🟢 5⃣ دعای " یا کهفی حین تعیینی المذاهب "
یَا کَهْفِی حِینَ تُعْیِینِی الْمَذَاهِبُ وَ مَلْجَئِی حِینَ تَقِلُّ بِیَ الْحِیَلُ وَ یَا بَارِئَ خَلْقِی رَحْمَهً بِی وَ کُنْتَ عَنْ خَلْقِی غَنِیّاً
یَا مُؤَیِّدِی بِالنَّصْرِ عَلَی أَعْدَائِی وَ لَوْ لَا نَصْرُکَ إِیَّایَ لَکُنْتُ مِنَ الْمَغْلُوبِینَ وَ یَا مُقِیلَ عَثْرَتِی وَ لَوْ لَا سَتْرُکَ عَوْرَتِی
لَکُنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحِینَ وَ یَا مُرْسِلَ الرِّیَاحِ مِنْ مَعَادِنِهَا وَ یَا نَاشِرَ الْبَرَکَاتِ مِنْ مَوَاضِعِهَا وَ یَا مَنْ خَصَّ نَفْسَهُ بِشُمُوخِ الرِّفْعَهِ
فَأَوْلِیَاؤُهُ بِعِزَّتِهِ یَتَعَزَّزُونَ وَ یَا مَنْ وَضَعَ نِیرَ [قهر] الْمَذَلَّهِ عَلَی أَعْنَاقِ الْمُلُوکِ فَهُمْ مِنْ سَطَوَاتِهِ خَائِفُونَ
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی هُوَ مِنْ نُورِکَ وَ أَسْأَلُکَ بِنُورِکَ الَّذِی هُوَ مِنْ کَیْنُونَتِکَ [کَیْنُونِیَّتِکَ]
وَ أَسْأَلُکَ بِکَیْنُونَتِکَ [کَیْنُونِیَّتَکَ] الَّتِی هِیَ مِنْ کِبْرِیَائِکَ وَ أَسْأَلُکَ بِکِبْرِیَائِکَ الَّتِی هِیَ مِنْ عَظَمَتِکَ
وَ أَسْأَلُکَ بِعَظَمَتِکَ الَّتِی هِیَ مِنْ عِزَّتِکَ وَ أَسْأَلُکَ بِعِزَّتِکَ الَّتِی لَا تُرَامُ وَ بِقُدْرَتِکَ الَّتِی خَلَقْتَ بِهَا خَلْقَکَ فَهُمْ لَکَ مُذْعِنُونِ
وَ بِاسْمِکَ الْأَجَلِّ الْأَعْظَمِ الْمُبِینُ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ أَنْ تَقْضِیَ عَنِّی دَیْنِی وَ تُغْنِینِی مِنَ الْفَقْرِ وَ تُمَتِّعَنِی بِسَمْعِی وَ بَصَرِی وَ تَجْعَلَهُمَا الْوَارِثَیْنِ مِنِّی
وَ أَنْ تَرْزُقَنِی مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ مِنْ حَیْثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیْثُ لَا أَحْتَسِبُ فَإِنَّهُ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِکَ
یَا اللَّهُ یَا رَبِّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لِی وَ لِکُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
🔴 6⃣ دعای سید بن باقی در روز چهارم ماه رمضان
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ یَا مَنْ هُوَ أَکْبَرُ وَ أَبْصَرُ وَ أَخْیَرُ وَ أَقْدَرُ وَ أَطْهَرُ وَ أَنْوَرُ وَ أَشْکَرُ وَ أَسْتَرُ
وَ أَفْخَرُ وَ أَنْصَرُ وَ أَعَزُّ وَ أَکْبَرُ وَ أَسْمَعُ وَ أَقْنَعُ وَ أَعْلَی وَ أَرْفَعُ وَ أَخْلَفُ وَ أَعْطَفُ
وَ أَرْأَفُ وَ أَمْجَدُ وَ أَحْمَدُ وَ أَکْمَلُ وَ أَفْضَلُ وَ أَشْفَقُ وَ أَرْفَقُ وَ أَصْدَقُ وَ أَرْحَمُ وَ أَجَلُّ
وَ أَعْظَمُ وَ أَحْکَمُ وَ أَقُومُ وَ أَقْدَمُ وَ أَمْلَکُ وَ أَرْزَقُ وَ أَقْبَضُ وَ أَبْسَطُ وَ أَسْبَغُ وَ أَحْفَظُ
وَ أَغْنَی وَ أَقْنَی وَ أَعْلَی وَ أَوْفَی وَ أَمْلَی [أَبْلَی] وَ أَعْطَی وَ أَنْمَی وَ أَکْلَا وَ أَسْخَی وَ أَهْدَی
وَ أَعَزُّ وَ أَجَلُّ وَ أَقْرَبُ وَ أَغْلَبُ وَ أَهْیَبُ وَ بِحَقِّکَ الْوَاجِبِ عَلَی مَنْ صَامَ لِوَجْهِکَ الْکَرِیمِ
فِی هَذَا الْیَوْمِ وَ فِی هَذَا الشَّهْرِ مُنْذُ فَرَضْتَهُ عَلَی مُحَمَّدٍ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
وَ عَلَی أُمَّتِهِ أَنْ لَا تَدَعَ لِی ذَنْباً إِلَّا غَفَرْتَهُ وَ لَا هَمّاً إِلَّا فَرَّجْتَهُ وَ لَا غَمّاً إِلَّا نَفَّسْتَهُ
وَ لَا عُسْراً إِلَّا یَسَّرْتَهُ وَ لَا فَسَاداً إِلَّا أَصْلَحْتَهُ وَ لَا دَیْناً إِلَّا قَضَیْتَهُ وَ لَا مَرَضاً إِلَّا شَفَیْتَهُ
وَ لَا عَیْباً إِلَّا سَتَرْتَهُ اللَّهُمَّ اصْرِفْ عَنِّی فِیهِ الْآفَاتِ وَ الْعَاهَاتِ وَ الْبَلْوَی وَ الْبَلِیَّاتِ
وَ اغْفِرْ لِیَ الْمُوبِقَاتِ وَ أَنْجِحْ لِیَ الطَّلِبَاتِ وَ ارْفَعْ لِیَ الدَّرَجَاتِ وَ وَفِّقْنِی لِلصَّالِحَاتِ
وَ أَدْخِلْنِی الْجَنَّاتِ مَعَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ الْقَائِلِینَ عَدْلًا مُخْلِصاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ یَا مَنْ أَیَادِیهِ لَا تُحْصَی وَ یَا مَنْ ذِکْرُهُ لَا یُنْسَی وَ یَا مَنْ نِعَمُهُ لَا تَفْنَی
یَا مَنْ عَلَا فَاسْتَعْلَی یَا مَنْ عَلَا فَتَعَالَی یَا أَهْلَ الْفَضْلِ وَ الْآلَاءِ یَا مَنِ الْعَرْشُ مِنْ نُورِهِ یَتَلَأْلَأُ
أَسْأَلُکَ بِمَا مَدَحْتُکَ بِهِ مِنْ أَسْمَائِکَ فِی یَوْمِی هَذَا وَ نَاجَیْتُکَ بِهِ فِی هَذَا الشَّهْرِ الْمَیْمُونِ الْمَفْرُوضِ الْمُبَارَکِ
وَ بِمَا مَنَنْتَ بِهِ عَلَی أَوْلِیَائِکَ وَ أَنْبِیَائِکَ وَ أَهْلِ طَاعَتِکَ أَنْ تُعْتِقَ رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ وَ تُصْلِحَ لِیَ الشَّأْنَ
وَ تَهَبَ لِی حَوَائِجَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ وَ الْأَمْنَ وَ الْعَافِیَهَ وَ الْغِنَی وَ الْمَغْفِرَهَ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
کسایی که میگن #رمضان مال عرباست و من تبریک نمیگم!
(ضایع روغن مایع😂)
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
🚨 کشف ۴۵ قبضه سلاح غیرمجاز توسط محیط بانان در نوروز
🔹فرمانده یگان حفاظت محیط زیست پلیس پیشگیری فراجا با بیان اینکه خدمات صادقانه محیطبانان در حفاظت از زیست بوم کشور ستودنی است از کشف ۴۵ قبضه سلاح غیرمجاز توسط محیط بانان در تعطیلات نوروزی خبر داد.
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یکم و من همچنان پشت نردهها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
و کتاب نهجالبلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم که دیگه نهجالبلاغه میخونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانهاش یک دستی زد: «حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!» و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله!» لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!» و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانیاش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانهای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهمالسلام) به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درندهای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگیام را از چنگ فتنهانگیزیهای نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: «عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «ان شاء الله!» و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴 بداخلاقی شوهر و تاثیر آن بر روی فرزندان l🎤#استاد_پناهیان •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
🔴 به مردان اندرز ندهید
💠مردان دوست دارند که #مشکلات را به تنهایی حل کنند.
💠 اگر مشکلی را #مخفی میکنند یعنی #مایل هستند به تنهایی موضوع را حل کنند و خود را برای حل آن #قادر میدانند.
💠 پس کتمان برخی مشکلات یا مسائل توسط آنها نشانه #بیاعتمادی به شما نیست.
💠 آنها در صورت لزوم با شما در میان میگذارند. وظیفه شما خانمها این است که بعد از مطلع شدن، مرد را #نصیحت نکنید و حتی احساس درونی او را #تایید نمایید. مثلا بگویید: من مطمئنم که قادر هستی این مشکل را حل کنی!
💠 با #روانشناسی یکدیگر و آگاهی از تفاوتهای روحی و شخصیتی یکدیگر، مانع ایجاد بگو مگو و #مشاجرات لفظی شویم!
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم و کتاب نهجالبلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_سوم
گاهی به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسههایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزهداری این روزهای طولانی هم به ناخوشیام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکردهام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به دستم بود، آب بینیام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی!» و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد: «چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! لااقل روزهات رو میخوردی!» و نمیتوانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.» مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بیآنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا از پلههای کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزهام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماریام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد.» مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا انشاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.» که مجید با قاطعیت تأکید کرد:...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran