eitaa logo
آینده سازان ایران
422 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
[🧡#قبل_از_ازدواج🧡] ❣برای انتخاب همسر مناسب چه مولفه‌هایی باید مورد توجه قرار گیرد؟ 💠خصوصیت بسیار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[💓💓] ❣ آدم از یه جایی به بعد، هر چقدر هم که موفقیت کسب کنه به این سردرگمی «خب که چی؟» میرسه؛ البته اگه [ازدواج به موقع] و [انتخاب درست] نداشته باشه. 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_سیصد_و_سوم و زینب‌سادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّنی
بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می‌کرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» می‌دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می‌درخشد و دلم نمی‌آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی‌اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته‌ای؟» و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می‌کرد، نمی‌توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوت‌مان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب‌سادات هم آمدند و به راه افتادیم. می‌دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی‌خواستم از بار رنج‌هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب‌سادات جدا نمی‌شدم تا دوباره در حصار مهربانی‌اش گرفتار نشوم. حالا درد و سوزش تاول‌های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می‌لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد می‌کنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب‌سادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت می‌کنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می‌کردم قدم‌هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می‌شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می‌شد و همین قدم زدن‌های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می‌کرد. هر چه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، شور و نوای نوحه‌های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب‌ها پخش می‌شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر می‌شد و نه فقط عراقی‌ها که هیئت‌هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می‌کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب‌داران میهمان‌نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می‌بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) شوند و به هر زبانی التماسمان می‌کردند تا از طعام نذری‌شان نوش جان کنیم. چه همهمه‌ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم‌های دو طرف جاده را به شدت تکان می‌داد. غرش غلطیدن پرچم‌ها در دل باد، در نغمه نوحه‌های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می‌شد و در آسمان بالا می‌رفت تا نشان‌مان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب‌ها، نماز به جماعت اقامه می‌شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی‌شناختند که بی‌آنکه در خنکای خیمه‌ای معطل شوند، باز به راه می‌افتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی‌قراری می‌کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیه‌السلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر می‌زدم. حالا رمز زمزمه‌های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه‌اش و هر آنچه من از زبانش می‌شنیدم و در نگاهش می‌دیدم و حتی از حرارت نفس‌هایش احساس می‌کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین‌تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی‌آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی‌دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می‌فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت‌هایم بی‌پروا ضجه می‌زدم، روز خوشی‌ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می‌سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم‌ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیه‌السلام) می‌تپید و دل تنگم را با خودش می‌بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می‌سوزد و به شدت می‌لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴“سوال و شکایت به هم نزدیک‌ترمون می‌کنه؟!”                                       
I💞💍💞I [ ] 🔴زنان و مردان بخوانند! 💠 همسر شما همانی می‌شود که مدام در گوشش می‌خوانید! به صورت مستقیم یا غیر مستقیم! پس همیشه او را 👇 سلطان دل... ❤️ با گذشت.. 💪 مدیر و مدبّر .. 😌 فداکار ☺️ خانواده دوست🍀 مهربان 💓 دست و دل باز 👌 با ایمان 🌹 دوست‌داشتنی ❤️ و ... بنامید. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
حَ‌ـسرَت‌ِڪَرب‌ۅبَلـٰایَت‌مۍڪُشَدآخ‌َـرمَرا ح‌َـسرَتِ‌شِش‌گۅشِہ‌ۅصَح‌ـن‌ۅسَرایَت‌بیشتَر..!
+و سوگند به سوره یوسفش . . . دیدی وقتی تو شرایط سختی،هیچ راهی واست نمونده،فقط دنبال یه دلگرمی.. دنبال یه چیز که بهت اطمینان بده حالت خوب میشه ... شرایط بد ،آخراشه تو این شرایط سخت فقط خدارو میشه حس کرد:) همون خُدایی که گفت: اصلا نترس خودم باهاتم 🌊🍃|  •قــرآن_گرافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
به وقت🕗 #طب_سنتی🌿 🔴 فواید مصرف آب جوشیده ولرم شده قبل از صبحانه⁉️ 1⃣ با کبد چرب مبارزه می کند. 2⃣
به وقت🕗 🌿 🔴ضدعفونی طبیعی 🔷 وقتی غذا همراه با استفاده می‌شود، از سنگینی غذا کاسته می‌شود ✔️ باید توجه داشت اینكه توصیه شده قبل و بعد از غذا نمک چشیده شود، چشیدن نمک منجر به ترشح و تحریک بزاق و تحریک اشتها و ضد عفونی شدن مجاری می‌شود ✔️ قبل از اینكه غذا وارد دهان و گوارش شود و نیز وقتی كه انسان غذایش را خورد، خوب است كه در حد مختصری از نمک بچشد این امر موجب می‌شود نمک در فضای دهان و مری و تا حدودی معده باقی بماند و آن قسمت‌ها را ضد عفونی کنید. ✅ پیامبر (ص) میفرمایند: «بر شما باد خوردن نمک، زیرا درمان هفتاد بیماری است که کمترین آن جذام و برص و جنون است.» پیامبر (ص) میفرمایند: «سه لقمه با نمک قبل از غذا، هفتادودو نوع بلا را از بنی‌آدم برطرف می‌کند.» امام صادق(ع)میفرمایند: «بر شما باد این دو سفید، نان و نمک، زیرا در نمک ایمنی از جذام و پیسی و جنون است.» ⚠️ دقت داشته باشین «دریا» نه نمک های صنعتی، نمک های صنعتی بیماری زا هستن. 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_سیصد_و_چهارم بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می‌کرد که به زحمت لبخندی
تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب‌تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب‌سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می‌گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی‌کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش‌هایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه‌اش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می‌کرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمی‌کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب‌سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می‌گشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینب‌سادات با دلسوزی به پایم نگاه می‌کرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمی‌زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه‌ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می‌کردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده‌ام، دلم را آتش می‌زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد و پیشانی‌اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف‌تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب‌ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطراف‌مان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستی‌اش ملحفه‌ای درآورد و با کمک زینب‌سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی‌اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم‌های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی‌اش دست به کار شد. از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می‌کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب‌هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم‌هایم را زیر آب می‌شست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینب‌سادات، با من اینهمه مهربانی می‌کرد، خجالت می‌کشیدم، ولی به روشنی احساس می‌کردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیه‌السلام) اینچنین عاشقانه به قدم‌هایم دست می‌کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می‌خورد، بیشتر می‌سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو می‌کنه!» از نگاه مجید می‌خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می‌کشید که چیزی به زبان نمی‌آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم‌هایم می‌شست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم‌های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من می‌خوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیه‌السلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین‌زبانی دلداری‌ام داد: «ان‌شاءالله که می‌تونی عزیزم!» ولی خیالش پیش زخم‌هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب‌هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
l[پارت42]l 🎙 #ارتباط_موفق با همسرتان💞 💠 سبُک‌سری، از حدگذراندنِ شوخی است! ✓ شوخی، (البته به میزا
ارتباط موفق_43.mp3
11.81M
l[پارت43]l 🎙 با همسرتان💞 - ملالت - بی‌نشاطی - خمودی - کسالت - زودرنجی، بی‌حوصلگی و .... ☜ شما را به انسانی تبدیل می‌کند که اساساً دیگران هیچ رغبتی به ارتباط گیری و مهرورزی به او ندارند. 💠 قدرت جذب انسان، دقیقاً با میزان نشاط او در ارتباطاتش ارتباط مستقیم و تنگاتنگ دارد. 🔸 🎤 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
🔴ترور آیت‌الله در بابلسر 🔹معاون سیاسی امنیتی استاندار مازندران از سوءقصد به جان آیت‌الله سلیمانی، نماینده مجلس خبرگان رهبری و نماینده سابق ولی‌فقیه در سیستان‌و‌بلوچستان در بابلسر خبر داد. 🔹ضارب دستگیر شده اما آیت‌الله سلیمانی در اثر این حادثه به شهادت رسید. 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
هیچ‌وقت‌نگومن‌نمۍتونم‌براۍامام‌زمان ڪارۍڪنم‌هرڪسۍمیتونه‌توهرجایۍ ڪه‌هست‌براۍ‌امام‌زمان‌وبهتر‌شدن‌‌جامعش‌‌ ڪارۍکنه.. فقط‌‌ڪافیه‌بخوادڪلایادتون‌باشه‌هیچ شیعه‌اۍوجودنداره‌ڪه‌توانایۍ‌ڪارڪردن براۍامام‌زمانش‌رو‌نداشته‌باشه‌خدا پتانسیلشو‌تو‌وجودهمه‌شیعه‌ها‌گذاشته،فقط بایداستفاده‌کنیم‌بقول ماشیعه‌بدنیا اومدیم‌ڪه‌موثرتوظهور‌باشیم‌ "یعنۍدنیارونجات‌بدیم" مبادامایۍڪه‌قراره‌دنیارو‌نجات‌بدیم‌درگیره گناه‌باشیم‌و‌اماممون‌رو‌تنهابزاریم..!
•~🌿🌸~• میگن‌ که استغفار خیلی‌ خوبه ♥️... حتی اگه به خیال‌ خودت گناهی‌رومرتمب‌نشده‌باشی استغفارکن دل‌رو‌جلا‌میده.
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_سیصد_و_پنجم تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه
تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب‌تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب‌سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می‌گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی‌کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش‌هایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه‌اش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می‌کرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمی‌کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب‌سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می‌گشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینب‌سادات با دلسوزی به پایم نگاه می‌کرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمی‌زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه‌ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می‌کردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده‌ام، دلم را آتش می‌زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد و پیشانی‌اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف‌تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب‌ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطراف‌مان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستی‌اش ملحفه‌ای درآورد و با کمک زینب‌سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی‌اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم‌های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی‌اش دست به کار شد. از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می‌کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب‌هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم‌هایم را زیر آب می‌شست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینب‌سادات، با من اینهمه مهربانی می‌کرد، خجالت می‌کشیدم، ولی به روشنی احساس می‌کردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیه‌السلام) اینچنین عاشقانه به قدم‌هایم دست می‌کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می‌خورد، بیشتر می‌سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:«این پاها روز قیامت شفاعتت رو می‌کنه!» از نگاه مجید می‌خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می‌کشید که چیزی به زبان نمی‌آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم‌هایم می‌شست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم‌های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من می‌خوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیه‌السلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین‌زبانی دلداری‌ام داد: «ان‌شاءالله که می‌تونی عزیزم!» ولی خیالش پیش زخم‌هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب‌هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم... ✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴 در آخر‌الزمان یکی از هدف‌های اصلی شیطان، خانواده‌هاست. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🆔|
I💞💍💞I [ ] 🔴 مردها بدانند! 💠 باید بدانند اگر همیشه خوب و باشند و هنگامیکه با عصبانیت دارد مسلسل‌وار نسبت به شرایط موجود می‌کند با توجه ویژه گوش دهید و دلسوزانه به او توجه کنید، حتما همسرتان شیفته شما می‌شود! 💠 زنها از داشتن یک تکیه گاه و ، خیلی زیاد می‌برند! 💠 برای اینکه همسرتان متوجه شود دارید خوب گوش می‌دهید حتماً موقع صحبت‌هایش به او توجه کنید، به چشمانش با دقّت نگاه کنید، به نشانه‌ی تایید، سرتان را تکان دهید، گاهی از جملاتی مثل: "درست میگی"، "صحیح"، "حلش می‌کنم نگران نباش" ، "خودتو ناراحت نکن" و هر جمله‌ای که توجه شما را نشان می‌دهد استفاده کنید تا همسرتان هرچه سریع‌تر به برسد و سپس، درباره مشکلش با او صحبت کنید تا حل شود. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
به وقت🕗 #طب_سنتی🌿 🔴ضدعفونی طبیعی #گوارش 🔷 وقتی غذا همراه با #نمک_دریا استفاده می‌شود، از سنگینی غ
به وقت🕗 🌿 خواص درمانی چغاله بادام(😋😂) 1⃣ترکیبات اسیدی آن در معده مانع آسیب رسیدن به بافت معده و بروز سرطان معده میشود. 2⃣جلوگیری از گرفتگی عضلات. 3⃣تقویت لثه و ریشه دندان‌ها. 4⃣جلوگیری از خشکی دهان 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرایی که اجازه اجرا در برنامه را نگرفت... 🎤I (ضبط این سخرانی نمیدونم برای چه سالی هست...) 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
[] خیلی فرقِ بین اینکه به دنبال شهادت باشی یا شهادت دنبال تو باشه… زخمی باشی وسط میدون پشت فرمون تو خیابون! یا تو بانک بدون خدم و حشم و حلقه محافظا پیگیری کارای شخصی مثل هممون… ای در وطن خویش غریب تو میروی به سلامت سلام ما را برسان… شهیدِ عزیز حضرت آیت الله عباسعلی سلیمانی 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده] هنر نزد ایرانیان است و بس:/ 😂😐👆🏼... ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
نمونه ای دیگر از هنر ...😐😂✋ ⚠️نکته اخلاقی: برای هر مشکلی یه راه حلی وجود داره، فقط به طرز تفکرت بر میگرده؟ ═══ೋ❀😂❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran