🔴 امانت اکبر!
✔️استکانها را بااحتیاط و نظم خاصی توی سینی می گذاشت و سینی ها را روی همدیگر می چید! سماور بزرگ هیئت داشت قُل می زد!
🔹اسپند روی آتش منقل ریخت و آن را در حسینیه چرخاند؛ بوی دود اسپند همه جا را فرا گرفت و زیرلب صلوات می فرستاد و آیه الکرسی می خواند! یواش یواش مردم دارند می آیند! چای آماده شده ، خوش رنگ و خوش طعم. اولین سینی چای را به جوانی می دهد تا در حسینیه بچرخاند.
🔹 حاج محمد چایی ریز هیئته، هم رزمنده بوده و هم پدر شهید است؛ می گه آرپی چی زن بوده و خیلی تانک ترکونده!
می گفت: اوایل که به جبهه رفتم ، توی ایستگاه صلواتی شربت و چای درست می کردم! عشق می کردم که شربت تَگری به جوانهای رزمنده بدهم و تا دلشان خنک بشه!
🔹حاجی می گفت: هر لیوانی را که پر می کردم،داد می زدم که بنوشید به یاد تشنه لب کربلا! یک روز یک جوان بسیجی که تازه مو توی صورتش سبز شده بود آمد و گفت: حاجی ما دوست داریم بیاد آقامون لب تشنه شهید بشیم! کربلاش که نرفتیم ولی دعا کن در راه آزادیش شهید بشیم. بغض، نمی گذاشته راحت حرف بزند ، اشک دور چشماش حلقه زده بود: چند روز بعد عملیات شد و آن جوان به آرزوی خودش رسید. رفقاش می گفتند:شب عملیات، اول زیارت عاشورا خواند و بعد قمقمه اش را خالی کرد و...
🏴توی حسینیه سینه زنی شروع شد. حاجی خم شد و از داخل کیفی که زیر میز بود یه چفیه رنگ و رورفته در آورد و بو کرد و بوسید و انداخت دور گردنش و رفت توی حسینیه و وسط حلقه جوانها نشست و میاندار سینه زنان شد!
🔸هیئت تمام شد. چفیه را دوباره در آورد و باز بو کرد و بوسید و زیر لب یک چیزی گفت و دوباره گذاشت توی کیف!
یکی از بچه های هیئت گفت: این چفیه پسرش است، که هنگام شهادت گردنش بود. پسرش روی زانوی خودش شهید شد؛ حاجی می گفت: اکبر آخرین حرفی که زد این بود: بابا کربلا آزاد شد این چفیه را ببر به ضریح آقا بکش و نائب الزیارت من باش...
🔹راه کربلا باز شد و حاجی خوشحال از این اتفاق. همه کارها را انجام داده است پاسپورت گرفت و ویزا جور شد. امانت پسرش را آماده کرده تا با خودش ببرد،نگاه چفیه می کند و می گوید: اکبر بابا! بلاخره راه کربلا باز شد و من نائب الزیاره شما هستم، شما خون دادید...
🔹حاجی خیلی ذوق زده بود...شب قبل از رفتن از همه خانواده و اهل محل خداحافظی کرد و رفت درب حسینیه را باز کرد و دوری در حسینیه خورد و گفت: بلاخره برات کربلا ردیف شد؛ رو به آسمان کرد و گفت: آقا جان ممنونتم.
🔹صدای اذان صبح از بلندگوی مسجد برخواست. خبری از حاجی نبود! عجیب بود! قراره که بعد از نماز از درب مسجد حرکت کنند،حاجی همیشه پیش از اذان بیدار می شد...
صدایش کردم دیدم جوابی نداد... نزدیک شدم دیدم حاجی لبخند بر لبش انگار پیش از حرکت، به آرزویش رسید و آسمانی شد!
#علی_صالحی_زاده
#اربعین
#حسینیه_روشنا