اسامی برندگان مسابقهٔ عید فطر:
١. زهرا اعتبارزاده
٢. حسن کاظمپور
٣. احسان بیدرام
٤. زهرا محبی
٥. هدی گنجعلیخانی
٦. فهیمه مرادی
٧. فرزانه غلامحسینی
٨. زهرا رشیدی
٩. فاطمه خلیلی
١٠. محبوبه صادقی
دوستان، از همگی متشکریم و ببخشید که به همهتون نمیتونیم جایزه بدیم. ♥️♥️
.
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ
مىخواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند ولى خدا كاملكنندهٔ نور خويش است، اگر چه كافران را ناخوش آيد. صف، ٨
با قلبی داغدار این پست را منتشر میکنیم که یادمان بماند به قرآن عزیز ما جسارت کردند. یادمان بماند که از آنها و ادعای آزادی بیانشان نفرت داریم. ما ناراحتیم، خشمگینیم ولی این حادثهٔ تلخ ذرهای از حرمت و عظمت قرآن کم نمیکند.
#اهانت_به_قرآن
@ayehjaan
«آیهجان»
«خدا ما را دیده بود»
از روضهی همسایهی خالهام برمیگشتیم که دوباره سَرهایمان رفت توی هم برای هماهنگیِ بازی. دخترخالههای ده، یازده سالهای بودیم که یکی از پرطرفدارترین بازیهایمان «روضهبازی» بود. معمولا بعد از حضور توی مجالس محرم، هوس میکردیم ادای آدم بزرگها و عزاداریشان را در بیاوریم.
چادرهای گلدار مادرهایمان را بهسر میکردیم؛ کنار هم مینشستیم و همدیگر را حاجخانم صدا میکردیم. یکی مداح میشد و مجلس روضهی کودکانهمان جان میگرفت. سرها را زیر چادر میبردیم و شانههایمان را تکانمیدادیم. بعد با لیوان آبی که باید چای خیالش میکردیم پذیرایی میشدیم و برای سلامتی روضهخوان صلوات میفرستادیم.
آن روز نوبت من بود که روضهخوان باشم. چند ساعتی به شروع مجلس نمانده بود و من مضطرب شده بودم که چه بخوانم و چه کنم تا مجلس جانداری از آب دربیاید، تا خدا عزاداریمان را بپذیرد؟ ناراحت بودم که مگر میشود بازی کودکانهی ما هم راه به جایی ببرد و به چشم آن بالایی بیاید؟
فکر میکردم باید رفت و نشست در کنار بزرگترها تا خدا اشکهایمان را ببیند و خریدارش شود. همانطوری گوشهی حیاط نشسته بودم و به شمعدانیهای نشسته در گلدان نگاه میکردم. غرقِ در فکر بودم که صدای قرآنِ دم اذان از مسجد کوچه بلند شد. انگار قاری فقط برای من میخواند.
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى
مگر ندانسته که قطعاً خدا [همه کارهایش را] میبیند؟
آرام شدم. راه پیدا شده بود.
- حاج خانم فاطمه! منتظر شماییم!
واردِ مجلس شدم. دخترخالههایم، با چادرهایی که برایشان یکهوا بزرگتر بود، نقاب گرفته بودند. از جایشان بلند شدند و همانطور که تلاش میکردند چادرهایشان را نگه دارند، سلام و احوالپرسی کردند. بالای مجلس روی صندلی نشستم. دیدم با نگاهشان مورچههایی را که وسط گُلهای قالی از سَر و کولِ هم بالا میروند، دنبال میکنند.
شروع کردم و از بیتابیِ رقیهی تشنهلب و لحظهی مواجهشدنش با تشتی از خون گفتم. همان لحظهای که جواب گریههای از سر دلتنگیاش را با سر بریدهی بابا دادند و برای همیشه خاموشش کردند. یکهو خیلی دلم برای بابایم تنگ شد. نمیدانم بقیه هم مثل من شده بودند یا نه فقط میدانم آن روز واقعا شانههای همهمان تکان میخورد. واقعا اشک میریختیم و واقعا به سینه میزدیم. آن روز ما حس کرده بودیم بزرگ شدهایم و واقعا خدا ما را دیده بود.
نویسنده: فاطمه اکرارمضانی
عکاس: فرزانهسادات حیدری
گرافیک: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
«آیهجان»
«خداحافظی با حسینِ شناسنامهای»
پرده اول:
محرم هفتسالگیام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمیرفت. مدام یاد تکانهای بدن و سرِ نداشته و خون سرخورده توی جوی خیابان میافتادم. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) میکشید؟ خوب است کسی شما را برای کسی دیگر بکشد؟ هرچه مامان و بابا برایم توضیح میدادند، افاقه نمیکرد که نمیکرد. از همان روز رابطهام با کسی به نام حسین خراب شد.
تا میگفتند محرم نزدیک است، عزا میگرفتم که دوباره قرار است سر بریده و خون ببینم، همه مشکی بپوشند و نذری بدهند و سینه بزنند، مامانها و باباها زار زار گریه کنند، من روضه بشنوم و از خودم بپرسم مگر نمیگویند امام حسین مهربان است؟ پس چرا خانوادهاش را به آن بیابان سوزان برد و اجازه داد اینقدر سختی بکشند؟ خب تنهایی میرفت. و هرچه میگذشت، نمیتوانستم برای حسینِ آدمهای سهلالبکاء اشک بریزم.
پرده دوم:
رفیق و همکلاسی دبیرستانم نشسته بود کنارم و با روضهی حسین (ع) گریه میکرد. من اما یک چشمم به گل قالی بود و یک چشمم به ساعت مچی. سالها فکر میکردم گریه برای حسین مال مامان و باباهاست. مال نسل قدیم. آنها که همهچیز را راحت قبول میکنند و زیاد شک نمیکنند. نه مال چون منی که هزار سوال جواب نداده دارد.
آن شبی که رفیقم را دیدم، منتظر بودم از یکجایی بهبعد اشکهاش بخشکند و کم بیاورد. اصلا چه معنی داشت دختری شانزده ساله اشعار جانسوز روضهها را از بر باشد و شخصیتهای کربلا را بشناسد و مثل زنان داغدیده اشک بریزد؟ یک جای کار میلنگید. مراسم که تمام شد، زل زدم توی سیاهی چشمهاش و پرسیدم: «تو الان واسه امام حسین گریه میکردی؟» چندثانیه به من نگاه کرد، به دستهاش، به در و به دیوار: «مگه کسی هست که براش اشک نریزه؟» بدون مکث گفتم: «آره، من.» مات نگاهم کرد و چیزی نگفت. من اما یکباره هرچه سوال توی سرم جمع کرده بودم را ریختم روی داریه.
فرداشب، کتابی را آورد داد دستم و گفت: «اینو بخون، روشنت میکنه.»
پرده سوم:
مقتل لهوف را گذاشتم جلوم و شروع کردم به خواندن. ساعتهای متوالی. هرچه میخواندم بیشتر میفهمیدم و دلم نرمتر میشد اما از اشک هیچ خبری نبود. تا رسیدم به نقطهای که امام هنگام رزم با سپاه دشمن لحظهای ایستاد و سنگی بر پیشانی مبارکش نشست. سپرم افتاده بود. مردی را دیده بودم تشنه و خسته و کمجان. ایستاده میان میدان با پیشانیای خونین و تیری که بر قلبش نشسته بود و داشت شکایت مردمی را که دعوتش کرده بودند به خدا میبرد: «خداوندا تو میدانی که اینان مردی را میکشند که بر گسترهٔ زمین جز او فرزند دختر پیامبر نیست.» تاریکخانهٔ دلم لرزید و کتاب تار شد و چشمهام تر.
من داشتم با حسین شناسنامهای خداحافظی میکردم و برای حسین جدیدی مثل باران اشک میریختم.
و چه خوش گفت خداوند متعال:
«قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ»
بگو: «آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟!»
زمر، ٩
نویسنده: فاطمه مرادی
عکاس: زینب خزایی
@ayehjaan
«آیهجان»
«رزق عاشورا»
خیالم که از مرغهای شکمپر توی فر راحت شد، برنج خیسخورده را ریختم توی آب در حال جوش. بوی زعفران و فلفلدلمهای تا توی پلههای ساختمان هم میرفت. این را همسرم گفت که با یک جعبه خرما از در آمد تو. روز عاشورا بود و به رسم هرسال که یک دیگ بزرگ غذای نذری میپختم، امسال فقط توان آمادهکردن چند پرس را داشتم و ترجیح دادم، مجلس کوچکی هم بهپا کنم. بهترین مواد را تهیه کردیم و کتیبههای سیاه را به دیوارها زدیم. مانده بود سالاد که تا وقتی صدای زنگ در خانه بلند شد، با چند پر خیار و گوجه، روی کاهوها را نقش زدم و گذاشتمش روی میز.
مهمانها از همان دم در، بنا کردند به تعریف از نذریهای من. اول، روضه و مرثیهای خواندند و بعد از زیارت عاشورا، سفره را پهن کردند وسط هال. بشقاب و قاشقها که ردیف شد، چشمهای منتظر بیشتر به آشپزخانه کشیده میشد. در قابلمه را با احتیاط برداشتم و بخارش بالا زد. با کفگیر برنج را زیر و رو کردم. برق از چشمهایم پرید و قلبم برای یک لحظه ایستاد. نیمی از برنج له شده بود و نیم دیگرش نیمپخت بود. هرچه کفگیر میزدم و اینور و آنورش میکردم فایده نداشت. هول شده فقط پوست لبم را میکندم. غذای نذری که به این ریخت و قیافه افتاده باشد، نوبر بود. خانم مهمان آمد و یک نگاه سرسری انداخت و کشدار گفت: «عیبی نداره!»
ولی من سرخوسفید شدم و دلم را به مرغ بریانشده خوش کردم. اینبار چنگال را فرو بردم در سینه مرغ و از پختش که مطمئن شدم، با خیال راحت گذاشتمش توی ظرف. نفس کوتاهی گرفتم و نشستم گوشهای از سفره. آقای مهمان داشت یک تکه از ران مرغ را میکند. بچهها منتظر نگاه میکردند. اما آقای مهمان هرچه تلاش کرد، ران سمج خیال جداشدن نداشت. کمی جابهجا شدم و نگاهم را دوختم به مرغ نشسته در ظرف که برایم دهنکجی میکرد. عرق سرد از پشت کمرم سُرید و تنم لرزید. قرمزی استخوان و گوشت فریاد میزد که مرغ هم نپخته است. قاشق و چنگالها همراه دل من، وا رفتند روی بشقابها. صدای بچهها بلندتر شد.
_ مامان برنج بکش برامون.
برنج هم تعریفی نداشت. چشمهایم سياهي رفت. روی نگاهکردن به صورت مهمانها را نداشتم. نگاهم به «یاحسین» روی یکی از پرچمها افتاد. بلند شدم و سربهزیر رفتم توی آشپزخانه. اشک روی صورتم ریسه شده بود. صبح آنروز هرچه پول داشتیم خرج موادغذایی کرده بودیم و آخرش همهچیز خراب از آب درآمده بود. دستمان خالی خالی بود. داشتم فکر میکردم حالا با این افتضاحی که پیدا شد چه کنم که همسرم با لباس بیرون جلویم ظاهر شد. گفت برایش پیامک واریزی آمده و ظاهرا یکی از دوستانش که سالها پیش از او پولی گرفته بود، امروز قرضش را پس داده. گفت: «میرم و برای مهمونها کباب میخرم.» در ناامیدی، جرقهای از امید در وجودم روشن شد که مهمانان امامحسین بدون پذیرایی نمیروند. طعم شیرین آن پیامک، جای همه تلخیهای قبلش را گرفت. خدایِ امام هوای مجلسش را داشت.
وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا
و بر خدا اعتماد كن، همين بس كه خدا نگهبان [تو]ست.
احزاب، ٣
نویسنده: فاطمه اکبریاصل
عکاس: زینب خزایی
@ayehjaan
«آیهجان»
«او میبُرید و من میبُریدم»
هرسال چند روز قبل از اینکه محرم از راه برسد، سعی میکنم برای خودم یک بهانه جور کنم. بهانهای که تا آخر محرم، خرج روضهها را تامین کند. امسال اما نیازی نبود دنبال بهانه بگردم. نبودن پدرم، عمیقترین بهانه بود برای بهتر فهمیدن روضهها. محرم امسال، چیزی را درک کردم که سالهای قبل خبری از آن نبود.
نمیدانم تا به حال جان دادن آدمی را دیدهاید یا نه. من دیدهام. از آن آرامترینهایش را. از آنهایی که بدون درد بوده، بدون هیچ زحمتی. از همانها که انگار گلی زیبا را بو میکنند و تمام. جان دادنی آرام دیدهام. به اندازهی چند دم و بازدم، و بعد هم تمام. بعد از چنین منظرهای، بهخصوص اگر شخص فوتشده عزیزِ آدمی باشد، آدم چند دقیقهای متحیر میماند. که یعنی واقعا تمام شد؟ یعنی پروندهی یک عمر خاطرات تلخ و شیرین با این شخص بسته شد؟ دقایقی زمان لازم است تا آدمی به خود بیاید و کمکم با این موضوع کنار آید که عزیزش دیگر نیست؛ و نفس نمیکشد. روضهی امسال برای من، همین روضهی تحیر بود...
ظهر عاشورا روضهخوان اشعار مقبل کاشانی را میخواند و فریاد میزد: «بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد.» چشمهی اشک پشت چشمانم جوشیدن گرفته بود. در همان لحظات، شروع کردم به سوال کردن از خودم. راستی پدرِ من از صدر زین افتاده بود؟ سینهی پدر من موقع جان دادن سنگین بود؟ سر پدر مرا با فلزی کُند بریدند؟ به همهی سوالها جواب منفی میدادم. فقط لحظات آخر عمرش و آن تحیر خودم، جلوی چشمانم رژه میرفت. چشمانم را بستم. تحیر زینب کبری سلاماللهعلیها آمد جلوی چشمانم. روضهخوان این بار با سوز بیشتری گفت: «عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید.»
پدرم، سورهی واقعه را خیلی دوست میداشت. میگفت هرکس بر تلاوت این سوره مداومت داشته باشد، مرگ برایش آسان میشود. راست میگفت، من که به چشم خودم دیدم. اتفاقا آن روز و آن لحظات، مادرم سورهی واقعه را میخواند که کار تمام شد. رسیده بود به همین آیات: «فلولا اذا بلغت الحلقوم، و انتم حینئذ تنظرون.» یعنی «وقتی جان کسی به گلو میرسد، شما در آن لحظه فقط تماشا میکنید.» ما تماشا میکردیم. کاری از دستمان برنمیآمد. زینب کبری سلاماللهعلیها هم تماشا میکرد. کاری از دستش برمیآمد؟! به گمانم نه. او میبرید و من میبریدم...
فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ
پس چرا آنگاه كه جان به گلوگاه رسد،
وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ
و شما در آن وقت نظاره گر هستید [و هیچ کاری از شما ساخته نیست!]
واقعه، ٨٣/٨٤
نویسنده: محمدحسین بهزادفر
@ayehjaan
«آیهجان»
«روضه ماهانه خالجان»
اولین روضهی خانگی که از کودکیام به یاد دارم، روضهی ماهانهی کوچکترین خالهی مادرم بود که همه «خالجان اشرف» صدایش میزدند. خالجان بعد از این که چهار پسر و دو دختر به دنیا آورد و بزرگ کرد، تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. دخترِ روحانی بود و سواد خواندن قرآن داشت. پدرشان از جبل عامل لبنان به قم هجرت کرده بود و در حوزه علمیه قم اسمورسمی داشت. خالجان دههی سی زندگی و بعد از مرگ مشکوک یکی از پسرهایش به دست سازمان مجاهدین خلق ایران پیش از انقلاب، طلبگی را شروع کرد. مقدمات را پیش همسرش آیت الله سیدی خواند که از نوادگان میرزای قمی بود. پنجاه سال بود که خالجان درس میخواند و در ۸۰ سالگی دیگر به اجتهاد رسیده بود.
روضهی خالجان سیزدهم هر ماه قمری برگزار میشد. پنجاه سالی سابقه داشت. خانهای با قدمت صدوچند سال. یک در ورودی بسیار کوچک سبزرنگ داشت که انتهای یک کوچه آشتیکنان به عرض یک متر و طول بیست متر واقع شده بود. بچه که بودم، هر وقت میرفتیم خانهشان روضه، یک جفت نعلین پشت در و توی کوچه میدیدم. هر بار خندهام میگرفت که صاحب این دمپاییهای عجیب، چرا توی درگاه داخلی خانه درشان نمیآورد؟! بعدها از مادرم شنیدم که نعلینها مال حاج آقا همسر خالجان است. از بس با ملاحظه بود، آنها را توی کوچه میگذاشت که عملا جزئی از خانه حساب میشد؛ که نکند درگاه خاکی بشود و خالجان برای تمیز کردنش به زحمت بیفتد.
با احتیاط از روی نعلینها رد میشدیم و کفشهامان را توی درگاه روی پادری پلاستیکی قرمز در میآوردیم. بیست سال بعد از فوت حاج آقا، روضه همچنان ادامه داشت. زنهای فامیل و در و همسایه یکییکی یا چندتا چندتا میآمدند داخل. سعی میکردند جوری بنشینند که روبهروی صندلی آقا نباشند. آنهایی که دو طرف آقا مینشستند، گوشه چادر را مثل پرده کنار صورتشان نگه میداشتند. آنهایی که ناچار به خاطر کمبود جا جلوی آقا جا پیدا میکردند، قسمت بالای چادر را کلا میکشیدند روی سرشان تا موقع روضه وقتی میخواهند گریه کنند، راحت باشند.
پذیرایی خیلی ساده بود. چای در استکانهای کوچک همراه نعلبکیهای قدیمی و گاهی یکی دو میوه توی بشقاب. آقا سخنرانی کوتاهی میکرد و از تاثیر تماشای کانالهای ماهواره بر خانواده میگفت و چند تا مثال فاجعهآمیز میزد. حرف که به ماهواره میرسید، بعضی از زنها چادرشان را جلو میکشیدند و در گوش هم پچپچ میکردند. یکیشان برافروخته و زیر لبی میگفت: «ماهواره که همهش بد نیس! یه کانال داره که حرم امام حسین و سخنرانی آخوندها رو نشون میده. اینا شلوغش میکنن!» بغل دستیاش جوابی نمیداد. اگر خالجان میفهمید، شاکی میشد حتما. زن که میدید کسی طرفش را نمیگیرد، ساکت میشد. بیشتر حاضران سن بالایی داشتند. معمولا به جز نوههای خالجان، جوان دیگری در جمع نبود.
وقتی آقا روضهاش را هم با صدایی نهچندان پرسوز میخواند، یاالله گویان بلند میشد و میرفت. آمنهخانم، همدم افغانستانی خالجان توی هر بشقاب یکسیب و یکخیار میگذاشت. خیارها بوتهای بودند انگار، چون وقتی قاچ میخوردند، عطری مدهوشکننده ازشان بلند میشد. روضههای خالجان همیشه بوی خیار بوتهای و سیب گلاب میداد و مادرم به عشق دیدار فامیل بخصوص دخترخالههایش روضه ماهانه خالجان میرفت.
وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا
و بترسيد از آن خدايى كه با سوگند به نام او از يكديگر چيزى مىخواهيد و زنهار از خويشاوندان مَبُريد. هر آينه خدا مراقب شماست.
نساء/ ١
نویسنده: زهره شریعتی
عکاس: سید مصطفی موسوی
#حسین_کودکی_ما
#روضه_خانگی
@ayehjaan