💠 #دروغ_فقط_زبونی_نیست!
💬بعضی از مردم فکر میکنن دروغگفتن فقط زبونیه!
📛 درحالیکه این درست نیست.
🔹 دروغ رو چه بنویسیم، چه با اشاره بگیم، چه با پیامک و اینترنت بفرستیم، همهش دروغه و حرامه!
👈 بعضی از دروغهایی که متأسفانه این روزها خیلی رواج پیدا کرده، ایناست:
🔹بعضی توی سایت، اطلاعات یا آمار الکی مینویسن.
🔹بعضی توی کلاس یا محل کار، الکی حضور میزنن، با اینکه نبودن.
🔹بعضی برای فروش جنساشون، الکی مینویستن «ارزانسرا» یا «حراج»، درحالیکه ارزون نمیفروشن.
🔹بعضی روی جنس ایرانی، مارک خارجی میزنن.
📚 رهبری، رساله آموزشی، ج۲، بحث کذب؛ سیستانی، رساله جامع، ج۲؛ مکارم، سایت.
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
📌متن پرسش👇
(نماهنگ منتشر شده در فضای مجازی)
رفتم مسجد سر نماز با صدای بلند دعا کردم خدایا یه دوچرخه به من بده. ریش سفید محل که صدامو شنید گفت: بچه جون خدا که کارش دوچرخه دادن نیست؛ خدا کارش لطف به بندههاشه مخصوصا بخشیدن گناهانشون. فرداش رفتم یه دوچرخه دزدیدم ... (خلاصه)
📌پاسخ پرسش👇
🔶️ این داستانهای خیالی جهت مقابله با دین و تخریب افراد متدین ساخته میشود.
🔶️ سوال این است که در این قصه چرا باید به حرف ریش سفید محل گوش داد؟ شاید او هم پیرمردی بیسواد بیش نباشد.
البته سفارش ریش سفید کلا اشتباه نبوده است. او میگوید کار خدا لطف به بندههایش است. آیا دادن نعمتها از روی لطف و تفضل الهی نیست؟
🔶️ آیا اگر ریش سفید محل میدانست که دوچرخهای را دزدیده است او را به شدت سرزنش نمیکرد؟
🔶️ چنین داستانهای سخیفی به هم بافته میشود تا القاء کنند که افراد متدین عامدانه گناه میکنند و بعد هم با یک توبه ظاهری و نذری و الهی العفو کار را تمام میکنند.
در صورتی که بدون اغراق پاکترین و درستکارین قشر جامعه افراد مذهبی و مسجدی هستند گر چه معصوم هم نیستند و گاهی مرتکب گناه میشوند.
🔶️ کسی که عمداً گناه کند مستحق عفو الهی نیست. تا توبه حقیقی صورت نگیرد درخواست بخشش زبانی بیفایده است. توبه یعنی پشیمانی قلبی از گناه، سعی در جبران گذشته و تلاش برای اصلاح آینده و تصمیم بر عدم تکرار گناه.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان 5- اجازه دهید با نظارت شما ریسک کنند: 🚨 ریسک پذیری همی
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان 🌟
6- جلوی سلایق متفاوت دخترتان را نگیرید: ⛔️
معمولاً دختران نوجوان سعی میکنند با کارهایی مثل انتخاب لباس(مناسب) . کتاب های مورد علاقهشان و... خودی نشان دهند. بهترین است در مواردی که مناسب سن آنهاست کاری به کارشان نداشته باشید. بگذارید حس کنند روی سبک زندگیشان کنترل دارند تا نخواهند از روشهای خطرناکتری جلب توجه کنند.
@ayeha313
چه طور بچههای👶🏻 خوش قول تربیت کنیم؟
گاهی موضوع را برایش عجیب کنید. وقتی بچه ها کار خوبی می کنند مثلا نمازمیخوانند یا بدون اینکه شما گفته باشید در حال کمک به شما هستند و... جمله مذکور را بگویید تا با تعجب بگوید: چه قولی؟ آن وقت از فرصت استفاده کنید و مثلا بگویید: «اینکه خدا گفته نماز بخوانید، به پدر و مادر کمک کنید و... و تو الان این کار رو می کنی»
#کودک
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #بادبادک_باز نویسنده: #خالد_حسینی مترجم: امیر سالارکیا ناشر: نشر هنر پارین
کتاب بادبادک باز نوشتهی خالد حسینی به زندگی پسری به نام امیر در میان آشوبهای کشور افغانستان میپردازد. در این کتاب روابط انسانی به خصوص دوستی دو پسر بچهی افغان محور اصلی داستان هستند. حسینی به واسطهی این رمان تا به امروز به جوایز ادبی متعددی دست یافته است.
در رمان بادبادک باز (The Kite Runner) اتفاقاتی بسیاری رخ میدهد اما داستان اصلی به رابطهی میان دو دوست به نامهای امیر و حسن میپردازد. امیر و حسن دوستانی بسیار صمیمی هستند و با هم بزرگ شدهاند اما امیر پسر ارباب است و حسن خانهزاد آنهاست. همین فاصلهی طبقاتی خواه ناخواه بر رابطهی این دو کودک هم تأثیر خود را نشان میدهد و خالد حسینی (Khaled Hosseini) در فصلهای نخستین کتاب به زیبایی رابطهی خاص این دو پسربچه را توصیف میکند.
حسن پسری بسیار مهربان است و دل پاکی دارد و به عنوان یک دوست برای امیر فداکاریهای بسیاری میکند و همین موضوع به غم و اندوه نهفته در سرتاسر داستان میافزاید. از طرف دیگر، این رمان از مصائب و سختیهای یک کشور و مردمانش میگوید
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
شروع کردیم به گشتن... با قدم های آهسته و دقت، کل اون سه چهار تا کوچه را کشیک میدادیم... البته جوری ک
#حجره_پریا
قسمت 22
تیرمون از جانب به اصطلاح داداش یگانه خانوم هم به سنگ خورد... شب عجیبی بود اونشب... خیلی غیر طبیعی به نظر میومد... به نظر میرسید خیلی مصنوعیه که در طول یک شبانه روز، همه راه های ارتباطی ما به یک نفر قطع بشه و هیچ جور نشه درستش کرد!
بالاخره دلمون خوش بود که حدود اون منطقه مورد نظر را پیدا کردیم و میدونستیم که هر اتفاقی که قراره رخ بده، در همین محدوده موقعیت یازده هست.
خیابون ها مدام خلوت و خلوت تر میشد... خلوت و سکوت خاصی بر کل محله و خیابون خاک فرج حاکم بود... نه خبری از دستفروش ها بود... نه ماشین های بلندگودار و نه مردم و اهل محل و نه هیچ چیز دیگه!
به خاطر اینکه حوصله بچه ها سر نره و بتونیم با هوشیاری بیشتری منطقه را گشت بزنیم، جاهامون را با هم عوض میکردیم... هر گروه، به کوچه گروه دیگه هم میرفت و چرخشی عمل میکردیم. حتی به خاطر اینکه خوابمون نبره، مدام آمار میگرفتم و مثل عزرائیل میرفتم بالای سرشون!
جون من و ده ها مامور امنیتی و نظامی و انتظامی دیگه، فدای یک تار موی بانوی طلبه ی باسواد با دغدغه فعال شیعه! چه برسه به آرامش و خواب راحتمون و غذای گرم خونمون و استراحت پیش زن و بچمون! «امنیت، حق مردم ماست! چه برسه به اهل علم انقلابی!»
همین جور که راه میرفتیم، به اتفاقات اون روز هم فکر میکردم... خیلی روز خاصی بود... تفحص محل... تعقیب سوژه... ردیابی محل و کت و اسلحه... کشف کت... ضبط کت... شهید امین...
آخ گفتم شهید امین... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر پاشو که باید بری یه جای خوب!»
گفت: «امر بفرمایید قربان!»
گفتم: «پاشو برو سردخونه!»
گفت: «سردخونه؟! لابد پیش امین؟! قربان من که کاری نکردم!»
گفتم: «گوش بده حالا... میری پیش جنازه امین... من فرصت نکردم بدن و جیب و کت و خلاصه ظاهر و باطنشو با دقتی که دلم میخواست چک کنم... پاشو برو ببین چیزی دستگیرت میشه؟! وقتی رسیدی و در حال چک بودی، بهم اطلاع بده تا آنلاین ببینمت!»
گفت: «چشم... الان راه میفتم... دیگه امری نیست؟»
گفتم: «پاشو ماشالله... خدا به همرات!»
ساعت دو شد... ساعت دو و نیم... دو و چهل و پنج دقیقه...
خمیازه کشیدن ممنوعه! مخصوصا سر پست... مخصوصا پستی که میدونی در تیررس دشمن هست و هر لحظه ممکنه قیامت بشه! بچه ها خداییش بچه های صبوری بودن... بدون هیچ آمادگی از قبل، و بدون اینکه شیفت شب باشن، تا بهشون دستور دادیم که باید بمونن و برن سر پست، هیچکس دم نزد و خیلی خوب همکاری کردند! خبری از حال الان اون بچه های گشت اون شب ندارم. اما اگر هنوز زنده هستند، خدا حفظشون کنه. اگر هم شهید شدن، خدا حقشون را بر گردن همه ما حلال کنه.
صابر اومد رو خطم... گفت: «حاجی در رکابتم... الان پیش امین هستم... خودم چک کنم و خبرش را بهت بدم؟ یا شما هم میخواید مشاهده کنید؟»
گفتم: «تو بذار رو دوربین... کسی باهاته؟»
گفت: «آره... میتونم به راننده هم بگم بیاد... از بچه های عملیاته... میتونه اون فیلم بگیره تا شما هم ببینید.»
گفتم: «آره... زود... منتظرم...»
همونجوری که داشتم با یه چشمم به مونیتور سیستمم نگاه میکردم، با یه چشمم هم کوچه و محله را میپاییدم!
صابر از سر و صورت از هم پاشیده امین شروع کرد... تا حالا شده جنازه مظلومانه رفیقتون را آنالیز کنین؟! خدا نصیبتون نکنه به حق حضرت زهرا... خیلی سخته... مخصوصا اگر بدنش تازه باشه و مال همون روز باشه... مخصوصا هنوز گلوله تو بدنش باشه و خون تازه و یه کم خشک شده، روی پارچه سفیدی که انداختن روی بدنش، به چشم بزنه! بماند که هنوز خون داشت از تخت میچکید و زخم و جراحتش کهنه نبود!
حالا اینکه نمیشه تا دو سه روز دیگه تشییعش کرد و باید حکم پزشکی قانونی اداره خودمون هم پاش باشه و خانواده و زن و بچش هم صلاح نیست تا یکی دو روز بفهمن و حالا اونا هم مدام زنگ میزنن براش و نمیتونیم جوابشون بدیم، جای خود!
صابر همونجور که مشاهده میکرد، بیان هم میکرد... از همه شما عزیزان به خاطر تشریح این صحنه ها عذرخواهی میکنم و حلالیت میطلبم... میگفت: «سرش معمولیه... فقط تیر خورده و از هم پاشیده... جوری از هم پاشیده شده که یکی از چشماش هم از جاش حرکت کرده...
صورتش و اون یکی چشمش قبل از شهادتش معمولی بوده ... حتی بوی دهان و دندوناش هم حکایت از این داره که چیزی تو دهنش نبوده و احتمالا ناهار هم نخورده بوده بنده خدا...
مو و ریش و سیبیلش هم اثر خاصی نداره... فقط خیلی خون روی صورتش پخش شده... گوشاش هم نه... چیزی نیست... یه کم خونی و کثیف هست... اما خوبه... مشکلی نداره... گردنش... گردنش هم سالمه... نشکسته... چیزی هم روش نیست... نفسش طبیعی بوده... فکر کنم بنده خدا یه کم تیروئید داشته... چون قبقبش آویزونه یه کم... خط ریشش هم مال دو سه روز قبله...»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 22 تیرمون از جانب به اصطلاح داداش یگانه خانوم هم به سنگ خورد... شب عجیبی بود اونشب
بعد شروع کرد دکمه های لباسشو باز کردن: «عرق کرده بوده... انگ عرق تازه مال چند ساعت قبل روز لباسش هست... بوی بدنش چندان نکته خاصی نداره
ره... فقط فکر کنم خیلی دویده بوده... چون معمولا آدمای هم استیل امین خدابیامرز، وقتی میدوند، بیشتر از زیر بغل و لایه های شکمشون عرق میکنند تا پیشونی... پس فکر کنم دویده بوده... حالا یا تعقیب داشته یا گریز...
سینش تا شکمش که تیر خورده، معمولیه... تیری که توی شکمش خورده، دقیقا خورده اینجا... زیر بالای روده ها... شکافته تا عمق روده ها هم رفته... فکر کنم اون کثافتی که زده، دستپاچه شده بوده... قربان اجازه هست گلوله را بیارم بیرون؟ هنوز تو بدنشه...؟»
گفتم: «آره... بسم الله... فقط جوری بیار بیرون که بیش تر از همین خون ریزی نکنه...»
آورد بیرون و بو کرد... با آب مقطر شست و گفت: «حاجی فکر کنم گلوله اسلحه خودمونه... چون مختصات نوک تیزش، DFD هست و گلوله اش مال واحد خودمونه احتمالا... حالا شما پوکش را یه بررسی بکنید اگر در دسترستون بود!»
گفتم: «زود باش صابر... کار داریم...»
خلاصه صابر همینجوری رفت پایین... بدن رفیقش را که صبحونه اون روز را با هم خورده بودن و برای هم چایی ریخته بودند تشریح میکرد.
اون لحظه، مهم ترین نکته ای که دستگیرمون شد این بود که گلوله اش احتمالا از تفنگی شلیک شده که از امین کش رفته بودند! سپردم که یکی از بچه ها با سگ، اون کوچه را چک کنه و پوکه را پیدا کنن! بعد از پیدا کردن دو تا از پوکه ها همین اثبات شد و فهمیدیم که از تفنگ امین شلیک شده!
حدودای ساعت چهار... شاید هم چهار و نیم بود... همینجور که کشیک میدادیم، من سر کوچه بودم... کوچه سوم... ینی کوچه بغلی محل شهادت امین خدابیامرز!
دیدم چراغ اتاق یکی از خونه ها روشن شد... خود به خود، پاهام حرکت کرد و رفتم به طرفش... به کسی که باهام بود گفتم تو همین جا به گوش باش!
رفتم طرفش... پنجرش پایین بود... وایسادم کنار پنجرش... سرمو چسبوندم به دیوار... کوچه خیلی ساکت و خلوت بود... حتی صدای نفس کشیدن و سرفه بعضی از همسایه ها هم میشد شنید...
همونجوری که گوش میدادم... شنیدم که شیر آب باز شد... نمیدونم چرا اون لحظه، با شنیدن صدای شیر آب، احساس عجیبی بهم دست داد... یه خانم بود... داشت با خودش سوره قل هو الله را میخوند... بسم الله الرحمن الرحیم... قل هو الله احد... صداش بلند نبود... اما چون من اونجا بودم و پشت پنجره وایساده بودم و خیلی خیلی خلوت بود، میشنیدم...
داشت وضو میگرفت... چون صدای نفس و اذکاری که میگفت، حکایت از وضو گرفتن میکرد.
!َللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ ...
خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد...
یه نفر دیگه هم وارد اون آشپزخونه شد... اونم خانم بود... اونی که صداش به من نزدیکتر بود به اون سلام کرد و گفت: «سلام! بالاخره پاشدیا ! »
اونم که تازه وارد آشپزخونه شده بود، گفت: «سلام پریا جون! ممنون که بیدارم کردی! اگر بیدارم نمیکردی، امشبم قضا میشد!»
اون دختره گفت پریا جون؟! آره پریا جون! خودشه... خودشونن...
داشت قلبم میومد تو حلقم... خیلی هیجان زده شده بودم که بالاخره پیداشون کردیم... همونجوری که سرم گذاشته بودم گوشه دیوار و به مکالمشون گوش میدادم، زیر لبم گفتم: الحمدلله... الهی شکر... الهی شکر که سالمن... خدا نوکرتم!