هدایت شده از کانال مذهبی راز قرآن
(هر روز یک داستان از زندگی پیامبران علیه السلام از آدم تا خاتم)
#قصه_صد_دوازدهم
💢یعقوب و فراقی دیگر
برادران اصرار کردند که یکی دیگر از آنها را گروگان بگیرد اما یوسف گفت؛ تنها کسی را نگه می
داریم که پیمانه را دزدیده باشد. برادران خشمگین و مأیوس عزم رفتن کردند. اما یهودا یکی از
برادران آنها گفت؛ هرگز بدون بنیامین به کنعان باز نخواهم گشت زیرا که به پدرش قول داده
است. بنابراین برادران بدون یهودا به کنعان بازگشتند برادران نزد یعقوب رفتند و موضوع را به
اطلاع او رساندند، یعقوب ناراحت گفت؛ همان کاری را که قلب های شما می خواست انجام
شده، اما من باز هم صبر می کنم. فرزند عزیزم یوسف را از من جدا کردید و حال پسر دیگرم
را...
یعقوب دیگر از فراق دوری یوسف توانی نداشت و از آنها خواست تا هم یوسف و هم بنیامین را
نزد او باز گردانند. او مطمئن بود که یوسف زنده است زیرا در سحر هنگام مناجات با خداوند از
ملک الموت مطلع گشت که یوسف زنده است، و آنان را برای پیدا کردن یوسف فرستاد.
بعد از مدتی عزیز مصر نامه ای برای یعقوب فرستاد که یوسف را سالها پیش خریداری کرده و
بنیامین نیز به جرم دزدی نزد او می باشد. یعقوب غمگین گشت و در نامه ای به عزیز مصر
نوشت و در آن از خود و پدرانش و یوسف صحبت کرد و او را به خداوند ابراهیم، اسحاق و یعقوب
قسم داد تا فرزندانش را به او بازگرداند.
وقتی نامه یعقوب بدست یوسف رسید، بسیار گریه کرد و رو به برادرانش گفت؛ آیا شما بر
کارهای خود آگاهید، آیا می دانید با یوسف و برادرش چه کردید؟ آنها با حیرت به یوسف نگاه
کردند و یوسف تبسمی نمود و دندانهای مثل مرواریدش آشکار شد، و تاج خود را از سر
برداشت، برادران او را شناختند و پرسیدند، آیا تو یوسفی؟ گفت؛ بله! خداوند بر من منت نهاد تا
زنده بمانم.
💢 بوی پیراهن یوسف و دیدار یوسف با یعقوب
برادران به گناه خود اعتراف کردند و از او خواستند تا آنها را ببخشد، یوسف گناه آنان را بخشید و از آنها خواست تا هرچه زودتر پیراهنش را نزد یعقوب به کنعان ببرند. هنگامی که پیراهن را نزد
یعقوب بردند، او پیراهن را بر دیدگانش مالید و بینایی خود را باز یافت.
مدتی گذشت و این بار یعقوب خود به همراه پسرانش عازم مصر شد. هنگامی که یعقوب و
پسرانش به دربار یوسف رسیدند، یوسف را دیدند که بر تختی بزرگ نشسته و تاجی بر سر
دارد، یوسف با دیدن پدرش از جا بلند شد، یعقوب و همه پسرانش در برابر یوسف به سجده
افتادند. سجده آنان به مانند سجده فرشتگان بر آدم به جهت فرمان الهی و سلامی خاص بود.
در این جا یوسف از جای برخاست و رو به پدر گفت؛
«ای پدر این است تعبیر خواب پیشین من، به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من
احسان کرد، مرا از زندان خارج ساخت، شما را از بیابان کنعان به مصر آورد. پس از آنکه شیطان
میان من و برادرانم فساد کرد که خدای من لطف و کرَمَش به آنچه مشیت او تعلق گیرد شامل
می شود و بی گمان پروردگار من دانای حکیم است».
یوسف پدر و مادرش را کنار خود نشاند و گفت؛
«پروردگارا! تو به من سلطنت و عزت دادی و از تعبیر خوابها به من آموختی. ای پدید آورنده
آسمانها و زمین، تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان
ملحق فرما.»
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
@raz_quran
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•