🌴🌴🌴
🏴🏴
🌹
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۳۹
*{با نامحرم}*
قسمت اول
.
.
خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم. این که وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند،نفر سوم آنها شیطان است.
.
.
یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت میکند،شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و.... یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری،شیطان به سراغ فکر انسان می رود و......
.
.
خیلی از رفقای مذهبی را دیدهام که به خاطر اختلاط با نامحرم،گرفتار وسوسه های شیطان شدند و در زندگی دچار مشکلات شدند .
.
.
این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می شوند.
.
.
اینجا بود که کلام حضرت زهرا(س)را درک کردم که می فرمودند:
*«بهترین (حالت) برای زنان این است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند»*
.
.
شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد.
اما در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
.
.
در سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک می فرستادم.بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه و.....بود.
.
.
ادامه دارد...
🌹
🏴🏴
🌴🌴🌴
🌴🌴🌴
🏴🏴
🌹
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۰
*{با نامحرم}*
قسمت دوم
.
.
آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود.لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جک می فرستادند.
.
.
در این میان یک نفر با شماره ای ناآشنا برای من لطیفه های عاشقانه می فرستاد.من هم در جواب برای او جک میفرستادم.
.
.
نمی دانستم این شخص کیست.یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود.
.
.
برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم،به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است!
بلافاصله گوشی را قطع کردم.از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام هایش را جواب ندادم.
.
.
یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم.بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها برای من مثال می زد.
.
.
همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد،به من گفت:
(نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکل ساز است.)
.
.
مگرنخواندهای که در آیه ۳۰ سوره نور می فرماید:
*« به مومنان بگو:چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند.»*
.
.
و یا امام صادق(ع)در حدیثی نورانی می فرماید:
*«نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند،خداوند آرامش و ایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد.»*
.
.
بعد به من گفت:
اگر شما تلفن را قطع نمی کردی،گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی.
.
.
جوان پشت میز،وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود.
.
.
او گفت:
*«اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته شده باشند،هر نگاه حرامی که شما داشته باشید،شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد....»*
.
.
خوب آن ایام را به خاطر دارم.اردوی خواهران برگزار شده بود.به من گفتند: (+شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر،کار اردو را پیگیری میکنند،اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.در ضمن از سربازها استفاده نکن.)
.
.
ادامه دارد...
🌹
🏴🏴
🌴🌴🌴
🏴🏴🏴
🖤🖤
🌹
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۱
*{با نامحرم}*
قسمت سوم
.
.
اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست . در ضمن از سرباز ها استفاده نکن .
من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم.
.
.
شب اول،یکی از دخترانی که در اردو بود،دیر تر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است،خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
.
.
من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم .
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب دیگری گفت و خندید و حرفهایی زد که.... من هیچ عکس العملی نشان ندادم.
.
.
خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
.
.
شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف این گونه زنان می فرماید:
«اِنّ کَیدَکُن عَظیم. مکر و حیله (برخی) زنان بسیار بزرگ است.»
.
.
در بررسی اعمال،وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی،به جز آبرو،کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی !
برخی گناهان،اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد....
.
.
یکی از دوستان همکارم،فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می کردیم. یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید.
اگه ازواج کنی فلانی هم میشه پسرت!
.
.
از آن روز به بعد،سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیق را پسرم صدا میکردم. هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم،ناخودآگاه میخندیدیم.
.
.
درآن وادی وانفسا،پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی میکردیم.
.
.
ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟
.
.
ادامه دارد.....
🌹
🖤🖤
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
🖤🖤
🌹
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۲
*{باغ بهشت}*
.
.
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم،این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم.
.
.
یکی از آنها عموی خدابیامرز من بود. او در بیمارستان هم کنار من بود . او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد.
.
.
سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت.
.
.
شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات رابه مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و.... البته هیچکدام آنها عاقبت بخیر نشدند.
در اینجا نیز همه آنها گرفتارند.
.
.
چون با اموال چند یتیم این کار را کردند. حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.
.
.
بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت:
این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود.
.
.
در نزدیکی باغ عمویم،یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود. این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود.
.
.
ادامه دارد.....
🌹
🖤🖤
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
😇😇
🌻
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۳
*{باغ بهشت}*
قسمت دوم
.
.
همینطور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد😳!
.
.
این فامیل ما،بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد.من از این ماجرا شگفت زده شدم🤯.
با تعجب گفتم:
_چرا باغ شما سوخت🔥؟
.
.
اوهم گفت:
+پسرم،همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد😞.
او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد😓.
.
.
این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد.
بعد پرسیدم:
_حالا چه می شود؟چه کار باید بکنید؟!
گفت:
+مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات،باغ من آباد شود،به شرطی که پسرم نابودش نکند💔.
.
.
من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم،برای همین بحث را ادامه ندادم...
.
.
آنجا می توانستیم به هرکجا که می خواهیم سر بزنیم،یعنی همین که اراده میکردیم،بدون لحظه ای درنگ،به مقصد می رسیدیم🤯!
.
.
پسر عمهام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود.یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینمبلافاصله وارد باغ زیبایی شدم.
.
.
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست،عدم وجود مشابه در این دنیاست.
یعنی نمی دانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم😍؟!
.
.
کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی های جنگل را ندیده،وهیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده،هرچه برایش بگوییم،نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند😇.
.
.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است.اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد😄.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود.از روی چمن هایی عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند🥰.
.
.
بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد.درختان آنجا،همه نوع میوه ای را در خود داشتند.میوه هایی زیبا و درخشان🤩.
.
.
ادامه دارد...
🌻
😇😇
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
😇😇
🌻
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۴
*{باغ بهشت}*
قسمت سوم
.
.
من برروی چمن ها دراز کشیدم🥰.گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود🦢.
بدی عطر همه جا را فرا گرفته بود.نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش میرسید🏞.
.
.
اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد.به بالای سرم نگاه کردم.درختان میوه و یک درخت نخل پرازخرما را دیدم.
با خودم گفتم:
(خرمای اینجا چه مزه ای داره؟)
.
.
یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد🌴.من دستم را بلند کردم و یکی از خرما هارا چیدم و داخل دهان گزاشتم.
نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم🤤.
.
.
در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد،باعث دلزدگی می شود،اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود.ازجا بلند شدم.دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت.به سمت رودخانه رفتم.
.
.
در دنیا معمولا در کنار رودخانه ها،زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تاپای ما کثیف نشود.اما همین که به کنار رودخانه رسیدم،دیدم اطراف رودخانه مثل بلور زیباست🤩!
.
.
به آب نگاه کردم،آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود.دوست داشتم بپرم داخل آب.
اما با خودم گفتم:
(بهتر است سریع تر بروم به سمت قصر پسر عمهام.)
.
.
ناگفته نماند.آن طرف رود،یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود😍.نمی دانم چطور توصیف کنم😁.
با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود.
.
.
چیزی شبیه قصر های یخی که در کارتون های دوران بچگی می دیدیم❄،تمام دیوار های قصر نورانی بود✨.
می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم،اما متوجه شدم،اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم😃!
.
.
از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمهام شدم🥰.
وقتی با او صحبت می کردم،می گفت:
*《ما در اینجا در همسایگی اهل بیت(ع) هستیم.ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است.حتی میتوانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم😄.》*
.
.
ادامه دارد...
🌻
😇😇
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
😇😇
☀️
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۵
*{جانبازی در رکاب مولا}*
.
.
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان،زائر مکه و مدینه باشم.ما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم.بعد از اتمام اعمال،به محل قرار آمدم😇.
.
.
روحانی کاروان به من گفت:
+سه تا از خواهران الان آمدند،شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر.
خسته بودم،اما قبول کردم.سه تا از خانم های جوان کاروان به سمت من آمدند.تا نگاهم به آن ها خورد سرم را پایین انداختم😊.
.
.
یک حوله اضافی داشتم.یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم.
گفتم:
_من در طی طواف نباید برگردم.حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است.شما سر این حوله را بگیرید دنبال من بیایید😊.
.
.
یکی دو ساعت بعد،با خستگی فراوان به محل قرار کاروات برگشتم.در کل این مدت،اصلاً به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم.
وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم،اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم🥰.
.
.
در روزهایی که در مکه مستقر بودیم،خیلیها مرتب به بازار می رفتند و... اما من به جای اینگونه کارها،چندین بار برای طواف اقدام کردم🕋.
.
.
ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا،مشغول شدم و از فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم🥰.
.
.
ادامه دارد...
☀️
😇😇
🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
😇😇
☀️
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۶
*{جانبازی در رکاب مولا}*
قسمت دوم
.
.
در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد،جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت:
*(به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی،ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد😍!)*
.
.
بعد گفت:
*(ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی،دوبرابر در نامه اعمال خودت ثبت میشود...)*
.
.
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم،متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که میخواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته،جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم😇.
.
.
بعد به انتهای قبرستان رفتم.من درحال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد.
.
.
یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:
+چی می گی؟داری لعن می کنی؟!
گفتم:
نخیر،دستم رو ول کن.
.
.
اما او همینطور داد می زد و با سروصدا، بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
در همین حال یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به امیرالمومنین(ع) زد🤯.
.
.
من دیگر سکوت را جایز ندانستم.تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند،دیگر سکوت را جایز ندانستم.
یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم.بلافاصله چهار مامور به سرمن ریختند و شروع به زدن کردند🥺.
.
.
یکی از مامورین ضربهی محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماهها اذیتم میکرد🥺.چندنفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیردست آنها خارج کردند و سریع فرار کردم🏃🏻♂️.
.
.
اما در لحظات بررسی اعمال،ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
*《شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی(ع) با آن مامور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید.برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی(ع) در نامه عمل شما ثبت شده است🥰!》*
.
.
نکته:
البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد.
.
.
ادامه دارد...
☀️
😇😇
🏴🏴🏴
🌕🌕🌕
⭐⭐
🌈
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۷
*{شهید و شهادت}*
.
.
در این سفر کوتاه به قیامت،نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد🥰.
علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما،در مسجد محل تلاش فوق العاده ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند.
او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت😇.
.
.
این مرد خدا،یکبار که با ماشین در حرکت بود،از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد😞.
.
.
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود😲!
توانستم با او صحبت کنم.
ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین،به مقام شهدا دست یافته بود😇.
.
.
در واقع او در دنیا شهید زندگی میکرد و به مقام شهدا دست یافت🥰.
اما سوالی که در ذهن من بود،تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود.
.
.
ایشان به من گفت:
(من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.)
.
.
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.
اما او خیلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهیدا قرار نداشت😳!
.
.
ادامه دارد...
🌈
⭐⭐
🌕🌕🌕
🌕🌕🌕
⭐⭐
🌈
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۸
*{شهید و شهادت}*
قسمت دوم
.
.
تعجب کردم😳.تشییع اورا به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و...
اما چرا؟!
.
.
خودش گفت:
*+من برای جهاد به جبهه نرفتم.من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس،به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمندهام...*
.
.
اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم،مربوط به یکی از همسایگان ما بود.
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شبها در مسجد محل،کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم😇.
.
.
آخر شب وقتی به سمت منزل میآمدیم،از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم😄.
از همان بچگی شیطنت داشتم😈.با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم😃.
.
.
یک شب من دیر تر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم.
وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند،یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند😓!
صدای زنگ قطع نمیشد🙉.
.
.
یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود،بیرون آمد.
چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد😔.
.
.
او شنیده بود که من،قبلاً ازا ین کارها کردهام،برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت:
+باید به پدرت بگم چیکار میکنی😨!
.
.
هرچی اصرار کردم که من نبودم و... بیفایده بود.
او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
.
.
آن شب همسایه ما عروسی داشت.توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود.
پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد🥺.
.
.
ادامه دارد...
🌈
⭐⭐
🌕🌕🌕
🌻🌻🌻
🌹🌹
🌼
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۹
*{شهید و شهادت}*
قسمت سوم
.
.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت،چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
.
.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من،در نامه اعمال نوشته شده بود.
به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد.
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
.
.
بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد!
گناهان هر صفحه پاک میشد و اعمال خوب آن می ماند.
.
.
خیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم.
حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد.
.
.
جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالیه. البته بعدها پشیمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟!
.
.
اما باز بد نبود . همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد.
خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
.
.
گفت: با اینکه لازم نبود،اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم.
هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.
.
.
ادامه دارد...
🌼
🌹🌹
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌹🌹
🌼
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۵۰
*{حق الناس و حق النفس}*
.
.
از وقتی که مشغول به کار شدم،حساب سال داشتم.
یعنی همه ساله،اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم.
.
.
با این که روحانیان خوبی در محل داشتیم،اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.
.
.
در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد.
من از اواسط دهه ی هفتاد،مقلد رهبری معظم انقلاب شدم.
.
.
یادم هست آن سال،خمس من به بیست هزار تومان رسید.
یکی از همان سالها،وقتی خمس را پرداخت کردم. به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
.
.
هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد،با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله...... است!
.
.
گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده؟!
من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم.
او هم گفت: فرقی نداره.
.
.
با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری.
.
.
ادامه دارد.....
🌼
🌹🌹
🌻🌻🌻