eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
328 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
524 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت ه
قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کردم. اتفاقا خیلی خوب شد. من موافق سانسور نیستم. مخصوصا اگر قرار باشه و یا پیش بینی بشه که اتفاقات خاص و خطرناکی بیفته! باید جوری براشون همه چیز شفاف باشه که بعدا نگن نگفتین! از اون جمع، زهرا سادات و فرشته قرار شد از ما جدا بشن. ینی خودشون اینطوری خواستند. من مخالف بودم. چون بالاخره ممکن بود جایی و پیش کسی حرفی بزنن که همه چیز لو بره و نشه جلوی آسیب های امنیتی بعدی را گرفت. اما اونا قول دادند که حرفی نزنن و اگر هم اتفاقی افتاد، مسئولیتش به عهده خودشون باشه و رفتند. برای رفتن فرشته و زهرا سادات، یکی از بچه های اداره را هماهنگ کردم که بیاد و اونا را به ترمینال یا میدون هفتاد و دو تن برسونه و ماشین براشون بگیره و برن به سلامت! لطفا حواستون باشه... قرار نیست هر کسی مذهبی بود و حتی طلبه و یا بسیجی و یا حالا هر چیز دیگه باشه، پای جون و خطرات هم بایسته و سینه چاک بیاد وسط معرکه! نه! بعضیا از مذهب و خدا و پیغمبر و نظام و مسجد و بسیج و حتی امنیت و شغل ما و اینا خوششون میاد ... اما فقط خوششون میاد... نه یک کلمه بیشتر! نمیشه به اینا «بی وفا» یا «خائن» گفت. اینا مومنین به شرط همه چیز جفت و جور هستند! خلاصه... پریا گفت: «ما حاضریم. از کجا باید شروع کنیم؟ برنامه چیه؟» گفتم: «برنامه خاصی نداریم. شما کارتون را بکنید. انگار نه انگار. اصلا کاری به حضور خانم و بچه هام و من و خطر و عطا و اینا نداشته باشید. برنامه مناظره هاتون و مباحثاتتون و همه چیز طبق برنامه قبلی ادامه بدید.» یه کم دیگه حرف زدیم و آخرش باهاشون خدافظی کردم. وقتی میخواستم از خونه خارج بشم، خانمم تا دم در دنبالم اومد. دم در، آروم بهش گفتم: «نگران هیچی نباش. تو هم مثل همینا زندگیت بکن و به بچه هات برس. اما لطفا جوری که اینا متوجه نشن، با من در ارتباط باش و منو از چیزی بی اطلاع نذار!» رفتم پیش علوی! تقاضای جلسه مشورتی دادم. چند تا کارشناس و علوی و خودم دور هم جمع شدیم. علوی چند تا آیه قرآن خوند و بعدش من شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم یه نفر شهید... البته تا دیشب... پنج نفر خواهر طلبه پای کار اما بی تجربه امنیتی... دو نفر خواهر طلبه هم گذاشتن و رفتن محله و خونه خودشون... ده تا مامور مراقب اون موقعیت هم به لطف کمبود نیرو و کارهای مهم دیگه اداره، به سه نفر رسیدن که با خودم میشیم چهار نفر... علوی و همه شما هم درگیر و گرفتار پرونده ها و سوژه های خودتون هستید. خب کارشناس امنیت ملی از تهران هم به دعاگویی هممون مشغوله و ماشالله هزار ماشالله مدام از لحظه به لحظه کارها و تصمیمات ما گزارش زنده میخواد. منم این وسط شدم گوشت نذری ! یه پام اینجاست و یه پام خاک فرج! هم باید به دخترا جواب بدم و هم به از ما بهترون! حالا اینا هیچی! خدا بزرگه... من الان یه چالش دارم... ببینید رفقا ! از دو حال خارج نیست: یا اونا موقعیت خونه پریا و اینا را شناسایی کردن و الان هم همون نزدیکی هستند و لابد متوجه حضور ما هم شدن و الان هم منتظر یه خلاء امنیتی و یا موقعیت مناسب هستن تا زهر خودشون را خالی کنند! یا اینکه نه! ینی اونا هنوز از موقعیت پریا و اینا اطلاع ندارن و باید منتظر حرکت بعدیشون باشیم تا بتونیم پاتکش را طراحی کنیم. خب حالت دوم معقول نیست. چون ما دقیقا یه شهید دادیم. کجا؟ در همون موقعیت! کی شهید شده؟ همونی که کت و وسایلش توسط عطا در بیمارستان دزدیده شده! الان سوال اینجاست: من کند ذهن شدم و نمیفهمم یا واقعا یه جای کار داره میلنگه؟! من نمیفهمم چی به چیه؟ هنوز نمیدونم ما کجای پازلیم! راستشو بخواید من هنوز به قتل امین هم مشکوکم! ینی مطمئن نیستم عطا امین را زده باشه! حدفاصل نیروگاه و خاک فرج، کم نیست. اما لباس امین در نیروگاه پیدا میشه! ینی عطا فورا بعد از خشکشویی، پا میشه میره خاک فرج تا پریا و اینا را بکشه و حالا سر راهش امین را هم بزنه؟! یه جای کار میلنگه! نظرتون چیه؟» علوی گفت: «بنظرم عطا تنها نیست و با یه تیم مواجهیم! البته این نتیجه را قبلا هم با محمد مطرح کرده بودیم و حرف تازه ای نیست.» یکی دیگه از کارشناسا گفت: «این که عطا تنها نیست درست! دیگه تقریبا جای هیچ شکی در این زمینه نمونده! اما فکر کنم اون جایی که محمد و ما متوجه نمیشیم این باشه که چرا امین کشته شد؟ اگر کار اونا باشه، خیلی اشتباه بزرگی مرتکب شدند که اونجا... ینی در موقعیت یازده... ینی دقیقا بغل گوش خونه پریا دست به قتل و سرو صدا و حساسیت ما شدن!» یه نفر دیگه گفت: «موافقم که اشتباه کردند! اما پیچیدش نکنید! امین یا عطا را دیده یا یه چیزی مربوط به عطا ! وگرنه رزومه و پرونده امین پاکه و طبق تحقیقات ما اهل خط و ربط به بیگانه نبوده!» یه نفر دیگه گفت: «دوستان اصلا مسئله ما این نیستا ! لطفا امین را فراموش کنید.
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کر
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم، نه به عطا میرسیم و نه به اسلحه امین و نه هیچ چیز دیگه!» خب حرفاشون غلط غلط هم نبود. بالاخره چارتا کلمه به درد بخور توش پیدا میشد. اما من بی آرام تر شدم! تپش قلب گرفتم. همه داشتن با هم حرف میزدن و صورت های مختلف مسدله را مطرح میکردند. که یه لحظه اعصابم نمیدونم چرا بهم ریخت! گفتم: «دوستان! یه لحظه لطفا به من دقت کنید! اجازه بدید اصلا موضوع را عوض کنم: اونا چطوری به خونه پریا رسیدند؟!» علوی گفت: «محمد چرا فکر میکنی اونا به خونه پریا رسیدند؟! چون امین را اونجا زدند؟! این که دلیل نمیشه!» با بی حوصلگی و اعصاب خوردی گفتم: «خب که چی حالا؟! پس چیکار کنیم؟ ربط این سه تا چیز چیه؟ : «امین ، موقعیت یازده ، عطا» خب چه علت دیگه ای میتونه داشته باشه که امین با کالیبر اسلحه و گلوله خودش و در موقعیت یازده ........ ولش کن ... بچه ها من داره حالم بد میشه؟! کاری ندارین؟!» از جلسه زدم بیرون... آشفته بودم... از اون جنس آشفتگی هایی که حتی به ذهن آدمای مثل من خطور نمیکنه که به معنویت و حرم و اهل بیت باید پناهنده بشن! از اداره زدم بیرون... چند قدم که دور شدم، یه چیزی اومد به ذهنم... فورا برگشتم... مستقیم رفتم پیش صابر! گفتم پاشو که کارت دارم... بیا اتاق من... صابر اومد... گفتم بشین... نشست... گفتم: «پرونده ای الان دستته؟» گفت: «آره... اما در مرحله پایان تحقیقه...» گفتم: «چیه؟ داخلیه؟» گفت: «چی بگم والا... مال یه بابایی هست که هفته ای دو سه بار با سایت های بیگانه به بهانه هواشناسی و اعلام وضعیت هوا ارتباطات سیاسی و امنیتی میگیره! کاشف به عمل اومده که پولهای عجیبی هم به حسابش واریز میشه و فهمیدیم که ته حسابش به عربستان وصله و حتی اخبار و اطلاعات خیابونای محل زندگی طلبه های پاکستانی را به بهانه معرفی محله های قدیم قم در اختیار یکی از سایت های مشکوک سعودی قرار میداده! ... اما درخدمتم... دستور بده حاجی!» گفتم: «بسیار خوب! خدا کمکت کنه! میخوام یه زحمتی بکشی!» گفت: «درخدمتم... رحمته!» گفتم: «میخوام امشب به خونه پریا بری و یه کاری واسم بکنی!» گفت: «چشم... کسی را هم بزنم؟» گفتم: «نه دیوونه! خانمم پیام داده که امشب میخوان برن حرم! میخوام وقتی نیستن بری و فقط برام یه گلمه بنویسی!» گفت: «چی بنویسم؟ کجا بنویسم؟» گفتم: «با خون مصنوعی روی آیینه ورودی اتاقشون بنویس: «عطا»! همین!» گفتم: «چشم! اما هیجانش کم نیست؟! میخوای یه شیشه هم بشکنم؟!» گفتم: «بد فکری نیست! وقتی گفتم برو!»
🌱آیه های زندگی🌱
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه ی امنیت خواهران طلبه، جوری شده بود که استرسم را بیشتر میکرد. مثل بقیه پرونده ها چندان عقل کل و مبتکر و این حرفها نبودم. و همین سبب شده بود که زود جوش بیارم... زود از کوره در برم... بچه های خودمون را تهدید کنم و این حرفها... خودمم اینو میدونستم... تلاش میکردم دسپاچگیمو مخفی کنم اما نمیشد... نمیدونم میگیرید چی میگم یا نه؟! از اون دسپاچگی ها که دوس داشتم زود تموم بشه و تهدید از بین بره تا با خیال راحت بتونم دو سه روز دیگه هم قم بمونم و عشق و حال و حرم و بعدش هم با خیال راحت برگردم. حالا این مشکل من تنها نبود... حتی امنیت ملی هم درگیر شده بود و ازم جواب میخواست... پس برای همه مهم بود اما چون من «مامور سر پنجه» بودم حساسیتش برای من بالاتر از بقیه بود... دیگه حضور زن و بچم هم که ماشالله خودش قوز بالا قوز شده بود. بگذریم... عصر یه کم ناهار خوردم و استراحت کردم... دم دمای غروب بود... خانمم اس ام اس داد و گفت که ما داریم میریم حرم! گفتم: به سلامت! التماس دعا! به صابر گفتم پاشو که وقتشه... صابر را فرستادم خونه پریا و اینا... خودم دلم نماز آیت الله جوادی آملی میخواست... اما نمیدونستم نماز مغرب را کجا میخونن که پاشم برم؟ ... تو فکر این بودم نماز کدوم یک از علما برم و چیکار کنم که یه کم تخلیه بشم و چند دمی هم راه برم... به ذهنم رسید که دو تا محافظ دنبال سر خواهرا بفرستم... هماهنگ کردم و فرستادم... بهشون گفتم: «بین خودتون تقسیم کنید که بتونید چشم از اون شیش تا خواهر با دو تا بچه بر ندارید!» صابر اومد روخطم... گفت: «حاجی! الان دم در منزلشون هستم... دستور؟!» گفتم: «بسن الله... در را باز کن و برو داخل! شاکلید که داری؟!» گفت: «آره... یاعلی!» همون لحظه، یهو یکی از مامورای خواهر که فرستاده بودم دنبال اونا، اومد پشت خطم و گفت: «قربان اینا که شیش نفر نیستن!» گفتم: «ینی چی؟! درست بشمارید!» گفت: «علاوه بر من، اون مامور دیگه هم شمرد! اینا پنج نفرن! گفتم که بعدا مشکلی پیش نیاد!» دلم ریخت پایین!! یه پیام دادم واسه خانمم... نوشتم: «شما چند نفرین؟ کسی تو خونه مونده؟!» اما به پیامم جواب نداد... مجبور شدم زنگ بزنم... صابر داشت در را باز میکرد... صداش میومد که کم کم داره موفق میشه... گوشی خانمم وصل شد... اما بر نمیداشت... وقتی گوشی تو کیفش باشه و ذهنش مشغول بچه ها باشه، متوجه زنگ گوشیش نمیشه! فقط عقلم رسید و به صابر گفتم: «صابر با منی؟!» گفت: «جانم حاجی؟!» گفتم: «صبر کن!» گفت: «چی؟ چیکار کنم؟!» گفتم: «مگه نمیشنوی؟! گفتم صبر کن! احتمالا خونه خالی نیست و یکی خونه باشه!» گفت: «حاجی! حاجی قطع و وصل میشه! تا من میرم داخل، لطفا بیا روی فرکانس دوم واحد خودمون! حاجی گرفتی چی میگم؟! حاجی...» گفتم: «صابر... صابر صدامو داری؟! صابر تو را خدا نرو داخل! صابر میشنوی صدام!» خانمم بر نمیداشت... بووووق.... بوووووق.... بووووق.... بووووق.... بووووق.... قطع کردم دوباره زنگ زدم.... بووووووق.... بوووووق.... رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!» یهو گفت: «جانم حاجی! الحمدلله در باز شد... شاکلید خودم باهام نبود... یه کم گیر داشت.... الان داخلم... بذار خودم بعدا ارتباط میگیرم!» گفتم: «نه صابر.... نرو داخل! صبر کن...» گفت: «حاجی دوباره داره صدات قطع و وصل میشه... حاجی یه بار دیگه تکرار کن... گفتی چیکار کنم؟!» به اندازه کل عمرم عرق کرده بودم... اگه یه دختر داخل باشه و صابر را ببینه، سکته میکنه! علاوه بر اون، نقشمون هم لو میره! از خانمم ناامید شده بودم... هر چی زنگ میزدم که هیچی! بر نمیداشت! تا اینکه یهو خودش زنگ زد... گفت: «سلام! محمد جان کاری داشتی؟!» با عصبانیت گفتم: «په نه په میخواستم گوشیو برداری و فوت کنم؟! صد بار گفتم در دسترسم باش! الان کسی خونه است؟ شماها کسی را در خونه جا گذاشتین؟!» گفت: «آره... بنده خدا یگانه (!!!) نمیتونست بیاد... موند خونه... چطور؟!» گفتم: «تو نباید بهم میگفتی؟!» گفت: «والا من نمیدونستم باید بهت بگم... تو هم نپرسیدی! چی شده حالا؟!» گفتم: «هیچی! به معنویتتون برسید! نماز جماعتت دیر نشه! التماس دعا» گفت: «چی شده حالا؟ میخوای اصلا بگم هممون برگردیم؟!» حالا به اون بنده خدا هم کاری نداشتا اما من داشتم حرص میخوردم... ولی نمیشد حرص و دندونای روی هم فشرده ام را پشت تلفن منتقل کنم... گفتم: «نههههه! برید حرم... عادی باش. یاعلی!» رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!» صابر گفت: «آره حاجی! حاجی ما را گرفتی؟!» گفتم: «چطور؟ چی شده؟!» گفت: «مگه نگفتی اینا رفتن حرم؟! این که صدای یه دختر خانم داره از تو خونه میاد؟ حالا تکلیف چیه؟ چیکار کنم؟!» گفتم: «آره... حق با تو هست... یه ناهماهنگ پیش اومد...
🌱آیه های زندگی🌱
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه
توالان کجایی؟» گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم و بزنم بیرون! حاجی اگر این بشر یهو بیاد بیرون و منو ببینه، سکته میکنه ها! چه کنم حاجی؟!» باور کنین مونده بودم چی بگم... از یه طرف، باید نقشه ای که داشتم، پیاده میشد و نتایجش را نیاز داشتم... اما از یه طرف دیگه هم نمیشد و ممکن بود لو بره! گفتم: «صابر! الان چهرت مشخصه؟!» گفت: «نه! نقاب زدم! حاجی لطفا زود تکلیفمو مشخص کن! برم یا بمونم؟!» من معمولا سرم بره، تصمیمم عوض نمیشه... مخصوصا تصمیمی که بر اساس منطق و تجربه عملیات های قبلی گرفته باشم... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «خوبه... خیلی معمولی قدم بردار و برو دم در یکی از اتاق ها و کاری که بهت گفتم انجام بده!» با تعجب گفت: «هر چی شما بگی... اما این دختره میمیره ها! ننه خدا بیامرزم که یه دفعه منو اینجوری دیده بود، تا یه هفته قرص زیر زبونی میخورد! حالا دیگه دخترای امروزه که جای خود دارن! گفته باشم... بعدا خونش نیفته گردنمون شر بشه!» گفتم: «تا من یه فاتحه برای مرحوم ننه خدا بیامرزت میخونم، کاری که بهت گفتم و انجام بده! خطت را هم روشن باشه تا بشنوم! دوربین بالای پیشونیت هم روشن کن!» گفت: «من که مرده شورم! اما چشم... اینو گفتم که بعدا چالم نکنی! بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو...» خیلی معمولی و با طمئنینه قدم برداشت و رفت... صدای یگانه نمیومد... ظاهرا اتاق اون طرفی بود... صابر با اون هیکل درشتش و صورت پوشیده اش رفت پشت در اتاق... در اتاق بسته بود... روی در اتاق با خون ساختگی نوشت «آتا» و یه رد خون دو سه انگشتی هم گذاشت روی در ! صورتشو برگردوند به طرف در کوچه... حرکت که کرد... یهو در اتاق بغلی باز شد... صدای یگانه اومد که گفت: «به به... سلام آقا... شما کجا؟ اینجا کجا؟» وای من داشتم سکته میکردم... صدای قلب صابر هم میومد... صابر پاهاش خشک شد و سر جاش در حالی که صورتش به طرف در کوچه بود، میخکوب شد! یگانه ادامه داد: «منو ببین! آقاهه... با تو هستما... گوش میدی چی میگم؟!» ادامه دارد... @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـ🌸ــلام صبح زیبای شنبه تون بخیر 🌸🍃 🌸امـروزتـان زیبا 💓و پـراز انرژی مثبت 🌸امیـدوارم 💓تـوشـه امروزتـون 🌸پراز برکت و عشق الهی 💓پراز احساس خـوب 🌸پراز نگاه آرامش بخش 💓و پراز عـشق و امـید بـاشـد @ayeha313
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام: العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ. دانش، بهترين همدم است. 📚 غرر الحكم، ح 1654 @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ا
💠نکته های مهم که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت پانزدهم 🔸️به چه ازدواجی موفق میگوییم؟ 💢در زمان آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر باید به معیارهای ازدواج موفق توجه کرد که عبارتند از: • سطح دانش‌تون نسبتا یکی باشه. • بتونید به راحتی استدلال کنین. • وحدت نظر در روش پول در آوردن و خرج کردن داشته باشین. • مسائل مالی رو جدی بگیرین. • نگاه مشابه به پول داشته باشین. • اولویت‌بندی مشابه در زندگی داشته باشین. • هر دو راستگو و با صداقت باشین. • شباهت در فرایند تصمیم گیری. • گذشته همدیگه رو بدونین (کلیات نه جزئیات). • میل به تغییر رو در خودتون ببینین. • اتحاد نظر در مورد فرزندان (تعداد بچه‌ها و نحوه بزرگ کردنشون) . • اتفاق نظر در مورد محل زندگی. • چگونگی ارتباط با دوستان و خانواده. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#فرزندداری چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 🔸همه بچه‌ها به صورت تصادفی
چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 2⃣ با روی گشاده و صادقانه با نوجوونتون حرف بزنید، بدون قضاوت، بدونِ خجالت‌ زده‌ کردنش و بدونِ تهدید و ارعاب. 🔸زمانی رو انتخاب کنید که محیطی خصوصی فراهم باشه و در حال انجام کاری روزمره باشید، مثلاً توی ماشین. 🔸مطمئن بشید اطلاعاتی که دربارۀ مسائل جنسی در اختیارشون میذارید، مناسب سنشون و از نظر پزشکی دقیق هست. 🔸در‌ عین‌ حال، مهمه که پدر و مادر سطحی از کنترل رو در استفاده از وسائل دیجیتال داشته باشند، تا کمک کنن که بچه‌ها از مواجهه تصادفی با محتواهای مخرب محافظت بشن. 👈🏼 یادآوری مهم: این فکر رو که «برای بچه من پیش نمیاد» کنار بذارید! @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گپی با خیّرین و نیکوکاران 1⃣ کمک رو محدود به دین، مذهب، نژاد، طایفه و کشور خاص نکنید. عدالت رو در
گپی با خیرین و نیکوکاران 4⃣ آشغال، وسایل انباری و لباس‌های کهنه رو به مناطق محروم نفرستید. دفتر نقاشی که خط‌خطی شده رو نفرستید. مردم عزت دارند. 5⃣ نیازمندان رو با کمک مالی تنبل نکنید. اجازه بدید خودشون هم تلاش کنند. به‌جای توزیع بسته غذایی به کشاورز گندم مرغوب بدید تا محصولش به لحاظ کمی و کیفی بیشتر بشه. سال بعد از همون گندم مرغوب کشت می‌کنه و خودکفا می‌شه. هنرهایی مثل آشپزی، نمددوزی و... رو به نیازمندان آموزش بدید تا اشتغال‌زایی صورت بگیره. 6⃣ با یک فروشگاه قرارداد ببندید و تعدادی از نیازمندان رو معرفی کنید تا هرماه به سلیقه و نیاز خودشون، آبرومندانه خرید کنند. خانم‌ها نیاز دارن خودشون خرید کنن، خرید حس خوشایند و نشاط‌آوریه. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 عدالت امام جماعت 💬 سؤال: اگر کسی امام جماعتى را مى‌شناسد و مى‌داند که او شخصى بزرگوار و عادل است، ولى یکى دو مورد از او غیبتى سر زده، آیا این کار باعث سقوط عدالت او مى‌شود؟ ✅ پاسخ: 🔹 آیت‌الله خامنه‌ای: تا برای شما احراز نشود که عمل آن امام جماعت که شما آن را غیبت می‌دانید، با علم و اختیار و بدون مجوّز شرعی بوده، مجاز نیستید که حکم به فسق امام جماعت نمایید. 🔹 آیت‌الله مکارم‌ شیرازی: باید این موارد استثنایى را توجیه کرد، شاید او معتقد بوده که در موارد فوق، فردِ غیبت شده جایز الغیبة بوده، هر چند در اعتقاد خود خطا کرده باشد. 📚پی‌نوشت: پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه‌ای و آیت الله مکارم شیرازی 📚 @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت مقبره رضاشاه با مدرس به مناسبت ۱۰آذر، سالروز شهادت آیت‌الله و @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راهنمای برگزاری یک هیئت خانگی برای بچه‌ها چطور فاطمیه امسال رو با بچه‌ها عزاداری کنیم؟ بخش اول/ ▪️هیئت کوچک خونگی که خود بچه‌ها برگزار کننده‌اش هستن و مسئولیت صفر تا صدش با اوناست. پیشنهادهای ما برای راه‌اندازی این هیئت: برای هیئت‌تون اسم انتخاب کنید 🏴 بچه‌ها هیئت‌ها رو با اسم‌شون می‌شناسن و انتخاب اسم رو دوست دارن، اسم داشتن هیئت خونگی شما به مراسمتون هویت میده و اونو برای بچه‌ها جدی‌تر می‌کنه. حتی میشه سال‌های بعد هم با همین اسم مراسم برگزار کنن. با این اسم گروه مجازی بزنن و در سال‌ها ی بعد از دوستان‌شون هم دعوت کنن تا به هیئت‌شون بیان. پس با همکاری بچه‌ها برای هیئت‌تون اسم انتخاب کنید. برای هیئت پرچم درست کنید 🏴 روی یک پارچه و یا یک کاغذ مشکی اسم هیئتی رو که انتخاب کردین ثبت کنین و سر در خونه بزنین. خونه رو سیاهپوش کنید 🏴 با هرچی که تو خونه در دسترسه، مثل چادر و روسری‌های مشکی خونه رو سیاهپوش کنید. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌متن پرسش سلام یک سوال چرا شما مذهبی‌ها کلاً دین و سیاست رو با هم قاطی می‌کنید؟ سیاستی که هیچ عدالتی داخلش برقرار نیست. 📌پاسخ دین و سیاست کاملا درهم تنیده هستند و این‌گونه نیست که قشر مذهبی دین و سیاست را مخلوط کنند. 🔶️ بخش اعظم دین اسلام، آیات و روایات (حدود چهار پنجم) سیاسی اجتماعی است. اگر ما سیاست را از دین جدا کنیم یعنی عملا بخش بزرگی از دین را نادیده گرفته و کنار گذاشته‌ایم. اگر دین به سیاست و حکومت کار نداشته باشد احکام قضایی اسلام مثل حدود و دیات و ... را چه کسی باید اجرا کند؟ احکام نظامی و جهادی اسلام را چه کسی باید عمل کند؟ احکام سیاسی و حکومتی و اجتماعی اسلام چه می‌شود؟ 🔶️ گاهی تعریف ما از دین نادرست است و گمان می‌کنیم دین فقط نماز و روزه و چند دستور اخلاقی است. یعنی نمی‌دانیم دین روش و سبک زندگی است که شامل عقاید و اخلاق و احکام سیاسی اجتماعی قضایی نظامی و ... است. 🔶️ اما اینکه شاید عدالت به طور کامل برقرار نشود؛ این اشکال به دین برنمی‌گردد بلکه به مجریان و مسئولین امر برمی‌گردد. هر چه افرادی با‌تقوا و کاردان در رأس امور قرار بگیرند شاهد عدالت بیشتری خواهیم بود. @ayeha313
آیت الله مدرّس اولین کسی بود که تدریس نهج البلاغه را در حوزه های علمیه رسمی کرد و نخستین مجتهدی بود که این کتاب را جزو متون درسی طلاب قرار داد. شخصیت هایی چون حاج میرزا علی آقا شیرازی، استاد شهید مطهری و آیت الله بروجردی نهج البلاغه را نزد شهید مدرّس آموختند. ۱۰ آذر _ سالروز شهادت آیت الله سید حسن مدرس به دست رضا شاه @ayeha313
چطور از کپک زدن مواد غذایی جلوگیری کنیم؟ 🔸جلوگیری از تشکیل کپک می‌تونه کمک زیادی به حفظ منابع غذایی و کاهش زباله‌ها کنه. 🔸این کار با نگه‌داری میوه‌ها و سبزیجات در کیسه‌های پلاستیکی جداگانه در کشوهای مخصوص مواد غذایی امکان‌پذیر.. 🔸برای جلوگیری از قرار گرفتن غذا در معرض اسپورهای کپک موجود در هوا موقع سرو، روی اونو بپوشونید. 🔸می‌تونید از پلاستیک برای پوشوندن غذاهایی که می‌خواید مرطوب بمونن استفاده کنید، تا کپک نزه. 🔸فراموش نکنید که همیشه محتوی قوطی‌های باز غذاهای فاسدشدنی رو تو ظروف تمیز بریزید و بلافاصله تو یخچال بذارید و هرگز مواد فاسدشدنی رو بیشتر از دو ساعت بیرون از یخچال نگه ندارید. 🔸یخچال و کشوی نون رو مرتباً تمیز کنید. همچنین، وقتی غذایی کپک زد، غذا رو دور بریزید تا باعث انتقال کپک به باقی‌مونده‌های غذایی نشه. @ayeha313
آیا خوش‌بینی همیشه به نفع ماست؟ بخش اول/ 🔸خوش‌بینی و تفکر مثبت امروزه شبیه یک ایدئولوژی آدمای زیادی رو به خودش جلب کرده. انبوهی از کتاب‌ها و مقالات روانشناسی پاپ در دسترسه که بدون آشکار کردن خطرات، بر خوش‌بینی و تفکر مثبت داشتن تأکید دارند. 🔸شعارهایی از این قبیل که «نیمۀ پر لیوان رو نگاه کن»؛ «همه‌چیز عالی است»؛ «مثبت فکر کن»؛ «تو می‌تونی به رویاهات جامه عمل بپوشونی فقط کافیه هرروز به اونا فکر کنی» و جملاتی ازاین‌دست در شبکه‌های اجتماعی خیلی هست. 🔸این‌ها به‌مرور سبکی از زندگی راه انداختهن که خوش‌بینی و تفکر مثبت رو به‌عنوان کلید دستیابی به خوشبختی در زندگی معرفی می‌کنند. 🤔 البته یافته‌های تحقیقاتی متعدد، بسیاری از مزایای داشتن چشم‌انداز خوش‌بینانه در زندگی رو آشکار کرده اما این تمام حقیقت نیست. 🤔مطالعات جدید نشون داده که «خوش‌بینی با ایجاد اعتمادبه‌نفس کاذب نه‌تنها در زندگی فرد هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌کنه گاهی اوقات حتی می‌تونه برعکس باشه و به نتایج مخرب ختم بشه.» 🔸در قسمت دوم پیامدهای منفی خوش‌بینی رو می‌گیم @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
توالان کجایی؟» گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم
قسمت26 ما نگران بودیم که یه وقت دختر مردم سکته نکنه... اما اون موقع، یگانه داشت دو تا غول بیابونی را سکته میداد! به صابر گفتم: «صابر لطفا هیچ عکس العملی به خرج نده! یه وقت به طرفش نگاه نکنیا!» یگانه ساکت... منم ساکت... صابر بیچاره هم پا در هوا... دلمو زدم به دریا و گفتم: «صابر برگرد به طرفش!» صابر گفت: «مطمئنید؟!» گفتم: «آره... برگرد...» از دوربین بالای سر صابر داشتم میدیدم... صابر برگشت... اما با کمال تعجب... دیدیم اصلا یگانه پشت سر صابر نیست... یا به عبارتی، اصلا صابر را ندیده بود... یگانه نشسته بود توی دم درب اتاقش ... پشت به صابر... داشت با گوشیش صحبت میکرد... ینی نفس راحت کشیدیما... دو تامون نفس راحت کشیدیم... گفتم: «صابر بزن به چاک! زود باش پسر!» صابر هم زد به چاک و خیلی آهسته و حرفه ای، از درب اون خونه اومد بیرون! یه کم به یگانه مشکوک شدم... شاید شما هم تا حالا دیگه به یگانه یه کم مشکوک شده باشین... رفتم خطش را چک کردم... حکم چک و شنود داشتیم... وقتی کانکت شدم، دیدم همون حاج آقایی پشت خط هست که توی همایش با یگانه بود... همونی که یگانه بهش میگفت داداش اما کاشف به عمل اومد که داداشش نیست! بذارین یه تیکه از صحبت اونا را براتون بگم... اون آقا داشت میگفت: «تو اشتباه کردی که بازم پا گذاشتی تو زندگیم ... خانمم فهمیده و میگه چرا اون بهت پیام میده! خب راس میگه بنده خدا... چقدر بهت گفتم عاقل باش و توی تخیلات و هپروت زندگی نکن...» یگانه با حالت استیصال و درماندگی گفت: «اما من بدون تو هیچی نیستم... نمیتونم بدون تو زندگی کنم...» اون آقا جوابش داد: «ولی تو داری زندگی منم خراب میکنی! تو که بچه نیستی... باید بفهمی چقدر کارت اشتباهه... من که در حقت بدی نکردم... اشتباه من این بود که تحویلت گرفتم... اما نمیدونستم اینجوری میشه ... چرا یه کاری میکنی که آبرو و حیثیت من و خودت و خانواده هامون نابود بشه؟!» یگانه شروع به گریه کرد... اصلا معلوم نبود که همون دختری هست که توی اون همایش، همه را از خواب بیدار کرد و کلی اعتماد به نفس داشت و پژوهشگر هست و این چیزا... اصلا بهش نمیخورد... گفت: «حق با تو هست... من دارم شورشو در میارم... خودمم میفهمم... اما تلاش میکنم روی خودم کار کنم... ببخشید تو هم توی دردسر انداختم... خداشاهده اصلا نمیدونستم اینجوری میشه... منو ببخش... اما من حالم خوب نیست... حتی امروز نتونستم با بقیه برم حرم... دل و دماغ هیچ کاری نداشتم... دوس داشتم با تو... ببخشید با شما صحبت کنم...» اون آقا جوابش داد و گفت: «صحبت کردن با من، دردی از تو دوا نمیکنه! درد و احساس تنهایی یه دختر مجردی که داره سن و سالش میره بالا، با ارتباط با یه مرد زن دار برطرف نمیشه! اینو نمیگم که بخوام تو را از سر خودم باز کنم... خدا شاهده اینو دارم جدی میگم... یه کم هم به فکر من باش... نه اصلا... نمیخواد... تو لطف کن و اصلا به من فکر نکن... بابا دیگه چطوری بهت بگم؟ خسته شدم... بس کن دیگه!» یگانه گفت: «فکر کن من یه مراجعه کننده هستم... راهنماییم کن... چیکار کنم که از سرم بیفتی؟! مگه من دیوونم که بخوام با موقعیت تو و آبروی خودم بازی کنم... بالاخره همه جا آبروی یه دختر خیلی حساسه... تا همین جاش هم شرمندت هستم... اما تو بگو چیکار کنم؟ با زندگی بدون تو چیکار کنم؟» اون آقا جواب داد: «من، غیر از سخنرانیام و کتابام هستم... همه همینن.... تو از من توی ذهن خودت بت ساختی... دنیای علم و درس و بحث با دنیای واقعی ما آدما زمین تا آسمون فرق میکنه... من که باسواد تر از بقیه نیستم... به خدای احد و واحد نمیدونم راه حلش چیه... اما من کلا به همه میگم «ورزش» کنن و «تفریح» سالم و «دوست»ای خوب و اهداف «علم»ی بزرگ ... جوری که وقتشون را پر کنه ... اینا باعث میشه ذهن آدم به سمت چیزای دیگه نره... یا حداقل کمتر بره... من دیگه چیزی بلد نیستم... وگرنه بدون اینکه تو بگی، بهت میگفتم و خودم و خودتو خلاص میکردم...» اینا و یه سری حرفای دیگه بین اون دو نفر گفته شد و بعدش زود قطع کردند. هیچ قضاوت و صحبتی در این مورد نمیکنم. چون خیلی واضحه و نیازی به آنالیز نداره. اما شنود این مکالمه تا حدی منو مطمئن کرد که یگانه از روی غرض و مرض نیس که با اونا حرم نرفته.بلکه مشکلات خودشو داشته. بگذریم... اونشب وقتی زمان تعویض شیفت بچه های موقعیت اونجا بود، به صابر هم گفتم بیا... من و صابر شیفت بودیم... خیلی با هم کار نکرده بودیم و فرصت خوبی بود که بشناسمش و ازش یه مصاحبه زیر پوستی برای ماموریت های احتمالی بعدی بگیرم. حدودا دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا حرم بود که خانمم و بقیه خانما برگشتن خونه. من و صابر هر لحظه منتظر عکس العمل خانما از دیدن رد خون و اسم آتای نوشته شده بودیم...