هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🦋میخواهیم از راه دور میهمان شهدا باشیم
🌹 سوگند میخورم که شهیدان راه عشق
🌹 با دست بسته هم گره از خلق وا کنند
🍃 در #آخرین_پنج شنبه فروردین ماه هم، از راه دور میهمان #شهدا خواهیم بود، ان شاءالله بحق شهدا، بلایی که کشور با آن درگیر هست رفع شود و دوباره غروبهای پنج شنبه در کنار مزار شهدا با آنان درد و دل کنیم. و ان شاءالله شهدا امشب نزد ارباب برایمان دعا کنند😊
🌺سهم هر بزرگوار قرائت ۷مرتبه سوره قدر و یک مرتبه آیه الکرسی به نیت شهیدتان🌺
🌼در صورت حضور نام شهیدتان را اعلام نمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#شهدا_بحق_ارباب_نگاهی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
⭕️ به نظرم مجدد وقتشه یادی کنیم از کابوس نفتکشهای آمریکا در #خلیج_فارس که ۳۰ سال پیش خواب و خوراک رو ازشون گرفته بود.
"نادر نبودی ببینی خلیج فارس قُرق سپاه گشته، خون یارانت پر ثمر گشته"
سردار شهید #نادر_مهدوی
👤 Mohammad Nosouhi
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 نماهنگ | #ملاقات_آخر
⛑ تقدیم به شهدای خدمت و مبارزه با کرونا
❣حضرت#امام_خامنه_ای
(مدظله العالی): «ملت ایران در آزمون کرونا خوب درخشیدند. اوج این افتخار ملی متعلق است به مجموعهی درمانی کشور... اینها جان خودشان را و سلامت خودشان را در خدمت مردم قرار دادهاند؛ این خیلی بااهمیت و باعظمت است.» ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_داور_یسری
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🌹🍃 داور يسرى، در 28 فروردين 1332 در كوچه معمار اردبيل، از مادرى به نام سلمه نجدنبادى و در خانواده موسى يسرى - كه خانوادهاى متدين و مذهبى و كم درآمد بود - به دنيا آمد. سلمه خانم كه در درستى و صداقت گفتار در نزد خويشان و بستگان زبانزد است تعريف مىكند كه:
دو ماه قبل از تولد داور، شبى در خواب، سيدى از اولياء به من بشارت فرزند پسرى را داد كه از صالحان زمين است. او قُنداق و پيشانیبندى كه نام علی اصغر بر آن نقش بسته بود به من داد و سفارش كرد كه نام علی اصغر را براى فرزندت انتخاب كن و از طفل خود مراقبت نما كه وى مورد توجه است.
🌹🍃 داور كه اولين فرزند خانواده بود در دامن پدر و مادرى رشد كرد كه در انجام فرائض دينى مراقبت داشتند. داور از همان اوان نوباوگى به تلاوت قرآن كه توسط پدر و مادر و مادربزرگ قرائت میشد، علاقهمند شد. او با شوق بسيار در مقابل آنان مینشست و با گوش جان، آيات قرآنى را فرا میگرفتند بدين ترتيب قبل از رفتن به مدرسه، قرآن خواندن را فرا گرفت. و هنوز به دبستان راه نيافته بود كه با صداى دلنشين اذان میگفت. داور خردسال در كنار علائق دينى و قرآنى به همراه پسرعموها و پسرعمه ها به بازیهاى كودكانه مانند "گزلين پاچ" (قايم موشكبازى) و توپ بازى در كوچه و حياط منزل میپرداخت.
🌹🍃 داور در سال 1341 به همراه خانواده به تهران مهاجرت كرد و در اول مهر 1341 در پايه چهارم ابتدايى در تهران شروع به تحصيل كرد و تا سال 1343 تحصيلات ابتدايى را در تهران ادامه داد. وى از دوران كودكى كار و تلاش را دوست میداشت. در تهران در كنار تحصيل، در تعميرگاه راديو و تلويزيون دايی اش كار میکرد. مدتى هم در يك قنادى مشغول به كار بود. تابستانها از طريق كار ساختمانى هزينه تحصيل خود را تأمين مینمود و باقيمانده دستمزدش را صرف هزينه تحصيلى و پوشاك برادر و خواهرش میكرد. وقتى پدر و مادرش میخواستند او را از كار كردن منصرف كنند، میگفت:
«من از نعمت سلامتى برخوردارم و میتوانم كار كنم و مخارج تحصيلى و پوشاك خود را تأمين نمايم. درست نيست كه در عين توانايى انجام كار، چشم به دستان زحمتكش شما بدوزم. شما عائله وار هستيد و من خجالت میكشم به شما بگويم به من پول بدهيد».
🌹🍃 داور به خودسازى انقلابى، تحول روحى و تقويت جسمى اهميت زيادى میداد. آمادگى در اين سه بعد در يك راستا و در جهت هدفى واحد و معين قرار داشت و در خدمت هم بودند و يكديگر را تقويت میكردند. داور كه قامتى بلند و رشيد داشت از باب اينكه روح سالم در بدن سالم است از زمان تحصيل به ورزش علاقهمند بود.
🌹🍃 يكى از مهمترين ابعاد زندگى داور، مبارزات سياسى و انقلابى او در قبل و بعد از انقلاب اسلامى بود كه از گرايشات عميق دينى و روح انقلابى وى نشأت میگرفت. او در زمره جوانان و نوجوانانى بود كه از دوره دبيرستان در اردبيل به فعاليتهاى انقلابى و سياسى رو آوردند. داور، تفكر و بينش انقلابى و ضدّ شاه و حاكميت را در هر فرصتى بروز میداد.
🌹🍃 او در زير شلاق دژخيمان، تكبير میگفت و با هر ضربه، حسرت آه گفتن را به دل مزدوران میگذاشت و آنان را چون گرگى در كشتن خود حريص مینمود. او همچنان در زندان، مقاومت میكرد تا آنكه در اثر تظاهرات مردم در سال 1357 رژيم ناچار به آزاد كردن تعدادى از زندانيان سياسى شد و بدين ترتيب داور از چنگ ساواك رهايى يافت. داور در مرداد ماه 1357 از مركز آموزشى متالوژى اصفهان به دليل محكوميت سياسى و فعاليت عليه رژيم شاه پهلوى - محمدرضاشاه، اخراج شد. بعد از اخراج از دانشگاه، به زادگاه خود (اردبيل) بازگشت و از شهريور 1357 تا پيروزى انقلاب حضور فعالانهاى در مبارزات مردم اردبيل داشت و رهبرى برخى جناحهاى شهر را برعهده گرفت. با پيروزى انقلاب، داور به عنوان يكى از چهره هاى انقلابى و مؤثر شهر اردبيل با مشورت عده هایى از مسئولين شهرى به تشكيل گروه ضربت كميته انقلاب اسلامى همت گماشت.
🌹🍃 در 4 شهريور 1358 از فرودگاه مهرآباد به قصد جمهورى عربى سوريه حركت كرد و بعد از سه ماه اقامت در سوريه، عازم لبنان شد و به مبارزين فلسطينى پيوست و ضمن فراگيرى عمليات چريكى و تخريب در جنبش امل لبنان بارها عليه غاصبين صهيونيست مبارزه كرد. بعد از بازگشت از لبنان، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و به آموزش فنون نظامى در پادگان سعدآباد پرداخت و به دليل لياقت و شايستگى به عضويت شوراى فرماندهى پنج نفره پادگان سعدآباد درآمد. همچنين به همكارى مستمر و تنگاتنگ با شهيد دكترمصطفى چمران پرداخت.
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🌺تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما.
❤️روزت مبارک پدر امت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام حضرت عشق❤
🦋به مناسبت #روز_تولد_حضرت_آقا☺️ میخوایم به نیت سلامتیشون #ختم_صلوات بگیریم. الهی که سایه شون مستدام😍
💐در صورت حضور اعلام نمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#الهی_همیشه_سلامت_باشی_آقاجونم😊
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#ڪلام_شـهید
آن نامی که هرگز گُم نخواهد شد
و آن مزاری که تبدیل به زیارتگاههایِ
حقیقی خواهد شد ؛ قبور شهدا است ...
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
⭕️ آقا جان به جمع دانشجویان که میرسی، قامت "استاد" برازنده توست و در میان نظامیان که میایی، هیبت "فرماندهی"ات، دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را میلرزاند
یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را به ما داده است و خدا را برای این نعمت، شکر میگوییم
آقا جان تولدتان مبارک🌹
👤 امین اسدی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_قدرت_عبدیان
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹در دستنوشته شهید آمده است: خدا را شاکرم ملتی را درک کردم که به گفته رهبر فقیدم از امت رسولالله در صدر اسلام بالاتر، بهتر و برتر است. ملتی که در دوران حیات خود ثابت کرد شاید تنها ملتی است که از صدر اسلام تاکنون درحالیکه زر و زور و تزویر در یکطرف جهت انحراف این ملت از مسیر خود باهم جمع شدند تا این ملت از مسیر حقی که انتخاب کرده است دست بردارد اما این ملت با بصیرت تمام در برابر زر و زور و تزویر حق را انتخاب کرد و این در تاریخ بیمانند است.
🍃🌹خدا را شاکرم در دورهای نفس کشیدم که بهترین افراد بشر را بهنوعی درک کردم، در محلی کارکردم که بهترین انسانها را دیدم، درزمانی زیستم که حق و باطل را توانستم از هم تشخیص دهم و الحمدالله جزء سربازان کوچکی از جناح حق باشم.
🍃🌹اتفاقاتی که امروز در منطقه در حال رخ دادن است شاید بهنوعی دارد همان خوارج دوره امام علی(ع) را به ما نشان میدهد، همان معاویه و یزیدهای زمین در منطقه در حال جولان هستند و این با چشم عادی هم قابلدیدن است.
🍃🌹ما اگر در تاریخ درباره قوم مغول خواندیم شاید بعضی شرایط و اوضاع برایمان قابلدرک نبود ولی با ظلم و ستمهایی که از بهظاهر مسلمانهای این دوره دیدیم تازه متوجه شدیم که بهنوعی قوم مغول هم شاید خیلی قوم بدی نبوده این اصحاب داعش و سگهای آل سعود و آل یهود الحق که روی سفیدی برای قوم مغول گذاشتند.
🍃🌹خون جاری بر پیشانی شهید است که زنگار از آینه وجودمان پاک میکند تا اوج بندگی، سیر و سلوک در عالم معنویت را از فداکاری آنها درس بگیریم.
می گفت: خانوم اگه یه روزی من شهید شدم یه وقت پیراهن مشکی نپوشید. پیراهن مشکی فقط برای امام حسین است. صدای گریه شما رو کسی نشنوه، مبادا ناشکری کنید.
#شهید
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌺تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما. ❤️
🌺 الحمدالله #۲۴۰۰۰_صلوات به نیت سلامتی آقاجانمون اعلام شده است🙃🙂
#الهی_سایه_شون_مستدام😍
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔵 دعوت مسجد مقدس جمکران برای شرکت در طرح نذر سلامتی امامزمان(عج) و کمک به مستضعفان در ماه رمضان
🔹قائم مقام تولیت مسجد مقدس جمکران با اشاره به تشکیل قرارگاه مردمی «گامی به سوی جامعه مهدوی» در لبیک به رزمایش مواسات و همدلی مدنظر رهبری، گفت: این قرارگاه با رویکرد مرجعیت مهدوی مسجد مقدس جمکران، زمینه معرفتافزایی و انس آحاد مردم با امام زمان(عج) را ایجاد میکند.
🔹 وی با دعوت از همه آحاد مردم برای مشارکت در این قرارگاه، گفت: عاشقان و ارادتمندان به حضرت ولیعصر(عج) میتوانند جهت سهیم شدن در قربانی برای سلامتی امام زمان و خدمترسانی به مستضعفین در ایام ماه مبارک رمضان، نذورات و هدایای نقدی خود و اعضای خانواده و بستگان را از طریق شمارههای زیر واریز نمایند:
📌شماره کارت بانکی:
۶۱۰۴۳۳۷۴۳۱۳۱۰۴۳۰
📌شماره حساب بانک ملت:
۵۱۲۱۰۷۷۴۴۰
(بنام مسجد مقدس جمکران)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جوون بوشهری
یه عصر جدید دیگه رو با حاج قاسم رقم زده ...
#محمد_حسین_محمودی
*علی رنجبر*
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
#بربال_سخن
ای انسان هایی که خالق خود را فراموش نموده اید اگر میزان اشتیاق خداوند متعال را نسبت به خود می دانستید همان دم از شوق دیدار حق جان می دادید. بیچاره هایی که به خدا پشت کرده اید، برگردید، برگردید که خداوند منتظر شماست، خداوند منتظر است که انسان شوید و به جوار او در آیید و به او نظر کنید.
ای انسانهای به خواب رفته بیدار شوید دیگر وقت هوشیاری است. نکند که خواب مرگ، گریبان شما را بگیرد. زنده شدن شما بستگی به لبیک گفتن به ندای حق دارد.
#شهید_سیدعلیاکبر_شجاعیان🌷
#سالروز_شهادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از عکسنوشته فرهنگ و حجاب
دعای شهادت در ماه عسل
🌸مهریهام یک جلد قرآن بود و سهتا صلوات. عقدمان خیلی ساده بود. یک ماه بعد هم عروسی کردیم. دو،سه روز رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع). بار اولی که رفتیم حرم نگاهی به من کرد و گفت: «خانوم میخوام یه دعایی بکنم شما آمین بگی.»
🌸خندیدم، گفتم: «تا دعات چی باشه»
گفت: «حالا تو کارت نباشه» گفتم: «خب هرچی شما بگید» دست هایش را گرفت سمت آسمان، رو به گنبد طلای امام رضا (ع) و گفت: «اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک»
همسرشهید حسین محمد علیپور
#کوچه_شهید
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_علیرضا_بریری
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا