eitaa logo
آینده از ان اسلام است.
309 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
231 فایل
کانال فعالان انقلابی .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾🌾 🔥🔥 ◾️ سه دقیقه در قیامت ۵۱ *{حق الناس و حق النفس }* من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد.😡 او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یانه 😳! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم. یکی دوسال بعد ،خبر دار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت .من بعدها متوجه شدم که این شخص ،خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابجا کرده ! در آن زمان که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم ،یکباره همین پیرمرد را دیدم .خیلی اوضاع آشفته ای داشت. در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار وگرفتار بود.بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمی گشت. برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند ! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم. اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد. من هم قبول نکردم. در اینجا بود که حواب پشت میز بمن گفت : این هایی که می بینی ،این کسانیکه از شما حلالیت می طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی ،کسانی هستند که از دنیا رفته اند . حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده ،تا زمانیکه آنها هم به برزخ وارد شوند. ◾️◾️ حساب وکتاب شما با آنها که زنده اند ،بعد از مرگشان انجام می شود . بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای بحال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکرده اند .😱😱😱 ادامه دارد..... ◼️ 🔥🔥 🌾🌾🌾
🌾🌾🌾 🔥🔥 ◾️ سه دقیقه در قیامت ۵۲ *{حق الناس و حق النفس }* اما این را بدان،اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی ،ده برابر آن در نامه ی عملت ثبت می شود . اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود. اما یکی از مواردی که مردم نسبتا به آن دقت کمتری دارند ،حق الله است. می گویند دست خداست و ان شاء الله خداوند از تقصیرات ما می گذرد.🤲 حق الناس هم که مشخص است. اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن ، تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمی شود! گویی حق بدن را هم خدا بهشیده! اما در آن لحظات وانفسا ، موردی در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می شد. در روزگار جوانی ،با رفقا و بچه های محل ،برای تفریح به یکی از باغهای اطراف شهر رفتیم .🏞 کسی که مارا دعوت کرده بود ،قلیان را آماده کرد وبا یک بسته سیگار به سمت ما آمد.🚬 سیگارها را یکی یکی روشن کردودست رفقا داد.من هم در خانه ای بزرگ شده بودنم که پدرم سیگاری بود ،اما از سیگار نفرت داشتم . آنروز با وجود کراهت ،اما برای اینکه انگشت نما نشوم،سیگار 🚬را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم ! حالم خیلی بد شد🤕 خیلی سرفه کردم .انگار تنگی نفس گرفته بودم‌.🤢 بعد از آن ،هیچوقت دیگر سراغ قلیان وسیگار نرفتم. اما در آن وانفسا ،این صحنه را بمن نشان دادند و گفتند : تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار هم کشیدی؟🤔 تو حق النفس را رعایت نکردی وباید جواب بدی. همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسانهای مذهبی و خوبی بودند. بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند ،اما به حق النفس اهمیت نداده بودند. آنها بخاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودندو در شرایط ،به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند. ادامه دارد..... ◾️ 🔥🔥 🌾🌾🌾
🦋💐🦋 🌟🌟 💍 سه دقیقه در قیامت ۵۳ *{تشکیل خانواده و صله رحم}* در مورد اهمیت تشکیل خانواده ،شاید لازم به هیچ گونه تذکری نباشد.درست است که قبول بار خانواده ،کار سخت وسنگینی است. اما در روایات ما ،ازدواج،سنت پیامبر اسلام معرفی شده وتکامل نیمی ازدین انسان ،منوط به ازدواج وتشکیل خانواده است. وقتی هم که فرزندی متولد شود،خیرات وبرکات بر اهل خانه نازل میشود .خداوند در آیه ۳۱ سوره اسراء در مورد رزق وروزی خانواده می فرماید:《... ما آنها و شما را روزی می دهیم .》 در این آیه ،روزی همسر و فرزندان ،قبل از انسان بیان شده .به تعبیری باید گفت: بسیاری از برکات وروزیها بخاطر وجود اولاد به سوی انسان نازل می شود. البته این را هم باید اشاره کردکه تمام امور دنیا ،بخصوص همین تشکیل خانواده ،با سختی وگرفتاری همراه است. چرا که خداوند در آیه ۴ سوره بلد می فرماید: 《بدرستی که ما انسان را (همواره) در سختی ورنج آفریدیم .》 یعنی حال دنیا اینگونه است که با سختی ها و مشکلات آمیخته شده . اما در آن سوی هستی مشاهد کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار میگیرد ،خیرات وبرکات الهی براو نازل می گردد. ادامه دارد.... 💍 🌟🌟 🦋💐🦋
🦋💐🦋 🌟🌟 💍 سه دقیقه در قیامت ۵۴ *{تشکیل خانواده وصله رحم}* برای همین است که پیامبر اسلام فرمودند:در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من (در مدینه) محبوب تر است. از طرفی بسیاری از خیرات انسان ، توسط فرزند برای او ارسال می شود. شاید هیچ باقیات وصالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. برای همین است که امام رضا علیه السلام می فرمایند : وقتی خداوند خیر بنده اش را بخواهد ، وی را نمی میراند تا فرزندش را ببیند. بنده از نوجوانی یاد گرفتم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه ای می دهم ،ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند ،از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادرانم نثار کنم. در آن سوی هستی ، پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. ادامه دارد..... 💍 🌟🌟 🦋💐🦋
◼️◼️◼️ 🍃🍃 ♥️ سه دقیقه در قیامت ۵۵ {تشکیل خانواده و صله رحم} . . آنها مرتب از من تشکر می کردند و می گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می کنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده،بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برایت دعا میکنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.... . . در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند. من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم. . . از طرفی من در میان فامیل معروف هستم که خیلی اهل صله رحم هستم. زیاد به فامیل سر میزنم و تلاش می کنم که تا جایی که امکان دارد مشکلات بستگان را برطرف نمایم. . . عمه ای دارم که مادر شهید است. همان که پسرش در اتاق عمل بالای سرم بود. تمام فامیل به من میگویند که تو پسر این عمه هستی. از بس که به عمه سر میزنم و تلاش در راه حل مشکلات ایشان دارم. . . خاله ام نیز همسر شهید است. بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات آنها هستم. دیگر بستگان نیز به همین صورت. . . ادامه دارد..... ♥️ 🍃🍃 ◼️◼️◼️
◼️◼️◼️ 🍃🍃 ♥️ سه دقیقه در قیامت ۵۶ { تشکیل خانواده و صله رحم} . . تا جایی که در توانم هست برای حل مشکل فامیل اقدام می کنم. برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام. دعای خیر اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری هایم بوده. . . حتی به من نشان دادند که در برخی موارد،حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد ،با دعای فامیل و والدین من برطرف شد! . . چرا که امام صادق علیه السلام می فرماید: «صله ارحام،اخلاق را نیکو،دست را با سخاوت،دل و جان را پاک و روزی را زیاد میکند مرگ را به تاخیر می‌اندازد.» . . در جای دیگری پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «کسی که با جان و مالش به دنبال صله رحم باشد،خداوند متعال اجر صد شهید را به او عطا می کند» . . ادامه دارد.... ♥️ 🍃🍃 ◼️◼️◼️
🪦🪦🪦 ⛓⛓ 🔔 سه دقیقه در قیامت ۵۷ *{یا زهرا(س)}* . ‌. خیلی سخت بود.حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت.ثانیه به ثانیه را حساب می کردند. زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می کردند که به بیت المال خسارت زده‌ام یا نه🙃؟! . . خداراشکر این مراحل به خوبی گذشت.زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند: (دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم.یعنی بازخواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دوسال بگذری.) . . در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می دیدم،بدن مثالی آن‌هایی را در آنجا می‌دیدم که هنوز در دنیا بودند🤔! . . می توانستم مشکلات اخلاقی و روحی آن‌ها را ببینم. عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می‌شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند! چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم🥰. . . جوانی که پشت میز بود گفت: *《برای بسیاری از همکاران و دوستانت،شهادت را نوشته اند،به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه،توفیق شهادت را بین ببرند🙃.》* . . به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم: *《چکار می توانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم🥺.》* . . ادامه دارد... 🔔 ⛓⛓ 🪦🪦🪦
🪦🪦🪦 ⛓⛓ 🔔 سه دقیقه در قیامت ۵۸ *{یا زهرا(س)}* قسمت دوم . . اوهم اشاره کرد و گفت: *《در زمان غیبت امام عصر(عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است.پرچم اسلام به دست اوست.》* . . همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم.عجیب اینکه افراد بسیاری که آن‌ها را می شناختم در اطراف رهبر بودند و سعی داشتند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی‌توانستند😏! . . من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آن‌ها شدم.اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! . . خیلی هارا دیدم که به شدت گرفتار هستند.حق الناس میلیون ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می‌خواستند اما هیچ کس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. . . مسئولینی که روزگاری بزای خودشان،کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند،حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند. . . بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد🥰.مثلا درمورد امام عصر(عج) و زمان ظهور پرسیدم. . . ایشان گفتند: *《مردم باید از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.اما بیشتر مردم با وجود مشکلات،امام زمان(عج) را نمیخواهند.اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند.》* 🥲🥺 . . بعد مثالی زد و گفت: *《مدتی پیش،مسابقه فوتبال بود.بسیاری از مردم،در مکان های مقدس،امام زمان(عج) را برای نتیجه این بازی قسم می‌دادند😬!》* . . من از نشانه های ظهور سوال کردم.از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشور های به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می‌کنند و...😏 . . جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: 《نگران نباش.این ها کفی بر روی آب هستند.نیست و نابود می‌شوند✊🏻.شما نباید سست شوید.نباید ایمان خود را از دست دهید.*مگر به آیه ۱۳۹ سوره آل‌عمران توجه نکرده ای:《وَلا تَهنُوا وَ لا تَحزَنوا و اَنتُم الاَ علَون اِن کُنتُم مُومِنین》* . . در این آیه خداوند متعال می فرماید: *《سست نشوید و غمگین نباشید،شما اگر ایمان داشته باشید،برترین(گروه انسان‌ها) هستید😇.》* . . *《برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) ۱۴ صلوات هدیه کنیم》* ادامه دارد... 🔔 ⛓⛓ 🪦🪦🪦
🪦🪦🪦 ⛓️⛓️ 🔔 سه دقیقه در قیامت ۵۹ *{یا زهرا (س)}* . . نکته دیگری که آنجا شاهد بودم ،انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ،آن هم فقط بخاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین فرستاده است، در درجه اول ، زندگی دنیایی شما را آباد می کند وبعد آخرت میسازد. مثلا به من گفتند : اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می دادی ،گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد. در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من ،البته کمی با فاصله ایستاده اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام هستند🌷🌷🌷 *وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا واشتباهی در آن مشاهده می شد ، خانم روی خودش را بر می گرداند.😰* *اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم ،با لبخند رضایت ایشان همراه بود.💐✨* . تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام بود.من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم وسعی می کردم همواره بیاد ایشان باشم . ناگفته نماند که جد مادی ما از علما وسادات بوده وما نیز از اولاد حضرت زهرا علیهاالسلام به حساب می آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.😨 *نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم! برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال ،امامان معصوم علیهاالسلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.😔🤦🏻‍♂️ * از اینکه برخی از اعمال من ،معصومین را ناراحت می کرد. می خواستم از خجالت آب شوم..... . . 《 *ان شاء الله مادر سادات (بانوی دوعالم)از پرونده اعمالمون شاد باشند ۱۴ صلوات هدیه می کنیم 》* ✨💐 ادامه دارد... 🔔 ⛓️⛓️ 🪦🪦🪦
🪦🪦🪦 ⛓️⛓️ 🔔 سه دقیقه در قیامت ۶۰ {یا زهرا (س)} . . خیلی ناراحت بودم.بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود.😔 *چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود.از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نیامده بودند.* . برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد.همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند،بر سر سجاده نشسته بود وبا چشمانی گریان😭 خدارا به حق حضرت زهرا علیهاالسلام قسم می داد که من بمانم.🤲 . نگاهم به سمت دیگری رفت .داخل یک خانه در محله خود ما ،دو کودک یتیم ،خدا را قسم می دادند که من برگردم .آنها به خدا می گفتند : خدایا،ما نمی خواهیم دوباره یتیم شویم. . . این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه های این دو کودک یتیم را می دادم وسعی می کردم برای آنها پدری کنم . آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همینطور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم. . به جوانی که پشت میز بود گفتم : دستم خالی است نمی شود کاری کنی که من برگردم ؟ . نمی شود از مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام بخواهی که مرا شفاعت کند.شاید اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم .یا کارهای خطای گذشته را جبران کنم. . . جوابش منفی بود.اما باز اصرار کردم .گفتم از مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام بخواه که مرا شفاعت کنند. . **لحظاتی بعد ،جوان پشت میز نگاهی بمن کردو گفت : بخاطر اشکهای این کودکان یتیم و بخاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری ودعای پدرومادرت ،حضرت زهرا علیهاالسلام شفاعت نمود تا برگردی.* 🌷🌷🌷 .* به محض اینکه بمن گفته شد :(برگرد) یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد !😨 . تلویزیون های سیاه وسفید قدیمی وقتی خاموش می شد ،حالت خاصی داشت ! چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود . . مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم ... . . ادامه دارد... 🔔 ⛓️⛓️ 🪦🪦🪦
♦️♦️♦️ ❤‍🔥❤‍🔥 ✨ سه دقیقه در قیامت ۶۳ *{بازگشت}* قسمت سوم . . خداراشکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت😇 اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودم،آنچه را درمورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم😄 . . تنهایی را دوست داشتم.در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم. چقدر لحظات زیبایی بود😃 آنجا زمان مطرح نبود.آنجا احتیاج به کلام نبود.با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل می‌شد👀. . . آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد.من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود.حتی درر آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست. . . من در آخرین لحظات حضور در آن وادی،برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند،میخواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه🤔؟! . . از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آن‌ها شدم. چندتایی را اسم بردم.گفتند: +نه،همه رفقای شما سالم هستند😇 . . تعجب کردم.پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آن‌ها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می‌شدند مشاهده کردم🤔 . . چند روزی بعد از عمل،وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم اما فکرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟! . . یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود،با خانم و بچه‌ها برای خرید به بیرون رفتیم.به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد😊 . ‌. رنگم پرید🥶 به همسرم گفتم:، +این مگه فلانی نبود؟! همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: _چی‌شده؟!آره خودش بود😟. . . این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود،برای به دست آوردن پول مواد،همه کاری می‌کرد😅 . . ادامه دارد... ✨ ❤‍🔥❤‍🔥 ♦️♦️♦️
♦️♦️♦️ ❤‍🔥❤‍🔥 ✨ سه دقیقه در قیامت ۶۴ *{بازگشت}* قسمت چهارم . . گفتم: این مگه نمرده! من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود.مرتب به ملائک خدا التماس می‌کرد.حتی من علت مرگش راهم میدانم😬. . . خانم من با لبخند گفت: ☆مطمئن هستی که اشتباه ندیدی!حالا علت مرگش چه بود😊؟ گفتم: اون بالای دکل،مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته می‌شه. . . خانم من گفت: ☆فعلا که سالم و سرحال بود😇 آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکنه اون چیزهایی که من دیدم توهم بوده🤔!؟ . . دو سه روز بعد،خبر مرگ آن جوان پخش شد.بعدهم تشیع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد😬🥺! من مات و حیران مانده بودم که چی‌شد؟! . . از دوست دیگرم که با خانواده آن ها فامیل بود سوال کردم: _علت مرگ این جوان چی بود؟ گفت: +بنده خدا تصادف کرده🥲 . . من بیشتر توی فکر فرو رفتم.اما من خودم این جوان را دیدم.او حال و روز خوشی نداشت.اعمال و گناهان و حق‌الناس و... حسابی گرفتارش کرده بود.به همه التماس می‌کرد تا کاری برایش انجام دهند🙏🏻. . . چند روز بعد،یکی از بستگان به دیدنم آمد.ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. . . لابه لای صحبت ها گفت: _چند روز قبل،یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه و بدزده.ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می‌کرده‌.همون بالا برق خشکش میکنه و جثل یه تیکه چوب پرت میشه پایین🤕🤯 . . خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: +فلانی رو میگی؟! گفت: _بله،خودشه. گفتم: +شما مطمئن هستی😳؟! گفت: _آره خودم اومدم بالا سرش😊. اما خانوادش چیز دیگه ای میگن. . . ادامه دارد... ✨ ❤‍🔥❤‍🔥 ♦️♦️♦️
◼️◻️◼️ 🌱🌱 🥀 سه دقیقه در قیامت ۶۵ «نشانه ها» پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده ام. نمی دانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده. ⏳ لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.🥀 یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. 😔 خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست به زودی به ما ملحق می‌شود. 🏞 در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد.😅 یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه‌هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم.😥 یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینی هاش را به من بخشید. ادامه دارد.... 🥀 🌱🌱 ◼️◻️◼️
◼️◻️◼️ 🌱🌱 🥀 سه دقیقه در قیامت ۶۶ «نشانه ها» این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همینطور در مقابل چشمانم بود.🙁 با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد.🧐 هرچند می‌دانستم که مانند بقیه موارد، این هم واقعی است. اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست. همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود مثل اون حاجی کم پیدا میشه. گفتم: بله اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد؟ حسینیه؟🕌 گفت: نمیدونم ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود. اون حتما خبر داره. الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم: این بنده خدا چیزی و کرده؟ این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبردار بشه، اما چون از دنیا رفته به شما میگویم. ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد 👈و گفت: این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیرش روکردی این حسینیه را ساخت و وقت کرد. نمیدونی‌چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. ادامه دارد... 🥀 🌱🌱 ◼️◻️◼️
◼️◻️◼️ 🌱🌱 🥀 سه دقیقه در قیامت ۶۷ «نشانه ها» الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه رو برمیداریم و ملحق شمی کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر شود. من بدون اینکه چیزی بگویم، جواب سوالم را گرفتم. بعد از نماز سری به حسینیه زدم و برگشتم. من پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم. شب با همسرم صحبت می کردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده، باور کردنی نبود. با لبخند 😊به خانمم گفتم: اون لحظه آخر بمن گفتند: به خاطر دعاهای همسرت ودختری که تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: این هم یک نشانه هست. اگه این بچه دختر بود، معلوم میشه که تمام این ماجرا ها صحیح بوده. ادامه دارد... 🥀 🌱🌱 ◼️◻️◼️
◼️◻️◼️ 🌱🌱 🥀 سه دقیقه در قیامت ۶۸ «نشانه ها» در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. 🤩 اما جدای از از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود!😨 من صدا های وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.😱 اما این مسئله اصلاً در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد. 🥀 در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد.🌟🌟🌟 لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم! اما به من گفتند مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. 🤩 همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود. ادامه دارد... 🥀 🌱🌱 ◼️◻️◼️
🪴🪴🪴 🌷🌷 💫 سه دقیقه در قیامت ۶۹ { مدافعان حرم } . . دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود،چطور باید این حرف را ثابت می‌کردم؟ برای همین چیزی نگفتم. . . اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم،یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد،به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. . . هیجان عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم. می‌خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم و..... من یک شهید را که به زودی به ملاقات الهی میرفت میدیدم. اما چطور این اتفاق می‌افتد؟ آیا جنگی در راه است!؟ . . چهارماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقه‌مند به حضور در صف مدافعان حرم هستند،می توانند ثبت نام کنند. . . جنب و جوشی در میان همکاران افتاد. آنها که فکرش را می‌کردم،همگی ثبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها،پس از دوره آموزش تکمیلی،راهی سوریه شوم. . . آخرین شهر مهم در شمال سوریه،یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می‌شد،نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد. محاصره شهر حلب کامل شد. . . مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. . . من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. . . ادامه دارد.... 💫 🌷🌷 🪴🪴🪴
🪴🪴🪴 🌷🌷 💫 سه دقیقه در قیامت ۷۰ { مدافعان حرم } قسمت دوم . . کارهایم را انجام دادم. وصیتنامه و مسائلی که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام شد. آماده رفتن شدم. . . به یاد دارم که قبل از اعزام،خیلی مشکل داشتم. با رفتن من موافقت نمی شد و.... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد. . . ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد،کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می‌دادم،تا خدای نکرده دل کسی را نرنجانم،حق الناس بر گردنم نماند. . . دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها و.... خبری نبود. یکی دو شب قبل از عملیات،رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم،دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل،حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و..... . . خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم. اما قبول نکردم. برای یکی دو نفر،خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم. . . جواد محمدی،سید یحیی براتی،سجاد مرادی،عبدالمهدی کاظمی،برادر مرتضی زارع و شاهسنایی و.... در کنار هم بودیم. آنها مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. . . من هم کمی از ماجرا را گفتم،رفقای من خیلی منقلب شدند. خصوصن در مسئله حق الناس و مقام شهادت. . . چند روز بعد در یکی از عملیات ها حضور داشتم. در حین عملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. . . ادامه دارد..... 💫 🌷🌷 🪴🪴🪴
🍃🍂🍃🍂 🌼🌼 🥀 سه دقیقه در قیامت ۷۱ «مدافعان حرم» هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم. کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله🔫 از سویی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان رام به انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم.😡 و گفتم: برای چی این کار رو کردید؟ ممکن بود همه ما را بزنند. جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی.👀 چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم.🌌 نگاهی به چهره تک تک آنها کردم. گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می شوید.🥀🥀🥀 سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد. با نگاه های خود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود. من تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم، نکند من در جمع اینها نباشم. اما نه، انشا الله که هستم.😔🙂 جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب می دادم. در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می‌خورد؟🧐 گفتم بعد از اهمیت نماز با نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید. ادامه دارد... 🥀 🌼🌼 🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂 🌼🌼 🥀 سه دقیقه در قیامت ۷۲ «مدافعان حرم» روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی، پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می کند، از دنیا می رود و می گویند شهید شد!🌹 خیلی آرام گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم. ⚰ او در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!🙈 چند روز بعد، آماده عملیات شدیم. جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. من آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره. احتمالاً با تمام این افراد همگی با هم شهید می شویم. نیمه‌های شب، هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند. او کار ها را پیگیری می‌کرد. ادامه دارد... 🥀 🌼🌼 🍂🍃🍂🍃
🕊🕊🕊 ☀️☀️ ✨ سه دقیقه در قیامت ۷۳ *《مدافعان حرم》* سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست‌.او می خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند. من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه ها به زودی شهید می‌شوند.از جمله بیشتر دوستانی که باهم بودیم.من هم می‌خواهم با آن ها باشم،بلکه به خاطر آن ها،ماهم توفیق داشته باشیم. دستور حرکت صادر شد.من از ساعت ها قبل آماده بودم.سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می‌کند🕊 هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد. خیلی جدی گفت: سوارشو که باید از یک طرف دیگه،خط شکن محور باشی😄 باید حرفش را قبول می‌کردم.من هم خوشحال،سوار موتور جواد شدم.ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت: پیاده شو.زودباش🤔 بعد جواد داد زد: سید یحیی بیا. سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد🏍 ادامه دارد... ✨ ☀️☀️ 🕊🕊🕊
🕊🕊🕊 ☀️☀️ ✨ سه دقیقه در قیامت ۷۴ *《مدافعان حرم》* من به جواد گفتم: اینجا کجاست؟خط کجاست؟نیروها کجایند😳 جواد هم گفت: این آر پی جی رو بگیر و برو بالای تپه.اونجا بچه ها تورو توجیه می‌کنند‌. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! این منطقه خیلی آروم بود.تعجب کردم😳 از چند نفری که در سنگر حضور داشتن پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست! یکی از آنها گفت: بگیر بشین اینجا خط پدافندی است.باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم🤫 تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده.روز بعد که عملیات تمام شد،وقتی جواد محمدی را دیدم. گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه،برای چی من رو بردی پشت خط🥲 اوهم لبخندی زد و گفت: تو فعلا نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است.مردم معاد را فراموش کرده‌اند.برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی🖤 اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند.سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند،اولین شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع،بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و...❤ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که باهم بودیم،همگی پر کشیدند و رفتند. درست همانطور که قبلا دیده بودم🥰 جواد محمدی هم بعد ها به آن ها ملحق شد💖بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند. من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم. با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد🥺 *《برای شادی روح تمامیه شهدا صلوات بفرستید❤》* ادامه دارد... ✨ ☀️☀️ 🕊🕊🕊
♥️♥️♥️ 🍃🍃 🥀 سه دقیقه در قیامت ۷۵ {مدافعان وطن} . . مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم،حال و روز من خیلی خراب بود. من تا نزدیکی شهادت رفتم اما خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم! . . به من گفته بودند که هر نگاه حرام،حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. . . روزی که عازم سوریه بودیم،پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم. هرچه می خواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمی شد. . . اما دیگر دوستان من،در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمیدانم،شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم. . . هر چه بود،گویی ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل عشوه های آنان هیچ حرف و هیچ عکس العملی انجام ندادم،اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم. . . درمیان دوستانی که با هم در سوریه بودیم،چند نفر دیگر را می‌شناختم که آنها را جزو شهدا دیده بودم. میدانستم آنها نیز شهید خواهند شد. . . یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. توی فرودگاه،در جایی نشست که هیچکسی در مقابلش نباشد. تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. . . در جریان شهادت رفقای ما،علی هم مجروح شد،اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی به زودی شهید خواهد شد،اما چگونه و کجا؟! . . ادامه دارد .... 🥀 🍃🍃 ♥️♥️♥️
♥️♥️♥️ 🍃🍃 🥀 سه دقیقه در قیامت ۷۶ {مدافعان وطن} «قسمت دوم» . . یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم،اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند مشاهده کردم! . . من و اسماعیل،خیلی با هم دوست بودیم. یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد. یک ساعتی با هم صحبت کردیم. اسماعیل خداحافظی کرد و گفت: قرار است برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شوم. . . رفقای ما عازم سیستان و بلوچستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار،برای ماموریت به آنجا اعزام می‌شدند. . . فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند رفته سیستان. یکباره با خودم گفتم: نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود؟! . . سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار،تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضور ما صادر نشد. . . مدت گذشت. با رفقا در ارتباط بودم اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد. خبر خیلی کوتاه بود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. . . یک انتحاری وهابی،خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت می رساند. ‌. . سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هردو در میان شهدا بودند. البته بعد از شهادت دوستانم،راهی مرزهای شرقی شدم. . . ادامه دارد.... 🥀 🍃🍃 ♥️♥️♥️
🌿🌿🌿 🌹🌹 🌟 سه دقیقه در قیامت ۷۷ «مدافعان وطن» قسمت آخر😔 مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! 😢 یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کردی! من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب ودر زمره ی شهدا وبا سرهای بریده شده راهی بهشت بودند. برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است، درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودن که من حرفم را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. من در اداره مشغول به من کار بودم. با حسرتی که غیر قابل باور است. یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم وسلام کردم. خیلی چهره آنها برایم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمی دانم شمارا کجا دیدم. ولی خیلی برای من آشنا هستید. میتونم فامیلی شمارا بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفی کرد.تا نام ایشان را شنیدم،رنگاز چهره ام پرید!یاد خاطرات اتاق عمل و... برایم تداعی شد.😣 بلافاصله به دوست کناری او گفتم:نام شماهم باید حسین آقا باشه،درسته⁉️ او هم تاییدکرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم.اما من که حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم✋ خوب بیاد داشتم که این دو جوان پاسدار را باهم دیدم که وارد بهشت شدند. هر دو باهم شهید🌷شدند در حالیکه در زمان شهادت مسئولیت داشتند‼️ باز به ذهن خودم مراجعه کردم. 🤔 چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند. پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج🕊 آنها را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم بشهادت می رسن. 🌹🌹🌹🌹🌹 چند نفری را در خارج اداره دیدم که آنها هم... ادامه دارد... 🌟 🌹🌹 🌿🌿🌿