eitaa logo
یَعسوبُ الدّین مولا جانم امیرالمومنین
75 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
🌺❤️یــــــــا عــــــــلــــــــی مــــــــؤلــــــــاالــــــــمــــــــؤحــــــــدیــــــــنــــــــ🌺❤️ ★♥★ یِّعِّسِّوِّبِّ اِّلِّدِّیِّنِّ ★♥★ ◦•◉✿امیرالمومنین✿◉◦→◦♥̣̣̣̣
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• مولا امیرالومنین علی علیه السلام در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سفید و چهره ای آفتاب سوخته اما نمکین داشت به مسجد درآمد. با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه ی جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست: " علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه کنم." علی خندید؛ ملیح و شیرین،آنچنانکه دندان های سپیدش نمایان شد. "دلیل، دلِ توست عزیز دلم! اما این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم." پیرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت. فراوان داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان. شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری بود یا حادثه ای. خبر، عباس بود که بلافاصله آمد. هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا. سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت. علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟ عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود. " بله، پدر جان! قربان دست و دلتان." علی فرمود: بیا جلو نور چشمم! عباس پیش آمد. علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد: " این به ودیعت برای کربلا." 📌 بخشی از کتاب 🌹💞💖🌷 🍀🎋 @ay_ALI_110