ســـ🌸ــلام
صبح زیبای شنبه تون بخیر 🌸🍃
🌸امـروزتـان زیبا
💓و پـراز انرژی مثبت
🌸امیـدوارم
💓تـوشـه امروزتـون
🌸پراز برکت و عشق الهی
💓پراز احساس خـوب
🌸پراز نگاه آرامش بخش
💓و پراز عـشق و امـید بـاشـد
@ayeha313
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام:
العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ.
دانش، بهترين همدم است.
📚 غرر الحكم، ح 1654
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ا
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت پانزدهم
🔸️به چه ازدواجی موفق میگوییم؟
💢در زمان آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر باید به معیارهای ازدواج موفق توجه کرد که عبارتند از:
• سطح دانشتون نسبتا یکی باشه.
• بتونید به راحتی استدلال کنین.
• وحدت نظر در روش پول در آوردن و خرج کردن داشته باشین.
• مسائل مالی رو جدی بگیرین.
• نگاه مشابه به پول داشته باشین.
• اولویتبندی مشابه در زندگی داشته باشین.
• هر دو راستگو و با صداقت باشین.
• شباهت در فرایند تصمیم گیری.
• گذشته همدیگه رو بدونین (کلیات نه جزئیات).
• میل به تغییر رو در خودتون ببینین.
• اتحاد نظر در مورد فرزندان (تعداد بچهها و نحوه بزرگ کردنشون) .
• اتفاق نظر در مورد محل زندگی.
• چگونگی ارتباط با دوستان و خانواده.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#فرزندداری چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 🔸همه بچهها به صورت تصادفی
#فرزندداری
چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم!
2⃣ با روی گشاده و صادقانه با نوجوونتون حرف بزنید، بدون قضاوت، بدونِ خجالت زده کردنش و بدونِ تهدید و ارعاب.
🔸زمانی رو انتخاب کنید که محیطی خصوصی فراهم باشه و در حال انجام کاری روزمره باشید، مثلاً توی ماشین.
🔸مطمئن بشید اطلاعاتی که دربارۀ مسائل جنسی در اختیارشون میذارید، مناسب سنشون و از نظر پزشکی دقیق هست.
🔸در عین حال، مهمه که پدر و مادر سطحی از کنترل رو در استفاده از وسائل دیجیتال داشته باشند، تا کمک کنن که بچهها از مواجهه تصادفی با محتواهای مخرب محافظت بشن.
👈🏼 یادآوری مهم: این فکر رو که «برای بچه من پیش نمیاد» کنار بذارید!
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گپی با خیّرین و نیکوکاران 1⃣ کمک رو محدود به دین، مذهب، نژاد، طایفه و کشور خاص نکنید. عدالت رو در
گپی با خیرین و نیکوکاران
4⃣ آشغال، وسایل انباری و لباسهای کهنه رو به مناطق محروم نفرستید. دفتر نقاشی که خطخطی شده رو نفرستید. مردم عزت دارند.
5⃣ نیازمندان رو با کمک مالی تنبل نکنید. اجازه بدید خودشون هم تلاش کنند. بهجای توزیع بسته غذایی به کشاورز گندم مرغوب بدید تا محصولش به لحاظ کمی و کیفی بیشتر بشه. سال بعد از همون گندم مرغوب کشت میکنه و خودکفا میشه. هنرهایی مثل آشپزی، نمددوزی و... رو به نیازمندان آموزش بدید تا اشتغالزایی صورت بگیره.
6⃣ با یک فروشگاه قرارداد ببندید و تعدادی از نیازمندان رو معرفی کنید تا هرماه به سلیقه و نیاز خودشون، آبرومندانه خرید کنند. خانمها نیاز دارن خودشون خرید کنن، خرید حس خوشایند و نشاطآوریه.
@ayeha313
💠 عدالت امام جماعت
💬 سؤال:
اگر کسی امام جماعتى را مىشناسد و مىداند که او شخصى بزرگوار و عادل است، ولى یکى دو مورد از او غیبتى سر زده، آیا این کار باعث سقوط عدالت او مىشود؟
✅ پاسخ:
🔹 آیتالله خامنهای:
تا برای شما احراز نشود که عمل آن امام جماعت که شما آن را غیبت میدانید، با علم و اختیار و بدون مجوّز شرعی بوده، مجاز نیستید که حکم به فسق امام جماعت نمایید.
🔹 آیتالله مکارم شیرازی:
باید این موارد استثنایى را توجیه کرد، شاید او معتقد بوده که در موارد فوق، فردِ غیبت شده جایز الغیبة بوده، هر چند در اعتقاد خود خطا کرده باشد.
📚پینوشت:
پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنهای و آیت الله مکارم شیرازی
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
راهنمای برگزاری یک هیئت خانگی برای بچهها
چطور فاطمیه امسال رو با بچهها عزاداری کنیم؟
بخش اول/
▪️هیئت کوچک خونگی که خود بچهها برگزار کنندهاش هستن و مسئولیت صفر تا صدش با اوناست. پیشنهادهای ما برای راهاندازی این هیئت:
برای هیئتتون اسم انتخاب کنید
🏴 بچهها هیئتها رو با اسمشون میشناسن و انتخاب اسم رو دوست دارن، اسم داشتن هیئت خونگی شما به مراسمتون هویت میده و اونو برای بچهها جدیتر میکنه. حتی میشه سالهای بعد هم با همین اسم مراسم برگزار کنن. با این اسم گروه مجازی بزنن و در سالها ی بعد از دوستانشون هم دعوت کنن تا به هیئتشون بیان. پس با همکاری بچهها برای هیئتتون اسم انتخاب کنید.
برای هیئت پرچم درست کنید
🏴 روی یک پارچه و یا یک کاغذ مشکی اسم هیئتی رو که انتخاب کردین ثبت کنین و سر در خونه بزنین.
خونه رو سیاهپوش کنید
🏴 با هرچی که تو خونه در دسترسه، مثل چادر و روسریهای مشکی خونه رو سیاهپوش کنید.
@ayeha313
📌متن پرسش
سلام یک سوال چرا شما مذهبیها کلاً دین و سیاست رو با هم قاطی میکنید؟
سیاستی که هیچ عدالتی داخلش برقرار نیست.
📌پاسخ
دین و سیاست کاملا درهم تنیده هستند و اینگونه نیست که قشر مذهبی دین و سیاست را مخلوط کنند.
🔶️ بخش اعظم دین اسلام، آیات و روایات (حدود چهار پنجم) سیاسی اجتماعی است. اگر ما سیاست را از دین جدا کنیم یعنی عملا بخش بزرگی از دین را نادیده گرفته و کنار گذاشتهایم.
اگر دین به سیاست و حکومت کار نداشته باشد احکام قضایی اسلام مثل حدود و دیات و ... را چه کسی باید اجرا کند؟
احکام نظامی و جهادی اسلام را چه کسی باید عمل کند؟
احکام سیاسی و حکومتی و اجتماعی اسلام چه میشود؟
🔶️ گاهی تعریف ما از دین نادرست است و گمان میکنیم دین فقط نماز و روزه و چند دستور اخلاقی است. یعنی نمیدانیم دین روش و سبک زندگی است که شامل عقاید و اخلاق و احکام سیاسی اجتماعی قضایی نظامی و ... است.
🔶️ اما اینکه شاید عدالت به طور کامل برقرار نشود؛ این اشکال به دین برنمیگردد بلکه به مجریان و مسئولین امر برمیگردد. هر چه افرادی باتقوا و کاردان در رأس امور قرار بگیرند شاهد عدالت بیشتری خواهیم بود.
@ayeha313
آیت الله مدرّس اولین کسی بود که تدریس نهج البلاغه را در حوزه های علمیه رسمی کرد و نخستین مجتهدی بود که این کتاب را جزو متون درسی طلاب قرار داد.
شخصیت هایی چون حاج میرزا علی آقا شیرازی، استاد شهید مطهری و آیت الله بروجردی نهج البلاغه را نزد شهید مدرّس آموختند.
۱۰ آذر _ سالروز شهادت آیت الله سید حسن مدرس به دست رضا شاه
@ayeha313
#ترفندهای_خانهداری
چطور از کپک زدن مواد غذایی جلوگیری کنیم؟
🔸جلوگیری از تشکیل کپک میتونه کمک زیادی به حفظ منابع غذایی و کاهش زبالهها کنه.
🔸این کار با نگهداری میوهها و سبزیجات در کیسههای پلاستیکی جداگانه در کشوهای مخصوص مواد غذایی امکانپذیر..
🔸برای جلوگیری از قرار گرفتن غذا در معرض اسپورهای کپک موجود در هوا موقع سرو، روی اونو بپوشونید.
🔸میتونید از پلاستیک برای پوشوندن غذاهایی که میخواید مرطوب بمونن استفاده کنید، تا کپک نزه.
🔸فراموش نکنید که همیشه محتوی قوطیهای باز غذاهای فاسدشدنی رو تو ظروف تمیز بریزید و بلافاصله تو یخچال بذارید و هرگز مواد فاسدشدنی رو بیشتر از دو ساعت بیرون از یخچال نگه ندارید.
🔸یخچال و کشوی نون رو مرتباً تمیز کنید. همچنین، وقتی غذایی کپک زد، غذا رو دور بریزید تا باعث انتقال کپک به باقیموندههای غذایی نشه.
@ayeha313
آیا خوشبینی همیشه به نفع ماست؟
بخش اول/
🔸خوشبینی و تفکر مثبت امروزه شبیه یک ایدئولوژی آدمای زیادی رو به خودش جلب کرده. انبوهی از کتابها و مقالات روانشناسی پاپ در دسترسه که بدون آشکار کردن خطرات، بر خوشبینی و تفکر مثبت داشتن تأکید دارند.
🔸شعارهایی از این قبیل که «نیمۀ پر لیوان رو نگاه کن»؛ «همهچیز عالی است»؛ «مثبت فکر کن»؛ «تو میتونی به رویاهات جامه عمل بپوشونی فقط کافیه هرروز به اونا فکر کنی» و جملاتی ازایندست در شبکههای اجتماعی خیلی هست.
🔸اینها بهمرور سبکی از زندگی راه انداختهن که خوشبینی و تفکر مثبت رو بهعنوان کلید دستیابی به خوشبختی در زندگی معرفی میکنند.
🤔 البته یافتههای تحقیقاتی متعدد، بسیاری از مزایای داشتن چشمانداز خوشبینانه در زندگی رو آشکار کرده اما این تمام حقیقت نیست.
🤔مطالعات جدید نشون داده که «خوشبینی با ایجاد اعتمادبهنفس کاذب نهتنها در زندگی فرد هیچ تفاوتی ایجاد نمیکنه گاهی اوقات حتی میتونه برعکس باشه و به نتایج مخرب ختم بشه.»
🔸در قسمت دوم پیامدهای منفی خوشبینی رو میگیم
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
توالان کجایی؟» گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم
#حجره_پریا
قسمت26
ما نگران بودیم که یه وقت دختر مردم سکته نکنه... اما اون موقع، یگانه داشت دو تا غول بیابونی را سکته میداد! به صابر گفتم: «صابر لطفا هیچ عکس العملی به خرج نده! یه وقت به طرفش نگاه نکنیا!»
یگانه ساکت... منم ساکت... صابر بیچاره هم پا در هوا...
دلمو زدم به دریا و گفتم: «صابر برگرد به طرفش!»
صابر گفت: «مطمئنید؟!»
گفتم: «آره... برگرد...»
از دوربین بالای سر صابر داشتم میدیدم... صابر برگشت... اما با کمال تعجب... دیدیم اصلا یگانه پشت سر صابر نیست... یا به عبارتی، اصلا صابر را ندیده بود... یگانه نشسته بود توی دم درب اتاقش ... پشت به صابر... داشت با گوشیش صحبت میکرد...
ینی نفس راحت کشیدیما... دو تامون نفس راحت کشیدیم... گفتم: «صابر بزن به چاک! زود باش پسر!»
صابر هم زد به چاک و خیلی آهسته و حرفه ای، از درب اون خونه اومد بیرون!
یه کم به یگانه مشکوک شدم... شاید شما هم تا حالا دیگه به یگانه یه کم مشکوک شده باشین... رفتم خطش را چک کردم... حکم چک و شنود داشتیم... وقتی کانکت شدم، دیدم همون حاج آقایی پشت خط هست که توی همایش با یگانه بود... همونی که یگانه بهش میگفت داداش اما کاشف به عمل اومد که داداشش نیست!
بذارین یه تیکه از صحبت اونا را براتون بگم... اون آقا داشت میگفت: «تو اشتباه کردی که بازم پا گذاشتی تو زندگیم ... خانمم فهمیده و میگه چرا اون بهت پیام میده! خب راس میگه بنده خدا... چقدر بهت گفتم عاقل باش و توی تخیلات و هپروت زندگی نکن...»
یگانه با حالت استیصال و درماندگی گفت: «اما من بدون تو هیچی نیستم... نمیتونم بدون تو زندگی کنم...»
اون آقا جوابش داد: «ولی تو داری زندگی منم خراب میکنی! تو که بچه نیستی... باید بفهمی چقدر کارت اشتباهه... من که در حقت بدی نکردم... اشتباه من این بود که تحویلت گرفتم... اما نمیدونستم اینجوری میشه ... چرا یه کاری میکنی که آبرو و حیثیت من و خودت و خانواده هامون نابود بشه؟!»
یگانه شروع به گریه کرد... اصلا معلوم نبود که همون دختری هست که توی اون همایش، همه را از خواب بیدار کرد و کلی اعتماد به نفس داشت و پژوهشگر هست و این چیزا... اصلا بهش نمیخورد... گفت: «حق با تو هست... من دارم شورشو در میارم... خودمم میفهمم... اما تلاش میکنم روی خودم کار کنم... ببخشید تو هم توی دردسر انداختم... خداشاهده اصلا نمیدونستم اینجوری میشه... منو ببخش... اما من حالم خوب نیست... حتی امروز نتونستم با بقیه برم حرم... دل و دماغ هیچ کاری نداشتم... دوس داشتم با تو... ببخشید با شما صحبت کنم...»
اون آقا جوابش داد و گفت: «صحبت کردن با من، دردی از تو دوا نمیکنه! درد و احساس تنهایی یه دختر مجردی که داره سن و سالش میره بالا، با ارتباط با یه مرد زن دار برطرف نمیشه! اینو نمیگم که بخوام تو را از سر خودم باز کنم... خدا شاهده اینو دارم جدی میگم... یه کم هم به فکر من باش... نه اصلا... نمیخواد... تو لطف کن و اصلا به من فکر نکن... بابا دیگه چطوری بهت بگم؟ خسته شدم... بس کن دیگه!»
یگانه گفت: «فکر کن من یه مراجعه کننده هستم... راهنماییم کن... چیکار کنم که از سرم بیفتی؟! مگه من دیوونم که بخوام با موقعیت تو و آبروی خودم بازی کنم... بالاخره همه جا آبروی یه دختر خیلی حساسه... تا همین جاش هم شرمندت هستم... اما تو بگو چیکار کنم؟ با زندگی بدون تو چیکار کنم؟»
اون آقا جواب داد: «من، غیر از سخنرانیام و کتابام هستم... همه همینن.... تو از من توی ذهن خودت بت ساختی... دنیای علم و درس و بحث با دنیای واقعی ما آدما زمین تا آسمون فرق میکنه... من که باسواد تر از بقیه نیستم... به خدای احد و واحد نمیدونم راه حلش چیه... اما من کلا به همه میگم «ورزش» کنن و «تفریح» سالم و «دوست»ای خوب و اهداف «علم»ی بزرگ ... جوری که وقتشون را پر کنه ... اینا باعث میشه ذهن آدم به سمت چیزای دیگه نره... یا حداقل کمتر بره... من دیگه چیزی بلد نیستم... وگرنه بدون اینکه تو بگی، بهت میگفتم و خودم و خودتو خلاص میکردم...»
اینا و یه سری حرفای دیگه بین اون دو نفر گفته شد و بعدش زود قطع کردند. هیچ قضاوت و صحبتی در این مورد نمیکنم. چون خیلی واضحه و نیازی به آنالیز نداره. اما شنود این مکالمه تا حدی منو مطمئن کرد که یگانه از روی غرض و مرض نیس که با اونا حرم نرفته.بلکه مشکلات خودشو داشته.
بگذریم...
اونشب وقتی زمان تعویض شیفت بچه های موقعیت اونجا بود، به صابر هم گفتم بیا... من و صابر شیفت بودیم... خیلی با هم کار نکرده بودیم و فرصت خوبی بود که بشناسمش و ازش یه مصاحبه زیر پوستی برای ماموریت های احتمالی بعدی بگیرم.
حدودا دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا حرم بود که خانمم و بقیه خانما برگشتن خونه. من و صابر هر لحظه منتظر عکس العمل خانما از دیدن رد خون و اسم آتای نوشته شده بودیم...
🌱آیه های زندگی🌱
توالان کجایی؟» گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم
دیدم فورا خانمم زنگ زد... با حالتی که معلوم بود داره استرسش را مخفی میکنه و لرزش خاصی توی صداش بود گفت: «محمد!
اینجا اتفاق بدی افتاده... وقتی اومدیم، دیدیم روی در یکی از اتاق ها با خون نوشته آتا... یکی دو تا از بچه ها حالشون واقعا بده... اینجوری میخواستین از دخترای مردم محافظت کنین؟! کجایی الان؟»
گفتم: «وای... راس میگی؟ مگه نگفتی یگانه خونه بوده؟! کار اون نیست؟!»
خانمم با تعجب گفت: «کار یگانه؟! بعیده بابا... الان همونم داره غش و ضعف میکنه بنده خدا!»
گفتم: «نمیدونم... من الان میام...»
رفتم اونجا... تا در زدم فورا در را باز کردم... همشون ریخته بودن توی حیاط و کسی نمیرفت بیرون... یگانه و زهرا واقعا داشتن غش و ضعف میکردن... حال بقیشون هم تعریفی نداشت... بالاخره قصه خون و ترور هست... شوخی بردار که نیست... اونم با رد طبیعی و باحالی که صابر از خودش روی اون در گذاشته بود!
همشون را جمع کردم... نشستم یه گوشه و اونا هم اومدن نشستند تا صحبت کنیم... خانمم رفت بچه ها را آروم کنه و بخوابونه ... بهشون گفتم: «ما خیلی حواسمون هست... فکر کردیم وقتی شماها خونه نباشین، مشکلی نیست اما اشتباه میکردیم... آتا دنبالتون هست و از یه پسر معمولی و مثلا آتئیست خیلی پا را فراتر گذاشته... من فقط موندم چطوری آدرستون را پیدا کرده؟ خیلی برام عجیبه! با اینکه به شماها هم خیلی اعتماد دارم... اما دیگه از دست اعتماد منم کاری بر نمیاد...
زهرا که حالش خیلی بد بود گفت: «من فقط ضعف کردم... اگه یه چیزی بخورم بهتر میشم... من از این چیزا نمیترسم...»
یگانه گفت: «من خونه بودم... اصلا متوجه این نشدم... یه کم خوابیدم... شاید وقتی خواب بودم اون اومده اینحا... وای من درم میترسم... ینی اون منو هم دیده؟!»
هاجر که رنگش شده بود مثل گچ... گفت: «مگه چیکارش کردیم که بخواد ما را بکشه؟! وای من خیلی احساس بدی دارم!»
به نسیم نگاه کردم و گفتم: «نظر شما چیه؟! شما در لا به لای حرفاتون چیزی خطی ربطی بهشون ندادین؟!»
نسیم گفت: «نه... من هر حرفی زدم جلوی بچه ها و با هماهنگی پریا بوده... من حرفی نزدم... نمیدونم»
پریا گفت: «اینا طبیعیه... از امشب باید با چشمای باز بخوابیم... مثل همون مرده توی فیلم «لئون» ... باید مثل اون هر لحظه احساس کنیم یکی بالا سرمون هست و داره میاد به طرفمون... راهی هست که خودمون انتخاب کردیم... اشکال نداره...»
خیلی حرفای دیگه هم زدند ... من گفتم: «بالاخره از امشب یه کم بیشتر احتیاط کنین... بچه های ما همین دور و برها هستن. شبتون بخیر!»
رفتم بیرون... حالا دیگه باید منتظر چیزی که دنبالش بودم میموندم... صابر گفت: «حاجی میشه برام بگی چرا من عصر رفتم تو اون خونه؟ نقشتون چیه؟!»
گفتم: «بشین نگاه کن... خیلی طول نمیکشه... اگر عاقل باشه.....»
جملم ناقص موند... تا اینکه دیدم به گوشیم پیام اومد... نوشت: «سلام جناب! ببخشید بهتون پیام دادم!»
شمارش غریب بود اما به حدس من نزدیک ...
نوشتم: «سلام. خواهش میکنم. بفرمایید!»
نوشت: «من یکی از بچه های خونه پریا هستم... لطفا تحقیق نکنید که کی هستم؟ هرچند میدونم برای شما کاری نداره...»
نوشتم: «بزرگوارید. امرتون؟!»
نوشت: «نمیدونم از کجا شروع کنم... من یه اشتباه بزرگ کردم که میخواستم بهتون بگم!»
نوشتم: «بفرمایید! لطفا سریعتر!»
نوشت: «چطوری بگم؟ من شبهایی که با عطا مناظره داشتیم، دلم برای عطا سوخت. پسر بدی نیست... اما نمیدونم چرا امشب چرا این کارو کرده و اومده ما را پیدا کرده و تهدیدمون کرده! جناب من خیلی میترسم. خیلی احساس شرمندگی پیش دوستام میکنم. اگر یه مو از سرشون کم بشه تا آخر عمر خودمو نمیبخشم!»
نوشتم: «میشه واضحتر بگید چیکار کردین؟! لطفا خلاصه و سریع بگید!»
نوشت: «ببخشید خیلی هول شدم... اینقدر ترسیدم که نمیتونم سرعت جوابتون بدم... راستش من رفتم پی وی عطا و راهنماییش کردم که بتونه راهش را پیدا کنه! اما نشد. ینی نخواست. حتی منو مسخره کرد. اما کم کم پی برد که بدیش نمیخوام و میخوام کمکش کنم. تا اینکه بهش گفتم ما دختریم و اونی که داره باهات بحث میکنه دوستمه... حتی اسم ما را هم میدونه...»
نوشتم: «چرا دارید الان اینا را میگین؟! اگر امشب یه تار مو از یه نفرتون کم شده بود، چیکار میکردین؟!»
نوشت: «میدونم. به خدا الان هم دارم گریه میکنم و حالم خیلی بده. من فکر نمیکردم عطا اینقدر خطرناک باشه که حتی به قصد جونمون پاشه بیاد اینجا. من حتی اسم شهر و طلبه بودنمون هم آوردم و اون الان همه چیزو میدونه! آقا تو را خدا بگید من چیکار کنم؟!»
پیاماشو برای صابر خوندم... صابر گفت: «شماره اش هم که ثبت نشده... این کدومشونه؟!»
با حالت ناراحتی و با احساسی که نمیدونستم خوشحال باشم که فهمیدم یا ناراحت، گفتم: «هاجره!»
ادامه دارد...
@ayeha313
خدای مهربان من🙏
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ایم 😇
و چقدر آرام میشویم از اینکه تو
و مهربانی و لطفتت را همیشه
در جان لحظاتمان احساس می کنیم ...🌹
حس داشتنت ، حس بودنت ، حس حضورت❤️
در تار و پود لحظاتمان جاریست
و چقدر با تو خوشبختیم🌹
و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم،
الهی، این آرامش را برایمان ابدی گردان❤️🙏
آمین یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
@ayeha313