eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه کردن و دیدن ما یه نگاه کردن داریم! یه دیدن! من تو خیابون شاید ببینم اما نگاه نمی کنم... "شهید عباس بابایی" 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
💠شهـید حاج هــمت درپاســخ به جـو سـازی ‌های جریانی مــرموز طی عملیات رمضـــان گــفت: 🌷هرڪسی ڪه بیشـــتر برای ڪار ڪند بیشتر باید فحش بشنود و شما چون بیشتر برای خــدا ڪار ڪردید بیشتر فحـش شنیدید و می‌شـــنوید. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏هشتم اردیبهشت سالروز شهادت ‎ بنیانگذار قرارگاه توپخانه سپاه در عظمت این شهید بزرگوار همین بس که از شهید طهرانی‌مقدم و حاج قاسم سلیمانی تا سردار حاجی‌زاده اینگونه او را توصیف می‌کنند... 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره ناس۱۷۴۴ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز قرائت به نیات⤵ 🔸تعجیل در فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) 🔹سلامتی رهبر عزیزمان(دامت برکاته) 🔸شادی روح شهیدان⤵️ 🌹 شهدای گردان کمیل و حنظله 🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹 شهید سردار سلیمانی 🌹 شهید ابو مهدی المهندس وهمراهان 🌹 شهید داریوش سوری 🌀در صورت سهیم شدن تعدادی که برایتان مقدور هست قرائت کرده و اعلام نمایید. @shahid_ahmadali_nayeri ⏳ مهلت قرائت : تا اذان صبح روز بعد 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹زندگینامه شهید علی کنعانی مراغه 🌹🍃 🍃🌹در سال۱۳۵۷ در روستای آهق از توابع شهرستان مراغه ی آذربایجان شرقی در خانواده ای مذهبی و انقلابی دیده به جهان گشود. پدر ایشان از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و از همرزمان شهیدان باکری در لشکر عاشورا می باشد 🍃🌹علی در سال ۱۳۷۸ به همراه برادر کوچکتر خود در آزمون دانشگاه افسری امام حسین(ع) پذیرفته شد و رسما خلعت پاسداری را زینت بخش زندگی خود نمودند تا به اتفاق برادر بزرگتر خود و پدر ایشان خانواده ای کاملا سپاهی و ولایت مدار را تشکیل دهند. 🍃🌹 شهید علی طی مدت تحصیل در دانشگاه توانست دوره های مختلف را سپری نماید که در نهایت موفق شد از این دانشگاه فارغ التحصل شده و وارد سپاه پاسداران شود. شهید کنعانی این جمله را بارها به زبان آورده بود که «ما باید برای ظهور امام زمان ارواحنا فداه زمینه سازی کنیم و مبنای کار ما این باشد.» این در حالی است که خانواده کنعانی در جهاد و شهادت سرآمد بوده و هست چرا که قبل از علی دو تن دیگر از خانواده (پسرعمو و دایی ایشان) در راه دین و وطن به شهادت رسیده بودند. 🍃🌹 علی در سال ۱۳۸۲ ازدواج کرد که ماحصل این ازدواج تولد دخترش حدیث در سال ۱۳۸۵ و پسرش محمدعلی که در سال۱۳۹۲ (چهل روز بعد از شهادتش) می باشد. شهید کنعانی به گواهی دوستان و خانواده ایشان، در مسائل دینی، ورزشی، فرهنگی واجتماعی سرآمد بود و همیشه تلاش می کرد گوی سبقت را از دیگران برباید. این شهید مظلوم که خبر حمله تکفیری های وهابی به مقدسات شیعه در بلاد شام را شنید، دیگر آرام و قرار نداشت لذا با اعلام آمادگی برای اعزام به حرم حضرت زینب(س) و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و دردانه ۳ ساله اباعبدالله (ع) خود را برای فدا نمودن جان، در راه اهل بیت(ع) مهیا ساخت. 🍃🌹 شهید کنعانی با رها نمودن دانشگاه و زن باردار و دختر ۶ ساله اش به دیار عشق رهسپار گردید و و سرانجام در شامگاه ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ شربت شیرین شهادت را نوشید و مظلومانه و غریبانه مانند سرور و سالار خود اباعبدالله الحسین (ع) سر خود را با عاریت سپرد و تقدیم حضرات ائمه اطهار به ویژه عمه سادات نمود تا نام خود را در لیست مدافعان زینبی(س) ثبت نماید.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره ناس۱۷۴۴ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز #چ
🌼 رسول اکرم(ص): آیاتی بر من نازل شد که مانند آن را هرگز ندیده اند و آنها سوره های ناس و فلق هستند. معوذتین از بهترین سوره ها نزد خداوند است. 📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۳۶۹ 🌺 الحمدالله تا الان ۸۲۰ مرتبه سوره فلق اعلام شده است. طرح تا اذان صبح ادامه دارد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از 🌸 عکسنوشته حجاب 🌸
وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند، این است که این کار شما باعث می شود امام زمان علیه السلام خون گریه کند. بعد از این که وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید. زیرا ما می‌رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم .مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید. مهدی محسن رعد شهید مدافع حرم #کوچه_شهید 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🔻درباره اخلاص حاج یونس 🔹برای یونس حبیبی، جانبازی که با نوحه «غمنامه حضرت رقیه» می شناسیم اش 🔸در ادامه بخوانید👇 📎 akhr.ir/v6FL
🌺 قرائت دسته جمعی قرآن کریم به نیات⤵️ 🌼تعجیل در فرج مولا(عجل الله تعالی فرجه و الشریف). 🍃سلامتی پدر و مادر و هسران شهدا. 🌼شادی روح پدر و مادر شهدا که آسمانی شدند. 🍃سلامتی و صبر جمیل برای مادران چشم انتظار. 🌼عاقبت بخیری فرزندان شهدا ❣سهم هر بزرگوار یک صفحه از کلام الله مجید(هر صفحه به امامی هدیه میشود). در صورت مشخص شدن صفحه ای که باید قرائت کنید به آیدی زیر مراجعه نمایید. @shahid_ahmadali_nayeri 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
مکتب فرمانده تصویری متفاوت از یک فرمانده در خط مقدم مبارزه با بیماری کرونا ! این رسم فرماندهی در مکتب سلیمانی ها ست ، فرقی نمیکند رئیس بیمارستان باشی و در بخش قرنطینه روی صندلی پرستارها از خستگی زیاد خوابت ببرد یا حاج قاسم سلیمانی باشی در خط مقدم نبرد با داعشیان کنج اتاقی ساده روی زمین طلب خواب را حساب کنی ! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
💠امام خامنه ای: ♦️انقلابی پشیمان ، مانند روزه داری است که قبل از غروب افطار می کند. ♦️در راه انقلاب اگر ثابت قدم وجود نداشت،انسان رابطه اش با انقلاب قطع میشود 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره فلق ۱۴۵۰ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز قرائت به نیات⤵ 🔸تعجیل در فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) 🔹سلامتی رهبر عزیزمان(دامت برکاته) 🔸شادی روح شهیدان⤵️ 🦋 روز پنجم 🌹 شهید عماد مغنیه 🌹 شهیدحاج قاسم سلیمانی 🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹 شهید امیر محمد اشعری 🌹 شهيد مهران عزيزانی 🌀در صورت سهیم شدن تعدادی که برایتان مقدور هست قرائت کرده و اعلام نمایید. @shahid_ahmadali_nayeri ⏳ مهلت قرائت : تا اذان صبح روز بعد 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : شهیده_راضیه_کشاورز 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹🍃 پدرش می گفت:حالا کی همه مونو نصیحت کنه ؟!مامانش میگفت: وااااای بچه حافظ قرانم ....... واااای دختر نورانی ام ...... واااااای................این یکی از همه دردناکتر بود به نیت مادرمون حضرت زهرا 18 روز تو بیمارستان بود ، اونم دقیقا با سینه ای خرد شده ، چادری خاکی و پهلویی شکسته و 18 روز خس خس نفسهای دردناک. 🌹🍃 به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود.  🌹🍃 راضیه همه چیش رو حساب و کتاب بود ! این 18 روزی هم که موند برا این بود که ما رو آماده کنه ، برا این بود که ما دعا و مفاتیح زیاد بخونیم و آماده بشیم برا رفتنش ! و الّا اگه همون روز اول رفته بود کلی ناشکری می کردم ! * خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت : می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم. * تو زندگی همیشه جهانی دعا می کرد ، تنها دغدغه خودشو نداشت ، دوست داشت همه موفق باشن و به اونا کمک می کرد. * روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد ، تو مجالس اهل بیت شرکت میکرد ، سخنرانیا رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد * مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود * راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد. * به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود * راضیه با عملش کار فرهنگی می کرد . با عملش به همه درس می داد . * سی دی های سخنرانی آقا سید رو از نوارخونه می گرفت و بین بچه های مدرسه پخش می کرد و براشون صحبت می کرد. سی دی ها رو به بچه هایی می داد که به هر دلیلی نمی تونن بیان کانون ... 🌹🍃 رابطه شهیده راضیه کشاورز با اهل بیت * علاقه زيادي به آقا امام زمان(ع) و امام رضا (ع) داشت * هر روز زیارت امین الله (امام رضا) و دعای عهد میخوند * حالاتش قابل توصیف نبود ، امین الله رو با تمام وجود و عاشقانه میخوند و به پهنای صورت اشک میریخت. 🌹🍃 *« نامه شهیده راضیه کشاورز به آقا امام زمان (عج) در 13 سالگی » نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی! به نام خداوند بخشنده ومهربان سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . 🌹🍃 سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین‌ماه سال ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست. 🌹🍃 راضِ بابا روایت شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار می‌بندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثه ای رخ می‌دهد و او را در رسیدن به خواسته اش کمک می‌کند. انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره فلق ۱۴۵۰ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز #
🌺 امام باقر (علیه السلام) : کسی که این سوره را قرائت کند در حالی که صدایش را بلند کرده، مانند کسی است که در راه خدا شمشیر کشیده است و هر که آن را مخفی و آرام بخواند، مانند کسی است که در راه خدا به خون خود غلطیده باشد و هر کس آن را ده بار بخواند گناهانش آمرزیده می شود. 📚 الکافی، ج۲، ص۴۵۴ 🌺 الحمدالله تا الان ۱۲۱۰ مرتبه سوره قدر اعلام شده است. طرح تا اذان صبح ادامه دارد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
⚘﷽⚘ 😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀 👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک" 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA