eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
334 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
534 ویدیو
17 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
چند راهکار مفید برای کم شدن دعواهای زناشویی همه چیز رو به خودتون ربط ندید 💔 هر حرف و رفتارهمسرتون رو به این ربط ندید که با هدف آزار شما انجام میده. از نگاه دیگری ببینید 💔 تو مشکلات از دید فرد مقابل موضوع رو بررسی کنین تا بتونین درک بهتری از احساس، افکار و رفتارش پیدا کنین و سر هر موضوعی دعوا نکنید. شما هم اشتباه می‌کنید 💔اگه مسئولیت اشتباه‌تون رو بر عهده گرفتین و بدونین شما هم اشتباه می‌کنین، دائماً وارد درگیری نمی‌شید. ببخشید و فراموش کنید 💔 بعد از جر و بحث با همسر مسئله رو حل و فراموش کنین و از کش دادن دعوا بپرهیزید. نبخشیدن و ادامه دادن بحث، دعوای جدیدی به راه میندازه. از واکنش‌های شدید دست‌ بردارید 💔 قبل از بحث و درگیری، مسأله رو درک کنین و به هم فرصت بدید تا دعوا کمتر بشه. همدیگرو سرزنش نکنید چرا که سرزنش طرف مقابل، باعث تشدید اختلاف می‌شه. صحبت از طلاق ممنوع 💔 صحبت از طلاق تو دعوا باعث کاهش اعتماد طرف مقابل به شما و تعهدتون نسبت به رابطه میشه و مشکلات رو بزرگ‌تر از چیزی که هست، نشون میده. @ayeha313
اشکالی داره بچه بقیه رو بوس کنیم؟ 👶🏻 بوسیدن راه بسیار خوبی برای ابراز عشق و علاقه‌س. اما نوزادا گزینه خوبی برای بوسیدن نیستن. 👶🏻 اونا مقابل خیلی از بیماری‌هایی که با ما کاری ندارن آسیب‌پذیرن. بنابراین شما وقتی لپ یا دست نوزاد رو می‌بوسید، یه عالمه باکتری و میکروب به بدن نوزاد منتقل می‌کنید که ممکنه دردسر خیلی بزرگی براش بسازه. 👧🏻 بچه‌های کمی بزرگ‌تر هم از این قاعده مستثنی نیستن. 👧🏻 هرگز بدون اجازه پدر و مادر، بچه‌ای رو نبوسید؛ حتی حتی حتی اگه نوه یا خواهرزاده و برادرزاده‌تون باشه. 👧🏻 این احترامیه که شما به عزیزان‌تون میذارید. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬حکم شرعی تضعیف نمودن جامعه اسلامی توسط افراد چیست؟ 💠 📚 @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌متن شبهه جمهوری اسلامی تو را می کشد؛ در هواپیما، در ماشین، در نماز جمعه، در قطار، در کشتی، در ورزشگاه، در پلاسکو یا متروپل، با تنفس هوای آلوده، با فقر، با نبود آب، با ناامیدی نسبت به آینده، با عدم پاسخگویی، با بیکاری. دوست من دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز نه! بعد تو نگران جایگزین این نظام هستی؟ متأسفم. پاسخ به شبهه👇 دوست عزیز تو می خواهی به هر قیمتی از دست جمهوری اسلامی خلاص شوی، اما غافلی از اینکه حامی تو جنایتکار ترین کشورهای جهان هستند. 🔹 آمریکایی که از سال 2003 تا 2007 هفت، 1 میلیون و 200 هزار عراقی را کشت و 40 هزار زن عراقی را فروخت! 🔹 آمریکایی که پلیسش در شش ماهه اول 2022، 633 شهروندش را کشته! 🔹 عربستانی که 15 هزار یمنی را کشته و 31 هزار تن را مجروح کرده! 👈 با این شرایط، آیا عاقلانه نیست که به دوران «بعد از جمهوری اسلامی» کمی بیشتر فکر کنی؟ بهتر نیست دلیل بغض و کینه ات از جمهوری اسلامی را دوباره بررسی کنی؟ کمی بیشتر تحقیق کنی. کمی بیشتر مطالعه کنی. ⭕️ طبق کدام دلیل معقول و سند معتبر، فکر می کنی که این حکومت می خواهد مردمش را بکشد؟ 👈 به چه دلیلی فکر می کنی پلاسکو و متروپل و سانچی و قطار یزد کار خودشون بوده؟ 👈 حکومت چه سودی از کشتن مردم می برد؟ چه نیازی به این کار دارد؟ 🔹 این حکومت اگر می خواست مردم را بکشد، میتوانست در کرونا دست روی دست بگذارد تا وضعیتش مثل امروز آمریکا باشد: 👈 به طور میانگین روزانه 500 مرگ کرونایی داشتیم 🚨تعداد مرگ و میر بر اثر کرونا در آمریکا بیش از یک میلیون می‌باشد مرگ واقعی، جهل و نادانی است. اگر می خواهی زندگی کنی، باید آگاهی کسب کنی. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 چگونه با نوجوانان سرکش و ناسازگار رفتار کنیم؟ 3. با تشویق کودک یا نوجوان او احساس وابستگی می‌کند
📌 چگونه با نوجوانان سرکش و ناسازگار رفتار کنیم؟ 4. پس از بازگشت فرزندان از مدرسه یا در اوقات فراغت در مورد رویدادهای روزانه سئوال کنید تا در شادترین و غم‌انگیزترین لحظات او شریک باشید. شما از آنچه که از فرزندتان می‌آموزید متعجب خواهید شد. @ayeha313
۴ اشتباه رایج در استفاده از موبایل موقع خواب گوشی رو بالای سرتون می‌ذارید 📱 نور آبی، اعلان‌ها و تشعشع تلفن همراه باعث اختلال در خواب، تپش قلب، درد عضلات، ضعف و کج‌خلقی می‌شه. زمان خواب، موبالتون رو روی حالت هواپیما قرار بدید. به‌روزرسانی‌های مهم رو نادیده می‌گیرید 📱به‌روزرسانی برنامه‌ها به شما این امکان رو میده که به جدیدترین قابلیت‌ها دسترسی داشته باشین و امنیت و پایداری برنامه‌ها رو بالا ببرین. موبایلتون رو ری‌استارت نمی‌کنید 📱ری‌استارت موبایل باعث آزادسازی حافظه رم میشه و سرعت و عملکرد گوشی رو بالا می‌بره، این کار رو حداقل یک‌بار در هفته انجام بدید. موقع مکالمه، موبایل رو دستتون می‌گیرید 📱موقع مکالمه تلفنی حتماً از هدست یا بلندگو استفاده کنین و از تأثیر مستقیم اشعه الکترومغناطیسی مضر در نزدیکی مغزتون جلوگیری کنین. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
اون روز که همکار شما را زدند اونجا بودم... همکار شما تا منو دید به جای اینکه منو بگیره و بزنه، زود ا
قسمت35 یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه! یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!» گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!» گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!» بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!» ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!» گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!» خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!» خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته! سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!» گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!» گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!» گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!» گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!» بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!» همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر! لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و... نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!! حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!» یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!» پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!» اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!» پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!» اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!» صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!» به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!» صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!» حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» ! اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!» صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!» اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت! من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر را هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!! من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف!
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت35 یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صاب
بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخیصت خوب بوده اما اینکه ندونی اتصال دوگانه و تکگانه نداری، کار تو نیست و بهت حق میدم که هنوز حالت سر جاش نیومده باشه! برو... برو پیش زن و بچت!» این قیافه منه: 🙄 اینم قیافه صابر: 😓 اینم پریا: 😨 اینم اون: 😐 اینم شماها: 👀
🌱آیه های زندگی🌱
بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخی
رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار غلیظ میومد... از اون بدتر، این بود که صدای چارچوب خونه هم میومد ...ینی ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه روی سرمون... فقط فرصت کردم پریا را بکشونم به طرف درب ورودی منزل ... در را باز کردم و انداختمش تو کوچه ... با داد به صابر گفتم: «صابر اینو دریاب! مردم این طرف نیان ... صابر این دختره کمک میخواد ... بدو صابر ... کسی داخل نیادا ...» در را بستم و با سرعت رفتم زیر زمین... به والله قسم گریم گرفته که دارم اینا را تایپ میکنم... وقتی از گرد و خاک شدید راه پله رد شدم و چشمامو مالیدم و یه کم بیشتر دقت کردم، کاش نمیدیدم... آخه صحنه خاصی بود... اصلاچرا باید اینا را برای شما بگم؟ مگه شماها کی هستین که باید بگم پسر مردم، پسر یه شهید تخریب چی چیکار کرده بود؟! برین فیلم سینمایی های خودتونو نگاه کنین! لعنت به قلمی که نتونه اون صحنه را درست تشریح و تعریف کنه! لعنت... یه پسر ... نه آرتیست بود و نه میخواست برای فیلم تبلیغات مجلس و شورای شهرش صحنه سازی کنه ... فیلم سینمایی جنگی مخصوص ایام دفاع مقدس که نبود... خبری از دروبین و کف و سوت و علی برکت الله و اینا هم که نیست... دیدم خوابیده رو زمین... سینه و قسمت بالای شکمش، چسبیده به همون کاشی هایی که زیرش حسگر و چاشنی اصلی گذاشته بودن... تا فهمید من اونجام، سرشو آورد بالا... چشمم به صورت ماهش افتاد ... وااااای خداااا ... الهی بمیرم... دیدم سه چهار تا لکه بزرگ خون روی صورتشه ... حتی از گوشه یکی از چشماش هم داشت خون میومد... بهم گفت: «حاجی من سن و سالی نداشتم که بابام رفت... اما بچه های گردان تخریب میگفتن بابام تخصص خوبی در شناسایی نول و فاز داشته!» همونجوری که داشت نفس نفس میزد ، دستشو یه کم آرود بالا ... دو تا سرفه کرد... آروم... جوری که تکون زیادی نخوره... معلوم بود نفسش درست بالا نمیاد... مشتش را باز کرد و نشونم داد و گفت: «ببین حاجی! این دو تا سیم، دور دست اون خانمه بوده... یکیش مال حسگره و یکی دیگش مال چاشنی... الان بدن من شده واسطه این دو تا ... در هر حال، اینجا یه اتفاقی خواهد افتاد... چون نه میتونم ولشون کنم و نه دیگه کسی میتونه بیاد و وزن منو از روی این چند تا کاشی برداره... اصلا از عمد آورده بودنش زیر زمین... میخواستن میزان تخریب و خطر را ببرن بالا... فقط دعا کن تونل نکنده باشن و زیر من، تونل نباشه که مجبور میشی کل محل را تخلیه کنی... حاجی جان! کاریش نمیشه کرد... برو بیرون لطفا و در را هم پشت سرت ببند ... برو ...»