eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 لوكا از زمان كودكی از دوستان بود. وی در سال 1988 به همراه ادواردو آنيلی به ايران آمد. در آن زمان ادواردو از طرف شبكه يك تلويزيون ايتاليا مسئول تهيه يك فيلم مستند در مورد ايران شده بود. ادواردو با اعمال نفوذ خود توانسته بود مجوز ساخت چنين برنامه مستندی را بگيرد. او خود مسئوليت ساخت مستند را بر عهده گرفت تا مستندي متفاوت و مبتني بر حقايق بسازد؛ فيلمی كه بعداً از تلويزيون پخش شد. 🌹🍃 در اين سفر ادواردو دوست خود، لوكا را با خود به ايران آورد. لوكا در اين سفر به عنوان به ايران آمده بود. در اين سفر ادواردو به دوستان ايرانی خود گفته بود كه با لوكا در مورد صحبت كرده و او را تا مرز اسلام آورده است اما نتوانسته او را مسلمان كند. اما بر اين باور بود كه يك هُل برای اسلام آوردن او كافی بود و از آن‌ها می خواهد كه با لوكا صحبت كند. 🌹🍃 یكی از دوستان ادواردو در جلسه‌ای به مدت دو ساعت با لوكا در هتل آزادی (اوين) صحبت ميكند و اين جلسه منجر به اسلام آوردن وی و پذيرش تشیيع می‌شود. سپس به اتفاق هم به منزل آيت‌الله سيد علي گلپايگانی واقع در يوسف‌آباد می‌روند و آنجا مراسم تشرف لوكا به تشيیع برگزار ميگردد. 🌹🍃 لوكا در اين سفر به همراه ادواردو به سفر می‌كند. البته اين در زمانی است كه آتش‌بس بين ايران و عراق برقرار شده بود. 🌹🍃 لوكا ناچار بود بين ثروت و عقيده يكی را انتخاب كند و او نيز مثل ادواردو را برگزيده بود. ساده و شغل فيلمبرداری را بر توليد مشروب و فعاليت در امور مستهجن را ترجيح داده بود و به خاطر عقايدش توسط خانواده منزوی و مترود شده بود. او به خانواده‌اش گفته بود كه بين عقيده و ثروت عقيده را ترجيح ميدهد. 🌹🍃 دوستان ايرانب لوكا می‌گويند در سفری كه سال‌ها قبل بعد از اسلام آوردن لوكا به ايتاليا داشته‌اند به منزل او رفته بودند و مشاهده كرده‌اند كه لوكا عكس را در اطاق خود نصب كرده است.
💐🍃 🍃 بار دیگر صبــ☀️ـح شد بیدار شد این اے تمام بودن‌های مـ🌺ـن ...😍 🌺 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
سال ۶۷ روز با لباس سبز پاسداری به خواستگاریم آمد .🚶 با لحنی دلنشین و ساده با من از ، و و مشکلاتی که در آینده در سر راه وجود دارد ، سخن گفت . منزلشان در کنار منزل ما بود و من ایشان و خانوادهشان را از قبل می شناختم . من هم پذیرفتم که با همراه شوم😇 ، مهریه ما چهارده سکه به نیت ۱۴ معصوم (ع) بود . بعد از خواستگاری به جبهه برگشت🚶 و چهل روز بعد آمد و مراسم و عروسیمان همزمان با حضور اقوام و جمعی از رزمندگان در ایام نیمه شعبان برگزار شد .عبدالحسین سال و من سال داشتم . سرسفره عقد 🎊🎉ایشان با همان پاسداری حاضر شدند من از خواهر ایشان تقاضاکردم اگر ممکن هست به ایشان بگویند لباسشان را عوض کنند ولی ایشان نپذیرفتند و گفتند این ، لباس و من است و این نشانه ای جز این نداشت که او همیشه آماده و حاضر برای از همه آن چیزهایی بود که به آن عقیده داشت ، حتی شب از و این برای من یک محسوب می شد که برای چنین شخصی انتخاب شدم 😊. شب او می گفت و من گریه می کردم 😭 از دوستان ، از رفقایی که در سخت ترین شرایط مشغول از کشورمان هستند و در راه دین خدا جانبازی می کنند😔شروع زندگی ما با سخن از شهادت 🕊 ادامه زندگی با رابطه با خانواده و دهه سوم زندگیمان با همسر رقم خورد و چه زیبا به آرزویش رسید . ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
در محضر شهید شهادت نوع را عوض میکند مرگ را عوض نمی کند از مرگ نترسید جوری در حرکت کنید که خداوند را نصیبمان کند و از دنیا ببرد. 🍃در مسلخ عشق جز نکو را نکشند 🍂روبه صفتان زشت خو را نکشند 🌷 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از گرافیست الشهدا🎨
🌹بسم رب شهدا 🍃 زیباست ، اما از آن زیبا تر است، تن زیباست اما پرنده ، تن را میبیند که در نهاده باشند.🕊 . 🍃راه و رفتار خیلی هایشان فریاد میزد که " این دنیای برای شما و زندگی برای ما" ،این را به ما که عاشقی نداریم پیشکش میکنند و چه بد است درد بی هنری که به رخمان میکشند!😔 . 🍃«و ما الحیاة الدنیا الا لعب و لهو _ زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست.» به گمانم این را روزی چند بار دیکته میکنند...✍ که از عشق و و فرزندشان می‌گذرند و با دل و راهی می‌شوند. . 🍃جواد هم این دنیا را پیشکش ما کرد و دنیای آخرت را برای خود خرید... را هدیه کرد ولی را خریدار شد... از ۵ساله اش گذشت اما رضایت را خرید... . 🍃 از خود گذشتن را خوب بلد بود، را هم همینطور مثل نامش. . 🍃این قلم به طور حتم نمی‌تواند آنچه را که است روی کاغذ بیاورد اما می‌تواند، ای از این باشد که دل و جان تشنه مرا کند... من ای که بویی از و عشق نبردم...💔 . 🍃عاشقی هنر است،و عاشق . من هنرمند نیستم که اگر بودم اکنون همره بودم.😔 . 🍃کاش روزی برسد گذشتن را از خوبان بیاموزیم و زندگی ابدی را برای خود بخریم ، کاش...😓 . 🕊به مناسبت شهادت . ✍نویسنده : . 📅تاریخ تولد : ۲۹ مرداد ۱۳۶۲ . 📅تاریخ شهادت : ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ . 📅تاریخ انتشار : ۱۶ خرداد ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدای امام زاده شهر درچه .
❣ 🍂همیشه برای هست.. مثلِ شما آقا..♥️ 🍂دلِ مارا به نسیمی بنواز :)🦋 🌸🍃 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB