🌱آیه های زندگی🌱
یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی مع
#رمان_نه
#قسمت_شانزدهم
خیلی تو فکر رفتم... همینجور که موهاشو نوازش میکردم، احساس کردم جنس و نرمی اون موها چقدر شبیه جنس و نرمی موهای ماهدخت هست! تصمیم گرفتم چک کنم و ببینم آیا به هم شبیه هستن یا نه؟
شرایطم طوری نبود که بتونم خیلی راحت تطبیق بدم... به خاطر همین، امانتی های ماهر را که توی موهام مخفی کرده و لای یه تیکه کاغذ کوچیک پیچیده و بسته بودم وسط موهام، خیلی آروم و با احتیاط آوردم بیرون و با دقت نگاش کردم... خود خودش بود... دقیقا عین موهای ماهدخت بود... حتی معلوم بود که اون چند تا مویی که ماهر بهم داده، مال خیلی وقت نیست وگرنه بالاخره شاید باید یه تغییری در موها رخ میداد...
اون چند تا تار مو را ناخودآگاه به بینیم نزدیک کردم ... یه نفس عمیق ازش کشیدم ... بوی خوبی میداد... بوی یه نوع عطر... من خیلی عطرها را نمیشناسم... اما بوی یه عطر خیلی خیلی ضعیف میداد...
تصمیم گرفتم یه کم به ماهدخت نزدیکتر بشم... نمیدونستم از بدن و موهای ماهدخت دنبال چی هستم؟ بهش نزدیک شدم و موها و گردن و صورت و تن و بدن ماهدخت را خیلی آروم بو کشیدم... چیزی که خیلی خیلی نظرمو جلب کرد و داشت دیوونم میکرد این بود که وقتی خیلی دفت کردم و به خودم فشار آوردم، فهمیدم که ماهدخت هم همون بوی ضعیف و لطیف را میده!
فکر کنم صدای نفسم یه کم تابلو بود که توی همون اوضاع و احوال بود که یهو چشاشو به زور باز کرد و با تعجب گفت: «سمن چیکار داری میکنی؟ بخواب دختر! زشته ... یکی میبینه فکرای بد میکنه! بخواب!»
منم مثلا خودمو لوس کردم... میخواستم حسابی مطمئن بشم... آروم بهش گفتم: «اجازه هست سرم بذارم تو بغلت؟ یه کم میترسم!»
با همون خستگی و چشای بسته، دستشو باز کرد و به زور گفت: «بیا... نترس... فقط بذار بخوابم...»
منم بهش نزدیک شدم و سرمو گذاشتم رو بازوش و ........
فقط نفس عمیق میکشیدم... میخواستم تا میتونم فقط بو بکشم که بتونم بوی اون عطرو به خاطر بسپارم... نمیخواستم حالا حالاها فراموشش کنم... به خاطر همین بعضی وقتا بیشتر نزدیکش میشدم تا بتونم مثل یه سگ ردیاب که بالاخره باید رد یه چیزی را بزنه، به سلول های مغزم بسپارمش...
وقتی خوب بو کشیدم، شروع به تحلیل کردم... متوجه نمیشدم! با خودم فکر میکردم ... خب دو سه روز بیشتر بود که از ماجرای ماهر داشت میگذشت... اگر حساب کنیم که ماهدخت، همون یکی دو روز قبل از ماجرای ماهر، این بو را پیدا کرده، با عقلم جور در نمیومد که بوی اون عطر هنوز... ینی بعد از گذشت چهار پنج روز رو تن و موهای ماهدخت مونده باشه!
از یه طرف دیگه هم به خودم گفتم: اما غیر ممکن هم نیست... بالاخره یا باید بگم عطرهای قوی و خوبی هم وجود دارن که حتی تا یه هفته اثرش میمونه... یا باید ... فقط یه چیز دیگه میمونه... اونم اینه که ماهدخت، در طول اون چند روز به خارج از سلول رفت و آمد داشته و من متوجه نمیشدم و شاید خواب بودم!
احتمال دوم خیلی ضعیف بود... چون من کلا کمتر از بقیه میخوابیدم... بالاخره باید متوجه میشدم که ماهدخت میره و برمیگرده... پس فقط میتونستم روی احتمال اول حساب کنم! اونم این که بپذیرم عطرش خوب و قوی بوده و اثرش تا الان مونده!
این خیلی شاید نکته مهمی نباشه... ولی اون لحظه خیلی نظرمو جلب کرد و کلی کارگشا بود... چون اولین جرقه ای بود که منو نسبت به ماهدخت اونقدر حساس و حساس تر کرد.
اما ...
از موهای ماهدخت مهمتر، اون تیکه کاغذی بود که به همراه اون موها از ماهر گرفته بودم... کاغذ کوچیکی بود... دو سه تا کلمه از یه کتاب بود و یه عدد... چیزی شبیه به شماره صفحه... صفحه 66 ...
اینقدر فکرمو به خودش مشغول کرده بود که خوابم نمیبرد... همینطور تو بغل ماهدخت بودم، فکر میکردم ببینم این تیکه کاغذ و اون کلمات و صفحه 66 ینی چی؟!
تلاش کردم از بدن ماهدخت یه کم فاصله بگیرم... رومو کردم اونطرف که مثلا بخوابم... مشتمو باز کردم و با دقت به کلمات اون تیکه کاغذها نگاه کردم...
اول باید معنی کلماتو پیدا میکردم... اما دیدم خیلی سخت نیست... چون اسم یه شخص و اسم یه کتاب بود... دقیقا همون طوری که بالای کتابها گاهی قید میشه...
نوشته بود: «دکتر سیریل الگود» و «تاریخ طب در ایران» و «66» !
چرا تا اون موقع خیلی دقت و توجه نکرده بودم؟ نمیدونم... شاید به خاطر شرایط و وضعیت اسفبار لیلما و هایده بود...
حساس شدم ببینم ربط و نسبت اون موها و این تیکه کاغذها چی بود؟!
یه کم چشمامو گذاشتم روی هم... باید استراحت میکردم تا بتونم بعدا بهتر فکر کنم...
👈🏾 پی نوشت بسیار مهم‼️
مطالعه ی کتاب «تاریخ طب در ایران» نوشته ی «دکتر سیریل الگود» یهودی الاصل، پزشک سفارت انگلیس در دربار قاجار، حقایق تلخی را بر ما روشن می کند.