#از_او_بگوئیم
..آری … من حسینم …
دوست رفیق غایبمان …
کسی که چهار روز غیبت کرده …
و بخاطر بی خبری از او … موأخذه شدیم …
😥شرمسارم …
خجالت زدهام …
حرفی ندارم …
که آنقدر بیتفاوت …
💧اشکهایم جاری شد …
بغض، تارهای گلویم را زیر و بم می کرد …
حرف زدن برایم سختتر از نفس کشیدن در آب بود!!!
به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم …
ادامه دادم …
ممنونم استاد که امروز …
بیدارمان کردی …
بیدار از یک حقیقت تلخ …
و یک خواب نه چندان شیرین!!!
بیدار شدیم تا بفهمیم …
⏳چقدر زمان گذشته؟!
یک روز!!!
نصف روز!!!
یا مثل اصحاب کهف!!!
که سیصد سال در خواب …
و وقتی بیدار شدند که …
دیگر سکهی آنها مال عهد دیگری بود …
عهد دقیانوس!!!
امروز بیدار شدیم …
😴 و نمیدانیم چقدر خوابیدیم!
چهار روز!!!؟
سیصد سال!!؟
بیشتر …!؟
آری خیلی بیشتر …
119٠ سال در خواب هستیم!!!
و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!!
کسی نگفت که اگر دوستمان محمّد چهار روز غایب است…
مهدی …
119٠ سال است که غایب است!!!
و کسی فریاد نزد …
که ...
😧 چطور از وی بی خبرید؟!
او که نه تنها دوست …
بلکه بهترین دوستمان …
بلکه پدر مهربانمان …
بلکه صاحب نفوسمان …
بلکه صاحب این زمانمان …
کسی ما را ملامت نکرد …
😓که خجالت نمیکشید …!؟
شبها راحت می خوابید …
و نمیدانید این غایب …
آیا به راحتی خوابیده است!؟
یا تا صبح به درگاه الاهی ندبه میکند …
🤲🏻 که خداوندا!
شیعیان ما از اضافهی طینت ما خلق شدند …
به خاطر ما …
به آبروی ما …
غفلت آنها را ببخش!
و چقدر نابرابر …
که ایشان به خاطر ما در زنجیر غیبت است…
امّا…
من راحت میخوابم!
و او نگران من بیدار …
خودشان گفته اند:
"اِنّا غَیر مُهملین لِمُراعاتکم"
محال است که هوایتان را نداشته باشیم …
و این بزرگترین غایب زندگیمان …
هرگز باعث نشد …
که استاد مارا ملامت کند …
به اندازهی چهار روز غیبت دوستمان!!!
🥺دیگر قدرت مقابله با بغض نبود…
مثل استاد …
مثل بچههای کلاس …
مثل تابلوی نستعلیق آخر کلاس …
که با بغض …
امّا مظلومانه….
نوشتهاش را فریاد می زد!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#از_او_بگوئیم
آن طور که من میخواهم بنویس!
غصهدار بود و دلواپس.
غصهدار حیرت مردم در موضوع غیبت،
عدهای اسیر شک و تردید،
عدهای در مسیر فساد عقیده.
خواب دید کنار خانهی خدا داشت طواف میکرد.
دور هفتم،
ایستاد کنار آن سنگ سیاه بهشتی.
دست میکشید و راز و نیاز میکرد،
همان وقت کعبهی آمالش را دید،
جلو آمد. سلام کرد و جواب شنید.
امام عصر علیه السلام از ضمیر غصهدارش خبر داشت. فرمود:
"چرا کتابی با موضوع غیبت نمینویسی؟ کتابی که تو را از این غصه نجات دهد"
گفت: «نوشتهام یَابنَ رسول الله»
فرمود: «آنها، به روشی که میخواهم نیستند.
"کتابی با موضوع غیبت بنویس. کتابی که غیبت انبیای الهی را بازگو کند"
از خواب که بیدار شد، گریه امانش نمیداد.
صبح همان شب، تألیف کتاب تازهاش را شروع کرد.
شیخ صدوق نامش را گذاشته بود: کَمالُ الدّین وَ تَمامُ النِّعمَه
📚 مقدمهی کتاب کمال الدین
چند نکته:
🔸تو هم غصهدار شیعیانی هستی که از امامشان دور افتادهاند؟ راستی غصههای تو چیست؟
🔸اگر برای امام زمان علیه السلام قدمی برداری، تو را از غصه نجات میدهد!! خدمت به امام زمان علیه السلام تو را از گرفتاریهای روزمره رها میکند! امتحان کن!
🔸آن طور که امام زمان علیه السلام دوست دارند زندگی کن!
🔸اگر دغدغهی مولایت را و یا شیعیان مولایت را داشته باشی، او نجاتت خواهد داد!
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#از_او_بگوئیم
آن طور که من میخواهم بنویس!
غصهدار بود و دلواپس.
غصهدار حیرت مردم در موضوع غیبت،
عدهای اسیر شک و تردید،
عدهای در مسیر فساد عقیده.
خواب دید کنار خانهی خدا داشت طواف میکرد.
دور هفتم،
ایستاد کنار آن سنگ سیاه بهشتی.
دست میکشید و راز و نیاز میکرد،
همان وقت کعبهی آمالش را دید،
جلو آمد. سلام کرد و جواب شنید.
امام عصر علیه السلام از ضمیر غصهدارش خبر داشت. فرمود:
"چرا کتابی با موضوع غیبت نمینویسی؟ کتابی که تو را از این غصه نجات دهد"
گفت: «نوشتهام یَابنَ رسول الله»
فرمود: «آنها، به روشی که میخواهم نیستند.
"کتابی با موضوع غیبت بنویس. کتابی که غیبت انبیای الهی را بازگو کند"
از خواب که بیدار شد، گریه امانش نمیداد.
صبح همان شب، تألیف کتاب تازهاش را شروع کرد.
شیخ صدوق نامش را گذاشته بود: کَمالُ الدّین وَ تَمامُ النِّعمَه
📚 مقدمهی کتاب کمال الدین
چند نکته:
🔸تو هم غصهدار شیعیانی هستی که از امامشان دور افتادهاند؟ راستی غصههای تو چیست؟
🔸اگر برای امام زمان علیه السلام قدمی برداری، تو را از غصه نجات میدهد!! خدمت به امام زمان علیه السلام تو را از گرفتاریهای روزمره رها میکند! امتحان کن!
🔸آن طور که امام زمان علیه السلام دوست دارند زندگی کن!
🔸اگر دغدغهی مولایت را و یا شیعیان مولایت را داشته باشی، او نجاتت خواهد داد!
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#از_او_بگوئیم
بوی گِز پرهایش به مشام میرسید. اگر کمی جلوتر میرفت بالهایش هم میسوخت! اما سر را به پایین چرخاند و با همان عجله برگشت.
غوغای جمعیتی که تمام بلندیها را سیاه کرده بودند و صورتشان مثل شاطرها قرمز شده بود همراه با دود و زبانههای آتش در دره موج میزد و از دامن کوه بالا میآمد.
آسمان گرفت.
- چه میکنی؟ این آتش است! برای چه این قدر میروی و میآیی؟
- با منقار آب میآورم و بر آتش میریزم.
- میخواهی با یک منقار آب، یک کوه آتش را خاموش کنی؟!!
چشمان خیس گنجشک برقی زد و گفت: میدانم این آب برای این آتش کم است؛ میخواهم برای نجات ابراهیم بیشترین کاری که در توان دارم انجام دهم.
🌹 امروز حضرت حجت بن الحسن علیه السلام، پسر ابراهیم خلیل است؛ بیاییم برای فرج او بیشترین کاری کا در توان داریم انجام دهیم...
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•