊
آقاسیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀
مشکلت و باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه 🙂
یاعلی شب بخیر
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمام و بستم و تمام حرفاش و تو ذهنم مرور کردم ناخودآگاه گوشیم و📱برداشتم و اسم مجتبی رو از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ❤️
خخخخ
سید: سلام خانمم خوبی؟
-🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟
سید: شما رو دارم عالیام
_با لبخند گفتم سلامت باشید😍
سید: قربونت بشم خانومی خودم😌
فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی
-کجا 🤔
سید: فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم😘
_همچنین☺️
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش