eitaa logo
آیه گرافـی 🇵🇸
9.1هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
22.6هزار ویدیو
299 فایل
﷽ آشتی با قرآن به سبک »آیه گرافی« تفسیر مختصر برخی آیات شاخص قرآن و احادیث ناب 🍃قرآن را جهانی معرفی کنیم! تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab 💞حضور شما مایه دلگرمی ماست😊
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین 95 بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️ مراقب فریب 👈 شیاطین جنے و انسے باشید و نقش آنها را بازے نڪنید... ها را جدے بگیر🚫 بـرادر|🧔🏻| آرزوے را💛 با قسمت نڪن❌ آرے . . . درد ودل ڪردن تو را امیدوار میڪند🍃 ✌️ اما یادت نرود این تو را از خاک و 🌼 به سواحل آنتالیا میڪشاند و بے غیرتت میڪند🏖❗️❗️❗️ رفته رفته آرزوے شهادتت ب تبدیل میشود❌ و اندک اندک عڪس و فڪر به نامحرم یا همان شیطان ، جایگزین خوبے بر افڪار خوب و مثبت قبلت میشود🚫 طرز فڪرت عوض میشود💫 تا جایے ک میگویے: " ڪه هر ڪارے ڪه ما میڪنیم درست است و شرعے و گناهے در آن نیست🥀 :: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️ 🚫 🚫 جلو جلو عواقب 📱ڪردنت را ب تو یاداورے ڪردم🌚🌪 روز نگویے ڪه ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼 یادت باشد☝️ شیرینے اعتقادات ڪه ڪمرنگ شود✨ غلظت بالامیرود🔥🍂🔥 راستے اول ماجرا را بیاد داری👨‍💻‼️ اولین پے ام ات "سـلام خواهر"بود📨 از بعدے ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 فقط‌یڪ سوال⁉️ هنوز هم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀 اللهم ارزقنے شهادت فے سبیل الله... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️ مراقب فریب 👈 شیاطین جنے و انسے باشید و نقش آنها را بازے نڪنید... ها را جدے بگیر🚫 بـرادر|🧔🏻| آرزوے را💛 با قسمت نڪن❌ آرے . . . درد ودل ڪردن تو را امیدوار میڪند🍃 ✌️ اما یادت نرود این تو را از خاک و 🌼 به سواحل آنتالیا میڪشاند و بے غیرتت میڪند🏖❗️❗️❗️ رفته رفته آرزوے شهادتت ب تبدیل میشود❌ و اندک اندک عڪس و فڪر به نامحرم یا همان شیطان ، جایگزین خوبے بر افڪار خوب و مثبت قبلت میشود🚫 طرز فڪرت عوض میشود💫 تا جایے ک میگویے: " ڪه هر ڪارے ڪه ما میڪنیم درست است و شرعے و گناهے در آن نیست🥀 :: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️ 🚫 🚫 جلو جلو عواقب 📱ڪردنت را ب تو یاداورے ڪردم🌚🌪 روز نگویے ڪه ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼 یادت باشد☝️ شیرینے اعتقادات ڪه ڪمرنگ شود✨ غلظت بالامیرود🔥🍂🔥 راستے اول ماجرا را بیاد داری👨‍💻‼️ اولین پے ام ات "سـلام خواهر"بود📨 از بعدے ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 فقط‌یڪ سوال⁉️ هنوز هم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀 اللهم ارزقنے شهادت فے سبیل الله... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ☘☘☘
🌹شهیدمحمّدرضادهقان🌹 ⭕️شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرخود نشان داد تعریف میکرد: از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمدو به صورت واضح می‌گفت: «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید 🌹شهید محمدرضا_دهقان🌹 🌹شادی روح مطهرهمه شهدابخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اگر مدافعین حرم نبودند... اگر مقاومت نباشد.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
770.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در روز های آخر هم نتوانستیم زیارتت کنیم💔 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•