🌱آیه های زندگی🌱
ازبس شلوغ بود... من چسبیدم به پشت ماشین آمبولانس و همینجور باهاش رفتم جلو... وقتی رسیدم جلو... قلبم
#حجره_پریا
قسمت20
از حرفه و شغلم که عشقمه بدم میاد وقتی نتونم برا ی رفیق یا نیروی زیر دستم عزا بگیرم... نتونم بشینم بالای سرش و باهاش حرف بزنم... وقتی نتونم مثل تو فیلمها لحظه آخر بالای سرش باشم و سرش بگیرم تو بغلمو و بوسش کنم و داد بزنم و بگم خداااااااا ... نتونم یه دل سیر اشک بریزم و بالا سرش سینه زنی کنم... نتونم چند دقیقه ای حداقل تو حس باشم ... حتی فرصت یادآوری خاطرات صبحش که زده بودم تو پرش و تهدیدش کرده بودم و گفته بودم چالت میکنم هم نداشتم...
هر کی ندونه فکر میکنه ما جنسمون از پولاد و آهنه... والا به خدا ما هم معنی بی شوهر شدن زن جوون را میفهمیم ... ما هم معنی بی پدر شدن دو سه تا بچه قد و نیم قد را میفهمیم... معنی زن بیوه شدن همسر رفیقمون و بچه های صغیرش را میفهمیم و خورد میشیم و از درون میشکنیم...
فقط تفاوتمون با بقیه اینه که نباید همون لحظه که شوکه شدیم، عکس العمل به خرج بدیم و احساساتی بشیم... باید وقتی داریم گزارش را تایپ میکنیم و یادمون میاد، کیبوردمون از اشک چشمامون خیس بشه و دعا کنیم کسی در را باز نکنه و نیاد داخل تا بتونیم قشنگ و یه دل سیر اشک بریزیم و براش عزا بگیریم!
بگذریم...
کوچه هنوز ملتهب بود... بعد از پیامی که به مرکز دادم، رفتم رو خط اتاق شبکه... گفتم: بچه ها شماره ای که براتون میفرستم را ردیابی کنین... از مخابرات خودمون رد و آدرسش را پیدا کنین و فورا بهم اطلاع بدید!
داشتم ضعف میکردم... یه شکلات تو جیبم بود... باز کردم و گذاشتم تو دهنم تا فشارم نیفته... قدرت آنالیز و تحلیل اینکه چه بر ما گذشت را نداشتم... فقط رفتم یه گوشه و نشستم... یادمه که یه فضای سبز کوچیک بود... رفتم روی یه نیم کت نشستم و فیلم دوربین مدار بسته مغازه خشکشویی را دانلود و تماشا کردم...
خیلی با دقت نگاش کردم... شاید بیش از پنج بار نگاش کردم... یک دقیقه و چند ثانیه بود اما دو تا زاویه موجود در فیلم را به دقت بررسی کردم... حجم و هندسه اون بابایی که کت را آورده بود را به صورت چشمی و تقریبی حساب کردم...
اما ...
کار پیچیده تر شد... چون سر شونه ها و حجم سر و اندام کلی اون شخص موجود در فیلم، اصلا به عطا نمیخورد!! خب این اکتشاف، خیلی خوشایند نبود... این مسئله، احتمال حمایت یه تیم کارکشته مسلح وحشی از عطا را تقویت میکرد... حتی با این پازلی که تو ذهنم چیدم، جرم عطا دیگه از یه آتئیست فعال مجازی و فحاش به ائمه اطهار و اینا بالاتر بود...
خب هر بچه ای اینو میفهمه که وقتی لباس و تجهیزات مامور ما را کش میرن و بعدش که موی دماغشون میشه، وسط شهر میزننش و هنوز سایه تهدیدی بزرگ بر سر چند تا خواهر طلبه از همه جا بیخبر وجود داره، این ینی «مسئله امنیتی» هست و مربوط به امنیت ملی میشه... حتی احتمال حمله و حملات تروریستی هم وجود داره و اصلا بعید نیست و ممکنه قتل عام تروریستی هم اتفاق بیفته...
با خودم دم گرفته بودم و میگفتم: «یا ابالفضل العباس»... مامور ما را زمینگیر نکردن... زدنش به قصد خلاص... به قصد کشت... مگه چی دیده بوده و چیکار کرده بوده و چه خطری داشته که زده بودنش که بمیره... نه اینکه بزنن و زمینگیرش کنن تا بتونن راحت فرار کنند!!!
اول به دفتر فرماندهی عملیات پیام دادم و تقاضای نیروی کمکی کردم...
بعدش هم تقاضا کردم که به واحد امنیت ملی لینکم کنند... اگر بهشون اون موقع اطلاع نمیدادم، ممکن بود دیر بشه ... ممکن بود کشته بشم و کسی نتونه اطلاع بده ... بخاطر همین میخواستم قبل از اینکه کشته بشم، نتیجه مشاهداتم را اطلاع بدم...
مستقیم منو به تهران وصل کردند... وقتی لینک شدم، گفتم: من با شواهد موجود در پرونده، احساس یه حمله جدی تروریستی و امنیت شهری میکنم... شواهد خطرناکی امروز به دستمون رسیده که حکایت از به خطر افتادن جان شهروندان داره! لطفا هر چه سریعتر اعلام دستور بفرمایید!
جواب اومد: «لطفا منتظر دستور باشید!»
بعد از سه دقیقه اومدن رو خطم... گفتن: «شواهدات و مختصات شما بررسی و توسط کارشناسان تایید شد. توانایی ادامه ماموریت را دارین؟»
گفتم: «بله قربان! اندکی ضعف دارم اما میتونم ادامه بدم. لطفا دستور همکاری و ارسال نیروی کمکی بدید.»
گفتن: «تایید شد. دستورش داره صادر میشه. پرونده شما الحمدلله نشون دهنده اینه که دوره ایجاد و تثبیت امنیت شهری را با موفقیت سپری کردین. اما توصیه میشه که به اتاق فرماندهی عملیات برگردین و از اونجا پیگیر عملیات باشین!»
گفتم: «جسارتا موقعیتش نیست... انتقال میدان به مامور ثالث صلاح نیست و بنظرم اگر خودم اینجا باشم بهتره!»
گفتن: «این یک توصیه بود... اما معنای اصرار شما مبنی بر موندن در صحنه را نمیفهمم!»
حالا چی بهشون بگم؟ بگم چون زنم داره میاد؟ بگم چون دلم نمیخواد آرامش اون هفت تا خواهر طلبه بهم بخوره؟ بگم چی؟ اون که متوجه وضع موجود نبود... مثل یه کارشناس خارج از گود، حکم میکرد... فقط یه چیزی به ذهنم رسید...
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت20 از حرفه و شغلم که عشقمه بدم میاد وقتی نتونم برا ی رفیق یا نیروی زیر دستم عزا بگی
گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!»
گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!»
خب الحمدلله... مثل اینکه کلکم گرفت...
چهار واحد سیار در منطقه، اعلام حضور کردند و اومدن کمکم... ینی حدودا ده نفر شدیم... باید اون شب به خیر میگذشت... منتظر آدرس بودم... تا اینکه آدرس را ارسال کردند...
بچه های شبکه اومدن رو خطم و گفتن: «حاجی! ما را سر کار گذاشتی؟!»
گفتم: «ینی چی؟!»
گفتن: «این که شماره خونه نیست!»
گفتم: «پس چیه؟»
گفتن: «شماره کیوسک تلفنه! حوالی موقعیت یازده... ینی همون خاک فرج ... موقعیت یازده... دقیقا سر کوچه ای که امین را زدن!»
گفتم: «ینی چی؟ ینی دختره پاشده اومده از خونه بیرون و رفته کیوسک تلفن و از اونجا برام تماس گرفته؟!»
گفتن: «آره... چون تلفن اون محل، از ساعت 12 امروز ظهر تا فردا ظهر قطع هست و دارن شبکه را ارتقا میدن!»
خیلی عصبانی شدم... خیلی بهم فشار عصبی اومد... با داد گفتم: «ارتقا میدن؟! کدوم ارتقا؟ ینی چی؟ پس شماها اونجا چیکاره هستین؟ حالا ما اینجا چه غلطی بکنیم؟!»
گفتن: «شرمندم حاجی! چه بگم؟ حالا هر چی دستور بفرمایید درخدمتیم!»
فکر کردم... ذهنم جایی قد نمیداد... هیچ شماره ای از هیچکس نداشتیم... فقط یه چیزی اومد تو ذهنم... تا اومد تو ذهنم، از سر جام پریدم... رفتم رو خط بچه های دفتر فرماندهی عملیات... گفتم: «لیست اعضایی که در همایش دو روزه شرکت کرده بودن را فورا برام پیدا کنین! فورا... منتظرم...»
ساعت داشت تند تند میگذشت... تند تند ثانیه ها میشد دقیقه و دقیقه ها میشد ساعت...
اومدن رو خطم... گفتن: «حاجی فرستادیم رو سیستمت!»
سریعا سیستمم را چک کردم... ماشالله 400 تا اسم بود... رفتم بخش سخنران ها... پیداش کردم... اسم دختره را پیدا کردم ... یگانه شفق... طلبه... سطح سه... ارائه مقاله... شماره تماس 0912........
فورا تلفنم را برداشتم و شماره اش را گرفتم...
وااااااای خدااااای من!! کف کردم... خشکم زد...
مگه از این بدتر هم میشه که بگه: برقراری ارتباط با مشترك موردنظر مقدور نمیباشد، " "The call number is restricted
ادامه دارد...
@ayeha313
خدایا🙏
امروز تمنا دارم 🙏
به هر آنکس
که برای زندگی کاری می کند
از مسیر حلال
و به دنبال روزی ست
برکت فراوان عطا کن🙏
به خصوص آبروداران🌺
آمین یا قاضِیَ الْحاجات🙏
ای برآورنده ی حاجت ها🙏
@ayeha313
امام محمد باقر علیه السلام:
وَ لَقَدْ كَانَتْ طَاعَتُهَا مَفْرُوضَةً عَلَى جَمِيعِ مَنْ خَلَقَ اللَّهُ مِنَ الْجِنِّ، وَ الْإِنْسِ، وَ الطَّيْرِ، وَ الْبَهَائِمِ وَ الْأَنْبِيَاءِ، وَ الْمَلَائِكَةِ...!
اطاعت از فاطمه سلام الله علیها ؛بر همه مخلوقات خدا واجب است ؛ از جنّ و انس و پرندگان و چارپایان گرفته تا حتی انبیاء ؛ و فرشتگان...؛!!!
منبع : 👇
کتاب شریف دلائل الامامة ص۱۰۶.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت دهم 🍂استقلال عاط
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت یازدهم
🔸️بررسی شباهتها و تناسبها در آمادگی برای ازدواج
🍁یباید هر دو طرف برای هم جذاب باشین؛ البته نه اونقدر که شیفته بشید و آیتمهای دیگه رو نادیده بگیرید. کلیت خانوادههاتون، پایگاههای اجتماعیتون، جهانبینیتون، باورها و اعتقاداتتون شبیه هم باشه. توی هدف و مسیر زندگیتون وحدت رویه داشته باشین.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#فرزندداری ۹ روش خلاقانه برای تنبیه کودکان تنبیه بدنی، جیع زدن و فریاد کشیدن نه تنها هیچ تأثیری د
#فرزندداری
۹ روش خلاقانه برای تنبیه کودکان
6⃣ قرعهکشی
با کودکتون صحبت کنید و فهرستی از انواع تنبیهها مثل بیرون گذاشتن سطح زباله، شستن ظرفها، تا کردن لباسها، منظم کردن کمدها و غیره رو با کمکش تهیه کنید و روی کاغذ بنویسید و توی ظرفی بندازید و بهش بگید باید زمانی که رفتار نامناسبی داشت دستش رو تو ظرف ببره و یکی از روشهای تنبیه رو خودش برداره.
7⃣ زمانی برای آرام شدن در نظر بگیرید
اگر کودک شما اوقاتتلخی میکنه و رفتار مناسبی در خونه نداره، به پیادهروی برید و ازش بخواید تا بدود این کار کمک میکنه تا آرامش پیدا کنه.
8⃣ مرتب کردن وسایل بههمریخته
اگر فرزند شما اسباببازیها و وسایل شخصیش رو مرتب نمیکنه مخفیانه اونها رو جمع و از دسترسش خارج کنید و بهش بگید تا زمانی که خودش وسایلش رو مرتب نکنه حق استفاده و بازی با وسایل رو نداره.
9⃣ تغییر زمان خواب
بچهها از خواب متنفرن و دوست دارن تا توان دارن بازی و جنبوجوش کنن؛ بنابراین بهشون بگید که اگر رفتار نامناسبی داشته باشند باید زودتر به رختخواب برن و بخوابن و در عوض روزهایی که رفتارشون مناسبه میتونن زمان بیشتری بیدار بمونن.
@ayeha313
چرا زیر چشمها تیره میشه؟
👁 بیخوابی یا بدخوابی که یکی از دلایل شایع حلقههای تیره زیر چشم هست.
👁 خستگی که باعث میشه رگهای خونی گشاد بشن و پوست ظریف ناحیه پلکها، این رگها رو واضحتر نشون بده، خصوصاً زمانی که خستگی با استرس هم همراه باشه.
👁 داروها بعضی از قطرههای چشمی باعث میشه رنگدانههای پوست اطراف چشم بیشتر بشن.
👁 رژیم غذایی نامتعادل، مصرف زیاد نمک یا مواد غذایی کافئین دار، مخصوصاً تو شب، باعث احتباس مایع و ظاهر شدن حلقههای تیره زیر چشمها میشه.
👁 نور خورشید، زیاد قرار گرفتن زیر نور خورشید باعث تولید ملانین بیشتری میشه و نتیجهاش تیره شدن پایین چشمهاست.
👁 واکنش آلرژیک به یک ماده آرایشی مثل کانسیلرها یا خط چشمها.
👁 دیگر آلرژیها، آلرژی باعث ترشح هیستامین میشه و هیستامین هم گشادکننده رگه، اگه خارش چشم داشته باشین و مدام اونا رو بمالید، ممکنه پای چشمهاتون تیره بشه.
👁 دیگر علتها مثل تغییرات هورمونی یا افزایش سن، از طرفی کمبود آهن، درماتیت آتوپیک، اگزما و کاهش چربی اطراف چشمها هم از علتهای حلقههای تیره پای چشم هستن.
#سلامتی
@ayeha313
⁉️گاهی فرماندهی بسیج طبق قوانین و مقررات به بسیجیان دستور مشروعی میدهد. اگر به نظر نیروی بسیجی این فرمان اشتباه باشد، آیا باز هم تبعیت واجب است؟ ازآنجاکه خدمت در بسیج رایگان است؛ ولی بسیجیان تعهداتی را دادهاند، آیا باز هم تبعیت از فرمانده در بسیج واجب است؟🤔
✅ رهبر معظم انقلاب: درهرصورت، اطاعت از دستورات قانونیِ فرمانده ـ ولو باسلیقه فردی تفاوت داشته باشد ـ لازم است.
✅ آیتالله سیستانی: تبعیت از فرمانده چون مطابق قانون است، واجب است.
✅ آیتالله مکارم: در مواردی که دستور فرمانده مخالف صریح شرع و قانون نیست، تخلف نکنند.
📚 منابع: استفتا از دفتر رهبر معظم انقلاب، مرکز پاسخگویی به سوالات، استفتا از پایگاه اطلاع رسانی آیتالله مکارم، استفتا آنلاین از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
#ستاد_ترویج_احکام
#آموزش_احکام
#احکام_فرهنگی_اجتماعی
@ayeha313
حاج آقا دولابی ره:
🔻با نیت کار کن
🔸خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن.
چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه میشود.
🔻با نیت کار کن.
🔸مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز میشویی
◽️سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی میکنی،
◽️سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن
◽️خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که میشویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده
🔰چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر میکند و راه سیرت باز میشود.
📚مصباح الهدی، ص ۲۱۴
@ayeha313
#سلامت
🔷علائم رایج #اماس در #خانم ها و #آقایان
🔹 طبق گزارش انجمن اماس در امریکا، احتمال ابتلای خانمها به اماس سه برابر آقایان است. این بیماری میتواند علائم خاصی در خانمها داشته باشد اما اغلب علائم اماس در خانمها و آقایان مشابه است.
🔺علائم عضلانی
🔺علائم چشمی
🔺تغییرات روده و مثانه
🔺بیحسی و درد
🔺دشواری در صحبت و بلعیدن
🔺اثر روی #مغز و #اعصاب
🔺مشکلات جنسی
@ayeha313
💢چرا امیرالمومنین(ع) بعد از هجوم به خانه حضرت زهرا (س) دست به شمشیر نبرد؟
چرا هنگام هجوم از همسر خود دفاع نکرد؟
پاسخ
✅ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب از زبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقل میکند که فرمودند : قسم به خدای عالم، اگر ترس از ایجاد تفرقه و برگشتن کفر نداشتم، این حکومت را عوض میکردم
✅اميرمؤمنان عليه السلام در مرحله اول و زماني كه آن ها قصد تعرض به همسرش را داشتند، از خود واكنش نشان داد و با عمر برخورد كرد، او را بر زمين زد، با مشت به صورت و گردن او كوبيد؛ اما از آن جايي كه مأمور به صبر بود از ادامه مخاصمه منصرف و طبق فرمان رسول خدا صلي الله عليه وآله صبر پيشه كرد. در حقيقت با اين كار مي خواست به آن ها بفهماند كه اگر مأمور به شكيبائي نبودم و فرمان خدا غير از اين بود، كسي جرأت نمي كرد كه اين فكر را حتي از مخيله اش بگذراند؛ اما آن حضرت مثل هميشه تابع فرمان هاي الهي بوده است.
🔵سليم بن قيس هلالي كه از ياران مخلص اميرمؤمنان عليه السلام است، در اين باره مي نويسد:
عمر آتش طلبيد و آن را بر در خانه شعله ور ساخت و سپس در را فشار داد و باز كرد و داخل شد!
حضرت زهرا عليها السّلام به طرف عمر آمد و فرياد زد: يا ابتاه، يا رسول اللَّه! عمر شمشير را در حالي كه در غلافش بود بلند كرد و بر پهلوي فاطمه زد. آن حضرت ناله كرد: يا ابتاه! عمر تازيانه را بلند كرد و بر بازوي حضرت زد. آن حضرت صدا زد:
يا رسول اللَّه، ابوبكر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتار مي كنند»!
علي عليه السّلام ناگهان از جا برخاست و گريبان عمر را گرفت و او را به شدت كشيد و بر زمين زد و بر بيني و گردنش كوبيد و خواست او را بكشد؛ ولي به ياد سخن پيامبر صلي الله عليه وآله و وصيتي كه به او كرده بود افتاد، فرمود: اي پسر صُهاك! قسم به آنكه محمّد را به پيامبري مبعوث نمود، اگر مقدرّات الهي و عهدي كه پيامبر با من بسته است، نبود، مي دانستي كه تو نمي تواني به خانه من داخل شوي»
📚الهلالي، سليم بن قيس، كتاب سليم بن قيس الهلالي، ص568،
@ayeha313
همسرداری در سیره حضرت زهرا(س)
اظهار محبت و احترام به همسر
💖 زهرا به گونههای مختلف به بیان محبت و احترام نسبت به همسرش میپرداخت. از جمله در محضر پدرش، حضرت علی(ع) را بهترین یاور و همسر میخواند.(بحارالانوار،ج۴۳،ص۱۱۷)
آراستگی برای همسر
💖زهرا برای همسرش، از نوع خاصی عطر و مشک استفاده میکردند.(امالی طوسی، ص۴۱)
پرهیز از ناراحت کردن همسر
💖 مولا علی میفرماید:«فاطمه هیچگاه مرا ناراحت نکرده و از درخواستم سرپیچی ننمود» و «من هم هیچگاه او را خشمگین نکرده و به کاری وادارش نکردم.»(مناقب خوارزمی، ص۳۵۳)
تحمل مشکلات اقتصادی
💖مشکل اقتصادی از ویژگیهای صدر اسلام و به ویژه خانواده فاطمه بود.(طبقات ابن سعد،ج۸،ص۲۵)حتی برخی زنان قریش به خاطر ازدواج با مردی فقیر، به ایشان طعنه میزدند.(ارشاد مفید،ج۱،ص۳۶) اما هیچگاه گلایهای نداشتند و با نخریسی برای دیگران به اقتصاد خانواده کمک هم میکردند.(امالی صدوق،ص۳۲۹)
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!» گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!» خب ا
#حجره_پریا
قسمت21
اونشب خط ها خط نمیدادن ... وقتی که قرار باشه اتفاقی بیفته، میفته و خط و خطوط، چه دائم و چه اعتباری ... و چه ثابت و چه همراه، فرقی نمیکنه!
شماره یگانه از دسترس خارج بود... نتونستم باهاش ارتباط بگیرم... با چشمم دنبال شماره داداشش میگشتم... بیش از ده بار، لیست سیصد چهارصد نفری را از پایین و بالا گشتم و خوندم و چک کردم... اما نبود... شماره مردی به نام شفق وجود نداشت! بهتره بگم، اگر شخصی به نام آقای شفق در اون لیست نبود!
خیلی تعجب کردم! با اینکه همه حضار اون همایش، با اسم و شماره همراه و کاملا مشخص وارد اونجا شده بودند! مگه میشه اسم داداش یگانه اونجا نباشه؟! مگه میشه از همه کارت و معرفی نامه و دعوت نامه گرفته باشن و چک کرده باشن به جز داداش یگانه؟!
از بچه ها پرسیدم: «مطمئنید دیگه لیستی وجود نداره؟! این همه اسامی هست؟! چیزی، کسی، موردی از قلم نیفتاده؟!»
گفتند: «نه! این همش هست و حتی اسامی پرسنل و افراد تدارکات هم داریم! اصلا شخصی به نام آقای شفق در بین اونا نیست!»
جلّ الخالق! این دیگه چه دردسری هست که گرفتارش شدیم؟!
یکی از بچه ها گفت: «حاجی چرا زنگ نمیزنی به حوزه خواهران؟! از اونجا که راحتتر میشه آمارشون گرفت!»
گفتم: «انیشتین! یه نگاه به ساعت بنداز! ساعت یازده نصف شبه! الان گربه های سلف و آشپزخونه حوزه هم خوابن چه برسه به .... لا اله الا الله!»
یکی دیگه از بچه ها گفت: «خب بنگاهی ها! بنگاه های محل که میشه چک کرد!»
صدامو بردم بالا و با حرص و خشم گفتم: «پامیشم میام بیسیممو میکنم تو حلقت که از گوشات بیاد بیرونا! هی من اعصاب ندارم... هی برام من تز میدن! میگم ساعت یازده نصف شبه! کدوم بنگاهی؟ کدوم کشک؟ اصلا کی از شماها طرح و نظر خواست که اعلام وجود میکنین؟!»
همه ساکت شدن و از بیسیم هیچکس صدایی نیومد! بنده خداها خیلی در اون مدت مراعاتمو کردن! خب حق بدید! منم تحت فشار بودم و جون عزیزان مردم در خطر جدی و تروریستی بود!
تا اینکه همون بچه ضربت بود... همون که مامور نیروگاه شده بود و باهام کلکل میکرد که صاحاب اون خشکشویی را جلبش نکنه، اومد رو خطم... اسمش صابر هست... البته اسم عملیاتیش... صابر گفت: «حاج آقا ببخشید! اجازه هست یه چیزی عرض کنم؟! بیسیمتون نمیکنید تو حلقم؟ چالم نمیکنید؟»
با بی حوصلگی گفتم: «مزه نریز! چیه حالا؟»
گفت: «اجازه میدید برم قرارگاه و بشینم با بچه های واحد چهره نگاری، زیر و بم قیافه آقای مشفق را در بیارم... بلکه بتونیم بشناسیمش و شماره و خط و ربطی ازش پیدا کنیم؟ برم حاجی؟ صلاح هست؟»
یه کم فکرش کردم... دیدم بیراه نمیگه... گفتم: «چقدر طول میکشه؟»
گفت: «اگر فیلم سالن و لابی همایش سر دست باشه و شعاع دیدش باز باشه و میزان وضوحش هم بالای سی درصد باشه، فکر نکنم بیشتر از ده دقیقه شناساییش طول بکشه! دیگه شما که ماشالله اوستایی! وقتی اصل چهره شناسایی بشه، شماره همراه و شماره منزل و بیرون کشیدن اطلاعات خودش و نه نه و باباش بیشتر از یه ربع طول نمیکشه... شما بگو سر جمع نیم ساعت... برم حاجی؟»
گفتم: «برو... برو تا منم فضای اطراف کیوسک تلفن و موقعیت یازده را چک کنم... فقط زود خبرم کن!»
یاعلی گفت و رفت...
بقیه بچه های واحد سیار را جمع و جور کردم... به دو گروه تقسیم شدیم و افتادیم به جون موقعیت یازده... نقشه هوایی اون منطقه را از بچه ها گرفتم و دانلود کردم...
معمولا وقتی کسی بخواد با کیوسک تلفن زنگ بزنه جایی، به نزدیک ترین کیوسک خونشون مراجعه میکنه... کسی تاکسی نمیگیره و بره کیوسک محله بغلی! ما هم از همونجا شروع کردیم... ینی از کیوسکی که زنگ خورده بود... تا شعاع پونصد متری هدف قرار دادیم... که حدودا چهارتا کوچه بود و کوچه ای که امین در اون کوچه شهید شده بود، دومین کوچه اون محوطه پونصد متری محسوب میشد!
دو نفر دو نفر شروع کردیم و کوچه ها را بررسی کردیم... من کوچه محل شهادت امین را برداشتم و بقیش هم بین بقیه تقسیم کردیم... همون اول کار، خانمم زنگ زد... گفتم: «کجایی بانو جان؟!»
گفت: «حرکت کردیم... بلیط آخرین اتوبوس تهران که امشب حرکت میکرد، گرفتم و الان با بچه ها سواریم و داریم میاییم! ان شاءالله اگر مشکلی پیش نیاد حدودا هشت نه ساعت تو راهیم... الان هم از دروازه قرآن رد شدیم... تو کجایی؟»
چی باید میگفتم؟ باید میگفتم موقعیت شهادت رفیقم؟ بگم دنبال خونه هفت تا دخترم؟ میگفتم ویلون و سرگردون خیابون خاک فرجم؟ آخه چی باید میگفتم؟ فقط بهش گفتم: «زیر سایه شما ! منتظرتم... لطفا به دلیجان که رسیدید، یه پیام برام بده!»
خدافظی کردیم... اصلا کسی نبود بپرسه که آخه مرد مومن! داری زن و بچت را میکشونی اونجا که چی؟ مگه هماهنگ کردی؟ اگر هم قرار باشه هر اتفاقی بیفته، همین امشب میفته و ....
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!» گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!» خب ا
شروع کردیم به گشتن... با قدم های آهسته و دقت، کل اون سه چهار تا کوچه را کشیک میدادیم... البته جوری که کسی متوجه حضور و گشت ما نشه و تابلو
نباشه!
تا اینکه بالاخره صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی صابرم! اما گیج گیجم!»
گفتم: «چی شده؟!»
گفت: «حاجی جان! چهره نگاری شد... اون حاج آقای جوون را چهره نگاری کردیم... اما فامیلی اون بنده خدا شفق نیست!»
با تعجب گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «دیگه من نمیدونم... فقط میدونم که فامیلیش شفق نیست... اطلاعاتش بفرستم روی سیستمتون؟»
گفتم: «آره... دستت درد نکنه... نخوابیا... منتظر دستور باش!»
گفت: «چشم... الان تقدیم میکنم... یاعلی!»
منم گیج شدم... گفتم حالا شاید مثلا تغییر فامیلی دادن و هزار تا مسئله دیگه! خیلی اون لحظه این چیزا مهم نبود... مهم این بود که شماره یا آدرس دقیق خواهرش را ازش گیر بیارم!
صابر اطلاعات اون شخص را برام فرستاد! اصلا اسم و فامیلیش خیلی فرق میکرد! شفق نبود!
شماره همراهش را گرفتم... ساعت چند؟ نزدیکای دوازده نصف شب! ... چاره ای نبود!
زنگ خورد... بوق اول... بوق دوم... بوق سوم... بوق چهارم...
میخواستم قطعش کنم... گفتم دیگه خواب هستن و مردم را از خواب بیدار نکنم... که یهو برداشت:
یه خانم برداشت و با صدای آهسته گفت: «بفرمایید!»
گفتم: «سلام علیکم... ببخشید بد موقع مزاحم شدم... شرمندم... همراه آقای ......... ؟»
گفت: «بله... امرتون؟»
گفتم: «تشریف دارن؟ کار ضروری داشتم باهاشون!»
گفت: «بله... اما دارن استراحت میکنند! اگر امری دارین بفرمایید!»
گفتم: «خواهش میکنم... جسارتا بنده شماره یا آدرسی از خواهرشون... سرکار خانم یگانه شفق میخواستم!»
اولش یه لحظه سکوت کرد... صداش را صاف کرد... گفت: «خانم کی؟»
گفتم: «خانم یگانه شفق! باهاشون نسبتی دارن دیگه! آره؟ ظاهرا خواهرشون هستن!»
با تندی و عصبانیت گفت: «گوشی حضورتون باشه...»
صداش میومد... با داد و تندی، شوهرش را از خواب بیدار کرد... میگفت: پاشو ببین کیه؟ میگه یگانه خواهرته... ینی چی؟ یگانه کیه؟ تو بازم به اون دختره رو دادی؟ پاشو ببینم این کیه و چی میگه؟! پاشو دیگه...
بنده خدا با صدای لرزون اومد پشت تلفن... گفت: «بله! بفرمایید!»
گفتم: «سلام جناب ......... احوال شما؟ محمد هستم... امروز تو حرم در خدمتتون بودم... بعد از همایش امروز...»
ترس و رعشه اندامش را پشت صداش میشد احساس کرد... گفت: «بله... خواهش میکنم... امرتون؟»
گفتم: «ببخشید این موقع شب مزاحم شدم... شماره یا آدرس دقیق خواهرتون... یگانه خانم را میخواستم!»
با تب و لرز گفت: «اون خانم فقط به من میگن داداش! وگرنه خواهرم نیستن... متاسفانه هیچ آدرسی هم ازشون ندارم که تقدیم کنم... چون اصلا کاری به من نداره و ارتباط خاصی از طرف من وجود نداره!»
با تعجب گفتم: «ینی چی؟! ینی با هم نامحرمید و نسبتی ندارین؟!»
گفت: «بله... این توهمی از طرف ایشون هست که به من میگن داداش... اگر هم امروز منو با اون دیدید فقط بخاطر راهنمایی کردنشون بود... وگرنه چیز خاصی بین من و اون وجود نداره!»
کفم برید... ینی چی؟! داداش و آبجی دیگه چه صیغه ای هست؟! وسط ماموریت امنیتی و چیزای این شکلی...
لا اله الا الله! آخر الزمونه به قرآن!
ادامه دارد...
@ayeha313