🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹🍃 شهید کیکاوسی 🌹🍃 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی۶مرتبه 🌹🍃 شهید بابک نوری ۲مرتبه 🌹🍃 شهید علیرضا آزمون 🌹
💐ادامه لیست شهدا
🌹🍃 شهید سردار حاج حسین همدانی
🌹🍃 شهید علی شمسی پور
🌹🍃 سردار دلها
🌹🍃 همه شهدا
🌹🍃 شهید حمید سیاهکالی مرادی
🌹🍃 شهید حیدر علی رضایی
🌹🍃 شهید میثم نجفی
🌹🍃 شادی روح شهیدان بخصوص شهید علی احمد حسینی از لشکر فاطمیون
🌹🍃 شهید سید مجتبی علمدار
🌹🍃 شهید حاج قاسم سلیمانی
🌹🍃 شهید وحید زمانی نیا
🌹🍃 شهدای گمنام
🌹🍃 شهدای غواص
#نگاه_قشنگ_شهدا_بدرقه_زندگی_هاتون
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
📎چشم به راه مرد فاو
من سالهاست که با ورود شهدای گمنام به کرمان، احساس میکنم که علیرضا برگشته و در هر کجا مزار شهید گمنام ببینم با دل و جان به زیارت میروم و میگویم شاید علیرضای من باشد.
پسر شهیدم، باعث افتخار من است و هنوز هم منتظرم که بیاید. او هر وقت از جبهه میآمد، صبح زود بعد از نماز صبح میرسید، حالا من سالهاست که هر روز بعد از نماز صبح چشمم به در است شاید علیرضا بیاید. خیلی ها زیارت عاشورا نذر علیرضا میکنند و حاجت میگیرند.
#سردارجاویدالاثر_علیرضا_اختراعی🌷
#سالروز_شهادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_محسن_کمالی_دهقانی
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌹🍃 محسن کمالی دهقان در روز نهم بهمن ماه سال 1363 در خانواده ای
متدین و مذهبی درحصارک کرج به دنیا
آمد. محسن از همان کودکی ، خاص بود، برخلاف سنش رفتارهای بزرگ منشی از خود نشان میداد. بعد از اتمام دبیرستان وارد سپاه شد و به عضویت سپاه قدس درآمد. او از هوش سرشاری برخوردار بود و فعالیت گسترده ای در پایگاه های فرهنگی، بسیج و مسجد و ...داشت و همین در او روحیه جهادی را پرورانده بود.
🌹🍃 هر هفته در نماز جمعه شرکت میکرد...میگفت نماز جمعه سنگری برای حفظ ایمان هست...تو یکی از همین نماز جمعه ها موقع برگشت با مادر شهیدی اشنا میشود که پسرش حدود ۳۳ سال هست که مفقودالاثر هست...محسن شد پسر اون مادر...
تمام کسانی که اونو میشناختن میدونستن که اون حتی یکبار هم از موضوعی عصبی نشده بود...
🌹🍃 بنابر اظهارات فرماندهان و مربیان آموزشی از هوش سرشاری در بحث نامی گری بهره مند بود...اما نکته ای که باعث شد محسن با بقیه کمی فرق داشته باشد روحیه ی جهادی او بود.
علاقه ی شدیدی به بحث فرهنگی و جذب نوجوانان و جوانان داشت.جوان ها و نوجوانانی که در زندگی مسیر اصلی را گم کرده بودند؛شدند جامعه ی هدف فرهنگی محسن...
کم کم با شروع حمله ی داعشی ها به مردم مظلوم و بی پناه سوریه و عراق و برای دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام،در قالب مستشار نظامی برای بحث آموزش نظامی و رزمی به نیروهای مردمی و وطنی سوریه و عراق چندین بار به این دو کشور اعزام شد،روحیه ی بسیار مهربانانه و نرم ایشان سختی کار آموزش را برای جوانان سوری و عراقی بسیار شیرین کرده بود.
🌹🍃 تقریبا کل حقوق ماهیانش صرف خانواده های بی سرپرست میشد..
محله های فقیر نشین محسن رو خیلی خوب میشناختن...
محسن با کمک خیرینی که میشناخت برای اون ها خونه اجاره میکرد .نیاز هاشون رو برطرف میکرد..حتی یه مورد برای خانواده ایی که حمام نداشتن حمام ساخت...
🌹🍃 سربرج که میشود و حقوق محسن را میگیریم با محسنم نجوا میکنم و میگویم این ماه حقوقت سهم کدام نیازمند میشود؟! خودت آن نیازمند را بفرست ، هر ماه نیازمندانی می آیند که قبلا هم محسن به آنها کمک میکرده و هنوز هم محسن بانی کمک به فقیران و نیازمندان در این دنیای خاکی است.
🌹🍃 یه روز که رفته بود بهشت زهرا مادر شهیدی رو دید که فرزندی نداشت و همسرش هم به رحمت خدارفته بود..با کلی اصرار متوجهشد که سقف خانه اون مادر شهید بر اثر باران از بین رفته بود...بلافاصله برای ترمیم خانه پیش قدم شد.
🌹🍃 سرانجام بعد از رشادت ها و دلاوری هایی که داشت و بعد از به هلاکت رساندن دست نشان دهنده های استکبار جهانی در 27 فروردین 1394 در شهر حلب سوریه بال در بال ملایک گشود
#ستارههای_زینبی
سربرج که میشود و حقوق محسن را میگیریم با محسنم نجوا میکنم و میگویم این ماه حقوقت سهم کدام نیازمند میشود؟! خودت آن نیازمند را بفرست ، هر ماه نیازمندانی می آیند که قبلا هم محسن به آنها کمک میکرده و هنوز هم محسن بانی کمک به فقیران و نیازمندان در این دنیای خاکی است.
محسن همیشه برای ما منبع خیر و برکت بود ، حالا بعد از شهادتش نیز به فضل خدا ، بیشتر از قبل باعث خیر و برکت است به گونه ای که خیلی از مشکلات زندگیمان را محسن حل میکند، نه تنها ما بلکه اقوام و دوستان و آشنایان در پیشگاه خداوند، خون پاکش را واسطه قرار میدهند و مشکلاتشان حل میشود.
#شهید_محسن_کمالی🌷
#سالروز_شهادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت دست ها و دستگیری ها....
پ.ن: دست حاج حسین اسداللهی که تازگی به یاران شهیدش پیوست در دست حاج قاسم
#حاج_قاسم_سلیمانی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
گفتم کلید قفل #شهادت
شکسته است🔐
یا اندر این زمانه
در باغ بسته🚪 است
خندید و گفت:
ساده نباش ای #قفس_پرست
در بسته #نیست
بال و پر ما🕊 شکسته است !
#شهید_احمد_اعطایی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ربنا آتنا نگاهش را . . .
که هوایم دوباره بارانی ست . . .
السلام علیک یا دریا . . .
که دلم بی قرار و طوفانیست
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
💠روایت یک عکاس از 15سال همراهی با حاجقاسم
✍حاج قاسم، همیشه از دوربین فراری بود. دوست نداشت از او عکس و فیلم گرفتهشود. در مواجهه با ما که کار ثبت عکس را انجام میدادیم، همیشه با ناراحتی میگفت: «نگیر، نگیر!» گاهی حتی کار به برخوردهای شدید و تند میرسید. البته بعدش از ما دلجویی میکرد. یکبار بعد از این اتفاق، صورت مرا بوسید و گفت: بوسیدمت که بدانی دوستت دارم،
مثل پسرم،اما من هم معذوریتهایی دارم...
معذوریتهای حاج قاسم اما فقط برای مناطق عملیاتی و ماموریتهای حساس بود. وقتی موقعیتهای خاصی مثل دیدار با خانواده شهدا پیش میآمد، رفتارش کاملاً تغییر میکرد!! در این مواقع، خودش از عکس گرفتن استقبال میکرد. دست دور گردن فرزند شهید مدافع حرم میانداخت و میگفت: حالا بگیر
#شهید_سلیمانی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🦋میخواهیم از راه دور میهمان شهدا باشیم
🌹 سوگند میخورم که شهیدان راه عشق
🌹 با دست بسته هم گره از خلق وا کنند
🍃 در #آخرین_پنج شنبه فروردین ماه هم، از راه دور میهمان #شهدا خواهیم بود، ان شاءالله بحق شهدا، بلایی که کشور با آن درگیر هست رفع شود و دوباره غروبهای پنج شنبه در کنار مزار شهدا با آنان درد و دل کنیم. و ان شاءالله شهدا امشب نزد ارباب برایمان دعا کنند😊
🌺سهم هر بزرگوار قرائت ۷مرتبه سوره قدر و یک مرتبه آیه الکرسی به نیت شهیدتان🌺
🌼در صورت حضور نام شهیدتان را اعلام نمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#شهدا_بحق_ارباب_نگاهی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
⭕️ به نظرم مجدد وقتشه یادی کنیم از کابوس نفتکشهای آمریکا در #خلیج_فارس که ۳۰ سال پیش خواب و خوراک رو ازشون گرفته بود.
"نادر نبودی ببینی خلیج فارس قُرق سپاه گشته، خون یارانت پر ثمر گشته"
سردار شهید #نادر_مهدوی
👤 Mohammad Nosouhi
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 نماهنگ | #ملاقات_آخر
⛑ تقدیم به شهدای خدمت و مبارزه با کرونا
❣حضرت#امام_خامنه_ای
(مدظله العالی): «ملت ایران در آزمون کرونا خوب درخشیدند. اوج این افتخار ملی متعلق است به مجموعهی درمانی کشور... اینها جان خودشان را و سلامت خودشان را در خدمت مردم قرار دادهاند؛ این خیلی بااهمیت و باعظمت است.» ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_داور_یسری
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌹🍃 داور يسرى، در 28 فروردين 1332 در كوچه معمار اردبيل، از مادرى به نام سلمه نجدنبادى و در خانواده موسى يسرى - كه خانوادهاى متدين و مذهبى و كم درآمد بود - به دنيا آمد. سلمه خانم كه در درستى و صداقت گفتار در نزد خويشان و بستگان زبانزد است تعريف مىكند كه:
دو ماه قبل از تولد داور، شبى در خواب، سيدى از اولياء به من بشارت فرزند پسرى را داد كه از صالحان زمين است. او قُنداق و پيشانیبندى كه نام علی اصغر بر آن نقش بسته بود به من داد و سفارش كرد كه نام علی اصغر را براى فرزندت انتخاب كن و از طفل خود مراقبت نما كه وى مورد توجه است.
🌹🍃 داور كه اولين فرزند خانواده بود در دامن پدر و مادرى رشد كرد كه در انجام فرائض دينى مراقبت داشتند. داور از همان اوان نوباوگى به تلاوت قرآن كه توسط پدر و مادر و مادربزرگ قرائت میشد، علاقهمند شد. او با شوق بسيار در مقابل آنان مینشست و با گوش جان، آيات قرآنى را فرا میگرفتند بدين ترتيب قبل از رفتن به مدرسه، قرآن خواندن را فرا گرفت. و هنوز به دبستان راه نيافته بود كه با صداى دلنشين اذان میگفت. داور خردسال در كنار علائق دينى و قرآنى به همراه پسرعموها و پسرعمه ها به بازیهاى كودكانه مانند "گزلين پاچ" (قايم موشكبازى) و توپ بازى در كوچه و حياط منزل میپرداخت.
🌹🍃 داور در سال 1341 به همراه خانواده به تهران مهاجرت كرد و در اول مهر 1341 در پايه چهارم ابتدايى در تهران شروع به تحصيل كرد و تا سال 1343 تحصيلات ابتدايى را در تهران ادامه داد. وى از دوران كودكى كار و تلاش را دوست میداشت. در تهران در كنار تحصيل، در تعميرگاه راديو و تلويزيون دايی اش كار میکرد. مدتى هم در يك قنادى مشغول به كار بود. تابستانها از طريق كار ساختمانى هزينه تحصيل خود را تأمين مینمود و باقيمانده دستمزدش را صرف هزينه تحصيلى و پوشاك برادر و خواهرش میكرد. وقتى پدر و مادرش میخواستند او را از كار كردن منصرف كنند، میگفت:
«من از نعمت سلامتى برخوردارم و میتوانم كار كنم و مخارج تحصيلى و پوشاك خود را تأمين نمايم. درست نيست كه در عين توانايى انجام كار، چشم به دستان زحمتكش شما بدوزم. شما عائله وار هستيد و من خجالت میكشم به شما بگويم به من پول بدهيد».
🌹🍃 داور به خودسازى انقلابى، تحول روحى و تقويت جسمى اهميت زيادى میداد. آمادگى در اين سه بعد در يك راستا و در جهت هدفى واحد و معين قرار داشت و در خدمت هم بودند و يكديگر را تقويت میكردند. داور كه قامتى بلند و رشيد داشت از باب اينكه روح سالم در بدن سالم است از زمان تحصيل به ورزش علاقهمند بود.
🌹🍃 يكى از مهمترين ابعاد زندگى داور، مبارزات سياسى و انقلابى او در قبل و بعد از انقلاب اسلامى بود كه از گرايشات عميق دينى و روح انقلابى وى نشأت میگرفت. او در زمره جوانان و نوجوانانى بود كه از دوره دبيرستان در اردبيل به فعاليتهاى انقلابى و سياسى رو آوردند. داور، تفكر و بينش انقلابى و ضدّ شاه و حاكميت را در هر فرصتى بروز میداد.
🌹🍃 او در زير شلاق دژخيمان، تكبير میگفت و با هر ضربه، حسرت آه گفتن را به دل مزدوران میگذاشت و آنان را چون گرگى در كشتن خود حريص مینمود. او همچنان در زندان، مقاومت میكرد تا آنكه در اثر تظاهرات مردم در سال 1357 رژيم ناچار به آزاد كردن تعدادى از زندانيان سياسى شد و بدين ترتيب داور از چنگ ساواك رهايى يافت. داور در مرداد ماه 1357 از مركز آموزشى متالوژى اصفهان به دليل محكوميت سياسى و فعاليت عليه رژيم شاه پهلوى - محمدرضاشاه، اخراج شد. بعد از اخراج از دانشگاه، به زادگاه خود (اردبيل) بازگشت و از شهريور 1357 تا پيروزى انقلاب حضور فعالانهاى در مبارزات مردم اردبيل داشت و رهبرى برخى جناحهاى شهر را برعهده گرفت. با پيروزى انقلاب، داور به عنوان يكى از چهره هاى انقلابى و مؤثر شهر اردبيل با مشورت عده هایى از مسئولين شهرى به تشكيل گروه ضربت كميته انقلاب اسلامى همت گماشت.
🌹🍃 در 4 شهريور 1358 از فرودگاه مهرآباد به قصد جمهورى عربى سوريه حركت كرد و بعد از سه ماه اقامت در سوريه، عازم لبنان شد و به مبارزين فلسطينى پيوست و ضمن فراگيرى عمليات چريكى و تخريب در جنبش امل لبنان بارها عليه غاصبين صهيونيست مبارزه كرد. بعد از بازگشت از لبنان، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و به آموزش فنون نظامى در پادگان سعدآباد پرداخت و به دليل لياقت و شايستگى به عضويت شوراى فرماندهى پنج نفره پادگان سعدآباد درآمد. همچنين به همكارى مستمر و تنگاتنگ با شهيد دكترمصطفى چمران پرداخت.
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🌺تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما.
❤️روزت مبارک پدر امت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام حضرت عشق❤
🦋به مناسبت #روز_تولد_حضرت_آقا☺️ میخوایم به نیت سلامتیشون #ختم_صلوات بگیریم. الهی که سایه شون مستدام😍
💐در صورت حضور اعلام نمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#الهی_همیشه_سلامت_باشی_آقاجونم😊
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#ڪلام_شـهید
آن نامی که هرگز گُم نخواهد شد
و آن مزاری که تبدیل به زیارتگاههایِ
حقیقی خواهد شد ؛ قبور شهدا است ...
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
⭕️ آقا جان به جمع دانشجویان که میرسی، قامت "استاد" برازنده توست و در میان نظامیان که میایی، هیبت "فرماندهی"ات، دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را میلرزاند
یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را به ما داده است و خدا را برای این نعمت، شکر میگوییم
آقا جان تولدتان مبارک🌹
👤 امین اسدی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA