eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
338 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
567 ویدیو
18 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱آیه های زندگی🌱
سلاح‏‌های میکروبی به‌خصوص در عرصه تروریسم دولتی و علیه ساختارهای صنعتی کشاورزی در سالیان اخیر بسیار
. من، سمن قبل نبودم. آدمی پر از معلومات، سؤالات پخته‌تر، مطالب جدید و جذّاب، اطّلاعات و اخبار قابل توجّه از کشورهای غربی مخصوصاً اسرائیل شده بودم و حتّی به‌خاطر مسائل مربوط به ژن انسانی، توطئه یهود و صهیونیزم بین الملل، بالغ بر صد کتاب و مقاله درجه یک و دو خوانده بودم، ولی بقیّه هم دوره‌ای‌های ما حدّاقل تا جایی که من میدانم، وقتشان صرف مطالب خود دوره مطالعاتی میشد و حدّاکثرش تورهای اروپاگردی، شرکت در همایشها، کنفرانسها و همین چیزها. روزها و هفته‌ها بود که به همین منوال گذشت و من تلاش میکردم که به آرامش خودم، تعمیق مطالعاتم و ارتباطم با ماهدخت بیش‌تر فکر کنم و برنامه بریزم. کم‌تر از دو ماه بیش‌تر نمانده بود که دوره ما تمام بشود. هفته‌های آخری بود که در کلاس و همایش‌ها شرکت میکردیم. خیلی حساب شده برایمان برنامه‌ریزی کرده بودند. اصلاً بوی دستپاچگی، افشای معلومات، سرهم‌بندی و حالا یک کاری کنیم که تمام کنیم و این چیزها نمیداد. برخلاف اکثر دوره‌های بدو خدمت و یا ضمن خدمتی که برای کارمندان، دانشجویان و حتّی افراد مؤثّر و کلیدی میگذاریم! تا اینکه... یک شب با ماهدخت نشسته بودیم که من سر حرف را برداشتم و گفتم: «ماهدخت! برنامه‌ت چیه؟ وقتی دوره تموم شد و اگه نخوایم مثلاً اینجا بمونیم و در دوره‌های سطوح بالاترش شرکت کنیم، تو چیکاره‌ای؟ میخوای چیکار کنی؟» همین‌جور که به یک نقطه زل زده بود، گفت: «اتّفاقاً چند روزه دارم به همین فکر میکنم. نمیدونم! چی بگم؟» گفتم: «تو همیشه واسه خودت برنامه‌های زیادی داری. از همین اخلاقت خیلی خوشم میاد و خیلی هم تلاش کردم مثل تو باشم. بگو ببینم چی تو کلّه‌ته؟» گفت: «باور کن نمیدونم. کاش الان میدونستم حرکت بعدیم باید چی باشه! امّا نمیدونم.» گفتم: «حالا چرا یه‌جوری هستی؟ انگار دلت گرفته، چته دختر؟» گفت: «هر وقت فکرش میکنم این‌جوری میشم.» گفتم: «فکر چی؟» گفت: «فکر اینکه چقدر آوارگی بده و میتونه شکننده باشه. اینکه بدونی اصلت مال کجاست، امّا ندونی باید کجا باشی خیلی درد بزرگیه.» گفتم: «خب منم از وقتی گرفتار بند و آزار شدم و الان هم اینجام، همین احساسو دارم! درکت میکنم.» گفت: «نه سمن، درک نمیکنی! هیچی... ولش کن! شام چی بخوریم؟» گفتم: «چی چی ولش کن؟ بذار یه‌کم از خودمون بگیم. چرا هر بار میخوایم حرف بزنیم، فرار میکنی؟» با بی‌حوصلگی گفت: «نه بابا، فرار چیه؟ باشه، بگو! حرف میزنیم.» گفتم: «برنامه‌ت چیه؟» گفت: «اگه تو از برنامه‌هات بگی، شاید منم موتورم کم‌کم گرم شد و تونستم بهتر فکر کنم.» گفتم: «من خیلی دوست دارم به وطنم برگردم، خیلی. این‌قدر که هر شب خواب میبینم برگشتم و دارم زندگی میکنم، امّا میترسم.» گفت: «از چی؟» گفتم: «رُک بگم؟» گفت: «زود باش!» گفتم: «از اینکه نشه و همونایی که ما رو از زندان آزاد کردن صلاح ندونن و نخوان من برگردم پیش خونوادهم!» گفت: «خب اگه نمیخواستن که الان اینجا نبودی.» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟» گفت: «ینی همین. ینی براشون باارزشی که از اون جهنّم نجاتت دادن و الان داری درس میخونی و واسه خودت سمن خانمی شدی که کلّه‌ها و مخهای اروپایی و آسیایی فعّال در حقوق زنان تو رو میشناسن و حتّی یکی دو بار هم تشویقت کردن. سمن تو وضعیّتت از من خیلی بهتره!» گفتم: «خب اینا خیلی خوبه، امّا به نظرت می¬تونم برگردم به وطنم؟» گفت: «آره خب! امّا کار ساده‌ای نیست، بالاخره زحمت داره و باید یه‌جوری برگردی که جواب همه سؤالاتی باشه که در طول مدّت گم شدنت پشت‌سر خودت و خونوادهت پیش اومده!» حرفش درست بود. من همیشه فکر میکردم با تمام شدن این دوره مطالعاتی، قرار است همه‌چیزهای بد هم فراموش بشود و..، امّا فراموش شدن چیزهای بد یک طرف، ادامه زندگی و برگشتن و اعاده حیثیّت از خانواده و بابام هم مسئله کمی نبود. این اوّل راهی بود که نمیدانستم خودم باید سناریو بنویسم یا آن‌ها!