نشست رو به روم. خندید وگفت:
«دیدید آخربه دلتون نشستم!»زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم وپنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش میدادم،حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد:
«رفتم مشهد ،یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون که،پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم.
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا جاییه که می تونین چیزی رو که خیر نیست،خیر کنین وبهتون بدن.
نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
نفسم بند اومده بود،قلبم تندتند می زدوسرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام بود و دل من...🦋
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
قصه دلبری📚♥️
@aye_ha
خريدمان از يک دست آينه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که به شدت مخالفت کرد!
گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلسمان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.» با اينکه براي مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند؛ نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ايی را که تهيه شده بود را بهشان داد!
حميد می گفت شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.»
#شهید_حمید_ایران_منش🦋
@aye_ha
آیه🦋ها
خیلے براٺ حرفِ نگفـتھ دارم:)!
اینم راه حل واسه وقتایی که نمیتونید به طرف بگید چقدر ازدستش دل شکسته اید :)))