#خاطرات_شهدا
🔅 شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
#شهید
#شهید_مهدی_زینالدین❤️
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#خاطرات_شهدا
یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد بود...
شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یک نفر مریض بشود بهتر از این است که همه مریض شوند...
یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد...
آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود...
#شهید_سیداحمد_پلارک
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#خاطرات_شهدا
🔹قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شدهام.
🔸همین طور هم شد. آن روز در خانهی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازهی هفت شهید عملیات کربلای پنج در زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانهی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانهی مادرم آمدیم.
🔹مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم.
🔸در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازهی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند ، وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است.
🔹حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آوردنش کرمان.» یکهو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شدهام و مرا به کرمان آوردهاند، شما بدانید که من شهید شدهام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم.
🔸به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده.
🔹آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمدهایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن جنازهی حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوتهای دیگر گذاشتهاند. روی جنازه را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار.
🔸امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست های را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم. او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ تیپ امام حسین لشگر ۴۱ثارالله
#سردارشهید_حاحیونس_زنگیآبادی🌷
#سالروز_شهادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#خاطرات_شهدا
🔰يك جوان مومن امروزي و با ولايتي بود. از نوجواني دغدغه اش حضور در حزب الله بود و بخاطر شرايط زندگي وموقعيت پدرش اين موضوع را به خوبي و راه مقاومت اسلامي رو با جون ودل درك كرده بود.
🔰بعد از شهادت پدرش حضورش در حزب الله وفعاليت هاي مقاومتي به شكل جدي ورسمي اغاز شد. جهاد چهره بسيار گرمي داشتوهركس چه اورا ميشناخت و چه نميشناخت به دليل محبت و گرمايي كه در چهره اش داشت به او علاقه شديدي پيدا ميكرد.
🔰جهاد دوستان زيادي داشت وحتي دوستان صميمي پدرش هم مدوستان او به حساب مي امدند و در بسياري از كارها از اون مشوت و كمك ميگرفتند او حتي فعاليت هاي مقاومتي اش را به جبهه و نبرد مختص نكرده بودو در دانشگاه هم سعي ميكرد از راه ديگه اي شيوه زندگي اسلامي و فرهنگ مقاومت را به جوانان نشان دهد.
🔰او گروهي در دانشگاه تشكيل داد كه در ان از همه نوع قشر و مذهبي حضور داشتند و فعاليت ميكردن به امام حسين علاقه خاصي داشت و هميشه در محرم ها در حسينيه ها و مساجد حضور داشت و خالصانه عزاداري و گريه ميكرد.
🔰به نمازش اهميت زيادي ميداد و تمام تلاش خود را ميكرد كه نمازش را اول وقت بخواند. نماز شبش ترك نميشد و هرگاه ميخواست نمازشب بخواند نميزاشت كسي متوجه بشود و در اتاقش را ميبست و انگار همه ميدانستن الان كسي اجازه ورود به اتاقش راندارد.
🔰براي خانواده شهدا احترام خاصي قائل بود و هميشه پيگير وجوياي احوالات ان ها بود و تمام تلاش خود راداشت كه اگر به چيزي احتياج داشتن و يا كاري بود در حد توانش برايشان انجام دهد و با فرزندان شهدا ارتباط صميمي داشت و سعي ميكرد اگرميخواست به سفر برود به تنهايي ان هارا هم همسفر خود ميكرد.
🔰جهاد با اينكه يك جوان امروزي بود اما فوق العاده مومن و نجيب بود و حدو حريم خود را با هركس بخصوص نامحرم حفظ ميكرد به طوري كه در هر فضايي حضور پيدا نميكرد يا اگر مسائلي در اينباره اتفاق ميفتاد حتما متذكر ميشد.
🔰با اينكه فرزند يكي از بزرگترين اسطوره هاي مقاومت اسلامي بود اما از پدرش فقط راه ورسم و مسلمان حقيقي بودن را به ارث برده بود نه شهره و آوازه و مقام پدرش را!!!...
✍به روایت یکی از رزمندگان حزب الله لبنان…
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
#سالروز_شهادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#خاطرات_شهدا
💠در امر بیت المال بسیار حسّاس و دقیق بود. همیشه درباره امکاناتی که مردم برای رزمندگان می فرستادند سفارش می کرد و نسب به اسراف ها و حیف و میل اموال هشدار می داد:
– این پوشاک و خوراک و وسایت نقلیه اهدایی, از طرف کسانی می رسد که شاید خودشان به نان شبشان محتاج باشند, پس وای بر ما که ملاحظه این ها را نکنیم و در مصرفشان اسراف ورزیم!
💠یکی از درس هایی که ما از وی گرفتیم این بود که تا لباسی و وسیله ای کاملاً غیر قابل استفاده نمی شد کنارش نمی نهاد. مثلاً اگر لباسش پاره می شد, خودش می نشست و شروع می کرد به وصله کردن, هیچ اِبایی نداشت که لباس فرم یا کار وصله دار بپوشد.
💠یک بار در اعتراض بدین عمل ایشان گفتم:
– آقا اسماعیل! شما رییس ستاد لشگری, این لباس های وصله دار مناسب شأن و مقام شما نیست. خوب نیست که با این لباس ها در جلسات حاضر شوید!
💠او سری به تأسّف تکان داد و گفت:
– بابا! ما بزرگان دینمان وقتی که لباسشان پاره می شد وصله می کردند و بدین سادگی ها لباسی را دور نمی انداختند. حال شما می گویید ما از آن ها بالاتریم؟!
✍به روایت سردارشکارچی
📎رییس ستاد لشگر۱۷علیابنابیطالب
#سردارشهید_اسماعیل_صادقی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۶ قم
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۹ عملیات بدر
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
ابراهیم میگفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA #اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
#خاطرات_شهدا
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمیدونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا میدانند.
📎علمدار کانال کمیل
#جاویدالاثر_ابراهیم_هادی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۶/۲/۱ تهران
شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ فکه ، عملیات والفجرمقدماتی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#خاطرات_شهــدا📜🎈
ایام فاطمیہ ساݪ 92 بود.
قرار شـد ماڪت خونه حضرٺ زهرا (س) رو درست کݩیم.
درو دیؤار خونہ رو گݪ زدیـم.🥀
موقع آتیش زدݩ در ڪه شد، محـمدحسین رفت بیرون، گفـت:
" خودت این قسمتـشو انجام بـده، طاقٺ دیدن این قسمٺو نـدارم...😭"
اون سال ایام فاطمیه با اؤن تمثاݪ خونہ حضرت زهـرا (س)،
حالو هوایۍ داشٺ…💔🍃
#شهیدمحمدحسیـنمحمدخانے
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
برای شادی روح شهدا #صلوات
نشر با ذکر #صلوات🌹
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
#خاطرات_شهدا
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
🔅همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت.
🔅ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه⁉️
🔅بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
پیشقدم در کارهای خیر
پدر شهید نقل میکند: شهید تاجبخش در بیشتر اوقات، تمام و یا بخشِ قابل توجّهی از حقوق خود را برای رفع مشكلات مردم به عنوان قرضالحسنه یا بِلاعوض میداد و در جواب آنهایی كه علّتش را جویا میشدند، به این آیهی قرآن استناد میكرد كه «هركس در راه خدا چیزی یا پولی قرض دهد، خداوند دهبرابر به وی برمیگرداند.»
كمک به فقرا و محرومان از دیگر كارهایی بود كه پس از به شهادترسیدن وی از سوی دوستانش اطلاع یافتیم. زمانی كه محمد میفهمید كسی از بچههای هیئت یا مسجد كاری یا مشكلی دارد، اجازهی استراحت به خودش نمیداد و به كمک دوستانش میشتافت.همیشه به دنبال كار خیر بود و وقتی فهمید كه مقبرهی چهار شهید گمنام شهر گتوند در حال تعمیر و بازسازی است، به بنده گفت كه تمام هزینههای این مرمّت را تقبّل میكنم، به شرطی كه تا زندهام این مسئله فاش نشود.
🌷شهید مدافعحرم محمد تاجبخش🌷
@axneveshteshohada
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍بی ریا و خالصانه مثل ابراهیم
🔻سر وصدا نداشت. هرجا می دید کاری زمین مانده عجله می کرد و کار را انجام می داد.
اگر می دید جایی یادواره شهداست، خودش را می رساند و مشغول فعالیت می شد.برای معرفی شهید ابراهیم هادی خیلی زحمت کشید. برای رزمندگان عراقی از ابراهیم و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت. برای آنها پیشانی بند و چفیه تهیه می کرد.او جوانان عراقی را با راه و رسم شهدا آشنا نمود و همراه با آنها در عملیات ها حضور داشت تا اینکه در اطراف سامرا به قافله شهدا پیوست.
🌷شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷
@axneveshteshohada
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
نماز با آرامش....
🔻نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت آیه « ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد. به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقید و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می کرد کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
🌷شهید عباس بابایی🌷
@axneveshteshohada