🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #سنگی_بر_گوری نویسنده: #جلال_آل_احمد موضوع: زندگینامه انتشارات: رواق
سنگی بر گوری خودزندگینامهای از نویسندۀ ایرانی جلال آلاحمد است که در سال ۱۳۴۲ به نگارش درآمد، ولی تا ۱۳۶۰ منتشر نشد. آلاحمد این کتاب را به احترام همسرش، سیمین دانشور، منتشر نکرد؛ امّا پس از مرگش شمس آلاحمد آن را به چاپ سپرد. در سال ۱۳۸۴ انتشارات جامهدران سنگی بر گوری را تجدید چاپ کرد؛ و پس از محدودیتهایی تا سالهای منتهی به ۱۳۹۲، از آن پس بارها به وسیلهٔ ناشران مختلف منتشر شدهاست. این کتاب کوتاه در شش فصل نوشته شدهاست. با این که نوشتن خودزندگینامه یکی از وجوه برجستهٔ ادبیات مدرن مغربزمین است، امّا در ادبیات فارسی معاصر آلاحمد از اندکشمار نویسندگانی بهشمار میآید که به آن توجّه داشتهاست. سنگی بر گوری در سال ۲۰۰۸ میلادی به انگلیسی ترجمه و در سری کتابخانه ایرانیکا منتشر شدهاست.
موضوع اصلی کتاب سترونی آلاحمد و بیفرزندی او و سیمین دانشور است. پژوهشگران آثار آلاحمد تفسیرهای گوناگونی از این معنی کردهاند. بعضی آن را بیان مسئلهای شخصی و اجتماعیِ یک روشنفکر دانستهاند و بعضی آن را کنایی و استعاری شمردهاند و عقیمبودن را گاه کنایه از بیسرانجامی و بیحاصلی کارِ فکری آلاحمد از جمله در کتابهایی چون غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران دانستهاند و گاه شکست کل پروژهٔ «فکر ایرانی» و روشنفکری از جنبش مشروطه ایران به بعد.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡 6- الگوسازی رفتاری مناسب برای نوجوانان :
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡
۷_ آموزش مهارتهای اجتماعی به نوجوانان : 💁♂️
کمک به نوجوان برای یادگیری مهارتهای اجتماعی مانند مذاکره و حل مسأله میتواند به او کمک کند تا بهجای پرخاشگری، راهحلهای مسالمتآمیزتری برای مشکلات خود پیدا کند. این مهارتها میتوانند از طریق بازیها و فعالیتهای گروهی آموزش داده شوند. با تقویت این مهارتها، نوجوانان میتوانند بهتر با همسالان و بزرگترها تعامل کنند و در مواجهه با موقعیتهای دشوار، راههای بهتری برای حل مشکلات پیدا کنند..
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
صحبتاش جالب بود... شهادت طلبانه بود اما باید میگفت... لحن و ادب کلامش خوب بود... اولش به خیلیا برخور
#حجره_پریا
قسمت ۸
من میدیدم که اون خانمه در حین صحبت کردنش، همه را ساکت کرد و توجه همه را جلب کرد و برای دقایقی، دست از آبروی خودش شست تا بتونه کاری کنه که مطالبش را با حساسیت بشنوند! و این، کار منو یه کم راحت تر کرد...
مجری همایش، وقتی منو معرفی کرد، فقط به اسم و فامیلی مستعار اکتفا کرد و گفت: «در بخش آخر روز اول همایش، در خدمت کارشناس امنیتی از .......... هستیم. قطعا صحبت های جذاب و مهمی دارن که میتونه دریچه جدیدی را به بحث امروزمون باز کنه! از ایشون دعوت میکنم که به جایگاه تشریف بیارن و مطالبشون را بیان کنند. تا ایشون آماده میشن...
وقتی دید بچه های ما دو سه نفرشون شروع به دویدن به طرف درها کردند و یه کم سالن شلوغ شد، جملاتش ناتموم موند و نتونست ادامه بده...
حواس همه به طرف اون دو سه نفر جلب شده بود و همه نگاشون میکردند و از تعجب داشتن شاخ درمیاوردن! چون نمیدونستن چه خبره، بیشتر تعجب میکردن!
به طرف جایگاه حرکت کردم... همینجوری که راه میرفتم، چشمکی به مسئول درب اصلی زدم و اون هم درب را خیلی آروم و بی سر و صدا قفل کرد ... یه کم قدم ها را سریع تر برداشتم و با نوعی از حروله کردن (حالتی بین راه رفتن و دویدن) پله ها را دو سه تا یکی کردم و رفتم بالا...
تا رسیدم پشت تریبون، بدون هیچ سلام و صلوات و مقدمه ای گفتم: «حضار محترم! عذرخواهی میکنم... همایش تعطیله... یه خطر بزرگ امنیتی گزارش شده که باید هر چه سریع تر سالن را ترک کرد...»
تا اینو گفتم، همه نیم خیز شدن... همهمه ها باز شروع شد... دو سه نفر پاشدن حرکت کردن... صدامو بردم بالاتر و با حالتی هیجانی تر گفتم: « ببخشید اما باید واقعیتو گفت... همکارانم گفتند که ظاهرا دو سه تا بمب با درصد تخریب زیاد در سالن وجود داره که باید هر چه سریع تر سالن را ترک کرد...»
دیگه هیچکس سر جاش ننشسته بود و همه پاشدن به طرف درب ها هجوم بردند! مخصوصا وقتی دیده بودن که چند نفر دارن میدون، هیجان عمومی بیشتر شد... اینقدر هجوم زیاد شد و سر و صداها بلند شده بود که حتی صدای بلندگویی که صدای منو به اونا میرسوند، اثری نداشت و کسی نمیشنید!
حدود سیصد چهارصد نفر به طرف دو تا درب اصلی هجوم بردند... پیر و جوون... زن و مرد... وحشت و اضطراب، سراسر سالن را فرا گرفته بود... اما بیچاره ها هر کاری میکردند در باز نمیشد...
همین باز نشدن درب ها استرس جمعیت را بیشتر کرد و حتی چند نفر در بین اون جمعیت مضطرب از حال رفتند... منم پشت بلندگو جو میدادم و میگفتم: «آقا درب را باز کن... عزیزان خونسرد باشن... عمر دست خداست... یکی پاشه اون در صاب مرده را باز کنه... چرا قفلش کردن... بچه های امنیت کجایین؟ حاج آقا هل نده... مواظب پیرها باشید...»
ملت زبون بسته داشتن مدام هل میدادن تا بتونن درب سالن را بشکنند و خارج بشن... اما درب سالن، خیلی سفت و سخت بود و حتی گلوله هم ازش عبور نمیکرد...
اینقدر شرایط بحرانی شده بود که حتی میدیدم مردم که هیچ چاره و راهی به بیرون نداشتن، با صدای بلند یا حسین یا حسین میگفتن و به امام زمان متوسل شده بودن و...
به یکی از بچه های دیگه اشاره کردم... اون چند متری من و در جایگاه ایستاده بود... کاری بهش سپرده بودم که خیلی حساس و استرس زا بود... تصمیم سختی بود اما باید انجام میشد... دوباره بهش اشاره کردم... اونم ترقه ای از جیبش آورد بیرون و آتیشش زد...
تصور کنین دقیقا... حجم جمعیت پشت در... فشارهای زیاد... وحشت زده... یکی دو نفر هم غش کرده... یهو صدای بلند یه ترقه دست ساز هم بیاد... صدایی که وقتی توی اون سالن سر بسته بپیچه، انعکاس های خاص خودش هم داشت و دیگه خودتون فکر کنین چی شد و چه جیغی زن و مرد کشیدن...
جالب بود... توی اون شرایط، دو سه نفر مدام شعار میدادن و میگفتند: مرگ بر آمریکا ... مرگ بر اسرائیل ... مرگ بر داعش... مرگ بر آل سعود... اما کسی حمایتشون نکرد و جوابی نشنیدن...
به من از آخر سالن اشاره کردن که وضعیت داره قرمز میشه و ممکنه فاجعه خفگی و سکته به وجود بیاد... چون چند تا از بچه های خودمون هم وسط جمعیت بودن و از راه دور، آمار میدادن...
تصمیم گرفتم سخنرانیم را شروع کنم...
آهان... راستی... یه چیزی یادم رفت بگم... با چشمم دنبال همون خانمی گشتم که قبل از من سخنرانی داشت... دیدمش... دیدم دستش روی گلوش هست و حسابی هول کرده... اما مثل بقیه نیست و مدام هل نمیده و جیغ نمیزنه!
خلاصه...
تصمیم گرفتم سخنرانیم را شروع کنم... گفتم:
«بسم الله الرحمن الرحیم... خسته نباشید... علما و وزرا و حضار گرامی! بفرمایید سر جاهاتون تا براتون توضیح بدم! آقا بفرمایید... خواهران بفرمایید... بفرمایید خواهش میکنم... توضیح میدم...»
یه نفر گفت: «چی چی را توضیح میدی؟! در باز نمیشه! الان ملت خفه میشه! الان همه جا میترکه!»
با صدای بلندتر گفتم: «لطفا بشینین سر جاهاتون! گفتم لطفا برگردین سر جاهاتون!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت ۸ من میدیدم که اون خانمه در حین صحبت کردنش، همه را ساکت کرد و توجه همه را جلب کرد
هنوز مردم باورشون نشده بود که خبری نیست... هنوز با هم حرف میزدن و حال خیلیا خوب نبود... بعضیا هم نمیدونستن چیکار کنن و کلا هاج و واج مونده بودن چیکار کنن؟!
سه چهار دقیقه طول کشید ... همکارام که در جریان بودند مردم را با هزار زحمت و مکافات، آروم میکردن و اونا را سر جاشون نشوندند... اما بازم عده ای بودند که حالشون بد بود و میخواستن سالن را ترک کنند... گفتم به اونا آب قند بدهند تا پس نیفتند!
بعد از ترکوندن این بمب روانی در سالن، هنوز حالت ترس و سر و صدا در بین مردم به چشم و گوش میخورد... خب حق داشتند... تا حالا در مانور روانی شرکت نداشتند... از شانس بد اونا گرفتار کسی شده بودن که به قول بچه های خودمون، خوراکش جنگ روانیه!
با لحنی خیلی آروم شروع کردم به حرف زدن و گفتم: «سلام و درود خدا به محضر حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها... امیدوارم جسارت حقیر و همکارانم را ببخشید... اما لازم بود... میگم چرا... اما فعلا همین قدر عرض کنم که لازم بود... عزیزان! خطری شما را تهدید نمیکنه... خیالتون راحت باشه و با خیال راحت روی صندلیهاتون بنشینید... لطفا برای آرامش خاطر حضار گرامی و سکوت مطلق جلسه، صلواتی را خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها تقدیم بفرمایید!»
بعد از اینکه صلوات فرستادند گفتم:
«لطفا به دور و بر خودتون یه نگاه بندازید... شما تا همین چند دقیقه پیش خیلی باکلاس و منظم و با تفکیک خاص خانم ها و آقایون نشسته بودید... شما تا همین چند دقیقه پیش ظاهرتون خیلی جذاب و اتوکشیده بود ... اما الان ببینید چقدر بی نظم نشستید! ببینید زن و مرد به صورت پراکنده و قر و قاطی نشستید! ببینید چقدر کاغذ و میوه و خودکار و خرت و پرت رو زمین ریخته! ببینید حتی اعضای محترم ردیف اول هم سر جاشون نیستن و جا به جا شدن و یکی ته سالن نشسته و یکی هم وسط و خلاصه هر کسی یه جا ولو شده رو صندلیش!
اینا به کنار... حواستون بود وقتی به طرف در هجوم بردین، کسی رعایت محرم و نامحرم نکرد؟! حتی بعضی ها حرف های زشت میزدن که کدوم گور به گور شده ای در را قفل کرده و چرا باز نمیشه و پس مسئولین سالن کدوم گوری هستن و دارن چه غلطی میکنن؟!
آره دوستان! این حرفها و حرکات و سکنات، از علما و وزرا و محقیقن و پژوهشگران آنلاین جامعه ما رخ داد... آیا در شرایط عادی؟! نه... بلکه در حالتی که نمیدونستند مانور هست و دارن تست میشن!
دیدید که حتی توسل و شعار مرگ بر و حرفهای اینجوری هم در را براتون باز نکرد و نظر کسی را عوض نکرد! خوبه که آدم در لحظات سخت و بد، یاد مقولات دینی میفته اما این کار، همه چیزی نیست که میتونستید انجام بدید! دین و شعار و توسل، خوبه اما جبران کننده همه کمبودها و کاستی های من و شما نیست!
سروران! اینا همش نقشه بود و من و همکارام به عنوان خادمین امنیتی شما در این مملکت اسلامی میخواستیم یه چیزی بهتون به صورت عملی بگیم... و اون اینه که : بچه های من و شما در یک فضای نامحدود افتادند که حتی نمیتونند فرار کنند ... نمیتونند خیلی درگیرش بشن... شعار و توصیه های تکراری هم به دردشون نمیخوره ... اگر به دردشون میخورد که به این روز و حال نمیفتادند ...
بچه ها و ملتمون دارن زیر دست و پای هجوم اطلاعات کثیف (اطلاعاتی که قابلیت جداسازی صحیح و غلط در آن نباشد!) و افکارهای مختلف و حرفهای اضافی این و اون له میشن و کسی نیست به دادشون برسه... این افکار داره از خونه و هم خونه های من و شما سرچشمه میگیره...
آره از هم خونه من و شما و همسایه ها و آشناهای من و شما... در طول این سالها بعضی از ما اینقدر از دشمن و بیرون و خارج بد گفتیم تا مثلا خودمون را خوب جلوه بدیم و بچه هامون درگیر فرار و پناهندگی نشن... اما حواسمون به خونه خودمون نبود... به قول مرحوم حسین پناهی؛ صفر ما را بستند تا به بیرون زنگ نزنیم... اما از شما چه پنهان... ما از درون زنگ زدیم ...
وضع و حال کسی که درگیر اون فضای ولنگار مجازی شده باشه، مثل همین وضعیت شماست بعد از تنشی که بهتون وارد شد... همینجور پراکنده و بی نظم و خسته و آشفته لم میدن رو مبل و تنهایی مفرطی را با خودشون به دوش میکشن...
من آدم امنیتی چرا بشینم در تمام همایش ها و جلسات مختلف، آمار و کلیپ های مفاسد و پاورپوینت تئوری بدم و رد بشم؟! بدم میاد از این روش بعضی از هم کارامون...
که چی بشه؟! آخر این همه کلیپ و نچ نچ کردن از اوضاع خراب جامعه چیه؟! ته تهش فقط میگیم: استغفرالله ربی و اتوب الیه...
ایناش ... همین مانور روانی را ببینید... حتی شما روتون نمیشه فیلم دوربین مدار بسته سالن را نشونتون بدم و آنالیزش کنم که ببینید هر کدومتون در چه حالی بودید!
همکارانم همین حالا پیامک دادن به من و گفتند در طول این بیست دقیقه، حدودا 10 کیلو قند برای آب قند عزیزانی که هول کرده بودند و اذیت شده بودند مصرف شده! 10 کیلووووووو ... کم نیستا ...
من فقط یه نفر را دیدم که دستش
🌱آیه های زندگی🌱
هنوز مردم باورشون نشده بود که خبری نیست... هنوز با هم حرف میزدن و حال خیلیا خوب نبود... بعضیا هم نمی
روی گلوش بود و احساس ترس و خفگی میکرد... احساس خفگی میکرد چون هیجان مانور زیاد بود و نمیدونست داره مانور میده... بذارید یه کم واضحتر بگم... (جوری که تابلو نشه و کسی نفهمه منظورم کیه، بهش نگاه کرد و گفتم) حتی اون هم ترسیده بود و دسپاچه شده بود... هر چند تلاش میکرد خودشو کنترل کنه اما با شنیدن صدای ترقه ای که همکارانم ترکوندند حتی اون هم سراپا واهمه شده بود! چرا؟ چون انتظار چنین حال و روز و اتفاقاتی را نداشت!
عزیزان... علما ... وزرا ... حضار گرامی!
اوضاع، خرابتر از این حرفهاست... شما جونتون را در یه فضای بسته اینچنینی در خطر دیدید و دست و پاتون را گم کردید! اما خدا به داد بچه ها و ملتی برسه که در فضای مجازی، درگیر ترفند های اخلاقی بهایی ها ... منطق سبک اما زیبای آتئیست ها ... مظلوم نمایی تجزیه طلب های «خلق عرب» و «جدایی طلبان بلوچ متحد» و «کمله دموکرات کردستان»... زنای ذهن کانال های پورنو و مستهجن ... ادعاهای یمانی بودن یه آدم عرب شوت و تعطیل به نام احمد الحسن و ... هزار تا مدعی دیگه هستند و ما تازه نشستیم در این همایش و از ضرورت ها حرف میزنیم و چرت عصرگاهی میزنیم!
من اینجوری انتقال مفاهیم میکنم. امیدوارم تونسته باشم بگم چقدر سخته وسط معرکه باشی و دارن بهت حمله های روانی و اعتقادی میکنند اما بقیه بشینن بالای سرت و بهت بگن لنگش کن! امیدوارم جلسه فردا مفیدتر باشه و بتونیم به راهکارهای عملی برسیم.
عصرتون بخیر ... التماس دعا »
ادامه دارد...
@ayeha313
خـدای مهربانم🙏
امروز دفتـر دل
دوستانم را به تو میسپارم
با دستان مهربانت قلمی بردار
خط بزن غمهایشان را
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا و
روزشان آرام و پراز آرامش قرار ده🙏
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏
ای زنده، ای پاینده 🙏
@ayeha313
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت اول
🔸️خیلی از زوجها به آمادگی قبل از ازدواج اهمیتی نمیدن و بیشتر درگیر تدارک و آمادگی برای مراسم ازدواج هستن تا به خوبی اجراش کنن. اما بعد از عروسی و شروع زندگی مشترک میگن “حالا چیکار کنم؟”. منظورم اینه که اونها خیلی وقت گذاشتن برای برنامهریزی مراسم عروسی، اما هیچ تلاشی برای شناخت همدیگه انجام ندادن. خب، میتونین دیگه خودتون تصور کنین که چه زندگی پیشروشون هست!
🔸️به زوجهایی که میخوان به تازگی زندگیشون رو شروع کنن، توصیه میکنیم که هر راهی رو که میتونن امتحان کنن تا برای ازدواج آماده بشن و زندگی خوبی رو با پایههای محکمی شروع کنن. خب چطور میشه به شناخت کافی رسید؟ برای کمک به شما ما برترین ایدهها و روشهای آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر رو باهاتون درمیون میذاریم.
🔸️با درنظر گرفتن نکات میتونین به آمادگی برای ازدواج برسین. به یاد داشته باشین که آماده شدن برای ازدواج اضطراب رابطه، لزوما کار سختی نیست! فقط باید بتونید صادقانه و واضح با هم ارتباط برقرار کنین.
🔸در ️این نکته ها، چند راه برای انجام این کار اومده!و میتونه به اندازه یک دوره کوتاه مدت برای آمادگی برای ازدواج موثر باشه.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
4⃣ پویشگر باشید 👈 کسی که شکار کردن بلد باشد، می داند که می تواند منتظر شکار در جایی مخفی شود اما هی
5⃣ احساسات خود را به روشنی بیان کنید
👈 وقتی همه ی قدم ها را به دقت بردارید، تنها چیزی که ممکن است مانع رسیدن شما به موفقیت شود، مهارت های ارتباطی است.
👈 خود را در یک جلسه ی کاری تصور کنید. رئیستان از شما نظرخواهی می کند. شما دقیقاً می دانید که چه باید بگویید تا مشکل حل شود، اما در بیان آن عاجزید. صدایتان و کلماتتان هیچکدام یاریتان نمی کنند. اینجاست که همه کم کم از شما دوری می کنند.
پس یاد گرفتن مهارتهای ارتباطی یکی از اصول اولیه است.
@ayeha313
#فرزندداری
🧒🏻 وقتی بچهها یه کار نادرست انجام میدن، معمولا به خاطر اینه که احساسات زیادی درونشون جمع شده و بلد نیستن چطوری باهاش برخورد کنن! بهترین راهکار تو این مواقع بازی و قصه است
💡مثلا میشه با نمایشهای عروسکی یا بازیهای دیگه، موقعیتهای مختلفی که احساسات بچهها رو برانگیخته نمایش بدیم و بعدش چندتا راه حل توی بازی نشون بدیم تا فرزندمون از بین اونا انتخاب کنه و نتیجه انتخابش رو توی بازی ببینه
🔺هر چقدر بیشتر این روش رو توی بازی به کار ببرین، بچهها بیشتر به مهارت حل مساله مسلط میشن و تغییر رفتار بهتر شکل میگیره
@ayeha313
💠#گذاشتن_نان_زیر_ظرف
#برداشت_های_نادرست_از_احکام
💬بعضی از مردم وقتی میخوان قابلمۀ داغ غذا رو روی سفره بذارن، از نون برای زیر اون استفاده میکنن.
📛 درحالی.که این درست نیست.
✍️ این کار یا هرجور بیاحترامی به نون کراهت داره؛ حتی ظرف غذا سرد هم باشه، بازم گذاشتن اون روی نون کراهت داره.
📚 توضیحالمسائل چند مرجع، م2637.
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
📌متن شبهه👇
رجانیوز👇
🔴شوخی عجیب پزشکیان با بنسلمان در گفتگوی تلفنی
📌پاسخ به شبهه👇
❌ نتیجه بررسی: نادرست❌
1⃣رجانیوز در گزارشی مدعی شد : « در حاشیه نگاری غیررسمی این گفتگو، یکی از کانال هایی که با زبان طنز خاطرات روزمره مسعود پزشکیان را منتشر می کند( این کانال توسط یکی از نزدیکان رئیس جمهور اداره می شود)، از شوخی پزشکیان با بن سلمان برای گرم تر شدن گفت و گو سخن گفته و نوشته: « مسعود پزشکیان در واکنش به دعوت بن سلمان به شوخی گفته من پزشکی خواندهام و عارف مهندسی. به همین خاطر ریاضیاش بهتر است و در ریاض بهتر میتواند ایفای نقش کند.»
2⃣مطلبی که رجانیوز به آن استناد کرده در واقع مربوط به یک کانال طنز و خاطرههای خیالی و غیر واقعی رئیس جمهور به نام دغدغههای مسعود (طنز/پارودی) است.
3⃣نقیضه که به آن «پارودی» یا «پرودی» (فرانسوی parodie) نیز گفته میشود، محتوای جعلی طنز و تقلید طنزگونه از یک کار هنری یا شخصیت معروف است.
4⃣اکانتهای پارودی زیادی در شبکههای اجتماعی وجود دارد که به اسم افراد مشهور، سیاستمداران و حتی نام برندها فعالیت میکنند.
5⃣پارودیها با انتشار حرفهایی با همان لحن و طرز فکر افراد، سعی میکنند با طنزی ظریف آنها را نقد کنند.
❇️نتیجهگیری : هر چند محتوای پارودیها فیک و دروغپردازی است ولی با یک جستوجوی ساده،سریع متوجه کذب بودن آن خواهید شد ولی در خبر فوق یک رسانه رسمی در دام پارودیها گرفتار شده و کذب بودن آن را تشخیص نداده است در نتیجه ادعای رجانیوز، نادرست ارزیابی میشود.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡 ۷_ آموزش مهارتهای اجتماعی به نوجوانان :
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡
8- توجه به نیازهای اساسی نوجوانان : 🧐
گاهی اوقات پرخاشگری نتیجه نیازهای نادیده گرفته شده است. اطمینان حاصل کنید که نوجوان بهاندازه کافی میخورد، میخوابد و فعالیتهای بدنی انجام میدهد. برآورده کردن نیازهای اساسی نوجوانان میتواند به کاهش استرس و خشم آنها کمک کند. یک رژیم غذایی متعادل، خواب کافی و فعالیتهای بدنی منظم میتواند تاثیر مثبتی بر رفتارهای نوجوانان داشته باشد و از بروز رفتارهای پرخاشگرانه جلوگیری کند.
@ayeha313
🔴آیا کسی که روز جمعه بمیره،عذاب قبر نداره؟!
✍️شاید شما هم شنیده باشید که اگر کسی روز #جمعه بمیره عذاب #قبر ازش برداشته میشه...
🛑عده ای فکر میکنن که منظور از این روایات،خاک سپاری در روز جمعه هست،به همین خاطر گاها دیده شده که #میت رو نگه میدارن که شب یا روز جمعه دفنش کنن تا #عذاب_قبر نداشته باشه!
🌑اما در واقع زمان خاک سپاری اصلا مهم نیست! اصل قضیه قبض #روح شدن هست اونم از ظهر پنج شنبه تا ظهر جمعه...
🌏اگر کسی که مومن هست در این فاصله از دنیا بره بله دیگه عذاب قبر به تفضل الهی ازش برداشته میشه..
✍️حالا شاید برای عده ای سوال بشه که ما مثلا فلانی و فلانی رو میشناختیم آدمهای خوبی نبودن! یعنی اینا میرن #بهشت به خاطر روز و ساعت #مرگ؟
جوابش اینه که: درسته که عذاب قبر خیلی وحشتناکه و مخوف و خیلی خوبه که برداشته بشه،اما این بشارتی برای بهشت رفتن میت محسوب نمیشه..
🌱فقط یه تخفیف حساب میشه برای میت اونم از نوع مومن، اگر خدا بخواد و مرگش توی این زمان اتفاق بیفته!
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
روی گلوش بود و احساس ترس و خفگی میکرد... احساس خفگی میکرد چون هیجان مانور زیاد بود و نمیدونست داره م
#حجره_پریا
قسمت۹
مجری بیچاره که سر جاش نبود، فورا اومد بالا... بد راه میرفت... یه کم خمیده بود... در حالی که کتش درآورده بود و حتی آستینش هم یه کم در اثر کش و قوس های وسط جمعیت پاره شده بود... رفت پشت میکروفن و گفت: «تقدیر و تشکر میکنیم از جناب...»
هنوز جملش تموم نشده بود که از حال رفت...
حال بقیه، مخصوصا پیرمردها خیلی جالب نبود... جالب تر این بود که با وجود اینکه جلسه تموم شده بود و درها باز شده بود، حتی یک نفر هم سالن را ترک نکرد... همه یا با هم حرف میزدن... یا روی صندلی ها ولو شده بودن و چشماشون بسته بودن تا یه کم آروم بشن... یا سرشون بالا بود و به سقف زل زده بودند... یا داشتن به من نگاه میکردن و دندوناشون به هم میسابیدن!
از پله ها که اومدم پایین، دو سه تا از همکارام دور و برم جمع شدن و با هم حرف میزدیم... دو سه نفر دیگه هم داشتن به مجری کمک میکردن که حالش سر جاش بیاد... هنوز داشتن تو سالن آب قند و میوه تقسیم میکردن تا بقیه یه کم جون بگیرن...
من فقط چند خط درباره اون فضا توضیح دادم... شما هم فقط یه چیزی خوندین و رد شدین... تا خودتون اونجور جاها نباشین، نمیدونید چه دارم میگم و چه انرژی و حالی از تن و مغز ادم تخلیه میشه!
رفتم تو لابی و یه استکان چایی خوردم... همونجور که داشتم چایی میخوردم، تا برگشتم دیدم یکی از معاونین وزرا با تعداد قابل توجهی از هیئت همراهش داره میاد طرفم... سلام و علیک کردیم... گفت: «دست شما درد نکنه... ایده جالبی بود... ارائه مقصودتون حرف نداشت... من هم قبول دارم... باید به داد فضای آشفته مجازی رسید... راستی میتونم شماره همراهتون داشته باشم؟»
گفتم: «بزرگوارید... امیدوارم تاثیر صحبت های علما و عزیزان و من حقیر، فقط این چند قطره عرق سردی نباشه که روی پیشونیتون نشسته و یه کم هم دستتون لرزش پیدا کرده...»
با تلخند گفت: «نه ان شاءالله... من دستور مستقیم میدم که اتاق فکرهای ما با شما تماس بگیرن و از تجارب و راهنمایی های شما استفاده کنیم...»
گفتم: «خواهش میکنم... اما جسارت نباشه... حضرت آقا با کلمه «اتاق فکر» موافق نیستن و مشکل دارن... فرمودن این کلمه خاص غربی هاست و دیگه استفاده نکنید... پیشنهاد دادن که از حالا بگیم «کانون تفکر» یا 《هیئت های اندیشه ورز》 !»
گفت: «جالبه... نشنیده بودم... من هر چی رو به روی شما بایستم، هم بیشتر گاف میدم و هم بیشتر مطلب یاد میگرم... در هر حال خوشحال شدم از زیارتتون... روز تون بخیر!»
بعد از اون بنده خدا، چند نفر دیگه هم اومدن و حرف زدیم و آشنا شدیم ... حرف های خوبی تبادل میشد و تجارب خوبی مطرح شد... یه استاد لبنانی داشتیم که میگفت: «معمولا حاشیه همایش ها و جلسات و کنفرانس ها از خود اون جلسات مفیدتر است!» راست میگفت... من تجربش دارم... مثل همین جلسه ای که براتون تعریف کردم...
تا اینکه...
همون خانمه که قبل از من ارائه مقاله داشت اومد جلو... با یه آقای روحانی جوان... سلام و علیک کردیم... گفتم: «اتفاقا من میخواستم بیام خدمت شما و سلام و خداقوت بگم... اما دورم شلوغ بود... شرمنده کردین...»
اون خانمه گفت: «خواهش میکنم... روش شما معرکه بود... خیلی حساب شده و دقیق... اصلا قابل حدس و پیش بینی نبود... با هیچ روشی نمیشد به مردم فهموند که «فضای بسته با فشار اطلاعات نامحدود، سبب روابط از هم گسسته و افکار متلاشی میشه!» من لذت این عبارت و تعبیر شما را تا آخر عمرم فراموش نمیکنم...»
گفتم: «بزرگوارید... اما کاش به جای شما... و یا لااقل به اندازه شما، بقیه هم متوجه میشدن و منو به اتاق های فکرشون حواله نمیدادن... راستی لطفا مقاله ای نوشته بودید را فردا برام بیارید تا بخونم و استفاده کنم...حتی اگر خودتون هم نتونستید تشریف بیارید توسط برادرتون به من برسونید ... یا حتی خودم میام میگرم...باید مقاله باارزشی باشه...»
با تعجب به هم نگاه کردن و گفتن: «برادر؟! شما چطور فهمیدین ما با هم خواهر و برادریم؟!»
خندم گرفت... گفتم: «همینجوری... حدس زدم... معمولا مردای جوون، جلوتر از خانماشون از دری وارد یا خارج نمیشن!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت۹ مجری بیچاره که سر جاش نبود، فورا اومد بالا... بد راه میرفت... یه کم خمیده بود...
جلسه تموم شد و منم خسته بودم. رفتم خونه ای که برام آماده کرده بودند. خونه ای در خیابون عمار یاسر... ویلایی... نقلی... تمیز و از همه مهمتر، تنهای تنها...
وقتی رسیدم به خونه، در را باز کردم... رفتم تجدید وضو کردم... دو رکعت نماز شکر خوندم... از اینکه هم جلسه خوبی شد و هم اینکه اتفاقی برای کسی نیفتاد خدا را شکر کردم...
دراز کشیدم رو تخت... قبل از اینکه بخواد چشمام بره و خوابم ببره، گوشیمو برداشتم... اول رفتم صفحه همکارم و نوشتم:
«سلام. الحمدلله. تا فردا!» ینی جلسه امروز موفقیت آمیز بود و مشکلی پیش نیومد و فردا روز آخر همایش هست.
بعدش هم رفتم سراغ شماره خانمم و براش نوشتم: «سلام. جلسم تموم شده و میخوام بخوابم. اگر زنگ زدی و برنداشتم نگران نشو.»
خوابم برد...
دم دمای غروب از خواب پاشدم... رفتم آماده شدم تا برای نماز مغرب و عشا برم حرم... وقتی رسیدم در خونه، تا وقتی ماشین بگیرم و سوار شم، گوشیمو درآوردم و چک کردم ببینم چه خبره؟!
دیدم با شماره «نگهداشته شده» بیش از شیش هفت بار به گوشیم زنگ زدن و چون سایلنت بوده متوجه نشدم! خب بچه های اداره هستن اما چرا غروب اون همه زنگ زدن، یه کم برام باعث تعجب بود!!
تا اومدم در ماشینو باز کنم گوشیم زنگ خورد... همینجور که داشتم سوار میشدم گوشیو برداشتم و سلام کردم... یکی از بچه های واحد قم بود... گفت: «سلام حاجی جان! لطفا آماده شید تا ماشین اداره بیاد دنبالتون و تشریف بیارید اینجا!»
با تعجب گفتم: «مشکلی پیش اومده؟! الان دارم میرم حرم برای نماز... بعدش میام...»
گفت: «شرمندم... جسارته... آقای علوی (یکی از معاونت ها) گفتند به محض اینکه بیدار شدین و جواب دادین، بیاییم دنبالتون! ظاهرا امر مهمی پیش اومده!»
به راننده تاکسی گفتم صبر کنید لطفا... پیاده شدم و به پشت خطیه گفتم: «باشه... من سر چارمردون هستم... رو به رو حسینیه اهل بیت... منتظرم. یاعلی!»
چیزی نگذشت که ماشین اداره اومد و سوار شدم و رفتم... تو راه مدام با خودم فکر میکردم که چی شده که حتی نذاشتن برم حرم برای نماز جماعت... چون در قم، موقع نماز و اذون که میشه، اگه نری برای نماز و خودتو به یه نماز جماعت نرسونی، احساس گناهت شدیدتر میشه و حس میکنی از همه داری عقب میمونی!
رسیدیم ... اما نه به اداره... به یه خونه امن در منطقه بلوار امین... ریموت را از سر کوچه زد و در باز شد و مستقیم و بدون توقف رفتیم تو خونه!
وقتی پیاده شدم، علوی را بعد از مدت ها دیدم... سلام و علیک کردیم و محکم رفتیم تو بغل هم... جانبازه... یکی از ماموریت هاش در کردستان از پشت سر زده بودنش... دقیقا زده بودند تو کلیه اش... اگر زود نرسیده بود به بیمارستان از بین میرفت ... با جراحت کتفش، حدودا سی یا چهل درصد جانبازی داشت... از اون بچه هایی که از وقتی میشناسمش، میدونم که نافله شبش ترک نمیشه و اهل تهجد بوده و هست ... حتی در بیمارستان و حال بیماری. از تمام دار دنیا، یه بچه معلول ذهنی داره که خیلی هم به هم وابسته هستند... ینی میمیرن برای هم...
بهش گفتم: «ماشالله... روز به روز خوشکلتر و نورانی تر میشی پسر... هر وقت یادت میفتم، یاد بچه های تکسول (بچه های گردان تک سرنشین مرزی) میفتم... چه خبر؟ قم چه خبر؟»
گفت: «الحمدلله حاجی جان! تو که به ما سر نمیزنی... من فقط آمارت را از عمار میگرفتم... که اونم دیگه نخ نمیده... شما چه خبر؟ حالا بیا تو... بفرما... بفرما...»
وقتی رفتیم داخل، دوس نداشتم از وقت نمازم دیرتر بشه... هر کاری کردم که جلو بایسته و پشت سرش نماز بخونم نذاشت که نذاشت! هر چی التماسش کردم راضی نشد... تا اینکه مجبورم کرد و جلو ایستادم و جماعت کوچولویی ترتیب دادیم و خوندیم.
تا نماز عشا تموم شد و تعقیباتمون هم تموم شد، یه کم دورمون را خلوت کرد... برگشتم پشت سرم... با هم دست دادیم و قبول باشه گفتیم... بهش گفتم: «جانم علوی! گوش به زنگم... چرا اصرار داشتی منو ببینی؟!»
خودشو کشوند جلوتر... گفت: «معطلت نکنم... سر یه پرونده دارم اذیت میشم... میخوام کمکم کنی!»
گفتم: «باکمال میل حاجی! بسم الله...»
گفت: «از سوژه بگم یا از داستان؟!»
گفتم: «مگه سوژه اش اینجاست؟!»
گفت: «بین خودمون باشه اما یکیشون آره... زیر زمینه...»
گفتم: «بسیار خوب! میخوای خودم از صفر شروع کنم و خالی الذهن برم سراغش ببینم چی دستگیرم میشه؟!»
دستی به محاسنش کشید و گفت: «والا چه عرض کنم... لا اله الا الله...»
گفتم: «چیه حاجی؟! نبینم به این روز افتاده باشی! داری میترسونیم!»
گفت: «دست دلم نذار محمد! دو تا از بچه هام شهید شدن ... دو تا از بهترین بچه هام... لنگشون تو کل قم پیدا نمیکردی... باهوش... ولایتی... سرحال... جوون...»
گفتم: «حاجی میگی یا پاشم برم سراغش؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
جلسه تموم شد و منم خسته بودم. رفتم خونه ای که برام آماده کرده بودند. خونه ای در خیابون عمار یاسر...
گفت: «میگم... عجلم ننداز... بذار از سوژه بگم... چهار روزه که گرفتیمش اما نم پس نمیده... خیلی باهاش حرف زدیم... اما اصلا انگار نمیشنوه... فقط میخندید و لبخند میزد و به سقف و میز و گوشه اتاق ها نگاه میکرد... تا امروز صبح... بچه ها حوصلشون سر رفت و تصمیم گرفتن یه حالی ازش بگیرن... وقتی خوب از خجالتش در اومدن، بیهوش شد و افتاد زمین... رفتم بالا سرش تا بدنشو چک کنم...مشکل خاصی به نظر نمیرسید اما نمیدونم چرا تا حالا به هوش نیومده!»
ادامه دارد...
@ayeha313