🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #دنیایی_که_من_میبینم نویسنده: #آلبرت_اینشتین مترجم: محمد_جواد_شجاعی
#درباره_ی_کتاب 📚
دنیایی که من میبینم نام یک کتاب فلسفی-اجتماعی است که توسط آلبرت اینشتین نوشته شده است.
این کتاب، مجموعهای از نوشتارها، نامهها و متن سخنرانیهای آلبرت اینشتین، فیزیکدان برجسته است.
@ayeha313
#سوال_کاربران
چرا ائمه جمعه فقط درباره بیحجابی اینقدر حساسند؟ تو جامعه هیچ گناه و مشکل دیگهای وجود نداره؟ تنها مشکل جامعه ما بیحجابیه؟
🟢 پاسخ
🔹 قبلاً هم این نکته را گفتم ولی کسی پاسخی نداده: بیایید خطبههای امام جمعهای که بیشتر از همه درباره حجاب صحبت کرده را بررسی و موضوعات آن را آنالیز کنید، مطمئن باشید حجاب جزء پنج موضوع اول پرتکرار هم نیست، اگه غیر از این بود حق با شماست.
پس چرا گمان می شود که همهی امامان جمعه یا بعضی از آنها فقط به حجاب میپردازند؟ چون عدهای منتظرند یه نفر یه بار درباره حجاب حرفی بزند تا همه جانبه به او حمله و بایکوتش کنند. به عبارت دیگر قضیه کاملا برعکس است: یعنی از نظر بعضی افراد تنها مشکل جامعه سخن گفتن از این حکم خدا است. باید به اینا گفت که چرا به همهی مشکلات و اشتباهات (حتی اشتباهات ائمه جمعه) بیتوجه هستید، فقط صحبت از این ارزش اصیل ایرانی و اسلامی اذیتتون میکنه؟!
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی مع
#رمان_نه
#قسمت_شانزدهم
خیلی تو فکر رفتم... همینجور که موهاشو نوازش میکردم، احساس کردم جنس و نرمی اون موها چقدر شبیه جنس و نرمی موهای ماهدخت هست! تصمیم گرفتم چک کنم و ببینم آیا به هم شبیه هستن یا نه؟
شرایطم طوری نبود که بتونم خیلی راحت تطبیق بدم... به خاطر همین، امانتی های ماهر را که توی موهام مخفی کرده و لای یه تیکه کاغذ کوچیک پیچیده و بسته بودم وسط موهام، خیلی آروم و با احتیاط آوردم بیرون و با دقت نگاش کردم... خود خودش بود... دقیقا عین موهای ماهدخت بود... حتی معلوم بود که اون چند تا مویی که ماهر بهم داده، مال خیلی وقت نیست وگرنه بالاخره شاید باید یه تغییری در موها رخ میداد...
اون چند تا تار مو را ناخودآگاه به بینیم نزدیک کردم ... یه نفس عمیق ازش کشیدم ... بوی خوبی میداد... بوی یه نوع عطر... من خیلی عطرها را نمیشناسم... اما بوی یه عطر خیلی خیلی ضعیف میداد...
تصمیم گرفتم یه کم به ماهدخت نزدیکتر بشم... نمیدونستم از بدن و موهای ماهدخت دنبال چی هستم؟ بهش نزدیک شدم و موها و گردن و صورت و تن و بدن ماهدخت را خیلی آروم بو کشیدم... چیزی که خیلی خیلی نظرمو جلب کرد و داشت دیوونم میکرد این بود که وقتی خیلی دفت کردم و به خودم فشار آوردم، فهمیدم که ماهدخت هم همون بوی ضعیف و لطیف را میده!
فکر کنم صدای نفسم یه کم تابلو بود که توی همون اوضاع و احوال بود که یهو چشاشو به زور باز کرد و با تعجب گفت: «سمن چیکار داری میکنی؟ بخواب دختر! زشته ... یکی میبینه فکرای بد میکنه! بخواب!»
منم مثلا خودمو لوس کردم... میخواستم حسابی مطمئن بشم... آروم بهش گفتم: «اجازه هست سرم بذارم تو بغلت؟ یه کم میترسم!»
با همون خستگی و چشای بسته، دستشو باز کرد و به زور گفت: «بیا... نترس... فقط بذار بخوابم...»
منم بهش نزدیک شدم و سرمو گذاشتم رو بازوش و ........
فقط نفس عمیق میکشیدم... میخواستم تا میتونم فقط بو بکشم که بتونم بوی اون عطرو به خاطر بسپارم... نمیخواستم حالا حالاها فراموشش کنم... به خاطر همین بعضی وقتا بیشتر نزدیکش میشدم تا بتونم مثل یه سگ ردیاب که بالاخره باید رد یه چیزی را بزنه، به سلول های مغزم بسپارمش...
وقتی خوب بو کشیدم، شروع به تحلیل کردم... متوجه نمیشدم! با خودم فکر میکردم ... خب دو سه روز بیشتر بود که از ماجرای ماهر داشت میگذشت... اگر حساب کنیم که ماهدخت، همون یکی دو روز قبل از ماجرای ماهر، این بو را پیدا کرده، با عقلم جور در نمیومد که بوی اون عطر هنوز... ینی بعد از گذشت چهار پنج روز رو تن و موهای ماهدخت مونده باشه!
از یه طرف دیگه هم به خودم گفتم: اما غیر ممکن هم نیست... بالاخره یا باید بگم عطرهای قوی و خوبی هم وجود دارن که حتی تا یه هفته اثرش میمونه... یا باید ... فقط یه چیز دیگه میمونه... اونم اینه که ماهدخت، در طول اون چند روز به خارج از سلول رفت و آمد داشته و من متوجه نمیشدم و شاید خواب بودم!
احتمال دوم خیلی ضعیف بود... چون من کلا کمتر از بقیه میخوابیدم... بالاخره باید متوجه میشدم که ماهدخت میره و برمیگرده... پس فقط میتونستم روی احتمال اول حساب کنم! اونم این که بپذیرم عطرش خوب و قوی بوده و اثرش تا الان مونده!
این خیلی شاید نکته مهمی نباشه... ولی اون لحظه خیلی نظرمو جلب کرد و کلی کارگشا بود... چون اولین جرقه ای بود که منو نسبت به ماهدخت اونقدر حساس و حساس تر کرد.
اما ...
از موهای ماهدخت مهمتر، اون تیکه کاغذی بود که به همراه اون موها از ماهر گرفته بودم... کاغذ کوچیکی بود... دو سه تا کلمه از یه کتاب بود و یه عدد... چیزی شبیه به شماره صفحه... صفحه 66 ...
اینقدر فکرمو به خودش مشغول کرده بود که خوابم نمیبرد... همینطور تو بغل ماهدخت بودم، فکر میکردم ببینم این تیکه کاغذ و اون کلمات و صفحه 66 ینی چی؟!
تلاش کردم از بدن ماهدخت یه کم فاصله بگیرم... رومو کردم اونطرف که مثلا بخوابم... مشتمو باز کردم و با دقت به کلمات اون تیکه کاغذها نگاه کردم...
اول باید معنی کلماتو پیدا میکردم... اما دیدم خیلی سخت نیست... چون اسم یه شخص و اسم یه کتاب بود... دقیقا همون طوری که بالای کتابها گاهی قید میشه...
نوشته بود: «دکتر سیریل الگود» و «تاریخ طب در ایران» و «66» !
چرا تا اون موقع خیلی دقت و توجه نکرده بودم؟ نمیدونم... شاید به خاطر شرایط و وضعیت اسفبار لیلما و هایده بود...
حساس شدم ببینم ربط و نسبت اون موها و این تیکه کاغذها چی بود؟!
یه کم چشمامو گذاشتم روی هم... باید استراحت میکردم تا بتونم بعدا بهتر فکر کنم...
👈🏾 پی نوشت بسیار مهم‼️
مطالعه ی کتاب «تاریخ طب در ایران» نوشته ی «دکتر سیریل الگود» یهودی الاصل، پزشک سفارت انگلیس در دربار قاجار، حقایق تلخی را بر ما روشن می کند.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_شانزدهم خیلی تو فکر رفتم... همینجور که موهاشو نوازش میکردم، احساس کردم جنس و نرمی ا
با خواندن کتاب «تاریخ طب در ایران» متوجه می شویم که استعمار اولین بار به وسیله ی طب خود وارد این مملکت شد و حذف طب سنتی، بنا به اعتراف سیریل الگود و سایر مورخین و اطبای غربی، حرکتی خزنده بود که طی ده ها سال تلاش و برنامه ریزی بی وقفه حاصل شد و جهت این حرکت نیز از بالا به پائین بود، یعنی ابتدا شاهان و شاهزادگان را متقاعد کردند ، بعد راه آموزش طب سنتی را مسدود و در نهایت مردم را مجبور به روی آوردن به طب شیمیایی کردند.
سیریل الگود در کتاب خود می گوید: «مبارزه با طب سنتی از زمان شاه عباس صفوی که مقارن با ورود کمپانی هند شرقی به ایران بود، در دستور کار قرار گرفت، لیکن به علت مقاومت مردمی هیات هایی که در زمان صفویه به ایران می آمدند توفیقی به دست نیاوردند.»
پزشک کمپانی هند شرقی در آن زمان فردی به نام FRYER بود. او در مورد این ناکامی می گوید:
«این ها اصلا عادت ندارند با مطالعات و تحقیقات جدید پیشرفت کنند و از این جهت، با همان تعصبی که به مقدسات متمسک هستند ، به اصول طب خود چسبیده اند.»
این سخنان علاوه بر این که عصبانیت این پزشک از اعتقاد مردم به طب خود را نشان می دهد، بیانگر شدت اعتقاد مردم آن زمان به طب سنتی در حد باورهای مذهبی می باشد.
آیا اگر مردم که طبیعتا همیشه به سلامتی خود علاقه مندند، از طب سنتی خود نتیجه نمی دیدند و از آن راضی نبودند، چنین به آن پایبندی نشان می دادند؟
بعد از دوران صفویه به دوران قاجار می رسیم. سیریل الگود در ادامه ی کتاب خود می گوید: «ویژگی مهم دوران قاجار، انتقال طب ابن سینا به طب هاروی و پاستور بود. هیات های نمایندگی که در این زمان به ایران می آمدند، اغلب پزشک بودند و به این ترتیب طب غربی به ملایمت و آهستگی در سنگرهای طب سنتی نفوذ کرد.»
از این سخنان، خزنده بودن و اینکه این حرکت یک حرکت جنگی و به قصد غلبه و تسلط فرهنگی بوده است، روشن می شود. واضح است که برای غلبه بر یک ملت باید آن را نسبت به داشته های خود دچار خود باختگی کرد و کدام خود باختگی از این بالاتر که یک ملت بپذیرد برای حفظ سلامتی و درمان خود محتاج به بیگانگان است؟ پس وقتی در این سنگر تسلیم شود، سایر سنگرها را راحت تر تخلیه می کند و دقیقا به همین علت است که هیات های نمایندگی غربی که به ایران می آمدند عمدتا از میان پزشکان انتخاب می شدند.
سیریل الگود زمانی این اعترافات را می گوید که اهداف استعمار در این مورد کاملا پیاده شده و کار از کار گذشته است. وی اظهار می دارد:
«بدیهی است که اکنون دور نمای طب به نحو محسوسی تغییر یافته بود. ۵۰ سال آموزش بوسیله ی اساتید خارجی، نسلی را پدید آورده بود که دید آنها کاملا با پدرانشان متفاوت بود. این نفوذ فرهنگ غربی به وسیله ی هیات های پزشکی در مراکز مختلف کشور تقویت شده بود و بزرگترین افتخار و اعتبار را در این مورد باید به این هیات ها داد.»
سیریل الگود آن گاه وضع قانون منع طبابت سنتی را به عنوان آخرین میخ تابوت ابن سینا معرفی کرده و می گوید:
«در سال ۱۹۱۱ وضع قانون طبابت بر اساس دیپلم و مدرک صورت گرفت که می گفت: هیچکس در هیچ نقطه از ایران حق اشتغال به هیچ یک از فنون طبابت را ندارد، مگر اینکه از وزارت معارف اجازه نامه گرفته یا تصدیق نامه از ممالک خارجه داشته باشد.
بدین ترتیب آخرین میخ تابوتی که حاوی جسد مرده ی طب سنتی بود کوبیده شد. سمت معلمی طب ابن سینا نیز منسوخ شد. تمام این اصلاحات نشان می داد که با سپری شدن دوره مجریان طب رازی و ابن سینا، روش های طبی منسوب به آنان نیز محکوم به فنا گردیده است. رسم دیرینه ی خدمت شاگردی نیز از بین رفت و حکیم ها دیگر نمی توانستند شاگردانی به سوی خود جلب و معلومات و تجربیات عملی خود را به آنها منتقل کنند. تمامی این پیشرفت ها به وسیله ی سیاست اروپا به شدت کنترل می شد.»
ملاحظه می کنید که اصلا صحبت از یک حرکت علمی و یک جایگزینی منطقی در کار نیست و اصلا تحقیق و بحثی در تاریخ نمی بینیم که مقایسه ای میان طب رایج و طب سنتی انجام داده و رای به برتری طب رایج داده باشد.
این بود مختصری از حادثه ی نامیمونی که بر سر طب سنتی ما و مخصوصا حجامت رفته است و از آنجایی که حجامت درمانی بدون داروست و هیچ وابستگی به خارج ندارد، بیش از سایر روش های درمان در طب سنتی مورد عناد و ستیزه جویی قرار گرفته و می گیرد.
🌱آیه های زندگی🌱
با خواندن کتاب «تاریخ طب در ایران» متوجه می شویم که استعمار اولین بار به وسیله ی طب خود وارد این ممل
همه چیز در ذهن من به یه چند تا تار مو بند بود... اما نمیتونستم فقط بشینم و مشاهده کنم و هیچ تحلیلی نداشته باشم... در اینطور شرایط، همه جور چیزی به ذهن آدم میاد... خیلی طولانی میشه اگه بخوام همش بگم و از اصل قصه دور میشیم... فقط به نزدیکترین احتمال اشاره میکنم:
با خودم نشستم و فکر کردم و گفتم که هی مدام از ما خون میگیرن... از بعضیامون هم بیشتر... وقت و زمان مشخصی از نظر ما نداره اما اونا ظاهرا اونا طبق برنامه خاصی پیش میرن... بعضی وقتها هم اینقدر خون میگیرن که بی هوش و بی حالمون میکنه! و جالبه که به کسی که حتی کمبود و یا فشار خون هم داره رحم نمیکنن و بالاخره ازش خون میگیرن!
خون یه طرف...
اینکه در 24 ساعت، هر کسی به طور متوسط فقط یه بار میتونه خیلی راحت به دسشویی بره و خودش را تخلیه کنه و حتی به اسم و شماره خاص هر شخص به دسشویی های خاصی میریم، ینی حتی ادرار و مدفوعمون هم در حال بررسی هست! وگرنه دلیلی نداره که بخوان زندان را به گند و کثافت بکشن و هیچ هدفی هم دنبال نکنند!
و اما از آمیزش ها...
حتی تجاوزات و آمیزشهایی هم که صورت میگیره، کور و از روی آزار و لذت نیست... بلکه کاملا مشخص هست! چرا؟! چون تا جایی که ما بو بردیم، مثل اینکه فقط یه عده خاصی مامور این کارها هستند... وگرنه هر ماموری اجازه تعدی به زن ها و دخترا را نداره... چون از حرفهای بقیه میشد فهمید که فقط یه مشت یهودی و نورچشمی و افراد مشخصی هستن که اجازه چنین کاری دارن!
اینا یه طرف...
از یه طرف دیگه هم مو و اون تیکه کاغذ و کتاب تاریخ طب در ایران توسط یه نویسنده ای از همین قماش یهودیای لعنتی، معانی خاص خودشو داره که اگر این نکته را با نکات بالا کنار هم قرار بدیم، کمترین و پیش پا افتاده ترین نتیجش اینه که ما در «زندان» به سر نمیبردیم! چون زندان، تعریف خاص خودش داره و جای این ادا و اصول ها نیست!
پس اگر زندان نیست و نمیشه تعریف واقعی زندان را روی اون گذاشت، باید چی بگیم؟ اسمشو چی بذاریم؟
خیلی نشستم فکر کردم... تنها نتیجه ساده اش این بود که زندان معمولی و مثل بقیه جاها نیست بلکه: «در نوعی انستیتو (مرکز تحقیقاتی) با نمونه های زنده های انسانی (زندانی ها) از اماکن مختلف کره زمین در خدمت یه مشت یهودی وحشی به سر میبردیم!»
👈🏾 اما دو تا مشکل وجود داشت:
یکی اینکه اینقدر در اون شرایط، تنوع اخلاق و شخصیت ها وجود داشت که نمیتونستیم بفهمیم که معیارشون برای ربودن افرادی مثل ما چی بوده؟!
و دومی اینکه اگر مرکز تحقیقاتی و نوعی بیمارستان پژوهشی هست، پس چرا بهداشت وجود نداره و همه دارن مثل حیوون کثیف در اونجا زندگی میکنن؟! با اینکه طبیعت مراکز تحقیقاتی با اون گستردگی، اینه که از بهداشت عمومی بالایی برخوردار باشه!
این دو تا سوالی بود که تا آخرین زمانی که درگیر اون شرایط بودم برام حل نشد و هنوز هم نمیتونم درک کنم!
این تا اینجا...
حال برگردیم به چالش من و ماهدخت!
بازم هضمش برام راحت بود... بین این کلمات نمیتونستم ارتباط برقرار کنم و حتی یه جمله ساده درست کنم: «ماهدخت ، مو ، یه تیکه از کاغذ کتاب تاریخ طب در ایران»
حتی تصور اینکه بخوام جولی بازی دربیارم و مثلا نفوذ کنم و کتابو پیدا کنم و بشینم بخونم و راز موهای مادخت را در اونجا بفهمم و این چیزا ... اصلا با واقعیت جور در نمیومد و امکانش وجود نداشت!
پس فقط دلم یه معجزه میخواست! معجزه ... چیزی که بتونه گره ذهنمو باز کنه و یه نور امید ایجاد کنه و ادامه مسیر را هموار کنه! چون در حالت عادی محقق نمیشد، اسمشو میذارم «معجزه»!
🌺 بابام همیشه میگفت: «وقتی خیلی گرفتار شدین و فقط با معجزه میشه از اون شرایط نجات پیدا کرد، خیلی صلوات بفرستین! اصلا سیلاب صلوات راه بندازین تا اون سیلاب صلوات، مشکل را با خودش برداره ببره!»
نذر هزار تا صلوات کردم که یه اتفاق خوب بیفته... به دلم برات شده بود که دیگه باید یه اتفاقاتی بیفته... چون دیگه به اضطرار و مضطر شدن رسیدن بودم!
تا اینکه یه شب اتفاق جالبی افتاد که با یک سوال ساده شروع شد...
یه شب که داشتیم درباره با ماهدخت درباره انواع گویش های منطقه خودمون حرف میزدیم، ماهدخت یهو بحث را برد به طرف خانواده ام ... خصوصا پدرم!
گفت: «تو خیلی از پدرت به خوبی یاد میکنی! خوش به حالت که بابای به اون خوبی داری! میشه یه کم دربارش برام بگی!»
منم که خیلی دلم هوای خونه و بابام را کرده بود، یه دلم شد هزار دل و با آه گفتم: «از چیش برات بگم؟ از اینکه چقدر مهربون و گل و مومن هست و همه روش حساب میکنن؟ یا از اینکه تنها امیدمون به بابامون هست و چشم و چراغ همه است؟»
ماهدخت سوال خاصی در اینجا پرسید! گفت: «مثلا چشم و چراغ کیا؟»
گفتم: «همه! پیر و جوون و زن و مرد و خانوادش و خلاصه همه!»
🌱آیه های زندگی🌱
همه چیز در ذهن من به یه چند تا تار مو بند بود... اما نمیتونستم فقط بشینم و مشاهده کنم و هیچ تحلیلی ن
گفت: «نه ... منظورم اینه که بابات به بالاها هم وصله؟ ینی ممکنه به خاطر ارتباطش با بعضیا خواستن ازش حالگیری کنن و دخترشو بدزدن؟!»
خب سوال خوبی بود اما نمیدونستم...
گفت: «فکرش کن ... شاید یه چیزی بیاد تو ذهنت!»
گفتم: «نه ... نمیدونم ... فکر نمیکنم ... یه پیرمرد ملا و مسجدی مثلا میتونه چه فایده یا ضرری برای حکومت داشته باشه که بخوان با دزدیدن دخترش، نقره داغش کنن؟!»
گفت: «نمیدونم اما ... راستی گفتی داداشات عضو «سپاه قدس» بودند! بنظرت به خاطر کینه به اونا نیست که الان اینجایی؟!»
با تعجب گفتم: «یه طوری حرف میزنی که انگار بهم تفهیم اتهام شده و میدونم چرا اینجام و نمیخوام به تو بگم!! نمیدونم ... سپاه قدس؟ داداشام؟ فکر نکنم ... نمیدونم ...»
گفت: «آخه خیلی برام عجیبه... اگر در محلی که به دخترا مثنوی مولوی و زبان فارسی درس میدادی مزاحم کسی بودی، خیلی راحت یه صحنه سازی میکردند و میکشتنت و یه آب هم روش! اما ... نمیدونم ... خیلی عجیبه برام!»
برای خودمم عجیب شد ... ماهدخت خیلی منو برد تو فکر ... سپاه قدس و داداشم و اینا را که مطرح کرد، یه طرف ... مخصوصا با این جملش که دوباره گفت: «سمن از بابات برام بگو!»
یهو یه چیزی در ذهنم روشن شد و با خودم گفتم شاید همون معجزه باشه که دنبالش بودم! تصمیم گرفتم جوابش بدم و باهاش روراست باشم...
ادامه دارد...
@ayeha313
تقدیم به شما
چهارشنبه تون عالی
امروزتون پراز موفقیت
و پراز اتفاقات زیبا
براتون روزی پراز لطف خداوند
دلی آرام
زندگی گرم و
یک دنیا سلامتی آرزومندم
روز خوبی پیش رو داشته باشید
@ayeha313
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
هدیه دادن و تجلیل شوهر از همسر خود ، از عوامل افزایش پاکدامنی و عفت و البته مهر و مودت زن به شوهر است.
منبع : 👇
📚من لایحضر،ج۴،ص۲۸۱
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه #افراد_نامناسب_برای_ازدواج 📌#قسمت_پنجم 🍂۵. افرادی که دارای اختلال جنسی هستند: ✏افراد
#مجردانه
#افراد_نامناسب_برای_ازدواج
📌#قسمت_ششم
🍂۶. افرادی که کنترل گرا هستند.
🔸️افراد کنترل گرا در مورد دیگران حس مالکیت زیادی دارند و می خواهند همیشه از همه چیز مطلع باشند. این افراد معمولا همیشه در حال گفتن این عبارات هستند: چرا به این فرد این را گفتی؟ چرا آن جا رفتی؟ و ...
🔸️این گونه افراد همیشه به دنبال راهی برای احساس رضایت خود هستند حتی اگر این احساس رضایت به قیمت اذیت و آزار دادن دیگران باشد. به گونه ای با فرد مقابل رفتار می کنند که فرد به شعور خود شک می کند و باعث تضعیف توانایی هایش می شوند و اگر به توصیه ی آنها عمل نشود، عصبانی می شوند.
🔹️بی توجهی به حریم خصوصی دیگران، عصبی شدن در مورد تعیین تکلیف دیگران، تحمل نکردن نظرات دیگران، داشتن عادات وسواسی خاص و حسادت زیاد از دیگر ویژگی های افراد کنترل گرا می باشد.
💥معمولا این افراد خود را کنترلکننده نمیدانند، پس بهترین راه برای تشخیص و گرفتن تصمیم درست، مشورت با افرادی متخصص و کارشناس مانند یک روانشناس و مشاور قابل اعتماد می باشد.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313