سمانه اومد پیشم
سمانه:دختر بجای اینڪه تو بهش روحیه بدی اینجوری میزنی زیر گریه😭
زینب: دست خودم نبود یاد موهای خوشگلش افتادم
آقای حسینی: خوب خانم محمدی آشناتون این اتاقه؟
زینب:بله بفرمائین تو
آقای حسینی:بعععع چی دخمل خوشگلی اینجاست
اسمت چیه عمو؟
سپیده: امروز همه اومدن منو ببینن خوب معلومه اسمم سپیدس
آقا ی حسینی:بلدی شعر بخونی عمو
سپیده:بله ڪه بلدم
—دیشب این شعررو خانم مدیل یادمون داد
آقای حسینی:حمید فیلم بگیر
سپیده:
کوچولو بخند که خنده هات می گیره از من خستگیمو
کوچولو بخند صورت نازت میده امید به زندگیمو
میدونی صدای خندت بهترین سازِ تو دنیا؟
میدونی نورِ تو چهرت کرده این اتاقُ زیبا؟
سر تا پا یه پارچه آقا، سر تا پا یه پارچه خانوم
آره من عاشقِ اینم تو بشینی روی زانوم
یه فرشته ی کوچولو با یه عالَم مهربونی
از خدا میخوایم همیشه تو کنارِ ما بمونی
تو کنارِ ما می مونی...
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_19
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
بعد از اینکه سمانه رو رسوندم رفتم بازار
پنج تا عروسک سیب زمینی کچل بزرگ خریدم برا سپیده
حتما اینا رو ببینه کلی خوشحال میشه
رسیدم خونه
زینب:سلام مامان خوشگله
مامان :سلام دخترم
زینب:دارین چی کار میکنین؟!
مامان:پدرت زنگ زد گفت برا فردا صبح بلیط گرفته بریم کیش
زینب:ڪیش؟!
الان؟
مامان:دیگه چی میخوای بهانه بیاری ؟
برو ساکتو جمع کن که سمیه ومهدی هم با ما میان؟
زینب:آخه
مامان :آخه نداره رو حرف بابات حرف نمیزنی😡
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_20
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
طه ملخی رو ڪه گرفته بود میخواست بندازه رو زهرا دنبالش میڪرد
زهرا هم هی جیغ میزدو ڪمک میخواست
دست طه رو از پشت گرفتمو ملخ رو انداختم تو آب
زهرا پرید تو بغلم گفت:عمه نجاتم دادی
بابا اومد پیشمون گفت:زینب بابا جان امیدوارم بهت خوش بگذره
منم میدونستم بابا به خاطر اینڪه از فضای بیمارستان دور بشم این تصمیمو گرفته گفتم :بابا خیلی مهربونی
راستی جواب آزمایشو از همڪارتون پرسیدین؟
بابا:عه چی بگم
یه دفعه گوشیم📱 زنگ خورد خانم ڪبیری بود
زینب:سلام خانم ڪبیری
خانم ڪبیری !خانم ڪبیری چی شده چرا گریه میکنید؟!
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_21
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
ساعت ۴ صبح آماده شدیم بریم فرودگاه
مامان :حاج آقا تا برسیم تهران نماز صبحمون قضا میشه
بابا:نه حاج خانم تو فرودگاه نمازو میخونیم بعد پرواز میڪنیم
سمیه از زیر قرآن مارو رد کرد و در گوشم گفت :انا لله وانا الیه راجعون .دلتو قرص کن دختر
خیلی دلم میخواست تو این لحظه ها باتو باشم اما بچه ها رو میبینی دیگه
—بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم جواب سمیه رو بدم یه نگاهی بهش کردمو دو بار زدم به شونشو گفتم:می دونم
سوار هواپیما✈ شدیم
این یه ساعتی ڪه تو هواپیما بودیم انگار 100ساعت بهم میگذشت دلم میخواست هرچی زودتر صورت ماه سپیده رو ببینم
مامان فشار خفیفی به انگشتام دادو پرسید:خسته شدی؟!
چشمامو باز کردمو نگاش کردم:
—نه مامان داشتم فکر می کردم.
دوست داشتم داد بزنم
رومو برگردوندم خورشید داشت طلوع میکرد دیگه طلوع خورشید برام قشنگـ
نبود
مامان:رسیدیم دخترم پاشو
—پاهام یاری نمیکرد -دستمو بابا گرفت
از پله هواپیما ✈ پایین اومدیم
مامان:اول بریم خونه لباساتو عوض کن بعد بریم بهزیستی
زینب:نه مامان باهمین لباسا خوبه
بابا یه تاکسی🚕 گرفت و رسیدیم بهزیستی
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_22
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
به بابا گفتم میخوام برم بهزیستی بچه ها
امشب حال خوشی ندارن میخوام پیششون باشم
مامان:بیا خونه یه استراحتی بڪن فردا صبح برو
زینب:نه مامان بذارین برم
بابا:باشه برو ولی شب ساعت ۹میام دنبالت
زینب:چشم
همینکه وارد بهزیستی شدم دیدم همه ی بچه ها توی حیاط نشستن وانگار ڪه منتظرن
خودمو ڪنترل ڪردم رفتم جلو
سلام بچه ها
نازنین:خانم سپیده لو از بیمارستان چلا
ن آولدین؟!
زینب:خوابیده بود نشد بیارمش
ڪوروش :خانم ماڪه میدونیم سپیده الان ڪجاست پس چرا مارو گول می زنین؟!
موندم چی بگم
ڪوروش :من هی از صبح دارم به اینا میگم سپیده مرده دیگه بر نمیگرده پیشمون این ساده ها باور نمیڪنن
دست ڪوروش رو گرفتمو بردم یه گوشه وگفتم :
آره آره تو راست میگی سپیده مرده
رفته پیشه فرشته ها
حالا تو و من وظیفمون اینه ڪه به بچه ها دلداری بدیم
نه ڪه تو دلشون رو خالی ڪنیم
ڪوروش سرشو انداخت پایینو گفت:باشه خانم .
زینب:حالا شدی پسر خوب. برو به بچه ها بگو برن اتاق ۱۵ میخوام بیام باهاشون
حرف بزنم
ڪوروش :چشم
رفتم تو اتاق براشون قصه حضرت رقیه رو تعریف ڪردم .روضه ای به پا شد
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_23
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
پنج روز دیگه عید میشد
آمدو رفت های مشڪوک سمیه و مهدی خیلی توجه منو جلب ڪرده بود
توحیاط نشسته بودم ڪنار مادر بزرگم
داشتم با سجاف یقه ی لباسی ڪه از بعداز ظهر وقتم رو گرفته بود ڪلنجار می رفتم .
از صدای مادرم ڪه میگفت :(هول نشین خانم جون؛نامحرم نیست؛ آقا مهدی)
خانم جون با صدای بلند گفت:به به ؛عجبه چقدر این روزا میاین اینجا
مهدی:حاج خانم بد میڪنیم همش میایم دست بوسی شما 😃
خانم جون:بشین مادر جان اینجا برم برات یه چایی لبریز لبسوز بریزم
مهدی:نه حاج خانم ڪار دارم باید برم بیاین اینجا برا امر خیر میخوام باهاتون
صحبت ڪنم
مهدی:مامان نظرتونو نگفتین برا یاسر
بیان خواستگاری یانه؟!
خشڪم زد ؛ضربان قلبم💓💓 اون قدر تند شد ڪه به سختی میتونستم حرفاشونو بشنوم . احساس میڪردم الان صدای قلبم و 💓 توی حیاط همه میشنوند.
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_24
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
همون موقع صدای بسته شدن در حیاط اومد و صدای بابا ڪه مثه همیشه تا وارد خونه میشد ؛همون پشت در ؛مامان وصدا می زد ڪه:حاج خانم ڪجایی؟!
مامان:بیا برا پدرت یه چایی بریز
می دونستم چی نقشه ای دارن
گفتم شما بفرمائین منم الان میام
از پشت پنجره اتاق دیدم ڪه خانم جون در مورد خواستگاری با بابا دارن صحبت میڪنن
خانم جون:سعید آقا امروز دم غروب مهدی اومده بود اینجا
بابا:خیره ایشالله ولی همیشه مهدی اینجاست
—خانم جون: خیر ڪه هست ؛آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت
چشمت روشن .آمده بود برا دوست صمیمیش خواستگاری زینب.
ضربان قلبم💓💓چند برابر شد و از ناراحتی نا خود آگاه لبمو گاز گرفتم.
بابا: الان خواستگاری نع بذارید موهای زینب دربیاد بعدا
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_24
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅