🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی #نام: #روستای_زیارت استان: گلستان
✅روستای زیارت در استان گلستان، گرگان، جنوب منطقه ناهارخوران قرار دارد یکی از انتخاب های خوب برای سفر است.
🔹دیدنی های روستای زیارت
معماری جذاب و جلوه تاریخی،آبشار دوقلو و آبشار خال دره، چشمه آبگرم،- آستان مقدس امامزاده عبدالله و دیگر امامزاده ها ، جنگل و درختان ارزشمند.
⛺️اقامت در روستای زیارت
هتلی در این روستا وجود دارد که خدمات خوبی را به مسافران ارایه می دهد. خانه های محلی هم گزیینه دیگری است . اگر اهل کمپینگ هستید هم می توانید نقاط خوبی را در این روستا و اطراف آن بیابید. همچنین می توانید در شهر گرگان اقامت کنید
🚙راه دسترسی:
ابتدا به انتهای جاده ناهارخوران شهر گرگان بروید. در اینجا میدانی می بینید که تنها دو راه برای ادامه مسیر دارد . می توانید برگردید و دوباره وارد ناهارخوران شوید و به طرف مرکز گرگان بروید و یا به جاده روستای زیارت وارد شوید. پس از ورود به جاده روستا و پیمودن 7 کیلومتر به حریم روستا می رسید.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!» گفتم: «نه بابا
#حجره_پریا
قسمت11
در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... بازم میخواست گریه کنه که بهش گفتم: «گریه چیز خیلی خوبیه... مخصوصا برای ما مردا... من قبول ندارم که میگن مرد گریه نمیکنه! غلطه... نمیگم گریه نکن... اما میخوام بگم اینجا چیزی تو را تهدید نمیکنه... خیالت راحت باشه... حتی کسی که تو را زده، الان تا هم فیها خالدونش گیره و داره جواب پس میده...
پروندت هم هر جور تو خواستی مینویسم... اصلا قلم و کاغذ میدم خودت تا حتی کاغذی هم که باید بازجو پر کنه، خودت سر دل استراحت پرش کنی و هر چی دوس داشتی و به نفعت بود بنویسی!
امشب اگر دوس نداشتی حرف بزنیم اشکال نداره... من فردا تا عصر یه همایش دارم... وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم... ولی با هم حرف میزنیما... شر و ور تحویل هم نمیدیم... چون وقت دوتامون ارزش داره و ممکنه بیشتر از فرداشب نتونم قم بمونم... پس با آرامش زندگی کن و بدون که ما اونچیزی نیستیم که اونطرفیا تو ذهن شماها ساختن!»
نگام به لبش بود... لبش آروم باز شد و در حالی که سرش پایین و داشت چشماش را میمالوند گفت: «چشم!»
گفتم: «روشن! میخوای تا وقتی شام حاضر میشه یه کم استراحت کنی؟ وقتی سفره آماده شد میام دنبالت!»
قبول کرد و رفت رو تختش و دراز کشید. منم رفتم بالا.
علوی تا منو دید گفت: «چی شد حاج ممد آقا؟!»
گفتم: «هیچی... سلامتیت... رفیقمون یه کم داره استراحت میکنه!»
گفت: «چطور دیدیش؟!»
گفتم: «نباید بچه بدی باشه! حالا ببینم چی میشه... تو امشب میری خونه؟»
گفت: «اگر با من کاری نداشته باشی... اگر هم بگی بمون میمونم! چطور؟»
گفتم: «نه... هیچی... برو به زندگیت برس... اتفاقا میخواستم بگم برو خونه... من هستم... من امشب جایی نمیرم... میخوام پیشش باشم... بنظرم میشه شب جالبی بشه!»
گفت: «هرجور صلاحه... باشه... پس اگر با من کاری داشتی فورا زنگ بزن... خوابم سبکه و زود پا میشم.»
شام را آوردند... سفره انداختیم و جاتون خالی... رفتم صداش کردم... اومد بالا و سه نفری نشستیم سر سفره... اون خیلی راحت نبود... بهش گفتم: «راحت باش داداش... بخور... اگر هم اینجا و پیش ما راحت نیستی پاشو غذاتو بردار ببر پایین و راحت شامتو بزن!»
با صدای آروم گفت: «نه... تشکر... خوبه... همین جا میخورم»
علوی یواشکی یه نگاهی به من کرد و یه خنده کوچولو کرد... مشخص بود که داره کیف میکنه که اون پسر بالاخره زبونش باز شد و داره الان چلوماهیچه میخوره!
بعد از شام، با علوی خدافظی کردیم... رفت خونشون و من و اون پسر رفتیم زیر زمین... به بچه ها گفتم کسی لطفا سر و صدا نکنه و آرامش خونه را بهم نزنه... چایی هم نمیخوایم و اگر خواستیم خودمون میریم دم میکنیم.
رفتیم پایین... ساعت حدودا 10 شب بود...
گفتم من یه کم خوابم میاد... صبح همایش دارم... برنامه شما چیه؟
گفت: «اگر زیاد خسته نیستین میخواستم باهاتون حرف بزنم... بنظرم تا حالاش هم خیلی دیر شده...»
گفتم: «باشه... مشکلی نیست... راستی نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ نگرانتن لابد!»
گفت: «نمیدونم... نه... تردید دارم... اصلا بخاطر همین گفتم تا حالاش هم دیر شده!»
گفتم: «چطور؟ بیا بشینیم برام تعریف کن... بیا»
نشستیم رو تخت... میخواستم غیر رسمی و مهربون باهم حرف بزنیم... شروع کرد:
«من پسر یکی از فراریای زمان شاه هستم... بابام دقیقا دو روز بعد از شاه با مامان و خواهرم از ایران فرار میکنن و بخاطر اینکه وضع مالش خیلی خوب نبوده، نتونست بره اروپا و آمریکا... مجبور شد بره ترکیه و اونجا پناهندگی گرفت و موندن اونجا.
من هنوز به دنیا نیومده بودم... تا اینکه چند سال بعدش من به دنیا اومدم...
مدام از مامانم شنیدم که من ناخواسته به دنیا اومدم و از این حرفا... به خاطر همین از اول زندگیم احساس خوبی به خدا و عدالت خدا و اصلا وجود خدا و خوب شدن سرنوشت سیاه خودم نداشتم.
تا اینکه بابام وسطای جنگ ایران و عراق میگن گم شد و بعدش مامانم طلاق غیابی گرفت و از اینجور حرفها...»
گفتم: «یه لحظه لطفا صبر کن... کاری ندارما... اصلا به تو ربطی پیدا نمیکنه ها... خیالت راحت... اما میشه بگی بابات چطوری دقیقا گم شد و کی گم شد و اصلا کجا گم شد؟!»
گفت: «من نمیدونم... اطلاعی ندارم... اما مامانم میگه یه سفر رفته بوده عراق... اونجا سه چهار ماه میمونه... بعدش هم دیگه نه تماس و نه خبر و نه هیچی! من فقط همینو میدونم.»
گفتم: «عجب! باشه... خب میگفتی!»
گفت: «ببخشید میشه بگید چه حدسی میزنید؟ آخه احساس میکنم از حرفی که درباره بابام زدم یه چیزی فهمیدین!»
گفتم: «مهم نیست... فقط یه حدسه... کاری به تو نداره...»
گفت: «ازتون خواهش میکنم... شما معلومه مرد با تجربه ای هستین... فقط بهم بگین چه حدسی میزنین؟»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت11 در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... ب
گفتم: «خب راستشو بخوای... این چند تا کلمه ای که گفتی: تنها رفت... بدون مامان... از ترکیه... وسط جنگ... ایران و عراق... سه چهار ماه موند... بعدش هم یه
و تماسش قطع شد... فقط میشه یه حدس زد... اونم اینه که جذب منافقین و پادگان اشرف شده باشه!»
با تعجب گفت: «نمیدونم... اما خدا بیامرز در حقم پدری نکرد...»
گفتم: «خدابیامرز؟! مگه مرده؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «خب راستشو بخوای... این چند تا کلمه ای که گفتی: تنها رفت... بدون مامان... از ترکیه... وسط جنگ.
گفت: «مامانم اینجوری میگه! میگه مرده! نمیدونم!»
گفتم: «خب حالا... میگفتی!»
ادامه داد و گفت: «تورو خدا اگر میتونید کمکم کنید... با سوال و جواب شما درباره پدرم و اینکه گفتین شاید جذب منافقین شده بوده، دوس دارم بیشتر بشناسمش... شما میتونید اطلاعاتی در این زمینه در اختیارم بذارین؟»
گفتم: «برام نمی ارزه... ببخشید اینجوری میگما اما فایده برای من نداره... تو الان اینجایی و زدن داغونت کردن چون میخواستن ازت حرف بکشن... اونوقت تو میخوای از من حرف بکشی؟ فقط میتونم بهت یه قولی بدم...»
گفت: «چه قولی؟»
گفتم: «میتونم بهت قول بدم که اگر کار پرونده منو راست و ریس کردی منم هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم!»
گفت: «باشه... پس بذار دنباله حرفمو بگم:
من در مدرسه ای درس میخوندم که خیلی باکلاس بود و حتی بخاطر اینکه از کلاس اول تا دوازده و حتی دانشگاه رشته فلسفه از اون مجموعه جدا نشم، به ما ماهیانه پول خوبی به عنوان کمک هزینه تحصیلی میدادن!»
گفتم: «لباس فورم پنج سال اولتون قرمز جیگری نبود؟»
گفت: «چرا... دقیقا»
گفتم: «تو در مدرسه بین المللی استانبول که زیر نظر دانشگاه کمبریج هست درس نمیخوندی؟!»
با چشمای گرد و متعجبانه گفت: «خدای من... شما دیگه کی هستی؟ چرا... دقیقا همونجا بودم... ساختمان دوم... با کد ممتازی... شماره پرسنلی و دانشجوییم و همه چیزم مشخصه... شما اونجا را میشناسی؟!»
گفتم: «میشناسم؟ بعله که میشناسم! تو پسر کی هستی؟ میشه اسم بابات را بگی؟»
گفت: «من پسر حنیف نژاد هستم... احمد حنیف نژاد!»
گفتم: «ینی باید باور کنم که تا حالا چیزی درباره پدرت در اینترنت و خبرها نشنیدی و نخوندی؟!»
گفت: «شما که اینقدر همه چیزو میدونید دیگه چه دروغی دارم که به شما بگم؟! حقیقتا هیچ اطلاعی دربارش ندارم!»
اصلا تصورش نمیکردم اون روز از حرم حضرت معصومه و کله پاچه صبحونه و همایش سنگین و این حرفها، قستم بشه و آخر شب بشینم رو به روی پسر یکی از اعضای ارشد سازمان منافقین!!
اگر بخوام خیلی خلاصه بگم، باید بدونید که در بخشی از پرونده احمد حنیف نژاد اومده که:
«وی یکی اعضای مرکزیت قدیم و از سران به زیر کشیده توسط رجوی می باشد – حنیف نژاد که سابقه ای بیش از رجوی و دوبرابر سران رده اول سازمان دارد. بعد از کودتای رجوی در سال 1368 از تمامی عناوین و مسئولیت هایش خلع شده و با تحقیر و اهانت های رجوی به گوشه ای رانده شد و مانند سایر اعضا رده پایین در امور ساده به کار گرفته می شد رجوی برای تحقیر بیشتر و بی ارزش کردن او در برخی جلسات از او می خواست به زبان ترکی نوحه سرایی کند و لهجه او را مورد تمسخر و شوخی قرار می داد.»
اینا را براش گفتم... خیلی بهم ریخت... گفت: «نمیدونستم پدرم چرا یهو غیبش زده و ما را تنها گذاشت... مامانم بعدش با یکی از دوستای پدرم زندگی میکرد و حتی یه روز اسم و فامیلی ما را هم عوض کرد!»
من دیگه براش نگفتم که اصلا سازمان منافقین کارش همین بوده و فقط کافی بوده که صلاح بدونن و دلشون بخواد که کسی به خاطر تشکیلاتشون زنش را در اختیار یکی دیگر از اعضا قرار بده و حتی سال ها با هم زندگی کنند! چه برسه به زن حنیف نژاد که بخاطر تحقیرش هم که شده زنش را... بگذریم...
پرسیدم: «الان اسمت چیه؟»
گفت: «عطا !»
گفتم: «اسم اکانتت چیه؟»
گفت: «آتا !»
گفتم: «آتئیست هستی؟ خدا را قبول نداری؟»
یه آهی کشید و گفت: «آره... خدا را نمیشناسم!»
گفتم: «از کی آتئیست شدی؟ چی شد که آتئیستی را قبول کردی؟»
گفت: «اکثر کسانی که با من در رشته فلسفه مدرسه کمبریج استانبول درس میخوندن آتئیست شدند! این مسئله خیلی در اونجا مرسومه! همه اساتید و استاد یارها و مشاورین ما آتئیست هستند. بخاطر همین بیشترین آمار خودکشی و پایان دادن به زندگی هم مال مدرسه ما و دانش سرای عالی هست!»
گفتم: «جالبه! شده تا حالا تو به خودکشی و اتمام زندگی دنیا و زدن زیر کاسه زندگی فکر کنی و خودتو خلاص کنی؟!»
گفت: «آره... شده... بخاطر همین همه ما در اون مدرسه و دانش سرا، دوره های طولانی مدت و میان مدت افسردگی سپری میکنیم! تا اینکه... اتفاقات جالبی برام افتاد... سه چهار ماهی هست که زندگیم متحول شد و یه چیزی اومد تو زندگیم... چیزی که خیلی غریب و گنگ بود برام... ازش لذت میبردم... لذتی فارغ از سکس و شراب و قمار... اسم اون احساس، «دلخوشی» بود!»
گفتم: «جالبه! میشه از دلخوشیت برات بگی؟ تو با اون عقبه ای که از پدر و مادر و مدرسه و کودکی داشتی، چی شد که سه چهار ماهه از حالت افسردگی و دلمردگی خلاص شدی؟!»
ادامه دارد...
@ayeha313
🍁سلام صبحتون زیبا
☕️شروع هـفته تون پراز موفقیت
🍁امـروز از خدای
☕️خوبیها خواهانم
🍁خوشبختی تون همیشگی
☕️خنده هاتون دائمی
🍁زندگیتون پراز مهر و محبت
☕️و مقصدتون
🍁خیـر و نیکی باشــه
@ayeha313
پيامبر رحمت و مهربانی ها ؛ صلى الله عليه و علی آله :
إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ ...!
همانا ؛ صدقه ؛ بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد...؛
پس خدايتان رحمت كند ؛ صدقه بدهيد...!!!
منبع : 👇
کتاب شریف بحارالأنوار جلد18 صفحه 418
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت دوم 🍁اول اینکه از
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت سوم
🔸️در یک دوره آمادگی برای ازدواج شرکت کنین
💢بسیاری از کلاسهای ازدواج، رایگان هستن. اگه هنوز ازدواج نکردین، حتما در این کلاسها شرکت کنین تا بفهمین که چطور آمادگی برای ازدواج پیدا کنین. بسیاری از زوجها صبر میکنن تا مشکلاتی پیش بیاید و بعد میرن دنبال مشاوره تا تکنیکهایی برای بهبود روابط خودشون یاد بگیرن. اگه بتونین قبل از ازدواج این تکنیکها رو یاد بگیرین از تکرار مشکلاتی که بسیاری از زوجها با اونها روبهرو هستن، اجتناب میکنین یا در صورت بروز مشکلات از مهارتهای آموخته شده خودتون برای مدیریت بهتر رابطه استفاده میکنین.
💥همزمان با صحبتهایی که جهت آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر انجام میدین، بهتر هست که پیش مشاور هم برید.
🔹️در نهایت، برای داشتن ازدواج سالم، همه چیز به میزان سرمایهگذاریتون از ابتدای رابطه برمیگرده. مشاوره میتونه باعث رشد، یادگیری و بهبود رابطه شما در مراحل اولیه بشه. مشاوره فقط برای زوجهای مشکلدار نیست، بلکه حضور در چنین جلساتی باعث تقویت و بهبود ازدواج شما میشه.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
6⃣ همیشه نتیجه را در ذهن داشته باشید 👈 هر کاری که انجام می دهیم، قطعاً دلیلی دارد. و برای رسیدن به
7⃣ بدانید چطور پشت تلفن صحبت کنید
👈 مهم نیست کار شما چه باشد، تلفن همیشه یکی از مهمترین ابزارها بوده است. حتی از کامپیوتر هم مهم تر است چون وسیله ای است که با آن ارتباط برقرار می کنیم.
👈 کسی که آن طرف خط است باید اطمینان یابد که شما دقت و توجه لازم را به او دارید.
👈 هنگام صحبت کردن با تلفن از خوردن و آشامیدن و آدامس جویدن خودداری کنید.
#موفقیت
#موفقیت_شغلی
@ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰لزوم فراگـــــــــیری احڪــــــ🔎ـــام
🔷🔹استنباط احکام شرعی
⁉️مراجع معظم تقليد فتوا های خود را بر چه اساسی بيان می كنند؟🧐
🔻مدرک و منبع احکام الهی چیست؟🤔
🔻آیا افراد غیر متخصص می توانند احکام الهی را از قرآن استنباط کنند؟🤨
✅ پیشنهاد دانلود👌
#ستاد_ترویج_احکام
💠 #استاد_وحیدپور
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━
@ayeha313
#شبهات_فاطمیه
#شایعات
💢آیا صحت دارد؟
📿ختم مشکل گشای ایام فاطمیه
💌اگر کسی حاجت مهمی داشته باشه که از گرفتن آن نا امید شده باشد در مکان خلوتی بنشیند بدون اینکه با کسی صحبت کند ذکر ابجدی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به تعداد گفته شده تکرار کند
📿👈🏻هر حاجتی داشته باشد بی شک برآورده میشود ان شاء الله
#پاسخ
✅متاسفانه برخی از کانالها که مذهبی هم هستند برای جذب اعضا(ممبر) برای کانالهای خود با توجه به #ایام_فاطمیه از اعتقادات و علاقه ى مردم سواستفاده میکنند و چنین مطالبی که هیچ سندیتی در روایات و منابع روایی معتبر ما ندارند را پخش میکنند.
@ayeha313
✨بین الطلوعین، ساعتی از ساعات بهشت!
🔅اثرات معنوی بیداری در #بین_الطلوعین :
۱.تقسیم روزی
۲.رهایی از بلا
۳.رهایی از فقر مادی و معنوی
۴. مستعد بصیرت
۵.رهایی از کفر و بی ایمانی
🚫مضرات خواب در بین الطلوعین :
۱. بلا و بیماری
۲. مستعد کفر و بی ایمانی میشود
۳.نادانی و کم حافظگی
۴.زردی چهره و صفرای سوخته
۵. غفلت و کوردلی
۶. رسوایی و بدنامی
۷.افسردگی و عصبیت
@ayeha313
💥پلیس فتا:
اگر از حسابتان پول برداشت شد، در یک ساعت اول با شماره ۰۹۶۳۸۰ تماس حاصل فرمایید تا مبلغ برداشت شده، مسدود و به حسابتان برگردانده شود.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «مامانم اینجوری میگه! میگه مرده! نمیدونم!» گفتم: «خب حالا... میگفتی!» ادامه داد و گفت: «تورو
#حجره_پریا
قسمت 12
عطا شروع کرد از دلخوشیش گفت:
«من شاگرد اول دوره ارشد فلسفه بودم... شاخ دانشگاهمون بودم و حتی اساتیدمون هم ازم میترسیدن و حریف سر و زبونم نمیشدن... به ما پروژه تحقیقاتی دادن که وارد فضای مجازی بشیم و تبلیغ کنیم... اولش بچه ها دل و دماغ به خرج نمیدادن... جز من... وقتی بقیه کار و گرد و خاک منو دیدن که چطوری با مخ دختر و پسرا بازی میکنم تشویق شدند اونا هم وارد گود شدند... جوری که همین حالا فقط دویست نفر آتئیست از دانشگاه ما دارن فعالیت مجازی در توییت و تلگرام میکنند.
وقتی وارد فضای مجازی شدم، ظرف مدت کمتر از 15 ماه، حدودا ده هزار نفر پایه ثابت پیدا کردم و به راحتی وقتی پست میذاشتم، حداقل سیصد چهار صد هزار تا شیر میشد و سرش دعوا میشد.
پول خوبی هم بهم دادن. ینی علاوه بر پروژه ام، پول خوبی هم به جیب زدم و وضع مالیم هم بهتر شد.
انرژی بیشتری هم پیدا کرده بودم. ینی وقتی میبینی میتونی اثرگذار باشی و میریزن رو سرت و باهات چت میکنند خیلی اثرات و اتفاقات خوبی برات میفته و ذهنت هم بازتر میشه.
تا اینکه تصمیم گرفتم گروه بزنم. همون شب اول، چهار هزار نفر دختر و پسر و پیر و جوون فارسی زبون ریختن تو گروهم. چشم همه اعضای دانشکدمون داشت کور میشد. از بس وقت میذاشتم و کار میکردم و عضو جذب میکردم.
تا اینکه یه نفر اومد تو گروهم و حرفایی زد که خوشم نمیومد. از اسلام و شیعه و عقاید شیعی میگفت و خیلی هم سر حرفش محکم وایساده بود.
اذیت میشدم که میاد گرد و خاک میکنه و میره... تا اینکه اون پیشنهاد مناظره داد! خیلی با اعتماد به نفس و محکم به نظر میرسید. به خاطر همین حرصم میگرفت و دوس داشتم چنان بشونمش سر جاش که دیگه حرف نزنه و یا از اون گروه بره!
حتی بیشتر اساتیدمون را هم دعوت کردم. فکر میکردم اگر جلسات مجازی مناظره من و اون را ببینند بیشتر روی من حساب میکنند و کرسی تدریس بهم میدن و هیئت علمی میشم و خلاصه به نون و نوایی میرسم.
تا اینکه قرار گذاشتیم. یادمه شب اول، حدودا دو ساعت بحث میکردیم. حداقل پونصد نفر آنلاین بودند و واضح، همه چیزو میخوندن و میدیدن. شب دوم تعدادمون حدودا تا صد نفر بیشتر شد. همینجور تعدادمون داشت افزایش پیدا میکرد تا اینکه هفته اول تموم شد.
اون خیلی زیرک بود. اینقدر زیرک بود که به هیچ طریقی نمیتونستم از بین حرفاش درباره قرآن و آیات، تناقضی پیدا کنم و مچش را باز کنم. حتی یه شب تا سر حد دره و پرتگاه هم رفت اما خیلی ماهرانه خودشو نجات داد...
وارد هفته دوم شدیم... دیگه همه میدونستند که سر ساعت 10 شب باید آنلاین باشن و بحث را شروع میکنیم... تا اینکه اون دیر کرد... حدودا یه ربع دیر کرد... رفتم پی ویش... ازش پرسیدم چرا نمیایی بحث کنیم؟ اما اون جوابمو نداد... جوابش را در گروه داد... گفت درگیر یه کانالی هست و از حالا تا داستان های اون کانالو نخونه نمیاد بحث کنه و از این حرفها...
هفته دوم تعداد افراد آنلاینی که شاهد بحث ما بودند از مرز سه هزار نفر هم گذشت... خیلی بحث های داغی مطرح میشد... از قرآن شروع شد... به خلقت رسیدیم... به قواعد دینامیک و ترمودینامیک... قواعد مربوط به تکامل و اصول داروینی... حتی نظریه ذرات گسسته و احتمال فقدان معاد و...
اصلا کم نمیاورد... خیلی هم معطل نمیکرد در جواب... خیلی سریع تایپ میکرد و میفرستاد در گروه و ... خلاصه شب های عجیبی بود... تا اینکه ده شب بحث کردیم...
فرداش از دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند: «ولش کن... باهاش بحث نکن... حریفش نمیشی... گروهت را هم منحل کن و کلا یه مدت اکانتت را ببند تا ببینیم بعدا چی پیش میاد؟!»
خیلی بهم برخورد... باهاشون برخورد بدی کردم... گفتم: «درباره من چی فکر کردین؟ من دارم تلاشمو در بحث ها میکنم و تا الان هم کم نیاوردم!»
بهم گفتند: «تو هنوز بچه ای و نمیفهمی!»
پرسیدم: «ینی چی بچم؟! منظورتون چیه؟!»
گفتند: «اینا شیعه هستن... معمولا ضرب شصتاشون را میذارن دقیقه نود! میترسیم نتونی از پسش بربیایی و حیثیت گروه و آتئیست گری و... را ببری!»
داغون شدم وقتی بهم اینو گفتند! با خودم تصمیم گرفتم که هر جور شده شکستش بدم و پوز اساتیدمون را به خاک بمالم تا دیگه به من نگن بچه!
تا شب دوازدهم... خیلی دیر کرد... همه معطل بودند... اما کسی بهش حرف بد نمیزد! فقط میپرسیدن کجاست و چرا نیومده و کی میاد؟!
منم داشتم حرص میخوردم که نیومده... تا اینکه یهو آنلاین شد... گفت: ببخشید دیر کردم... اون کاناله که داستان میذاره، امشب دیر گذاشت و تا نمیخوندم نمیتونستم تمرکز کنم و ببخشید و ...
همه ریختن رو سرش که آدرس کانالو بگو ببینیم داستاناش چطوریه؟ اما اون آدرس کانال را نداد!!
همه تعجب کردیم! گفت: «فانون این گروه اینه که تبلیغ نشه... منم نمیخوام تبلیغ کنم که بگن وسط دعوا تبلیغ کرد و یار جمع کرد و ممبر جفت و جور میکرد!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 12 عطا شروع کرد از دلخوشیش گفت: «من شاگرد اول دوره ارشد فلسفه بودم... شاخ دانشگاه
این برخوردهاش و حرفای دیگه ای که میزد، ازش شخصیت خاصی تو ذهنم ساخت...
شخصیتی که ... بذارین اینجوری بگم تا خودتون بفهمین چی میکشیدم و چی میگم:
دیگه باید هرچی داشتیم رو میکردیم... من در طول اون دو هفته همه منابع و مبانی آتئیست گری را در دانشگاهمون مرور کرده بودم و همه اساتیدمون بهم فکر میرسوندند... چیزی حدود 50 نفر کمکم میکردن که کم نیارم...
تا اینکه رسیدیم شب چهاردهم... شب آخر مناظره من و اون...
🌱آیه های زندگی🌱
این برخوردهاش و حرفای دیگه ای که میزد، ازش شخصیت خاصی تو ذهنم ساخت... شخصیتی که ... بذارین اینجوری
دقیقا سر وقت حاضر شد... منم از همیشه آماده تر بودم... همون لحظه حدود بیست نفر از اساتید و شاگرد اول های دانشکدمون هم آنلاین بودند تا بتونن به من فکر برسونن تا کم نیارم...
قرار بود اون شروع کنه... با شروعش داغونم کرد... با شروعش حتی گروه بیست نفره اتاق فکرمون هم هنگ کرده بودند و کسی چیزی نمیگفت!
اون شروع کرد و گفت: «سلام آتا! خوبید؟ شب بخیر! قراره امشب من شروع کنم؟!»
گفتم: «سلام. آره. شروع کن!»
گفت: «سوال من امشب واضحه! خیلی هم ساده است! اونم اینه که چرا کسی جذب شماها نمیشه؟!! چرا اینقدر که پول خرج میکنین و تبلیغات گسترده و پست های خاص و عکس نوشتارهای خاص تر و این چیزا میذارین و پخش میکنین، اما چرا کسی جذب شماها نمیشه؟! چرا حتی تو دانشگاهتون آمار خودکشی و یاس و ناامیدی بالاست؟! من اصلا کاری به سواد و سر و زبونت ندارم. فقط لطفا اینو واسم روشن کن تا اگر اشتباه میکنم، دیگه حرف نزنم!»
همه موندیم چی بگیم و چی جوابش بدیم! راس میگفت!
براش نوشتم: «بحث ما در طول این شبها مبنایی بود! من چه کار آمار دارم! حتی بر فرض اینکه حرفات درباره میزان جذب ما و خودکشی و افسردگی ما درست باشه، به من ربطی نداره! به من چه؟ اگر راس میگی علمی بحث کن!»
نوشت: «اتفاقا کار دارم. مگه مکتب و فرقه شما فقط مال فلسفه و دنیای علمی و حرف باد هواست که اثری بر زندگیتون نداشته باشه و فقط یک مکتب فکری باشه!
ببین آقای محترم! شما حتی اگر همه حرفات هم علمی باشه (که البته اثبات شد و بحث کردیم و اغلب حرف های شما را رد کردم و خودت هم قبول داشتی و سکوت کردی!) بازم باید زندگی کنی و به ایدئولوژیت برای زندگیت نیاز داری! چون زندگیت و فکر کردنت که از خودت جدا نیست!»
نوشتم: «چی میخوای بگی؟! حرفت را رک بزن تا جوابت بدم!»
نوشت: «تو چطور آدم تحصیل کرده ای هستی و چطور آتئیست را به عنوان یک نحله فکری قبول کردی و میگی حالت با اون فرقه خوبه اما : در طول بحث 13 شب گذشته ما حدودا 10 بار فحش دادی! بیش از بیست بار به امامان ما توهین کردی و حرف زشت زدی! خیلی زود جوش آوردی و دو سه بار تهدید کردی که حذفم میکنی و بحث را تموم میکنی!
بنظر خودت، این حرف ها و رفتارها مال یه پسر جوون تحصیل کرده و سالم و سرحال و با اندیشه باز و روشنفکری بالاست یا مال یه آدم عصبی ناراحت تندخوی متعصب!
حرفم اینه: چرا آتئیست از شماها تندخوی عصبی مزاج و افسرده ساخته؟! همین!»
بچه ها بهم میگفتن حرفش را رد کن... قبول نکن... بگو تو بد فکر میکنی... مگه خودتون چی دارین؟ کی دارین؟ دلتون به چی خوشه؟ اما ... اینا جواب اون نبود...
یک دقیقه سکوت کردم... همه خاطرات بد در طول زندگی و تحصیلم جلوی چشمام گذشت... بچه هایی که افسرده بودند و خدا را قبول نداشتند و افسرده تر میشدن... کسایی که بخاطر مصیبتی که به زندگیشون وارد شده بود خدا و دین را گذاشته بودن کنار و زندگیشون نکبتی تر شده بود! حتی هم خونه خودم یادم اومد که تا همین حالا هم داره قرص میخوره و هروقت یاد غم هاش میفته، یه پیک میزنه تا یادش بره!
من هیچی ننوشتم... دستام نمیرفت برای نوشتن... روی کیبورد خشکم زده بود... مدام از طرف بچه های گروه و اساتیدم پیام های زیاد میومد... داشتن عصبیم میکردن... به هیچکدومشون توجه نکردم... اصلا صدای هیچکدومشون را نمیشنیدم...
فقط براش نوشتم: «تو زن هستی یا مرد؟!»
نوشت: «در اصل سوال و جواب ما اثر داره؟!»
نوشتم: «نمیدونم... مطمئن نیستم دنبال چی هستم... اما لطفا جواب بده!»
نوشت: «بانو هستم!»
تا نوشت بانو هستم، نمیدونم چم شد؟! نمیدونم چه بر سرم اومد؟ داشتم از یه زن میخوردم و میباختم! داشتن همه میدیدن و فکر میکردن قراره یه تکنیک و پلتیک خاصی بزنم و ضربه فنیش کنم با این سوالات! اما کسی خبر نداشت تو چه حالی هستم!
حال عجیبی بود! من با دخترا و زن های زیادی سکس چت و سکس تل داشتم... اما اون لحظه که فهمیدم اون شخص، زن هست و داره منو دور میزنه و دست و پام را دور گردنم میپیچه و داره بهم میگه چرا داری بد زندگی میکنی و چه به دردت خورده اون درسای مزخرفی که خوندی، گریم گرفت...
نمیفهمید چه حس خوبی داشتم که داشتم میباختم... دوس داشتم تمومش کنم... اما چون داشت با دلم بازی میکرد و پرده از زخم کهنه بچه های دانشکده و زندگیم برداشته بود، دلم میخواست بیشتر حرف بزنه!
اما نمیدونستم بهش چی بگم که ادامه بده و بحث را تموم نکنه تا من همچنان حس خوبی داشته باشم و گریه کنم!
نوشتم: «قبول ندارم!»
نوشت: «خب الحمدلله... من فکر میکردم زندگی بدی داری و همه تون دارین زیر بار آموزه های بد و کج و معوج آتئیست گری و الحاد و کفر، له میشین! خوشحالم که میگی قبول نداری و حرفای منو رد میکنی! من دیگه حرفی ندارم! حرف خودت برام حجت هست و قبول میکنم. امیدوارم همیشه شاداب زندگی کنی و کم نیاری! لابد به من اطلاعات غلط دادن. در هر حال... بیخیال... نوبت شماست.
#ادامه_دارد
@ayeha313
✨خــــداوندا..🙏
🌸بنام تو که زیباترین نامهاست
✨روزمان را آغاز میکنیم
🌸روزی که با نام و یاد تو باشد
✨سراسر عشق است و مهربانی
🌸و سرشار از خیر و برکت است
✨و فـراوانـی
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@ayeha313