🌱آیه های زندگی🌱
الان مهنه که بدونیم نظر امین به چی جلب شده که زدنش؟! اون چیزه مهمه! وگرنه ما تا اون چیز را کشف نکنیم
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه ی امنیت خواهران طلبه، جوری شده بود که استرسم را بیشتر میکرد. مثل بقیه پرونده ها چندان عقل کل و مبتکر و این حرفها نبودم. و همین سبب شده بود که زود جوش بیارم... زود از کوره در برم... بچه های خودمون را تهدید کنم و این حرفها...
خودمم اینو میدونستم... تلاش میکردم دسپاچگیمو مخفی کنم اما نمیشد... نمیدونم میگیرید چی میگم یا نه؟! از اون دسپاچگی ها که دوس داشتم زود تموم بشه و تهدید از بین بره تا با خیال راحت بتونم دو سه روز دیگه هم قم بمونم و عشق و حال و حرم و بعدش هم با خیال راحت برگردم.
حالا این مشکل من تنها نبود... حتی امنیت ملی هم درگیر شده بود و ازم جواب میخواست... پس برای همه مهم بود اما چون من «مامور سر پنجه» بودم حساسیتش برای من بالاتر از بقیه بود... دیگه حضور زن و بچم هم که ماشالله خودش قوز بالا قوز شده بود.
بگذریم...
عصر یه کم ناهار خوردم و استراحت کردم... دم دمای غروب بود... خانمم اس ام اس داد و گفت که ما داریم میریم حرم! گفتم: به سلامت! التماس دعا!
به صابر گفتم پاشو که وقتشه... صابر را فرستادم خونه پریا و اینا... خودم دلم نماز آیت الله جوادی آملی میخواست... اما نمیدونستم نماز مغرب را کجا میخونن که پاشم برم؟ ... تو فکر این بودم نماز کدوم یک از علما برم و چیکار کنم که یه کم تخلیه بشم و چند دمی هم راه برم... به ذهنم رسید که دو تا محافظ دنبال سر خواهرا بفرستم... هماهنگ کردم و فرستادم... بهشون گفتم: «بین خودتون تقسیم کنید که بتونید چشم از اون شیش تا خواهر با دو تا بچه بر ندارید!»
صابر اومد روخطم... گفت: «حاجی! الان دم در منزلشون هستم... دستور؟!»
گفتم: «بسن الله... در را باز کن و برو داخل! شاکلید که داری؟!»
گفت: «آره... یاعلی!»
همون لحظه، یهو یکی از مامورای خواهر که فرستاده بودم دنبال اونا، اومد پشت خطم و گفت: «قربان اینا که شیش نفر نیستن!»
گفتم: «ینی چی؟! درست بشمارید!»
گفت: «علاوه بر من، اون مامور دیگه هم شمرد! اینا پنج نفرن! گفتم که بعدا مشکلی پیش نیاد!»
دلم ریخت پایین!!
یه پیام دادم واسه خانمم... نوشتم: «شما چند نفرین؟ کسی تو خونه مونده؟!»
اما به پیامم جواب نداد... مجبور شدم زنگ بزنم... صابر داشت در را باز میکرد... صداش میومد که کم کم داره موفق میشه... گوشی خانمم وصل شد... اما بر نمیداشت... وقتی گوشی تو کیفش باشه و ذهنش مشغول بچه ها باشه، متوجه زنگ گوشیش نمیشه!
فقط عقلم رسید و به صابر گفتم: «صابر با منی؟!»
گفت: «جانم حاجی؟!»
گفتم: «صبر کن!»
گفت: «چی؟ چیکار کنم؟!»
گفتم: «مگه نمیشنوی؟! گفتم صبر کن! احتمالا خونه خالی نیست و یکی خونه باشه!»
گفت: «حاجی! حاجی قطع و وصل میشه! تا من میرم داخل، لطفا بیا روی فرکانس دوم واحد خودمون! حاجی گرفتی چی میگم؟! حاجی...»
گفتم: «صابر... صابر صدامو داری؟! صابر تو را خدا نرو داخل! صابر میشنوی صدام!»
خانمم بر نمیداشت... بووووق.... بوووووق.... بووووق.... بووووق.... بووووق.... قطع کردم دوباره زنگ زدم.... بووووووق.... بوووووق....
رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!»
یهو گفت: «جانم حاجی! الحمدلله در باز شد... شاکلید خودم باهام نبود... یه کم گیر داشت.... الان داخلم... بذار خودم بعدا ارتباط میگیرم!»
گفتم: «نه صابر.... نرو داخل! صبر کن...»
گفت: «حاجی دوباره داره صدات قطع و وصل میشه... حاجی یه بار دیگه تکرار کن... گفتی چیکار کنم؟!»
به اندازه کل عمرم عرق کرده بودم... اگه یه دختر داخل باشه و صابر را ببینه، سکته میکنه! علاوه بر اون، نقشمون هم لو میره!
از خانمم ناامید شده بودم... هر چی زنگ میزدم که هیچی! بر نمیداشت!
تا اینکه یهو خودش زنگ زد... گفت: «سلام! محمد جان کاری داشتی؟!»
با عصبانیت گفتم: «په نه په میخواستم گوشیو برداری و فوت کنم؟! صد بار گفتم در دسترسم باش! الان کسی خونه است؟ شماها کسی را در خونه جا گذاشتین؟!»
گفت: «آره... بنده خدا یگانه (!!!) نمیتونست بیاد... موند خونه... چطور؟!»
گفتم: «تو نباید بهم میگفتی؟!»
گفت: «والا من نمیدونستم باید بهت بگم... تو هم نپرسیدی! چی شده حالا؟!»
گفتم: «هیچی! به معنویتتون برسید! نماز جماعتت دیر نشه! التماس دعا»
گفت: «چی شده حالا؟ میخوای اصلا بگم هممون برگردیم؟!»
حالا به اون بنده خدا هم کاری نداشتا اما من داشتم حرص میخوردم... ولی نمیشد حرص و دندونای روی هم فشرده ام را پشت تلفن منتقل کنم... گفتم: «نههههه! برید حرم... عادی باش. یاعلی!»
رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر! صدامو داری؟!»
صابر گفت: «آره حاجی! حاجی ما را گرفتی؟!»
گفتم: «چطور؟ چی شده؟!»
گفت: «مگه نگفتی اینا رفتن حرم؟! این که صدای یه دختر خانم داره از تو خونه میاد؟ حالا تکلیف چیه؟ چیکار کنم؟!»
گفتم: «آره... حق با تو هست... یه ناهماهنگ پیش اومد...
🌱آیه های زندگی🌱
این پرونده خیلی برام متفاوت از بقیه پرونده ها بود. حساسیت من روی قم و ارادتم به طلبه ها و اهمیت ویژه
توالان کجایی؟»
گفت: «در دالان خونه ایستادم... از بس صدای اون خانمه نزدیکه، حتی میترسم در را باز کنم و بزنم بیرون! حاجی اگر این بشر یهو بیاد بیرون و منو ببینه، سکته میکنه ها! چه کنم حاجی؟!»
باور کنین مونده بودم چی بگم... از یه طرف، باید نقشه ای که داشتم، پیاده میشد و نتایجش را نیاز داشتم... اما از یه طرف دیگه هم نمیشد و ممکن بود لو بره!
گفتم: «صابر! الان چهرت مشخصه؟!»
گفت: «نه! نقاب زدم! حاجی لطفا زود تکلیفمو مشخص کن! برم یا بمونم؟!»
من معمولا سرم بره، تصمیمم عوض نمیشه... مخصوصا تصمیمی که بر اساس منطق و تجربه عملیات های قبلی گرفته باشم...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «خوبه... خیلی معمولی قدم بردار و برو دم در یکی از اتاق ها و کاری که بهت گفتم انجام بده!»
با تعجب گفت: «هر چی شما بگی... اما این دختره میمیره ها! ننه خدا بیامرزم که یه دفعه منو اینجوری دیده بود، تا یه هفته قرص زیر زبونی میخورد! حالا دیگه دخترای امروزه که جای خود دارن! گفته باشم... بعدا خونش نیفته گردنمون شر بشه!»
گفتم: «تا من یه فاتحه برای مرحوم ننه خدا بیامرزت میخونم، کاری که بهت گفتم و انجام بده! خطت را هم روشن باشه تا بشنوم! دوربین بالای پیشونیت هم روشن کن!»
گفت: «من که مرده شورم! اما چشم... اینو گفتم که بعدا چالم نکنی! بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو...»
خیلی معمولی و با طمئنینه قدم برداشت و رفت... صدای یگانه نمیومد... ظاهرا اتاق اون طرفی بود... صابر با اون هیکل درشتش و صورت پوشیده اش رفت پشت در اتاق... در اتاق بسته بود... روی در اتاق با خون ساختگی نوشت «آتا» و یه رد خون دو سه انگشتی هم گذاشت روی در !
صورتشو برگردوند به طرف در کوچه... حرکت که کرد... یهو در اتاق بغلی باز شد... صدای یگانه اومد که گفت: «به به... سلام آقا... شما کجا؟ اینجا کجا؟»
وای من داشتم سکته میکردم... صدای قلب صابر هم میومد... صابر پاهاش خشک شد و سر جاش در حالی که صورتش به طرف در کوچه بود، میخکوب شد!
یگانه ادامه داد: «منو ببین! آقاهه... با تو هستما... گوش میدی چی میگم؟!»
ادامه دارد...
@ayeha313
ســـ🌸ــلام
صبح زیبای شنبه تون بخیر 🌸🍃
🌸امـروزتـان زیبا
💓و پـراز انرژی مثبت
🌸امیـدوارم
💓تـوشـه امروزتـون
🌸پراز برکت و عشق الهی
💓پراز احساس خـوب
🌸پراز نگاه آرامش بخش
💓و پراز عـشق و امـید بـاشـد
@ayeha313
💠 امیرالمؤمنین علیه السلام:
العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ.
دانش، بهترين همدم است.
📚 غرر الحكم، ح 1654
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🍂از کجا بفهمیم آمادگی برای ا
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت پانزدهم
🔸️به چه ازدواجی موفق میگوییم؟
💢در زمان آمادگی قبل از ازدواج پسران و آمادگی برای ازدواج دختر باید به معیارهای ازدواج موفق توجه کرد که عبارتند از:
• سطح دانشتون نسبتا یکی باشه.
• بتونید به راحتی استدلال کنین.
• وحدت نظر در روش پول در آوردن و خرج کردن داشته باشین.
• مسائل مالی رو جدی بگیرین.
• نگاه مشابه به پول داشته باشین.
• اولویتبندی مشابه در زندگی داشته باشین.
• هر دو راستگو و با صداقت باشین.
• شباهت در فرایند تصمیم گیری.
• گذشته همدیگه رو بدونین (کلیات نه جزئیات).
• میل به تغییر رو در خودتون ببینین.
• اتحاد نظر در مورد فرزندان (تعداد بچهها و نحوه بزرگ کردنشون) .
• اتفاق نظر در مورد محل زندگی.
• چگونگی ارتباط با دوستان و خانواده.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#فرزندداری چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم! 🔸همه بچهها به صورت تصادفی
#فرزندداری
چیزهایی که درباره نوجوانان و محتوای غیر اخلاقی باید بدونیم!
2⃣ با روی گشاده و صادقانه با نوجوونتون حرف بزنید، بدون قضاوت، بدونِ خجالت زده کردنش و بدونِ تهدید و ارعاب.
🔸زمانی رو انتخاب کنید که محیطی خصوصی فراهم باشه و در حال انجام کاری روزمره باشید، مثلاً توی ماشین.
🔸مطمئن بشید اطلاعاتی که دربارۀ مسائل جنسی در اختیارشون میذارید، مناسب سنشون و از نظر پزشکی دقیق هست.
🔸در عین حال، مهمه که پدر و مادر سطحی از کنترل رو در استفاده از وسائل دیجیتال داشته باشند، تا کمک کنن که بچهها از مواجهه تصادفی با محتواهای مخرب محافظت بشن.
👈🏼 یادآوری مهم: این فکر رو که «برای بچه من پیش نمیاد» کنار بذارید!
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گپی با خیّرین و نیکوکاران 1⃣ کمک رو محدود به دین، مذهب، نژاد، طایفه و کشور خاص نکنید. عدالت رو در
گپی با خیرین و نیکوکاران
4⃣ آشغال، وسایل انباری و لباسهای کهنه رو به مناطق محروم نفرستید. دفتر نقاشی که خطخطی شده رو نفرستید. مردم عزت دارند.
5⃣ نیازمندان رو با کمک مالی تنبل نکنید. اجازه بدید خودشون هم تلاش کنند. بهجای توزیع بسته غذایی به کشاورز گندم مرغوب بدید تا محصولش به لحاظ کمی و کیفی بیشتر بشه. سال بعد از همون گندم مرغوب کشت میکنه و خودکفا میشه. هنرهایی مثل آشپزی، نمددوزی و... رو به نیازمندان آموزش بدید تا اشتغالزایی صورت بگیره.
6⃣ با یک فروشگاه قرارداد ببندید و تعدادی از نیازمندان رو معرفی کنید تا هرماه به سلیقه و نیاز خودشون، آبرومندانه خرید کنند. خانمها نیاز دارن خودشون خرید کنن، خرید حس خوشایند و نشاطآوریه.
@ayeha313
💠 عدالت امام جماعت
💬 سؤال:
اگر کسی امام جماعتى را مىشناسد و مىداند که او شخصى بزرگوار و عادل است، ولى یکى دو مورد از او غیبتى سر زده، آیا این کار باعث سقوط عدالت او مىشود؟
✅ پاسخ:
🔹 آیتالله خامنهای:
تا برای شما احراز نشود که عمل آن امام جماعت که شما آن را غیبت میدانید، با علم و اختیار و بدون مجوّز شرعی بوده، مجاز نیستید که حکم به فسق امام جماعت نمایید.
🔹 آیتالله مکارم شیرازی:
باید این موارد استثنایى را توجیه کرد، شاید او معتقد بوده که در موارد فوق، فردِ غیبت شده جایز الغیبة بوده، هر چند در اعتقاد خود خطا کرده باشد.
📚پینوشت:
پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنهای و آیت الله مکارم شیرازی
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313