#ایرانشناسی
نام مکان: #کلیسای_مارسرگیز
استان: آذربایجان غربی (ارومیه)
ثبت ملی: ۱۹آبان ۱۳۵۴
دوره زمانی: ساسانی
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #کلیسای_مارسرگیز استان: آذربایجان غربی (ارومیه) ثبت ملی: ۱۹آبان ۱۳۵۴ دوره
کلیسای مارسرگیز مربوط به دوره ساسانیان است و در شهرستان اورمیه، روستای کلیسا واقع شده و این اثر در تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۵۴ با شمارهٔ ثبت ۱۱۲۲ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیدهاست
کلیسای مارسرگیز در ۳ کیلومتری جنوب غربی ارومیه در دامنه کوه «کوه سیر» و در روستایی به اسم کلیسا واقع گردیدهاست که در این روستا کردهای کرمانج و هموطنان مسیحی زندگی می کنند. باستان شناسان قدمت این کلیسا را از نظر سبک معماری متعلق به دوره ساسانی و قرن سوم میلادی میدانند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت ه
#حجره_پریا
قسمت25
اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کردم. اتفاقا خیلی خوب شد. من موافق سانسور نیستم. مخصوصا اگر قرار باشه و یا پیش بینی بشه که اتفاقات خاص و خطرناکی بیفته! باید جوری براشون همه چیز شفاف باشه که بعدا نگن نگفتین!
از اون جمع، زهرا سادات و فرشته قرار شد از ما جدا بشن. ینی خودشون اینطوری خواستند. من مخالف بودم. چون بالاخره ممکن بود جایی و پیش کسی حرفی بزنن که همه چیز لو بره و نشه جلوی آسیب های امنیتی بعدی را گرفت. اما اونا قول دادند که حرفی نزنن و اگر هم اتفاقی افتاد، مسئولیتش به عهده خودشون باشه و رفتند.
برای رفتن فرشته و زهرا سادات، یکی از بچه های اداره را هماهنگ کردم که بیاد و اونا را به ترمینال یا میدون هفتاد و دو تن برسونه و ماشین براشون بگیره و برن به سلامت!
لطفا حواستون باشه... قرار نیست هر کسی مذهبی بود و حتی طلبه و یا بسیجی و یا حالا هر چیز دیگه باشه، پای جون و خطرات هم بایسته و سینه چاک بیاد وسط معرکه!
نه! بعضیا از مذهب و خدا و پیغمبر و نظام و مسجد و بسیج و حتی امنیت و شغل ما و اینا خوششون میاد ... اما فقط خوششون میاد... نه یک کلمه بیشتر! نمیشه به اینا «بی وفا» یا «خائن» گفت. اینا مومنین به شرط همه چیز جفت و جور هستند!
خلاصه...
پریا گفت: «ما حاضریم. از کجا باید شروع کنیم؟ برنامه چیه؟»
گفتم: «برنامه خاصی نداریم. شما کارتون را بکنید. انگار نه انگار. اصلا کاری به حضور خانم و بچه هام و من و خطر و عطا و اینا نداشته باشید. برنامه مناظره هاتون و مباحثاتتون و همه چیز طبق برنامه قبلی ادامه بدید.»
یه کم دیگه حرف زدیم و آخرش باهاشون خدافظی کردم.
وقتی میخواستم از خونه خارج بشم، خانمم تا دم در دنبالم اومد. دم در، آروم بهش گفتم: «نگران هیچی نباش. تو هم مثل همینا زندگیت بکن و به بچه هات برس. اما لطفا جوری که اینا متوجه نشن، با من در ارتباط باش و منو از چیزی بی اطلاع نذار!»
رفتم پیش علوی! تقاضای جلسه مشورتی دادم. چند تا کارشناس و علوی و خودم دور هم جمع شدیم. علوی چند تا آیه قرآن خوند و بعدش من شروع کردم:
«بسم الله الرحمن الرحیم
یه نفر شهید... البته تا دیشب... پنج نفر خواهر طلبه پای کار اما بی تجربه امنیتی... دو نفر خواهر طلبه هم گذاشتن و رفتن محله و خونه خودشون...
ده تا مامور مراقب اون موقعیت هم به لطف کمبود نیرو و کارهای مهم دیگه اداره، به سه نفر رسیدن که با خودم میشیم چهار نفر... علوی و همه شما هم درگیر و گرفتار پرونده ها و سوژه های خودتون هستید.
خب کارشناس امنیت ملی از تهران هم به دعاگویی هممون مشغوله و ماشالله هزار ماشالله مدام از لحظه به لحظه کارها و تصمیمات ما گزارش زنده میخواد.
منم این وسط شدم گوشت نذری ! یه پام اینجاست و یه پام خاک فرج! هم باید به دخترا جواب بدم و هم به از ما بهترون!
حالا اینا هیچی! خدا بزرگه...
من الان یه چالش دارم...
ببینید رفقا ! از دو حال خارج نیست: یا اونا موقعیت خونه پریا و اینا را شناسایی کردن و الان هم همون نزدیکی هستند و لابد متوجه حضور ما هم شدن و الان هم منتظر یه خلاء امنیتی و یا موقعیت مناسب هستن تا زهر خودشون را خالی کنند!
یا اینکه نه! ینی اونا هنوز از موقعیت پریا و اینا اطلاع ندارن و باید منتظر حرکت بعدیشون باشیم تا بتونیم پاتکش را طراحی کنیم.
خب حالت دوم معقول نیست. چون ما دقیقا یه شهید دادیم. کجا؟ در همون موقعیت! کی شهید شده؟ همونی که کت و وسایلش توسط عطا در بیمارستان دزدیده شده!
الان سوال اینجاست: من کند ذهن شدم و نمیفهمم یا واقعا یه جای کار داره میلنگه؟! من نمیفهمم چی به چیه؟ هنوز نمیدونم ما کجای پازلیم! راستشو بخواید من هنوز به قتل امین هم مشکوکم! ینی مطمئن نیستم عطا امین را زده باشه! حدفاصل نیروگاه و خاک فرج، کم نیست. اما لباس امین در نیروگاه پیدا میشه! ینی عطا فورا بعد از خشکشویی، پا میشه میره خاک فرج تا پریا و اینا را بکشه و حالا سر راهش امین را هم بزنه؟! یه جای کار میلنگه! نظرتون چیه؟»
علوی گفت: «بنظرم عطا تنها نیست و با یه تیم مواجهیم! البته این نتیجه را قبلا هم با محمد مطرح کرده بودیم و حرف تازه ای نیست.»
یکی دیگه از کارشناسا گفت: «این که عطا تنها نیست درست! دیگه تقریبا جای هیچ شکی در این زمینه نمونده! اما فکر کنم اون جایی که محمد و ما متوجه نمیشیم این باشه که چرا امین کشته شد؟ اگر کار اونا باشه، خیلی اشتباه بزرگی مرتکب شدند که اونجا... ینی در موقعیت یازده... ینی دقیقا بغل گوش خونه پریا دست به قتل و سرو صدا و حساسیت ما شدن!»
یه نفر دیگه گفت: «موافقم که اشتباه کردند! اما پیچیدش نکنید! امین یا عطا را دیده یا یه چیزی مربوط به عطا ! وگرنه رزومه و پرونده امین پاکه و طبق تحقیقات ما اهل خط و ربط به بیگانه نبوده!»
یه نفر دیگه گفت: «دوستان اصلا مسئله ما این نیستا ! لطفا امین را فراموش کنید.
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کر
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم، نه به عطا میرسیم و نه به اسلحه امین و نه هیچ چیز دیگه!»
خب حرفاشون غلط غلط هم نبود. بالاخره چارتا کلمه به درد بخور توش پیدا میشد. اما من بی آرام تر شدم! تپش قلب گرفتم. همه داشتن با هم حرف میزدن و صورت های مختلف مسدله را مطرح میکردند. که یه لحظه اعصابم نمیدونم چرا بهم ریخت! گفتم: «دوستان! یه لحظه لطفا به من دقت کنید! اجازه بدید اصلا موضوع را عوض کنم: اونا چطوری به خونه پریا رسیدند؟!»
علوی گفت: «محمد چرا فکر میکنی اونا به خونه پریا رسیدند؟! چون امین را اونجا زدند؟! این که دلیل نمیشه!»
با بی حوصلگی و اعصاب خوردی گفتم: «خب که چی حالا؟! پس چیکار کنیم؟ ربط این سه تا چیز چیه؟ : «امین ، موقعیت یازده ، عطا» خب چه علت دیگه ای میتونه داشته باشه که امین با کالیبر اسلحه و گلوله خودش و در موقعیت یازده ........ ولش کن ... بچه ها من داره حالم بد میشه؟! کاری ندارین؟!»
از جلسه زدم بیرون... آشفته بودم... از اون جنس آشفتگی هایی که حتی به ذهن آدمای مثل من خطور نمیکنه که به معنویت و حرم و اهل بیت باید پناهنده بشن!
از اداره زدم بیرون... چند قدم که دور شدم، یه چیزی اومد به ذهنم... فورا برگشتم... مستقیم رفتم پیش صابر! گفتم پاشو که کارت دارم... بیا اتاق من...
صابر اومد... گفتم بشین... نشست... گفتم: «پرونده ای الان دستته؟»
گفت: «آره... اما در مرحله پایان تحقیقه...»
گفتم: «چیه؟ داخلیه؟»
گفت: «چی بگم والا... مال یه بابایی هست که هفته ای دو سه بار با سایت های بیگانه به بهانه هواشناسی و اعلام وضعیت هوا ارتباطات سیاسی و امنیتی میگیره! کاشف به عمل اومده که پولهای عجیبی هم به حسابش واریز میشه و فهمیدیم که ته حسابش به عربستان وصله و حتی اخبار و اطلاعات خیابونای محل زندگی طلبه های پاکستانی را به بهانه معرفی محله های قدیم قم در اختیار یکی از سایت های مشکوک سعودی قرار میداده! ... اما درخدمتم... دستور بده حاجی!»
گفتم: «بسیار خوب! خدا کمکت کنه! میخوام یه زحمتی بکشی!»
گفت: «درخدمتم... رحمته!»
گفتم: «میخوام امشب به خونه پریا بری و یه کاری واسم بکنی!»
گفت: «چشم... کسی را هم بزنم؟»
گفتم: «نه دیوونه! خانمم پیام داده که امشب میخوان برن حرم! میخوام وقتی نیستن بری و فقط برام یه گلمه بنویسی!»
گفت: «چی بنویسم؟ کجا بنویسم؟»
گفتم: «با خون مصنوعی روی آیینه ورودی اتاقشون بنویس: «عطا»! همین!»
گفتم: «چشم! اما هیجانش کم نیست؟! میخوای یه شیشه هم بشکنم؟!»
گفتم: «بد فکری نیست! وقتی گفتم برو!»
🌱آیه های زندگی🌱
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه ی امنیت خواهران طلبه، جوری شده بود که استرسم را بیشتر میکرد. مثل بقیه پرونده ها چندان عقل کل و مبتکر و این حرفها نبودم. و همین سبب شده بود که زود جوش بیارم... زود از کوره در برم... بچه های خودمون را تهدید کنم و این حرفها...
خودمم اینو میدونستم... تلاش میکردم دسپاچگیمو مخفی کنم اما نمیشد... نمیدونم میگیرید چی میگم یا نه؟! از اون دسپاچگی ها که دوس داشتم زود تموم بشه و تهدید از بین بره تا با خیال راحت بتونم دو سه روز دیگه هم قم بمونم و عشق و حال و حرم و بعدش هم با خیال راحت برگردم.
حالا این مشکل من تنها نبود... حتی امنیت ملی هم درگیر شده بود و ازم جواب میخواست... پس برای همه مهم بود اما چون من «مامور سر پنجه» بودم حساسیتش برای من بالاتر از بقیه بود... دیگه حضور زن و بچم هم که ماشالله خودش قوز بالا قوز شده بود.
بگذریم...
عصر یه کم ناهار خوردم و استراحت کردم... دم دمای غروب بود... خانمم اس ام اس داد و گفت که ما داریم میریم حرم! گفتم: به سلامت! التماس دعا!
به صابر گفتم پاشو که وقتشه... صابر را فرستادم خونه پریا و اینا... خودم دلم نماز آیت الله جوادی آملی میخواست... اما نمیدونستم نماز مغرب را کجا میخونن که پاشم برم؟ ... تو فکر این بودم نماز کدوم یک از علما برم و چیکار کنم که یه کم تخلیه بشم و چند دمی هم راه برم... به ذهنم رسید که دو تا محافظ دنبال سر خواهرا بفرستم... هماهنگ کردم و فرستادم... بهشون گفتم: «بین خودتون تقسیم کنید که بتونید چشم از اون شیش تا خواهر با دو تا بچه بر ندارید!»
صابر اومد روخطم... گفت: «حاجی! الان دم در منزلشون هستم... دستور؟!»
گفتم: «بسن الله... در را باز کن و برو داخل! شاکلید که داری؟!»
گفت: «آره... یاعلی!»
همون لحظه، یهو یکی از مامورای خواهر که فرستاده بودم دنبال اونا، اومد پشت خطم و گفت: «قربان اینا که شیش نفر نیستن!»
گفتم: «ینی چی؟! درست بشمارید!»
گفت: «علاوه بر من، اون مامور دیگه هم شمرد! اینا پنج نفرن! گفتم که بعدا مشکلی پیش نیاد!»
دلم ریخت پایین!!
یه پیام دادم واسه خانمم... نوشتم: «شما چند نفرین؟ کسی تو خونه مونده؟!»
اما به پیامم جواب نداد... مجبور شدم زنگ بزنم... صابر داشت در را باز میکرد... صداش میومد که کم کم داره موفق میشه... گوشی خانمم وصل شد... اما بر نمیداشت... وقتی گوشی تو کیفش باشه و ذهنش مشغول بچه ها باشه، متوجه زنگ گوشیش نمیشه!
فقط عقلم رسید و به صابر گفتم: «صابر با منی؟!»
گفت: «جانم حاجی؟!»
گفتم: «صبر کن!»
گفت: «چی؟ چیکار کنم؟!»
گفتم: «مگه نمیشنوی؟! گفتم صبر کن! احتمالا خونه خالی نیست و یکی خونه باشه!»
گفت: «حاجی! حاجی قطع و وصل میشه! تا من میرم داخل، لطفا بیا روی فرکانس دوم واحد خودمون! حاجی گرفتی چی میگم؟! حاجی...»
گفتم: «صابر... صابر صدامو داری؟! صابر تو را خدا نرو داخل! صابر میشنوی صدام!»
خانمم بر نمیداشت... بووووق.... بوووووق.... بووووق.... بووووق.... بووووق.... قطع کردم دوباره زنگ زدم.... بووووووق.... بوووووق....
رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!»
یهو گفت: «جانم حاجی! الحمدلله در باز شد... شاکلید خودم باهام نبود... یه کم گیر داشت.... الان داخلم... بذار خودم بعدا ارتباط میگیرم!»
گفتم: «نه صابر.... نرو داخل! صبر کن...»
گفت: «حاجی دوباره داره صدات قطع و وصل میشه... حاجی یه بار دیگه تکرار کن... گفتی چیکار کنم؟!»
به اندازه کل عمرم عرق کرده بودم... اگه یه دختر داخل باشه و صابر را ببینه، سکته میکنه! علاوه بر اون، نقشمون هم لو میره!
از خانمم ناامید شده بودم... هر چی زنگ میزدم که هیچی! بر نمیداشت!
تا اینکه یهو خودش زنگ زد... گفت: «سلام! محمد جان کاری داشتی؟!»
با عصبانیت گفتم: «په نه په میخواستم گوشیو برداری و فوت کنم؟! صد بار گفتم در دسترسم باش! الان کسی خونه است؟ شماها کسی را در خونه جا گذاشتین؟!»
گفت: «آره... بنده خدا یگانه (!!!) نمیتونست بیاد... موند خونه... چطور؟!»
گفتم: «تو نباید بهم میگفتی؟!»
گفت: «والا من نمیدونستم باید بهت بگم... تو هم نپرسیدی! چی شده حالا؟!»
گفتم: «هیچی! به معنویتتون برسید! نماز جماعتت دیر نشه! التماس دعا»
گفت: «چی شده حالا؟ میخوای اصلا بگم هممون برگردیم؟!»
حالا به اون بنده خدا هم کاری نداشتا اما من داشتم حرص میخوردم... ولی نمیشد حرص و دندونای روی هم فشرده ام را پشت تلفن منتقل کنم... گفتم: «نههههه! برید حرم... عادی باش. یاعلی!»
رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!»
صابر گفت: «آره حاجی! حاجی ما را گرفتی؟!»
گفتم: «چطور؟ چی شده؟!»
گفت: «مگه نگفتی اینا رفتن حرم؟! این که صدای یه دختر خانم داره از تو خونه میاد؟ حالا تکلیف چیه؟ چیکار کنم؟!»
گفتم: «آره... حق با تو هست... یه ناهماهنگ پیش اومد...
🌱آیه های زندگی🌱
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه
توالان کجایی؟»
گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم و بزنم بیرون! حاجی اگر این بشر یهو بیاد بیرون و منو ببینه، سکته میکنه ها! چه کنم حاجی؟!»
باور کنین مونده بودم چی بگم... از یه طرف، باید نقشه ای که داشتم، پیاده میشد و نتایجش را نیاز داشتم... اما از یه طرف دیگه هم نمیشد و ممکن بود لو بره!
گفتم: «صابر! الان چهرت مشخصه؟!»
گفت: «نه! نقاب زدم! حاجی لطفا زود تکلیفمو مشخص کن! برم یا بمونم؟!»
من معمولا سرم بره، تصمیمم عوض نمیشه... مخصوصا تصمیمی که بر اساس منطق و تجربه عملیات های قبلی گرفته باشم...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «خوبه... خیلی معمولی قدم بردار و برو دم در یکی از اتاق ها و کاری که بهت گفتم انجام بده!»
با تعجب گفت: «هر چی شما بگی... اما این دختره میمیره ها! ننه خدا بیامرزم که یه دفعه منو اینجوری دیده بود، تا یه هفته قرص زیر زبونی میخورد! حالا دیگه دخترای امروزه که جای خود دارن! گفته باشم... بعدا خونش نیفته گردنمون شر بشه!»
گفتم: «تا من یه فاتحه برای مرحوم ننه خدا بیامرزت میخونم، کاری که بهت گفتم و انجام بده! خطت را هم روشن باشه تا بشنوم! دوربین بالای پیشونیت هم روشن کن!»
گفت: «من که مرده شورم! اما چشم... اینو گفتم که بعدا چالم نکنی! بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو...»
خیلی معمولی و با طمئنینه قدم برداشت و رفت... صدای یگانه نمیومد... ظاهرا اتاق اون طرفی بود... صابر با اون هیکل درشتش و صورت پوشیده اش رفت پشت در اتاق... در اتاق بسته بود... روی در اتاق با خون ساختگی نوشت «آتا» و یه رد خون دو سه انگشتی هم گذاشت روی در !
صورتشو برگردوند به طرف در کوچه... حرکت که کرد... یهو در اتاق بغلی باز شد... صدای یگانه اومد که گفت: «به به... سلام آقا... شما کجا؟ اینجا کجا؟»
وای من داشتم سکته میکردم... صدای قلب صابر هم میومد... صابر پاهاش خشک شد و سر جاش در حالی که صورتش به طرف در کوچه بود، میخکوب شد!
یگانه ادامه داد: «منو ببین! آقاهه... با تو هستما... گوش میدی چی میگم؟!»
ادامه دارد...
@ayeha313
ســـ🌸ــلام
صبح زیبای شنبه تون بخیر 🌸🍃
🌸امـروزتـان زیبا
💓و پـراز انرژی مثبت
🌸امیـدوارم
💓تـوشـه امروزتـون
🌸پراز برکت و عشق الهی
💓پراز احساس خـوب
🌸پراز نگاه آرامش بخش
💓و پراز عـشق و امـید بـاشـد
@ayeha313
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام:
العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ.
دانش، بهترين همدم است.
📚 غرر الحكم، ح 1654
@ayeha313