ترجیح میدم تو خونه بشینم
به ساحل و جنگل فکر کنم
تا اینکه برم بیمارستان و به خونه فکر کنم.
#در_خانه_می_مانیم
#در_خانه_می_مانیم
#داستان_بخوانیم
از همان سنین کودکی به نماز اول وقت اهمیت می داد و فضیلت نماز اول وقت را با هیچ چیز دیگر عوض نمی کرد.
در دوران جوانی که به ورزش کشتی می رفت روزی برای انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتیم. مسابقات فینال بود، در میان جمعیت به تماشا نشسته بودم که چند نفر از رقیبان با هم مبارزه کردند.
نوبت به عباس [۱] رسید. چند بار نام او را برای مبارزه خواندند، امّا او نبود و حاضر نشد، تا اینکه دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند.
نگران شدم به خودم می گفتم: یعنی عباس کجا رفته؟ در جستجوی او بودم نگاهم به درب سالن و او افتاد که وارد می شد.
جلو رفتم و گفتم: کجا بودی؟ اسمت را خواندند، نبودی؟
گفت: وقت نماز اول وقت بود، رفته بودم نماز.[۲]
[۱]. عباس حاجی زاده بعدها در یکی از عملیاتها به فیض شهادت نائل آمد.
[۲]. ستارگان خاکی، ص ۲۱۹.
🌱کانال🔊 #آینده_سازان_جوان:
https://eitaa.com/joinchat/1933049897Cfa63429f66
@ayandesazanejavan
#داستان_بخوانیم
#در_خانه_می_مانیم
کمین مجنون
تو گردان شایعه شد.
نماز نمی خونه!
گفتن:
«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»
باور نکردم و گفتم:
«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.»
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر
حرف را باز کنم.
تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی..
لبخندی و گفت:
«یادم می دی نماز خوندن رو!»
بلد نیسی!؟
نه، تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی
اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند.
دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند.
سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.
آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد....💒🕋
🌱کانال🔊 #آینده_سازان_جوان:
https://eitaa.com/joinchat/1933049897Cfa63429f66
@ayandesazanejavan