💌#خاطرات_شهدا 📜
وقتی رضا را داخل قبر گذاشتم، در حالیکه گریه میکردم، صورت او را بوسیدم. ....بعد از چند وقت که خواب رضا را دیدم، روی گونه اش چیزی مثل ستاره میدرخشید. از او پرسیدم که: چه چیزی روی صورت تو میباشد که اینقدر نور دارد؟؟
🌷رضا گفت: وقتی شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره اشک از چشمت روی صورتم افتاد. این همان قطره اشک است که میدرخشد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز رضا چراغی
راوی: پدر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💌#خاطرات_شهدا 📜
وقتی رضا را داخل قبر گذاشتم، در حالیکه گریه میکردم، صورت او را بوسیدم. ....بعد از چند وقت که خواب رضا را دیدم، روی گونه اش چیزی مثل ستاره میدرخشید. از او پرسیدم که: چه چیزی روی صورت تو میباشد که اینقدر نور دارد؟؟
🌷رضا گفت: وقتی شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره اشک از چشمت روی صورتم افتاد. این همان قطره اشک است که میدرخشد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز رضا چراغی
راوی: پدر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‹💛🌻›
#شهیدانہ
#خاطرات_شهدا
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»
.
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریتهستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.
میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو..:)»📿°
.
وقتےهمکنارفرودگاهبغدادزدنشتۅ ماشینشکتابدعاۅقرآنشبود ..💔
.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌱
#یا_زینب_کبری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خاطرات_شهدا🌷
با دوستاش رفته بود راهیان نور ، "دیار شهدا" ...
مناطقی که به گفته "خودش" غریب بود...
موقع برگشت از سفر، اتوبوس🚌 رفت ولی "رسول" نرفت!❗️
گفت جا موندم..
بعدا فهمیدیم داستان از این قراره که تیم تفحص مستقر شده بوده و "رسول" هم با خبر شد و دلش می خواست یه مدتی رو باهاشون باشه....😊
اون یه مدت شد 10 روز!
واز همان جا بود که با "شهید محمد حسین محمد خانی" آشنا شد.
با آمدن "رسول" به منطقه شرهانی،بعد از مدت ها یک "شهید" پیدا شد....☺️
چه ذوق و شوقی داشت موقع تعریف کردن ماجرای پیدا شدن "شهید" ...
#نقل_از_مادر_شهید🍃
#شهیدرسول_خلیلی 🌷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💌#خاطرات_شهدا
اولینبارے ڪه حاجحسن رفت سوریه🇸🇾
مجــــروح شد؛ زمانیڪه برگشت🇮🇷
رفتــــم عیــــادتــــش🤍
بعد از ڪلے صحبتڪردن بهش گفتم:
حاجے به نظرت بَــــس نیست؟!
اون زمان به اندازه ڪافے جبهه رفتی🧨
الآنم ڪه رفتے سوریه و اینجورے شدے!
بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒
حاجحســــن اولش سڪوت ڪرد؛
بعدش یه نگاهے به آسمون ڪرد⛅️
و آهے از تهِ دل ڪشید💔
و گفت: شما ڪه نمیدونید
جــــوندادن رفیق تو بغلت یعنے چی!!
نمیدونید دیدن رفیقایے ڪه بخاطر من
یا رفقاے دیگهشون، خودشون رو
مینداختنــــد روے میــــن⛓⚙
ڪه بقیــه سالم بمونند یعنے چی!!
آیا این اِنصــافــه ڪه من بمونم‼️
📀راوے: دوست شهیــد #حسن_اڪبری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خاطرات_شهدا
همسر شهید میگوید:
سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد؛ حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد..
دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مرد برای تو شوهر نمیشود!
متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟
گفت: کسی که اینقدر به نماز و مسائل عبادیاش مقید باشد، جایش توی این دنیا نیست..✨
+ شادی روح شهید حسین دولتی صلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خاطرات_شهدا
ازش پرسیدم چجوری اومدی اینجا؟
گفت با التماس.
گفتم چجوری گلوله رو بلند میکنی؟
گفت با التماس.
گفتم میدونی آدم چجوری شهید میشه؟
با لبخند گفت با التماس :)
+ شادی روح شهید مرحمت بالازاده صلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #مهدی_دهقان
♨️نذر عجیب
⭐️برادر شهید روایت میکند: مهدی وقتی به چهارسالگی میرسد، دچار فلج اطفال میشود. پدر و مادرم او را در تهران و کاشان پیش دکترهای زیادی میبرند اما بینتیجه میماند. آخرین پزشک میگوید شاید خودبهخود خوب شود و به نوعی جوابشان میکند.
🎈آن موقع مادرم مرا باردار بود. به امام رضا علیهالسلام متوسّل میشود و میگوید اگر مهدی شفا پیدا کرد، نام مرا رضا میگذارد. بعد هم نذر میکند اگر جنگ ادامه پیدا کرد و سنّ مهدی به جنگ قد داد، به جبهه برود. اگر هم جنگ تمام شد، او به مدّت سهماه با اسرائیل بجنگد.
⭐️شهادت مهدی بر اثر بمباران جنگندههای رژیم صهیونیستی نشان داد که نذر مادرمان قبول شده است. خدمت به جبههی مقاومت اسلامی همان هدفی بود که مهدی را به مشهدش در سوریه کشاند و سرانجام، در حملهی هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تیفور سوریه به آرزویش رسید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•