💠 استفاده از زیرزمین مسجد برای مکان ورزشی
💬 سؤال:
حکم ورزش کردن در باشگاهی که در محل زیر زمین مسجد قرار دارد چیست؟
✅ پاسخ:
🔹 بستگی به کیفیت وقف دارد، اگر از ابتدا زمين وقف مسجد بوده و بعد گودبردارى شده و به عنوان زیر زمین مسجد ساخته شده، زير زمين حكم مسجد را دارد و جنب نمیتواند در آن توقف کند، و مسجد جاى ورزش و تمرين ورزشى نيست و از كارهايى كه با شأن و منزلت مسجد منافات داشته و با جهت وقف مخالفت دارد، بايد پرهيز شود.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
📌 راهکار های رفتار مناسب با دختران نوجوان
1- رفتارهای گستاخانه فرزندتان را به خود نگیرید:🙄
در این دوران، دختران نوجوان دارند در حال شکل دادن به هویت و طرز تفکرشان هستند. 😞بخشی از این فرآیند هم مخالفت با والدین و تلاش برای خارج شدن از کنترلی آنهاست. پس فرزند نوجوانتان نمیخواهد بیادب باشد بلکه تحت تاثیر تغییرات بیولوژیکی است
@ayeha313
ایام_فاطمیه
💢مىگویند در فقه شیعه زن از زمین و عقار ارث نمىبرد، پس چگونه حضرت زهرا فدک را از پدر به ارث برد؟
و پیامبران از خود ارث بجا نمیگذارند؟
چگونه است که شیعیان می گویند که باغ فدک ارثیه بوده است؟
پاسخ
✅فدک ارثیه نبود، بلکه نحله و هدیه پیامبر اکرم به دخترش زهرا بود، آن گاه که آیه مبارکه ( وآت ذا القربى حقه والمسکین وابن السبیل ولا تبذر تبذیراً ) . «به خویشاوند نزدیک حقشان را بده و به مستمند زمین گیر و در راه مانده نیز و هرگز اسراف کار مباش.» نازل شد پیامبر گرامى فدک را که جزء انفال بود، به دخترش زهرا بخشید و سالها در اختیار زهرا بود و کارگران او در آنجا کار مى کردند
بعداً به خاطر یک حدیث مجعول، «نحن معاشر الأنبیاء لا نورث» از دست زهرا گرفتند و در زمان عثمان از آن مروان و بعدها هم از آن آل مروان شد.
✅اگر در فقه شیعه آمده که زن از عقار و زمین ارث نمى برد، مراد زوجه و همسر است، و زهرا دختر پیامبر بود، دختران و پسران، همگى یکسان از همه چیز ارث مى برند: (یوصیکم الله فى أولادکم للذکر مثل حظ الأُنثیین )
✅اينكه رواياتي به اين مضمون در كتب حديثي ما وجود دارد بايد گفت درست است. اما بين اين دو دسته از روايات تفاوتي هست. توجه كنيد كه فرق است بين اينكه انبياء براي مردم چه ارثي به جا گذاشتند و بين اينكه از اموال خودشان چه ارثي براي وارثانشان به جا گذاشتند.
يك وقت انبياء را به عنوان شخصيت حقوقيشان را در نظر ميگيريم، در اين صورت انبياء در مقابل امت مطرح ميشوند. اينجا ميتوان سؤال كرد كه پيغمبر براي امتش چه ارثي ميگذارد؟ كه در جواب ميفرمايد: پيغمبر براي امتش مالي به ارث نميگذارد؛ بلكه علم، معرفت و دين را براي آنها به ارث ميگذارد. اما وقتي شخص حقيقي پيغمبر به عنوان محمد بن عبدالله (ص) مطرح است، سؤال ميشود براي زن و بچهاش چه ارثي گذاشته است. اين دو، دو مسأله جدا هستند.
@ayeha313
🔴سه عمل در دنیاکه مانع از عذاب قبر می شوند!
✳️آخرین پیامبر خدا حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) فرمود:
1⃣هنگامى که بدن مرده را در قبر قرار دهند، چنانچه عذاب از بالاى سر بخواهد وارد شود:
تلاوت قرآنش در دنیا مانع عذاب مى گردد.
2⃣چنانچه از مقابل وارد شود:
صدقه و کارهاى نیک مانع آن مى باشد.
3⃣چنانچه از پائین پا بخواهد وارد گردد: رفتن به سوى مسجد مانع آن خواهد گشت.
🔰منبع:
«مسکّن الفؤادشهید ثانى،ص ۵۰»
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
نوشتم: حالا چه غلطی بکنم؟! همه منتظرن! چرا همتون لالمونی گرفتین! نوشت: بگو عقلانی بحث کنه! به اس
#حجره_پریا
قسمت 14
ینی قیامت شدا... همه ریختن وسط... حتی از شوها و جلسات و مهمونیهای کازینوی استانبول هم خرتوخر تر شد... اینا همه داشتن جواب حرف های اون دختره را میدادن و اون دختره و من...
نمیدونم چطور براتون بگم... تا خودت دلت یه جوری قیلنج نرفته باشه نمیدونی چی دارم میگم؟
من که فقط برمیگشتم و میخوندم و مطالبی که برام نوشته بود مرور میکردم و تو دل خودم تحسینش میکردم... کاری که حتی واسه مامانمم نکرده بودم... چون کلا چیز قابل تحسینی جز خودم در زندگی سگیم سراغ نداشتم...
من ... که در افق محو...
اساتید... که جسارت نباشه... در حال تیکه پاره کردن کانال...
اون دختره... اما خیلی آروم...
میشه گوشیمو برام بیارین تا بهتون نشون بدم چه گذشت؟!»
گفتم آره... به بچه هایی که تخلیش کرده بودن گفتم وسایلشو بیارین... وسایل که نداشت... وقتی برامون آوردن، دیدم که فقط گوشیش باهاش هست و کیف پولش و پاسپورتش و... یه مشت خرت و پرت دیگه!
گفتم: پسر پس کو چمدونت؟!
خندید و گفت: ااااای حاجیییی! نگفتم تا حالا جای من نبودی! من همینجوری اومدم ایران!
گوشیش را روشن کرد... آورد صفحه و صحنه اون شب... ینی شب چهاردهم... یه اسکرین شات هم ازش گرفته بود... بذارین از رو براتون بخونم و چیزی از خودم اضافه نکنم:
«استاد: شر و ور میگی! تو هیچی از خودتون ینی شیعه نمیتونی دفاع کنی! کاش میشد آتا هیچوقت خودشو به درد سر تو نندازه!
دختره: چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری ........ چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری
استاد: نمیدونم به چی فکر میکنی و آتا درگیر چیت شده؟! اما حرفات درباره شر و وجود خدا دلایل قابل قبولی نداشت!
دختره: چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی ........ چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری
مستانه: اینا به کنار... نمیدونم چرا داری شعر میخونی برامون هنوز ابهام داره... تو دلایلت خیلی الکیه... آتا داره سر به سرت میذاره بدبخت!
دختره: چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد میآری ....... چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری
حریف: آتا چرا لالمونی گرفتی؟! نمیخوای یه چیزی بگی؟!
دختره: خوش آوازی من دیده دواسازی من دیده ........ رسن بازی من دیده از این چنبر چه غم داره
من: راس میگه... اعتماد به سقفش کشت منو... خانمی میشه یه لحظه بیایی پی وی؟!
دختره: ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو ...... همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری
الا آتا ز دست تو چه بگریزم زچنگ تو ..... همه ملحد ز چنگ تو ز دست تو چه بگریزم؟!
من: بیا دیگه! خواهش میکنم...
استاد: آتا واقعا برات متاسفم... گند زدی...
مستانه: لیاقتت هم همینه... برو پی ویش... برو تا هدایتت کنه... اصلا میخوای امشب هم دعای کمیل بخون... از فردا ریش هم بذار...
من: خفه... خانمی لطفا ... یه دقیقه... فقط یه دقیقه از انسداد خارجم کن و بهم گوش بده و برو...
و .........»
همینجوری که داشتم اسکرین شاتای عطا را میخوندم، زیر چشم بهش نگاه میکردم... به زمین چشم دوخته بود... حال علوی را درک میکردم... احساس منم نسبت به عطا مثل احساس علوی شده بود... ینی میگفتم عطا کم آورده و...
اون شب گذشت و بالاخره صبح شد...
نماز صبحمو خوندم از خونه امن زدم بیرون...بین الطلوعین قشنگی داره قم... خیلی باحاله... اول رفتم سراغ گوشیم و یه اس ام اس به خانمم زدم... خواب بود و جوابم نداد... بیخیال شدم و همینجور راه میرفتم...
یاد دوران نامزدی خودمون افتاده بودم و بیقراری عطا هم برام جالب بود و خاطرات خودمو یادم میاورد...
علوی زنگ زد... گوشیو برداشتم و گفت: «سلام حاجی... شنیدم ترکوندی دیشب... از رفیق ما چه خبر؟!»
به علوی گفتم: «سلام رفیق! جات خالی... الان یه کم خرابم... بذار چند دقیقه ای قدم میزنم و میام... تو کجایی؟»
گفت: «خونه امن... پاشو بیا که برات صبحونه گرفتم...»
بعد نیم ساعت که برگشتم، با هم مفصل حرف زدیم...
آماده شدم که برم همایش... برخلاف ظاهرم که ژولیده و به هم ریخته به نظر میرسیدم، اما اصلا خوابم نمیومد... رسیدم به سالن... جالب بود... برخلاف دیروز که جزو اولین نفرها بودم، اما اون روز، خیلیا زودتر از من اومده بودن... حتی معاون وزیر هم مونده بود قم و دوباره اومد.... دو تا وزیر هم دوباره شرکت کردن...
دورم جمع شدن... من که همش عطا جلوی چشمم بود، خیلی از حرفاشون را نمیشنیدم و فقط میگفتم: خواهش میکنم... لطف دارین ... چشم... مخلصم.... التماس دعا...
چون خیلی ربطی به اصل پرونده نداره، دیگه نمیگم اون روز از صبح چی شد... اما خیلی مفیدتر از دیروز بود... و همه دنبال راهکار بودند و راهکار ارائه میدادن...
تا من رفتم بالا... مجری که دیروز غش کرده بود پشت بلندگو گفت: آقا اگر امروز هم میخوای مانور بدین، اشکال نداره... من که آب قندم بغل دستمه و قصد غش کردن هم ندارم!
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت 14 ینی قیامت شدا... همه ریختن وسط... حتی از شوها و جلسات و مهمونیهای کازینوی استا
همه زدن زیر خنده... رفتم بالا و سلام کردم و راه کارهای پنج گانه ام را تشریح کردم... حدودا یک ساعت و ده دقیقه بهم فرصت دادن و ارائه دادم...
آخرش گفتم: دیشب جاتون خالی... البته جای آقایون خالیا... (همه خندیدن) ... پیش یه پسر بودم به اسم عطا... اکانت آتیئیستیش آتاست... خیلی باحال و مرموز بود... تا صبح با هم گپ زدیم... میدونید برداشت من چیه؟ برداشتم اینه که وقتی از یه خانم طلبه( که ظاهرا طلبه بوده) در طول چهارده شب شکست میخوره، پا میشه با دست خالی میاد ایران که اون خانمه را پیدا کنه... دقیقا چیکارش داره هنوز مطمئن نیستم... اما خیلی حال خوشی از اون شکست داشت و داره... کاش صد تا مثل اون خانم داشتیم و میریخیتم فضای مجازی و...»
جلسه تموم شد... بازم برای بدرقه و بحث های حاشیه ای دورم جمع شدن... من فقط چشمم دنبال اون خانم دیروزی و داداشش بود... تا اینکه اومدن جلو و سلام کردن...
جوابشون دادم... اون خانمه گفت: من فکر میکنم بدونم اون دختری که عطا را شکست داده کیه؟!
گفتم: جان من؟! کیه؟! میشناسینش؟!
گفت: با مشخصاتی که شما گفتین... 14 شب ... شکست ... آتئیست ... یه خانمه ... آره... خودشه... من هم در جریانش بودم...
گفتم: لطفا سریع تر... بگید... کیه اون؟!
گفت: یه دختری در خوابگاه ما هست به اسم «نسیم»! اون بود که با آتا درگیر شد و شکستش داد... دختره اهل شماله... قائم شهر... خیلی اهل مطالعه و به روز... تو خوابگاه خودمونه!
🌱آیه های زندگی🌱
همه زدن زیر خنده... رفتم بالا و سلام کردم و راه کارهای پنج گانه ام را تشریح کردم... حدودا یک ساعت و
گفتم: «اگر مایل باشید بریم یه جایی و بشینیم و در این باره صحبت کنیم. چون برام مهمه و باید زوایای بیشتری برام روشن بشه.»
قبول کردن و با اون خانمه و داداشش رفتیم حرم. تا حرم پیاده رفتیم. چون هم راهی نبود و هم میخواستم با اون روحانی جوون راه برم و با هم گپ بزنیم. یاد اون موقع ها که قم بودم و قدم میزدیم و به کتابفروشی ها سر میزدیم و...
من و اون طلبه جوون معمم جلو راه میرفتیم و خواهرش هم پشت سرمون داشت میمومد.
تو راه کلی با هم حرف زدیم. طلبه روشنفکر و جالبی بود. وقتی با طلبه هایی حرف میزنم که به روز هستن و معلومه که عمرشون تو حوزه تلف نکردن، خیلی لذت میبرم.
رفتیم حرم... صحن مسجد اعظم خلوت بود... اول زیارت نامه خوندیم و بعدش نشستیم و صحبت کردیم.
اون خانمه میگفت:
«بچه ها مدت ها بود که در گروه های آتئیستی میرفتن و رصد میکردن. ما حتی روش رصد هم بلد نبودیم. اما با شرکت کردن در دو سه تا دوره علمی-عملی یاد گرفتیم و کانال ها و سوپرگروه های ملحد را رصد میکردیم.
از همش قوی تر مال پسری به نام «عطا» و یا همون «آتا» بود. پسر باسواد و باهوشی بود. بحث میکرد... تمسخر میکرد... حرفای زشت میزد... تحقیر میکرد... خلاصه حسابی جولان میداد...
تا اینکه بچه ها تصمیم گرفتن حالشو بگیرن تا دیگه پاش از گلیمش درازتر نکنه.
اولش تردید داشتیم... اما وقتی دیدیدم که برادر خواهرای خودمون و دوستای دانشجویی خودمون هم دارن مستقیم و غیر مستقیم متاثر از حرفها و شبهات عطا میشن، تصمیم گرفتیم بریزیم رو سرش و ساکتش کنیم...
خوبی این ماجرا این بود که هممون سطح سه(کارشناسی ارشد) کلام یا فلیفه میخوندیم. بخاطر همین حرفای اون برامون جدید یا هولناک نبود. بیچاره بچه هایی که فقط فقه و ادبیات کار کرده بودند... اونا تا بعضی حرفای عطا را میشنیدن لرزه به اندامشون میفتاد و فقط تکفیرش میکردن!
حدود دو ماه در گروه و کانالش عضو بودیم... خوب تحلیل و بررسی کردیم ببینیم چیکار میکنه و از چه روش هایی استفاده میکنه و چقدر مسلط هست و ....
تا اینکه شب تصمیم فرا رسید.
نشستیم دور هم...»
پرسیدم: «مگه چند نفر بودین؟»
گفت: «ما هفت نفریم... که البته قصه جمع شدنمون و اینکه چطوری همدیگه را پیدا کردیم سر دراز دارد و اگه خواستین براتون تعریف میکنم...»
گفتم: «حتما... دوس دارم اینا را بدونم و یاد بگیرم... میفرمودید...»
ادامه داد:
«آره... ما هفت نفریم... دو ساعت با هم حرف زدیم و طرح و نقشه هامونو چک کردیم... تا اینکه به اجماع رسیدیم و قرار حمله گذاشتیم... قرار شد یه نفر را علم کنیم و بفرستیم جلو... ما هم از پشت خط، بهت مهمات برسونیم و تنهاش نذاریم...
چون هممون علاقمند به مباحثه و مناظره بودیم، قرار شد قرعه کشی کنیم... تا اینکه قرعه به نام «نسیم خانوم» افتاد... اصلا اوضاعی داشتیم... نسیم حال عجیبی پیدا کرد... دقیقا مثل رزمنده های حزب الله و فلسطینی که میخوان عملیات استشهادی انجام بدن...
رفت وضو گرفت... دو رکعت نماز شکر خوند که قرعه به نامش افتاده... دو رکعت هم نماز استغاثه به حضرت زهرا خوند... زیر قرآن ردش کردیم و نشست پای سیستمش...
از قبل همه مون وارد اون سوپر گروه شده بودیم... قرار شد اول، چند تا سوال از بابت عملیات ایذایی بپرسه تا نظر عطا را جلب کنه... طراح سوالات ایذایی هم خودش بود... نسیم آنلاین شد و وسط کفرگویی های عطا یهو پرسید:
آیا مشکل این دنیا با بی خدایی حل میشه؟! اصلا فرض کنید خدا نباشه و یا بهش هیچ اعتقادی نداشته باشیم... قراره وضع و حال و دنیای ما بهتر از اینی که هست باشه؟! باور به خدا جایی از زندگی ما را تنگ کرده یا دلایل مناسب براش پیدا نکردیم؟ اگر جایی از ما تنگ کرده باشه و بخوایم حذفش کنیم تا راحت تر زندگی کنیم، که داریم خودمونو گول میزنیم... اگر هم دلایل مناسب برای وجودش پیدا نکردیم، که اینم ینی اینکه بالاخره قبول داریم که هست اما نتونستیم واسش دلیل بتراشیم!
برای دو دقیقه... شاید هم بیشتر... همه کسانی که آنلاین بودن، سکوت کرده بودن... بعدش یواش یواش دهن همه باز شد... همه شروع کردند به اظهار نظر... از جمله خود عطا... نسیم قرار شد فقط به پیامهای عطا دقت کنه و جواب بده...
خلاصه ... سه شب، عملیات ایذایی داشتیم... نسیم، نوار خشاب مسلسل سوالاتشو در گروه خالی میکرد و یهو ساکت مینشست... حتی گاهی همون سوالات را دوباره و سه باره مطرح میکرد و اعصاب همه، از جمله عطا را خط خطی میکرد...
تا اینکه عطا نوشت: «چته؟ چته تو؟ حرف حسابت چیه؟»
نسیم براش نوشت: به به آقا آتا ... میبینم که چند روز نبودم، حسابی گرد و خاک کردی و چرت و پرتات دارن همه جا پخش میشن! اومدم بهت فرصت بدم!
عطا نوشت: فرصت؟ ینی چی؟!
نسیم نوشت: بهت فرصت میدم که یا توبه کنی و از اشتباهات و حرف های بدی که زدی معذرت خواهی کنی یا اینکه ...
آتا نوشت: یا اینکه چه غلطی میکنی؟
نسیم نوشت: یا اینکه باید جلوی همه
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «اگر مایل باشید بریم یه جایی و بشینیم و در این باره صحبت کنیم. چون برام مهمه و باید زوایای بیش
باهام مناظره کنی و شکستم بدی! بیا لااقل با بچه های گروهت روراست باش و بیا وسط معرکه تا بدونیم چند مرده حلاجی!
آتا گفت: شکل این حرفها نمیبینمت اما باشه! شروع کنیم؟
نسیم نوشت: من مشکلی ندارم اما به یه شرط!
آتا نوشت: خب؟ میشنوم!
نسیم نوشت: حرف بد ممنوع! هر کس هر حرفی زد، باید بتونه اثبات کنه و براش منبع معتبر بیاره! قبول؟
آتا نوشت: خب حالا... میبینم موقعی که دست و پا میزنی و کسی نیست به دادت برسه!
قرار گذاشتن فردا شب اونشب مناظره را شروع کنند... ما هفت نفر، خواب و خوراک نداشتیم... مطالعه ما در طول اون دو هفته، ده برابر شده بود... فقط شبانه روز، پنج ساعت میخوابیدیم و فقط مطالعه میکردیم و فیش برداری میکردیم...
تا اینکه یکی از بچه ها که حجره مال اون بود و در واقع، سرگروهمون بود، پیشنهاد جالبی داد... پیشنهاد داد که در طول اون دو هفته ای که مناظره داریم، نذر حضرت ام البنین (سلام الله علیها) روزها روزه بگیریم... اینجوری هم وقتمون صرف غذا پختن و خوردن نمیشد... و هم میتونستیم از برکات زبون روزه دار استفاده بهتری کنیم...»
گفتم: «چقدر جالب و خالصانه! آفرین... راستی گفتید یه سرگروه داشتین؟ اون خانم هم طلبه بودن یا از اساتیدتون بودن؟»
گفت: «نه... اون خانم هم طلبه هستن ... ارشد فلسفه میخونن... اما از همه ما بیشتر مطالعه و تحقیق دارن... به نوعی سنگ صبور و مامان جوون ما هم محسوب میشن... از بس عاقل تر از بقیه مون هست و کارش درسته...»
گفتم: «ماشالله... خدا حفظشون کنه! میشه معرفیشون کنید؟»
گفت: «بله... خواهش میکنم... پریا خانوم... اسمشون پریا خانومه!»
ادامه دارد...
@ayeha313