🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان_ #پارک_جنگلی_سی_سنگان استان: #مازندران
🌲پارک جنگلی سی سنگان در استان مازندران و در 35 کیلومتری شهر نوشهر قرار دارد و از مجموعه های بزرگ تفریحی و طبیعی در شمال ایران به شمار می رود.
از تفریحات پارک سیسنگان می توان به : دوچرخه سواری، پیست کارتینگ، موتور چهارچرخ، قایق سواری و جت اسکی اشاره کرد.
در کناره خط ساحلی پارک سی سنگان انواع آلاچیق ها و کافه ها برای نشستن و استراحت مسافرین و گردشگران وجود دارد.
بهترین زمان بازدید بهار و تابستان می باشد.
امکانات اقامتی ویلایی مجموعه سی سنگان، سوئیت های دو تخته و سه تخته می باشد البته امکان چادر زدن نیز در این پارک وجود دارد.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
جلسه داشت خوب پیش میرفت... پریا خیلی بیشتر از ده دقیقه حرف زده بود اما کسی اعتراضی نداشت و حوصله کسی
#حجره_پریا
قسمت ۴
هنوز رو صندلیش بود و از سالن دفاعیه نیومده بود بیرون که صدای پیامک گوشیش اومد... رفت سراغ گوشیش و دید داداش مرتضی است... نوشته بود: «دم شما گرم آبجی خانم! روسفیدمون کردی. نمره بیست برای تو کم بود... آفرین!»
چشمای پریا گرد شد! نوشت:
«اولا سلام...
ثانیا قربانت داداشی!
ثالثا حالا مونده من به پای تو برسم! تو همیشه برام الگو هستی.
رابعا من هیچوقت نفهمیدم که چطوری خبرا اینقدر آنلاین داری و سر بزنگاه به رخم میکشی؟!»
مرتضی نوشت: «حالا بماند... شاید یه روز برات گفتم... خلاصه خوشحالم که موفق شدی و دفاع کردی... فعلا ... یا علی!»
پریا از سر جاش بلند شد... دوستاش اومدن دور و برش و بهش تبریک گفتند... به دوستاش گفت: «احساس میکنم یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شد... نوشتنش زحمت داشت اما ارائه درست و به جا ... خیلی سخته... مخصوصا گر اساتیدت و بقیه چندان درد مشترکی در اون موضوع با تو نداشته باشند!»
خانم خانی که مدیرشون بود با چند تا از خانمای دیگه اومدند... همه راه باز کردند... خانم خانی خیلی بی اعتنا به پریا و بقیه بچه ها رد شد و حتی یه خسته نباشی نگفت و از اونجا رفت بیرون!
بچه ها بعد از رد شدن خانم خانی به پریا گفتند: «حتی یه خسته نباشی هم بهت نگفت! اینا چشونه؟»
پریا گفت: «مهم نیست... اشکال نداره... غیبتش نکنین بچه ها... چون کار خاصی که نکردم... وظیفمو انجام دادم و نوشتم... مدرکش قراره بهم بدن... واسه اونا که ننوشتم!»
یکی از بچه ها گفت: «تو همیشه بهشون لطف میکنی و حرفی نمیزنی! میگن خوبی که از حد در بود... نادان خیال بد کند!»
پریا یه کم ناراحت شد و گفت: «بس کن عزیز من! اینجور حرف زدن درباره اونا توهین محسوب میشه... هر چند ببخشیدا البته... دیدم وقتی باهاش حرف میزنی، چه دل و قلوه ای میدی و میگیری! پس ظاهر و باطنمون باید یکی باشه و پشت سر مردم حرف بد نزنیم...»
یکی از بچه ها گفت: «حالا برنامت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟»
پریا گفت: «هر چی خدا بخواد... نمیدونم... فقط میدونم که باید سطح سه (کارشناسی ارشد) حتما شرکت کنم... چون از سطح دو که چیزی دستمون را نمیگیره... از یه طرف دیگه هم سطح سه اینجا تازه راه افتاده... شنیدم خیلی قوی نیست... حالا باید بیشتر فکر کنم... ببینم خدا چی میخواد!»
بعد از یه کم حرف زدن با دوستاش... ازشون خدافظی کرد و یواش یواش از اونجا خارج شد.
دنبال یه خلوت میگشت... رفت نمازخونه... همیشه وقتی میخواست با خودش خلوت کنه، میرفت نمازخونه حوزه و مینشست اونجا... حتی ممکن بود قرآن و نماز هم نخونه ... اما یه کم اونجا مینشست و با خودش خلوت میکرد...
رفت سراغ قرآن... بوسید و به چشماش گذاشت... تمرکز کرد و همینجوری که چشماش بسته بود، توسل مختصری کرد: «اللهم بحق فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها ان تصلی علی محمد و آل محمد و ان تفعل بنا ما انت اهله و لا تفعل بنا ما انا اهله!»
خدایا اونجوری که تو شایسته اش هستی برام رقم بزن... نه اونجوری که من هستم...
قرآنو باز کرد... تپش داشت... وقتی که آیه اول صفحه 306 قرآن را خوند، هیجان توام با تپش و لبخند و ... خلاصه احساس قر و قاطی شیرینی بهش دست داد...
فورا رفت سراغ گوشیش... برای مرتضی پیام داد و نوشت: «داداشی باید باهات حرف بزنم... میشه همین حالا؟!»
مجبور شد پیامش دوباره تکرار کنه...
تا اینکه مرتضی نوشت: «دارم میرم دعوا... دعوا که نه... استادمون قراره در سالن همایش های دفتر تبلیغات ارائه مقاله داشته باشه دارم میرم اونجا... چون دو سه نفر از اساتید اون طرفی هم هستن و میخوان حالش را بگیرن... هنوز تو تاکسی هستم... اگر خیلی فوری فوتیه، باشه... جانم... در خدمتم!»
پریا فورا تماس گرفت... مرتضی هم فورا گوشیو برداشت...
پریا: «سلام داداشی!»
مرتضی: «سلام علیکم و رحمت الله ... فقط زود باش که کار دارم!»
پریا: «باشه... ببخشید بد موقع زنگ زدم... یه چیزی تو دلم بود... همین حالا هم براش استخاره گرفتم... میخواستم با تو هم مشورت و مطرح کرده باشم... فکر کن جای من هستی... چه تصمیمی میگری؟»
مرتضی: «شاید بتونم حدس بزنم که میخوای چی بگی؟ اما من و تو جنسیتمون مختلفه... به خاطر همین فکر نکنم بتونیم جای هم باشیم!»
پریا: «عاشق همین ذهن فلسفیتم... میدونم... حق با تو هست... اما به من گوش بده... داداش من نمیتونم فکر کنم که قراره سطح سه هم اینجا بخونم... نمیتونم با خودم کنار بیام... اشباع نمیشم... خیلی یه جوریه... خیلی بسته است... احساس میکنم الکیه اینجا... منم الکی میشم... دوس ندارم الکی بشم...»
مرتضی: «حدس میزدم بخوای همینو بگی! نظر خودمم همینه! شیخ بهایی وقتی ملاصدرا میخواست از اون شهر بره و دیگه مردم و علمای اون شهر تحملش نداشتند، بهش گفت: ز آب خورد ماهی خورد خیزد ... نهنگان به که از دریا گریزند! ...»
پریا: «دقیقا... تو قوت قلبمی ... پس تو هم قبول داری؟!»
مرتضی: «آره خب... اما داداشی
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت ۴ هنوز رو صندلیش بود و از سالن دفاعیه نیومده بود بیرون که صدای پیامک گوشیش اومد..
. اینجا شهر خودمون نیستا... اینجا مثل روز قیامته... همه دارن میدوند تا بیسواد نباشند... خیلی ممکنه کسی به فکرت نباشه ها... مگر اینکه خودت به فکر خودت باشی... تازه ما مرد هستیم و مراجع هم مرد هستن و دارم اینجوری میگم... چه برسه به شماها که حتی بعضی از مراجع، به عنوان طلبه هم قبولتون ندارن و بهتون میگن آخوند قلابی و شهریه هم که ندارین و...!»
پریا: «گفته بودی قبلا ... میدونم... ببین... من استخاره کردم و آیه 26 سوره مریم اومد... میگه : «فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا ... پس (از آن رطب) بخور و (از آب نهر) بنوش و چشمت را (به داشتن فرزندى چون عيسى) روشندار، پس اگر كسى از آدميان را ديدى، (كه درباره نوزاد مىپرسند، با اشاره به آنان) بگو: من براى خداوند رحمان، روزهى سكوت نذر كردهام، بنابراين امروز با هيچ انسانى سخن نخواهم گفت.»
مرتضی: «این که خیلی عالیه... اما میدونی که؟ این داستان مریم هست... مریمی که حرف و لیچارهای اهالی معبد را شنید ... منزوی شد... اذیتش کردن... مورد آزمایش های پیاپی و سنگین قرار گرفت... حتی آرزوی مرگ کرد و گفت کاش اصلا به دنیا نیومده بودم... و هزار تا مشکل دیگه... آبجی جونم! اینجا قم هست! قم! شهر خوبیه اما مشکلات خودش داره... مخصوصا برای یه دختر اهل علم پر هیجان و یه سر و هزار سودا ... و از همه مهم تر: مجرد!»
پریا: «میفهمم... چیکار کنم؟ الان تو بگو چی درسته؟!»
مرتضی: «چرا سعی میکنی حتما از من تایید بگیری؟ خب خودت تصمیم بگیر! تو حتی وقتی خودتم تصمیم میگری اما بازم انگار باید حتما از زیر زبون من بله را بکشی! من قرار نیست جای تو فکر کنم و جای تو زندگی کنم!»
پریا: «تو چرا همین کلمه «آره» و یا کلمه «درسته» را ازم دریغ میکنی؟ تو که میدونی نظر تو تو زندگیم خیلی برام مهمه... پس خلاصم کن و یا بگو آره یا بگو نه!»
مرتضی: «من رسیدم... باید برم...»
پریا: «بالاخره نگفتی چیکار کنم؟!»
پس از چند ثانیه سکوت ... هردوشون ساکت بودند و منتظر اینکه یکی یه حرفی بزنه... تا اینکه مرتضی گفت: «موافقم... دست و پاتو جمع و جور کن... سطح سه فلسفه حوزه خواهران قم ثبت نام کن...»
پریا گفتت: «ثبت نام کردم که... مگه نگفتم قبول شدم... فقط مونده مصاحبه...»
مرتضی گفت: «آره یادم نبود... باشه.. پاشو بیا... پاشو بیا آبجی ماجراجوی مجرد من!»
ادامه دارد...
@ayeha313
💫خداوندا...
کمکم کن تا شکرگزاری را همچون مرهمی در مسیر تحول روزانهٔ زندگی ام به کار برم.
گاهی بهترین طریقهٔ ابراز قدردانی، لذت بردن از موهبت ها و شادمانی هائی است که به ما عطا شده است.
💫پروردگارا...
کمکم کن به زندگی عادی و روزمره ی خود دقیق تر نگاه کنم.
کمکم کن تا شگفتی و اعجاب تولد دوباره را ببینم و درس هایت را بیاموزم بدرستی که "اول آموزگارِ جهان" تو هستی.
🌻الهی آمین
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه #قسمت_اول 💢۱۲نکته که دختر خانم های مجرد باید بدانند! ۱۲ مورد وجود دارد که دختر خانم ها
#مجردانه
#قسمت_دوم
💢۱۲نکته که دختر خانم های مجرد باید بدانند!
۱۲ مورد وجود دارد که دختر خانم ها را در همان شروع انتخاب و تصمیم گیری برای ازدواج به اشتباه می اندازد. به عبارت دیگر، باید برای انتخاب شوهر مناسب از این ۱۲ خطا دوری کنید
۴) اگر از آن #دسته آدم هایی هستید که دو دستی به غم و غصه یا گذشته چسبیده اید، اشتباه می کنید. اگر به هر #دلیل موقعیت هایی را در گذشته از دست داده اید، دیگر به آن فکر نکنید. پویا باشید و خودتان را برای #آینده آماده کنید.
۵) بعضی ها به #خودشان اجازه نمی دهند کسی را دوست داشته باشند و این #مسئله برایشان مشکل ایجاد می کند. مثلا ممکن است فردی از بسیاری جهات #مورد تایید شما و دوست داشتنی باشد اما به دلیل حرف و حدیث بی منطق و دور از #عقل دیگران، مورد تایید خیلی ها قرار نگیرد. در این شرایط اگر فرصت دوست داشتن و بله گفتن را از خودتان بگیرید، #خطای بزرگی مرتکب شده اید.
۶) گاهی بعضی دختر خانم ها #اعتماد به نفس پایینی دارند و فکر می کنند پر از اشکال هستند و مورد تایید دیگران #قرار نمی گیرند، در حالی که اگر به نکات مثبت خودشان توجه کنند، از خیلی ها #بهتر به نظر می رسند.
#ادامه دارد....
@ayeha313