eitaa logo
آینده سازان ایران
422 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️توجه توجه⚠️ خواهران و برادران گرامی سلام✋🏼 خیلی خوشحالیم😃 که در جمع ما هستین عزیزانی که مطالب مارو برای دوستان خود میفرستند، لطفن🙏🏼 به صورت فوروارد بفرستند که ویو👁‍🗨 بخوره و اگر اونا هم دوست داشتن به جمع ما بپیوندند☺️ اگر هم کپی کردین، هر پست برابر با ۳ صلوات به نیت فرج آقامون 🥀
❤️ امام صادق عليه السلام: ◀️ يفَرِّقُ الْمَهْدِىُّ اَصْحابَهُ فى جَميعِ الْبُلْدانِ وَ يَأْمُرُهُمْ بِالْعَدْلِ وَ الاِْحْسانِ وَ يَجْعَلُهُمْ حُكّامَا فى الاَْقاليمِ وَ يَأْمُرُهُمْ بِعِمْرانِ الْمُدُنِ... ‌ 💠مهدى اصحاب خويش را در تمامى شهرها مى پراكند و آنان را به عدالت و احسان فرمان مى دهد، آنان را حاكمان مناطق مختلف قرار داده به آنان دستور مى دهد كه به آبادانى و سازندگى شهرها بپردازند. در عصر ظهور، همه جهان تحت حكومت واحد اداره خواهد شد و كارگزاران حكومتى آن حضرت، در همه جاى عالم به فرمان او مأمور خواهند بود كه همه شهرها را آباد سازند و شيوه عدالت و احسان را حكمفرما كنند... @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 🌸🌸🌸 لَا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ ۖ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً ۗ وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ ۗ وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ مسلمانان نباید به‌جای دوستی با مسلمانان، با بی‌دین‌ها طرح دوستی بریزند. هرکه چنین ارتباطی با آن‌ها برقرار کند، دیگر هیچ رابطه‌ای با خدا نخواهد داشت؛ مگر آنکه بخواهید از شرّشان در امان بمانید. خدا شما را از عذابش می‌ترسانَد و به او ختم می‌شود آخرعاقبتِ همه. 🌸🌸🌸 حواسمون باید بیشتر به دوستی هامون باشه ها☝️ ایه ۲۸ سوره ال عمران🌺 @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#خنده🤣 #غدیر سوالاتی که حرص آدمو درمیاره5😤👇🏼 میگم تب کردم...! - مریض شدی !؟ + نه دمای بدنمو بردم
🤣 سوالاتی که حرص آدمو درمیاره6😤👇🏼 صف نونوایی بودم - ببخشید صفه؟ + نه دیوار دفاعی بستیم شاطر میخواد کاشته بزنه😐
💥 آیا می دانستید🤔: ✍در شکم ، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند غذای جنین را از طریق بند ناف که به وصل است به او میرساند... پس اگر در غذا خوردن کوتاهی کند ، از غذای جنین چیزی کم نمیشود ، بخاطر وجود غده هایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند: زن زودتر پیر میشود... اگر انسان ها بدانند که بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند... ❣ مادرانتان باشید و به او احترام بگذارید❣ 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆آخرین فرصت برای خواندن نماز توبه یکشنبه ماه ذی القعده👆 تا سال دیگه کی زنده کی مرده...
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پانزدهم دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و
مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.» توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم. ادامه دارد... 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_شانزدهم مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشن
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.» فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» ادامه دارد... 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
💌 | علامت کم شدن خودخواهی 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 امام علی (ع) کمک مالی کردن به برادران دینی،روزی را زیاد می کند. میزان الحکمه جلد ۴ صفحه۴۴۳ ༺‌‌✾♡✾༺‌‌✾♡✾༺‌‌♡✾༺‌‌ ➣ @Ayande_Sazane_Iran ༺‌‌✾♡✾༺‌‌✾♡✾༺‌‌♡✾༺‌
❁﷽❁ ❤️ 🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡ 🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡ 🌿دسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡ 🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡ ༺‌‌✾♡✾༺‌‌✾♡✾༺‌‌♡✾༺‌‌ ➣ @Ayande_Sazane_Iran ༺‌‌✾♡✾༺‌‌✾♡✾༺‌‌♡✾༺‌
🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉 https://digipostal.ir/emamalii شمام دعوتید به عروسی😶👆🏼😍👆🏼 بزن رولینک دره نامه رو بازکن😃🤓 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran 🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉
narimani-shokhi.mp3
3.04M
🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉 🎤مولودی مخصووص جوونای کانال😝😂 خیلی قشنگه 😂👏🏻👏🏻👏🏻 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran 🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉
شد سرودِ رو لبامون.mp3
5.5M
🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉 💞 ویژه سالروز و 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran 🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉
JashnEzdevajImamAli-HazratZahra1398[01].mp3
7M
🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉 💚💍💚شبِ عشق💚💍💚 👤 حاج 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran 🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉 دو نور خدا محرم هم دیگه میشن🤩 ملائکه تو آسمانها کِل میکشن🤭 🎙مداح: 🎉بادا بادا مبترک به همه عروسی علی و فاطمه👏🏻🎊 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran 🥳🎊🥳🎉🥳🎊🥳🎉
ولنتاین چیه😒!؟ این مسخره بازی ها به گروه خونیه ما نمیخور😏 ما مسلمونا امروزه😌 سالگرد و 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_هفدهم صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فرد
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️ 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran