eitaa logo
«آیه‌جان»
458 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«روضه ماهانه خالجان» اولین روضه‌ی خانگی که از کودکی‌ام به یاد دارم، روضه‌ی ماهانه‌ی کوچکترین خاله‌ی مادرم بود که همه «خالجان اشرف» صدایش می‌زدند. خالجان بعد از این که چهار پسر و دو دختر به دنیا آورد و بزرگ کرد، تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. دخترِ روحانی بود و سواد خواندن قرآن داشت. پدرشان از جبل عامل لبنان به قم هجرت کرده بود و در حوزه علمیه قم اسم‌و‌رسمی داشت. خالجان دهه‌ی سی زندگی و بعد از مرگ مشکوک یکی از پسرهایش به دست سازمان مجاهدین خلق ایران پیش از انقلاب، طلبگی را شروع کرد. مقدمات را پیش همسرش آیت الله سیدی خواند که از نوادگان میرزای قمی بود. پنجاه سال بود که خالجان درس می‌خواند و در ۸۰ سالگی دیگر به اجتهاد رسیده بود. روضه‌ی خالجان سیزدهم هر ماه قمری برگزار می‌شد. پنجاه سالی سابقه داشت. خانه‌ای با قدمت صد‌و‌چند سال. یک در ورودی بسیار کوچک سبزرنگ داشت که انتهای یک کوچه آشتی‌کنان به عرض یک متر و طول بیست متر واقع شده بود. بچه که بودم، هر وقت می‌رفتیم خانه‌شان روضه، یک جفت نعلین پشت در و توی کوچه می‌دیدم. هر بار خنده‌ام می‌گرفت که صاحب این دمپایی‌های عجیب، چرا توی درگاه داخلی خانه درشان نمی‌آورد؟! بعدها از مادرم شنیدم که نعلین‌ها مال حاج آقا همسر خالجان است. از بس با ملاحظه بود، آن‌ها را توی کوچه می‌گذاشت که عملا جزئی از خانه حساب می‌شد؛ که نکند درگاه خاکی بشود و خالجان برای تمیز کردنش به زحمت بیفتد. با احتیاط از روی نعلین‌ها رد می‌شدیم و کفش‌هامان را توی درگاه روی پادری پلاستیکی قرمز در می‌آوردیم. بیست سال بعد از فوت حاج آقا، روضه همچنان ادامه داشت. زن‌های فامیل و در و همسایه یکی‌یکی یا چندتا چندتا می‌آمدند داخل. سعی می‌کردند جوری بنشینند که روبه‌روی صندلی آقا نباشند. آن‌هایی که دو طرف آقا می‌نشستند، گوشه چادر را مثل پرده کنار صورت‌شان نگه می‌داشتند. آن‌هایی که ناچار به خاطر کمبود جا جلوی آقا جا پیدا می‌کردند، قسمت بالای چادر را کلا می‌کشیدند روی سرشان تا موقع روضه وقتی می‌خواهند گریه کنند، راحت باشند. پذیرایی خیلی ساده بود. چای در استکان‌های کوچک همراه نعلبکی‌های قدیمی و گاهی یکی دو میوه توی بشقاب. آقا سخنرانی کوتاهی می‌کرد و از تاثیر تماشای کانال‌های ماهواره بر خانواده می‌گفت و چند تا مثال فاجعه‌آمیز می‌زد. حرف که به ماهواره می‌رسید، بعضی از زن‌ها چادرشان را جلو می‌کشیدند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. یکی‌شان برافروخته و زیر لبی می‌گفت: «ماهواره که همه‌ش بد نیس! یه کانال داره که حرم امام حسین و سخنرانی آخوندها رو نشون می‌ده. اینا شلوغش می‌کنن!» بغل دستی‌اش جوابی نمی‌داد. اگر خالجان می‌فهمید، شاکی می‌شد حتما. زن که می‌دید کسی طرفش را نمی‌گیرد، ساکت می‌شد. بیشتر حاضران سن بالایی داشتند. معمولا به جز نوه‌های خالجان، جوان دیگری در جمع نبود. وقتی آقا روضه‌اش را هم با صدایی نه‌چندان پرسوز می‌خواند، یاالله گویان بلند می‌شد و می‌رفت. آمنه‌خانم، همدم افغانستانی خالجان توی هر بشقاب یک‌سیب و یک‌خیار می‌گذاشت. خیارها بوته‌ای بودند انگار، چون وقتی قاچ می‌خوردند، عطری مدهوش‌کننده ازشان بلند می‌شد. روضه‌های خالجان همیشه بوی خیار بوته‌ای و سیب گلاب می‌داد و مادرم به عشق دیدار فامیل بخصوص دخترخاله‌هایش روضه ماهانه خالجان می‌رفت. وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا و بترسيد از آن خدايى كه با سوگند به نام او از يكديگر چيزى مى‌خواهيد و زنهار از خويشاوندان مَبُريد. هر آينه خدا مراقب شماست. نساء/ ١ نویسنده: زهره شریعتی عکاس: سید مصطفی موسوی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«خاک بر سر ما شد...» روز عاشورا؛ شش صبح است. صدای زیارت‌نامه‌خوان از بلندگوهای حسینیه اعظم می‌ریزد توی خیابان. پیرمردی عصازنان به سمت حسینه قدم برمی‌دارد؛ بعید می‌دانم به مقتل‌خوانی آقاجواد برسد. رفتم توی حسینیه. دو سه پیرمرد لیوان شیرِ داغ دست گرفته‌اند و ‌آرام گپ می‌زنند. ردِ سفیدِ عرقِ مانده از شبِ قبل رویِ لباس‌های‌شان است. یا یک دهه عرق‌ریختن روبه‌روی دیگ‌های آتشِ طباخ. انگشت‌هایِ دست‌شان شیارشیار است. پوست‌کلفت. ریش‌هایِ نوک‌تیزِ سفید روی صورتِ آفتاب‌سوخته‌شان درآمده. پخش‌وپلا. چشم‌ها پف‌کرده. پیشانی‌ها کِل افتاده. حتما به اندازه کُلِ سنِ من صبح عاشورا آمده‌اند حسینه و پایِ منبر آقاعباس به سر زده‌اند. و حالا که آقاعباس شکسته‌ و از پاافتاده، پسرش بر منبر می‌نشیند؛ آیت‌الله سیدجواد معصومی گراشی. صحن حسینه در سکوت. کسی با کسی حرف نمی‌زند. حرفی هم ندارند. همه خیره شده‌اند به جایی نامعلوم. یکی توی بلندگوی دستی‌اش می‌خواند «یا مظلوم». عده‌ای «یا حسین» را پیوند می‌دهند به آن. و آقاجواد از درِ حسینیه می‌آید داخل. سیاه‌پوشان پشتِ سرش. داخل صحن کسی نشسته نیست. «یا مظلوم» تویِ حسینیه می‌پیچد. «یاحسین‌» جان می‌گیرد. کوچه باز می‌شود و آقاجواد پاتند می‌کند سمتِ منبر. تویِ کوچه با غرش سینه‌ها، باران می‌بارد. «یا مظلوم»های خشک و ساده، گونه‌ها را خیس می‌کند. همه پشتِ سرِ آقاجواد راه می‌افتند سمتِ منبر. موسفیدها به‌دنبال تکیه‌دادن نیستند. جوان‌ها هم در کنارشان. آدم‌ها مثل رنگینک پشتِ هم نشسته‌اند. آقاجواد نشست پایِ منبر. ذکرِ یاحسین قطع نمی‌شود. دست‌ها سایه‌بانِ چشم‌ها شده؛ مقتل نخوانده باران باریده. ساعت 6:45 است. جوان‌هایی که تا دو و نیم سحر تویِ حیاطِ همین حسینیه هم‌نوا با هم «آخ که دِلوم پیر بی...» فریاد زده‌اند هم آماده‌اند. منبر آقاجواد شروع می‌شود. و سکوت. جز صدایِ آقاجواد صدایی نمی‌آید. از دوم محرمِ 61 شروع می‌کند. خط به خط مقاتل مرور می‌کند. از میسره و میمنه‌ی سپاه امام می‌گوید تا اینکه علم دست کیست. جنگ را شروع می‌کند. حبیب و عابس را روانه‌ی میدان می‌کند. دیگر یاوری نمانده. اسمِ علی‌اکبر را که می‌آورد دل‌ها می‌لرزد. انگاری نمی‌شود صبح عاشورا باشد و اسمِ این شاهزاده نیاید. نمی‌شود از شکستنِ کمرِ اباعبدالله نگفت. آقاجواد دیگر صدایش می‌لرزد. قنداقه‌ را دستِ امام می‌دهد. سیراب که می‌شود دیگر نوبت به وداع آخر می‌رسد. امام تنها شده. طاقتِ خودِ آقاجواد هم. امام روانه‌ی میدان می‌شود. سنگ به پیشانی امام می‌نشیند. آقاجواد می‌لرزد. «سرها را برهنه کنید...» عمامه‌ی سیاهش را می‌گذارد رویِ منبر. می‌ایستد. تیر به قلب امام نشست. چشم‌ها خیس است. ناله‌ها تویِ صحن پیچیده. هیچ‌کس سر به زیر گریه نمی‌کند. هیچ‌کس خجالت نمی‌کشد. آقاجواد صدایش به فریاد شبیه شده وقتی روایت می‌کند از نشستن شمر روی سینه... دست به یقه می‌برد. پیراهن چاک می‌دهد. «یاحسین»ش تویِ فریادها مردم گم می‌شود. چاووش‌خوان روضه را با شَروه‌ای به هم بخیه می‌زند. بی‌اِکو؛ می‌سوزد و می‌سوزاند. بی‌مقدمه‌ی پایان تمام می‌شود. هنوز صورت‌ها خیس است. کسی به فکر دعاکردن نیست. هیچ‌کسی چیزی از خدا نمی‌خواهد. امام را کشته‌اند. «نفس محترمی» را کشته‌اند. دیگر جایِ ماندن نیست. در یکی دو دقیقه صحن حسینیه خالی می‌شود. همه می‌ریزند بیرون. آیه‌جانِ خدا زیر پا گذاشته شده: «و هرگز نفس محترمی که خدا قتلش را حرام کرده مکشید.»* تویِ حیاط غلغله است. صدای ذوالجناح می‌آید. سرخ است. دو سه نفر افسارش را گرفته‌اند. پشتِ سرش تابوت و گهواره‌ای. کُتل را می‌گردانند دورِ حسینیه. زن‌ها بالایِ حسینیه‌اند. شکلات می‌ریزند. بَرَنِش می‌کنند. شاباش می‌ریزند. اسکانس‌ها رنگارنگ از آسمان می‌ریزد رویِ سر ذوالجناح و عزادارنی که «یا مظلوم»‌شان به آسمان رسیده. امام را کشته‌اند. قاسم داماد نشده. دو پسرهای زینب. رَسم، رَسم است. دیده‌ام وقتی جوانِ داماد‌نشده‌ای را تشییع می‌کنند بر تابوتش پول می‌ریزند و شیرینی. زن‌های گراش بدن‌های جوان‌های کربلا را این‌گونه بدرقه می‌کنند به خیابان. و همه می‌ریزند به خیابان. امام را کشته‌اند. سینه‌زن‌ها جلو می‌روند. کتل و ذوالجناح پشتِ سر. و در آخر زنجیرزن‌ها. ...یک ربع مانده به اذان ظهر. همه حلقه زده‌ایم توی حیاط حسینیه. آفتاب مرداد می‌سوزاند. خم شده و با نوای «پسر سعد نه رحمی به علی‌اکبر کرد...» سنتی‌خوان به سینه‌ می‌کوبیم، مُشتِ کاه‌هایی که صبح به سرمان ریخته‌اند می‌ریزد کفِ حسینیه. آری... امام را کشتند، خاک بر سر ما شد... وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ و هرگز نفس محترمی که خدا قتلش را حرام کرده مکشید. اسراء، ٣٣ @ayehjaan
«آیه‌جان»
پی‌نوشت: رنگینک: یک نوع شیرینی خرمایی است که در جنوب بیشتر تهیه می‌شود. در رنگینک خرماها به هم چسبیده می‌شوند و هیچ فاصله‌ای بین‌شان وجود ندارد. بَرَنِش: همان شاباش ریختن است. که شامل اسکناس و شکلات می‌شود. گرچه در یک، دو جمله بعد اشاره شده که برنش چیست. نویسنده: مجتبی بنی‌اسدی عکاس: محمد وحدتی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«روضه‌خونه‌ی ممد دیوونه» از دور که می‌دیدمش، می‌چپیدم زیر چادر مادر و چشم می‌گرداندم تا از لابه‌لای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گل‌وگشاد پر از لکه‌های خشکیده‌ی روغنی را می‌کشید روی زمین و دکمه‌های پیراهن جابه‌جا بسته شده‌ی چرک‌مرده‌اش را تاب می‌داد. چشم‌هایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهم‌تندیده. می‌فهمید ترسیده‌ام، دستش را می‌گرفت دور دهانش و صدایش را می‌انداخت توی شیپور دستی‌اش. می‌گفتند: «ممد دیوونه بچه‌ها رو می‌دزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو می‌کنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته». ممد ترسناک، تصویر کج‌ومعوج شکل‌گرفته‌ای بود در ذهنم. شادی بچه‌گانه‌ی‌ ته چهره‌اش، گاهی او را نرم‌تر نشان می‌داد. روزهایی که از دنده‌ی راست بلند می‌شد، می‌پرید جلوی عابرها و ماشین‌ها. شکم قلمبه‌اش را تکان می‌داد و دست‌هایش را نامنظم توی هوا می‌پراند. روزهای آن دنده، با چوب می‌دوید دنبال بچه‌ها، صدا بلند می‌کرد و با شکلک‌‌ و شیپور، دلهره می‌انداخت به جانشان‌. گاهی هم تکیه‌ می‌داد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه می‌کرد؛ با ناسزا و سنگ‌ریزه‌های توی مشتش. یک لقمه نانش را درمی‌آورد؛ یا با اسکناس‌هایی که کف دستش می‌گذاشتن یا با دعوا و چشم‌ پاییدن. ته‌مانده‌اش را هم می‌برد برای مادر زمین‌گیرش. آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسی‌ها. خانه‌شان دو کوچه آن‌ طرف‌تر بود، وسط درخت‌های توت. گچ پای مادر، نمی‌گذاشت که همراهی‌ام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا». فکر و خیال اما رهایم نمی‌کرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟» ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه‌ و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهن‌کجی می‌کرد. فکرها هجوم آوردند: «همه‌شون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون می‌زنه» و… سرش پایین بود. بدنم می‌لرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو می‌پریدم». «حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت‌ می‌کوبید روی پیراهن مشکی رنگ‌ورو رفته‌ و فین‌فین می‌کرد. مرثیه می‌خواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»‌ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشک‌های دانه‌درشتی که روی صورت سیاهش می‌غلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندان‌های زردش بیرون آمد. داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچه‌های نارگیلی ترک‌خورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگ‌زده‌ بدون قوری کنار پایش‌. اشاره کرد سمت بچه‌ها: «اینجا روضه‌خونه‌ی ممده! بشین! هر بچه‌ای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش می‌دم، ممد کاری نداره بهش». یک‌دفعه گریه‌ای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه‌ بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شده‌یِ مهربان! لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا خدا هیچکس را جز به اندازه‌ی توانایی‌اش تکلیف نمی‌کند. بقره، ٢٨٦ نویسنده: مریم فولادزاده @ayehjaan
«آیه‌جان»
«اشقیا‌خوان» محرم امسال بود که در یکی از شبکه‌های مجازی، کلیپی را دیدم که مو به تنم راست شد.‌ انگار یک نفر، سطل آب یخی را بی‌حواس از پشت یقه‌ام ریخته باشد و من تا چند روز، فقط لرزم بگیرد. فیلم از یک تعزیه بود که اشقیاخوان‌شان به خیال‌ خود برای هرچه واقعی‌تر نشان‌دادن واقعه، سعی داشتند در نقش شمر و حرمله و سپاه یزید فرو بروند و فکر کنند الان غروب روز عاشوراست و اهل و عیال امام، به دست آن‌ها اسیر شده است. مرد قرمزپوش، از یک دست بچه سه‌ساله می‌کشید و بلندش می‌کرد و در هوا می‌چرخاندش. آن‌یکی موی دخترک را آن‌چنان می‌کشید که گریه‌اش را دربیاورد. وقتی فیلم رسید به سیلی‌ واقعی‌ای که یکی از مردهای درشت‌هیکل به گونه کوچک و لاغر یکی از بچه‌ها زد، دیگر چشم‌هایم از شدت ناراحتی‌‌، تاب دیدن نداشتند. از فیلم خارج شدم و همان‌جا حذفش کردم.‌ تا‌ به آن‌موقع، خاطراتی از تعزیه در ذهنم نقش بسته بود که هرسال بین محلات شهر، کوچه‌به‌کوچه می‌گشتم تا خیمه‌ای را پیدا کنم که از آن صدای محزون رجزخوانی اولیاخوان تعزیه، به گوش برسد. با رباب‌خوانش در فراق علی‌اصغر دم بگیرم و با امام‌خوانش بعد از شهادت علی‌اکبر، جوانان بنی‌هاشم بیایید را زیر لب زمزمه کنم.‌ من حتی با شمرخوانش که موقع جنگ با امام و به شهادت‌رساندن‌شان، سر بر شمشیرش تکیه می‌داد و اشک می‌ریخت و تعزیه را به هم می‌زد، اشک می‌ریختم. وقتی کاروان اسرا را دست‌بسته و به غل‌ و زنجیر کشیده، دور میدان تعزیه راه می‌بردند و مردهای قرمزپوش سعی می‌کردند طناب را شُل بگیرند تا مبادا دست بچه‌ای کشیده شود و پوست دستش بخراشد، جان می‌دادم. ما همه محرم‌های‌مان در کودکی، پای بساط تعزیه گذشته است. آقاجان، پدر مادرم، سید بود و حسین‌خوان. از جوانی پای شبیه‌خوانی را به روستا باز کرده بود و خودش و چند جوان دیگر شده‌ بودند بازیگران آن. یکی از دوستان نزدیکش نقش شمر را داشت و تا وقتی مو سفید کردند، شمرخوان ماند. صفا و صمیمیت بین‌شان قبل از شروع شبیه‌خوانی دیدنی بود. هردو با هم به عوامل بازی، توصیه می‌کردند مبادا در نقش‌های‌تان زیاده‌روی کنید. با کودکان اسیر، مدارا کنید. مبادا صدای‌تان را آنقدر بلند کنید که بند دل مادری که با بچه‌شیرخواره‌اش به تماشا آمده، پاره شود. شترها را آرام برانید که تکان‌هایش، دختربچه و پسربچه سوارش را نترساند. انگار وصیت‌های آخرشان را می‌کردند. ما همه این توصیه‌ها را موقع تماشا می‌دیدیم‌ و باز هم‌ اشک می‌ریختیم.‌ خلوص و رحم‌ و مروت عوامل تعزیه، به دل‌هامان اثر می‌کرد و ما را هرسال، تا پای دیدن تعزیه از این سر شهر به آن سرش می‌کشاند. آقاجان می‌گفت هرچیزی قاعده خودش را دارد و حد و حدود خودش را. می‌گفت اگر نقش هم بازی می‌کنید، آن هم برای دستگاه امام حسین علیه‌السلام، مراقب قلب‌های‌تان باشید که قسی نشوند. حتی اگر برای دیدن تعزیه هم می‌روید، صحنه‌ای که آتش به جان‌تان می‌اندازد، نبینید. خدا اجرش را به همه تعزیه‌گردان‌ها و تعزیه‌بین‌ها می‌دهد. خیال‌مان راحت بود که اگر حرمله‌ای در روز عاشورا، تیر سه‌شعبه به گلوی نازک شش‌ماهه‌ای زد، حالا حرمله‌خوان در میدان تعزیه، شش ماهه را روی دست می‌گیرد و با تماشاگران، ضجه می‌زند و روضه‌اش را اینطور می‌خواند. ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً… سپس دلهاى شما بعد از اين جريان سخت شد، همچون سنگ يا سخت‌تر! بقره، ٧٤ نویسنده: فاطمه اکبری اصل عکاس: محمدحسین صفاریان @ayehjaan
«آیه‌جان»
«غمِ مهرِ حسین، از او دارم» بچه که بودم مسجد فاطمه‌الزهرا هر ده شبِ محرم روضه داشت. آقای پیش‌نماز سلام نماز عشا را که می‌داد یک‌راست می‌رفت کربلا، کنار شش‌گوشه، خیمه‌گاه، بالای تل زینبیه، جایی کنار شط فرات. زنی را می‌شناختم که هر ده شب محرم سقا بود. سینی چای را دوبار می‌چرخاند، اولِ زیارت عاشورا و آخرِ روضه. چای و قند روضه پای آقابزرگم بود. هرسال مردم محله‌ی سجادیه و همسایه‌های کوچه‌ی سیدها، چای روضه را مهمان او بودند. قندها را خودش می‌شکست. کله‌قند می‌خرید و دانه‌دانه حبه می‌کرد. کنار چای خشک و قند یک ‌کیسه گل محمدی هم می‌داد دست همان زن. گل‌ها محصول تک‌درخت حیاط خانه‌ی خان‌ننه بود، نامادری آقابزرگ. همه‌ی اهل محل از گل آن خانه سهم داشتند ولی آقابزرگ سهم گل‌هاش را هرسال می‌داد برای چای دهه‌ی اول. آن زن قندها را توی کاسه‌ی چینی گل‌قرمزی می‌ریخت و کاسه را می‌داد دست ما. پهلو‌به‌پهلوش می‌رفتیم، هرکس چای را از دستش می‌گرفت، کامَش را با قندهای توی دست ما شیرین می‌کرد. اگر بچه‌ای کنار مادرش نشسته ‌بود و از کاسه‌ی ما قند بر می‌داشت، فیس‌و‌افاده‌ای بود که همراه قندها تقدیمش می‌کردیم. حس صاحب‌مجلس بودن و کارکردن توی روضه اوج قمپزمان بود. روزهای عاشورا ولی وضع فرق می‌کرد. از صبح زود بیدار می‌شدیم، یک‌لقمه‌ی کوچک دهان‌مان می‌گذاشتیم و هم‌پای آن زن پیاده می‌رفتیم تا حرم، خوش‌خوشک قدم برمی‌داشتیم که خسته نشویم. هرجا شربت بود، توی صف می‌ایستاد، چهارتا لیوان می‌گرفت که بهمان بد نگذرد. زن پشت همه‌ی دسته‌ها سینه می‌زد، با صدای هر روضه‌خوان تا گودی قتلگاه. سه‌شنبه‌های آخر ماه روضه داشتیم. آن‌موقع همه‌ی خانه‌ها تلفن نداشت. صبح‌ سه‌شنبه‌های آخر هر ماه، آن زنِ سقا که از حالای من خیلی جوان‌تر بود، در همه‌ی خانه‌های میلان اول را می‌زد و می‌گفت: «ساعت چهار تشریف بیارید روضه»، آن خانمی که اشک عزای سیدالشهدا، خیلی زود می‌دوید توی چشم‌هایش مادر من بود. من سینه‌زن بودن را از دست‌های مادرم یاد گرفته‌ام و ذکر هر لحظه‌ام این آیه شد: وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا پروردگارا! همان‌گونه که آنها مرا در کوچکی تربیت کردند، مشمول رحمتشان قرار ده! اسراء، ٢٤ نویسنده: فرزانه‌سادات حیدری عکاس: فاطمه فلاحی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«سفر به دل روشنایی» تازه تکلیف شده‌بودم، شبهای دهه با همکلاسی‌هایم می‌رفتیم هیئت شهرک. می‌نشستیم یک کنج مجلس و ریز ریز حرف می‌زدیم. حرف‌های سخنران که توی حسینیه اکو می‌شد، چندتا بحث دخترانه را با شربت‌های خنک نذری پایین داده‌ بودیم. ما از حرفهای سخنران سردر نمی‌آوردیم. نمی‌دانستیم این «حسینی» که اسمش هی روی زبانها می‌آید چرا رفته کربلا و شهید شده. خیلی چیزها نمی‌دانستیم. روضه که شروع می‌شد، چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و کل حسینه تاریک می‌شد. من و دوستانم فرو می‌رفتیم توی ظلمت خودمان. نمی‌دانستیم بقیه برای چه گریه می‌کنند، چرا روی پایشان می‌زنند و اشکشان سر می‌خورد روی گونه‌ها. یک‌شب که چادرم را سر کرده بودم بروم هیئت، بابا صدایم زد و گفت: «بیا این یک‌شب، جای هیئت رفتن، من برایت داستان بگویم.» اولش خیلی توی پرم خورده ‌بود. سرسنگین نشستم و لبخندهای بابا را بی‌جواب ‌گذاشتم. حتی وقتی داستانش را شروع کرد، سرم پایین بود و به زور گوش می‌کردم. اما بابا بی‌مکث شروع به تعریف کردن کرد: «یکی بود، یکی نبود. پیامبر ما دوتا نوه داشت دخترم. امام حسین نوه کوچکترش بود.» دلم انگار افتاد توی حوض عسل. شیرین شدم. سرم را بالا گرفتم و محو صورت بابا شدم. گفت و گفت از خیلی دورتر. از مدینه. از وقتی که نامه‌ها به امام رسیده‌ بود و کوفیان نوشته ‌بودند «با اهل و عیالت بیا نوه پیامبر». آن‌شب دلم می‌خواست می‌رفتم یک جایی توی کاروان امام قایم می‌شدم. می‌نشستم روی کجاوه‌ها و دور دستها را نگاه می‌کردم. می‌ماندم کنار تک‌تک آدم‌های قوی و شجاع و مهربان کربلا که بابا داشت از دلاوری و دل‌رحمی‌شان می‌گفت. آن‌شب من هیئت نرفتم. نشستم پهلوی بابا و با داستانش، تا خیمه‌های امام سفر کردم. با قصه‌ای که تا دیروز هیچی ازش نمی‌دانستم و حالا نقال خانه‌مان آورده بودش روی پرده. آن‌ محرم، تاریکی رفت و من امام را می‌دیدم که قرآن را بالا می‌آورد و برای امت رسول خدا حرف می‌زد. آن‌شب وقتی بابا سرش را پایین انداخت و اشک‌هایش سر خورد، من هم بغض تازه‌ای را بیخ گلویم احساس ‌کردم. بغض تازه‌ای که از آن نور آمده بود. نور فهمیدن... به قول خدای حسین (ع): اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ خدا ياور مؤمنان است. ايشان را از تاريكيها به روشنى مى‌برد. بقره، ٢٥٧ نویسنده: حکیمه‌سادات نظیری عکاس: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
«آیه‌جان»
«فاتح و مفتوح تویی» صبح روز دوم محرم وقتی از خواب بیدار شدم، قبل از رفتن به روضه‌ی خانه‌ی همسایه، دردهایم شروع شد. کمتر از یک ساعت روی تخت بیمارستان بودم و بدون هیچ تدارکی باید منتظر ورود سرزده‌ی پسرک می‌بودم. آن‌قدر برای رسیدن به بیمارستان عجله کرده بودیم که به جز کارت شناسایی وسیله‌ی دیگری همراهمان نبردیم. همسرم هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر وسط بیابان‌های جنوب، داشت شیفت را تحویل همکارش می‌داد که با تماس پدرم چمدان بست و حرکت کرد سمت اولین شهر نزدیک به فرودگاه. آن‌روز تنهایی‌ام در اتاق زایمان و انتظارم برای تولد پسرک شده بود روضه‌ای که اشک‌هایم را سرازیر کرده بود. هیچ همراهی اجازه‌ی ورود نداشت و من در میدان رزم زایمان تنها بودم. فقط هر نیم‌ساعت، یک‌بار پرستار می‌آمد و از من و نوزادم که قدم‌هایش برای ورود کند شده بود خبر می‌گرفت. وقتی می‌دید هنوز هیچ اثری از شروع مراحل زایمان نیست با تعجب برمی‌گشت به ایستگاه پرستاری. به غروب که نزدیک ‌شدیم دلشوره‌هایم بیشتر ‌شد. اذان مغرب که پیچید توی سالن و اتاق‌های بیمارستان، درمانده شده بودم. وارد شب سوم محرم شده بودیم، شب حضرت رقیه (س). دلم را بردم پیش سه‌ساله‌ی امام حسین و عاجزانه خواستم واسطه شود برای سلامتی من و فرزند توی راهَم. نرم و بی‌صدا اما اشک‌بار از آرزوهایم زمزمه کردم، از اینکه دوست دارم نوزادی و خردسالی پسرم را درک کنم، حتی سه‌سالگی و بیشتر را. سه‌ساله‌ی امام حسین شد پناه آن شبم و با آرامش همراهی‌ام کرد تا لحظه‌ای که صدای نوزادم در اتاق پیچید. آن‌سال پسرم یک ماه زودتر از موعد بدون هیچ نشانه ‌و علائمی از وجود زایمان زودرس، متولد شد. پزشکم وقتی با تعجب و سؤال‌های مداوم من درباره‌ی این موضوع مواجه شد تنها یک جمله گفت: «من هیچ دلیل پزشکی برای این اتفاق نمی‌بینم. جز اینکه خدا به این فسقلی گفت «باش» و پسر شما توی بغلت نزول پیدا کرد!» ذکر آن شب من شده بود: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد: موجود شو، پس موجود مى‌شود. یس، ٨٢ نویسنده: راضیه نوروزی عکاس: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا احزاب، ٣٣ @ayehjaan
«آیه‌جان»
«امان از روزی که هیچ پناهی نداری» مامان طبق معمول روسری مشکی حریرش را سر کرد و گیره را درست زیر چانه، سفت کرد. در حالی‌که به دست‌های خشکش کرم می‌مالید، گفت: «منیرخانوم سفره‌ی ابوالفضل انداخته، تو نمیای بریم؟» می‌خواستم بگویم نه، درس دارم و نمی‌آیم اما می‌دانستم اگر این را بگویم مامان ناراحت می‌شود چون همیشه دوست دارد وقتی جایی می‌رود من هم همراهش باشم. با بی‌حوصلگی مشت اول وضو را به صورتم پاشیدم و سری تکان دادم که یعنی می‌آیم. منیرخانم، زن همسایه، همه‌ی بچه‌هایش را عروس و داماد کرده بود و بعد از فوت شوهرش، تنها زندگی می‌کرد. از آن زن‌های تمیز و وسواسی که زانوهایش آرتروز داشت و وقتی رب گوجه می‌پخت، عطرش همه‌ی محل را برمی‌داشت. سفره‌ی سبز را انداخته بود وسط خانه و رویش حلوا و عدس‌پلو و شله‌زرد و بسته‌های آجیل مشکل‌گشا گذاشته بود. یک ظرف پر از سیب سبز هم وسط سفره بود که حسابی به همه چشمک می‌زد. روز قبلش منیرخانم زنگ خانه‌ی تک‌تک همسایه‌ها را زده بود تا برای روضه‌اش گهواره‌ی علی‌اصغر پیدا کند. وقتی مامان گفته بود گهواره‌ی علی‌اصغر را به سفره‌ی ابوالفضل چه کار؟ زده بود زیر گریه که حالا اگر گهواره‌ی علی اصغر را توی روضه‌ی ابوالفضل بگذاریم چه می‌شود؟ مگر عباس نرفت برای علی‌اصغر آب بیاورد؟ زن عجیبی بود و سر همین عجیب بودنش سفره‌ی ابوالفضل را هم گذاشته بود روز سوم محرم انداخته بود تا روضه‌ی سه ساله هم بخواند. انگار می‌خواست با همان یک روضه، دل همه‌ی ائمه را یک جا به دست آورد. روضه‌خوان آمد و بالای مجلس روی صندلی نشست. اولش کمی موعظه کرد و بعد رفت توی روضه. هنوز تن صدایش را هم تغییر نداده بود که زن‌ها یکی یکی چادر روی سر کشیدند و زدند زیر گریه. روضه‌خوان دم گرفت: «بابا بگو پناه خیمه‌ها کجا مونده، بابا بگو عمو میون علقمه چرا مونده...» و من داشتم به معنی «پناه» فکر می‌کردم. اولین باری که فهمیدم پناه داشتن یعنی چه، وسط یکی از خیابان‌های کربلا بود که دو طرفش از چفیه‌ی عربی و دهین بهشتی گرفته تا عروسک و گوشواره و هرچه فکرش را بکنی می‌فروختند. هر چند قدم هم صدای جیرینگ جیرینگ دلنشین استکان و نعلبکی‌های چای عراقی با صدای نوحه‌ی باسم کربلایی می‌پیچید توی هم و قشنگ‌ترین سمفونی ممکن را می‌ساخت. شلوغ بود و همان‌طور که بین جمعیت بوی عرق و عطر عراقی‌ توی آن هوای دم کرده می‌زد زیر بینی‌مان، از گیت بازرسی رد شدیم. یکی یکی موکب‌ها را از نظر می‌گذراندم در حالی که به مقصد فکر می‌کردم و نه به مسیر. چند قدم بعد از گیت، صدای جیغ و فریاد بلند شد و حس کردم زمین هم می‌لرزد. مثل این‌که گله‌ای فیل از آن نزدیکی در حال رد شدن باشند یا غلتکی بخواهد آسفالت‌ها را صاف کند یا مثلا یک لشکر اسب، با آخرین سرعت روی آن زمین بتازند و به لرزه‌اش بیندازند. اولش فکر کردم زلزله است ولی بعد دیدم سیل جمعیت است که از سمت گیت فرار می‌کند به هر طرف. مردم مثل مور و ملخ می‌دویدند و با ترس و نگرانی به همه طرف نگاه می‌کردند. فقط می‌دویدند، بی‌آن‌که بدانند چرا و از چه فرار می‌کنند. گویا فقط حلقه‌ی اول جمعیتی که توی گیت بوده‌اند خبر داشتند چه شده و بقیه، از جمله من، فقط برای فرار از له شدن زیر دست و پا بود که می‌دویدیم. داشتم سرگردان و گنگ، تقریبا تلو تلو می‌خوردم که یکهو برادرم مرا زد زیر بغلش و گوشه‌ی یکی از مغازه‌ها، لای چفیه‌ها پناه گرفت. وقتی سرم روی سینه‌اش بود، صدای پمپ شدن خون از بطن چپ و سرازیر شدنش توی آئورت را هم می‌شنیدم. قلب تند تند می‌تپید و من می‌فهمیدم که او هم ترسیده. توی گیت، دقیقا چند قدم عقب‌تر از ما، یک انتحاری دستگیر شده بود و او حق داشت بترسد. ترسیده بود اما وسط آن دلهره و حین فرار یادش مانده بود بیاید و مرا نجات دهد. من آن روز پناه داشتم اما هنوز با یادش می‌ترسم از روزی که «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ...» روزى كه آدمى از برادرش مى‌گريزد. عبس، ٣٤ نویسنده: زهرا تدین عکاس: حره کاف @ayehjaan
«آیه‌جان»
«فقط خادمی می‌خواهم!» چند سالی بود اربعین می‌رفتم و دوست داشتم حلاوت خادمی اربعین را بچشم. دلم می‌خواست، اما تلاشی نمی‌کردم. یعنی نمی‌خواستم تلاشی بکنم. می‌گفتم اگر آقا بطلبند، صدایم می‌کنند. مثل رزق‌های دیگر. اواخر محرم بود که یک‌روز صبح، پیامکی از استادم رسید. سازمان حج و زیارت، خادم می‌خواست و شماره‌ی مستقیم معاون زنان وقت سازمان، انتهای پیامک نوشته‌شده بود. پس فردایش وقت مصاحبه بود. از ذوق نمی‌دانستم چه کنم. حال خودم را پیش کتاب الله بردم و پرسیدم خدایا بروم دیگر؟ خدای متعال فرمود: «وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ» جزای بهتر از عمل، خدایا دمت گرم! و ادامه‌اش دیدم: «وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا» با خودم گفتم، خب این که واضح است. قطعا با رضایتشان راهی می‌شوم. پدر، حرفی ندشت. فقط می‌گفت: «سخت ‌است، اذیت می‌شوی، اما اگر دلت می‌خواهد برو.» به مادر هم گفتم و جوابی نداد. فردایش با تمام ناز و ادای دخترانه، دوباره مطرح کردم: «مامانم! می‌شه نظرتون رو بگین. اگه بخوام برم، باید فردا برم مصاحبه.» مادر با نگرانی نگاهم کرد که: «دلم نیس از ما جدا شی.» سال اولی بود که مادر قصد کرده بود با کاروان، راهی اربعین شویم و دلش می‌خواست کنارش باشم. اگر مهدیه سابق بودم، بغض می‌کردم، شاید هوای دلم هم ابری می‌شد و تگرگی می‌بارید. اما لبخند زدم و با قاطعیت گفتم:«باشه مامان جون هر چی شما بگین.» دلم خادمی می‌خواست و پیشنهاد هلو، روی هوا رفت. دو سه روز بعد، دوستم پیامکی زد و فایل سفرنامه سال قبلم را خواست. ادامه‌اش نوشت: «ببخشید نمی‌تونم بگم برا چی می‌خوام، حالا بعدا می‌گم.» فایل را فرستادم و دو روز بعد زنگ زد که طرحم را پذیرفته‌اند. آن هم پیش استادی که کاربلد، باسواد و منضبط بود. اینقدر این پیشنهاد خوب بود که سمت کتاب الله نرفتم. دوشنبه جلسه معارفه و امضای قراردادها برگزار شد. قرار شد هر کس روایت خودش را بنویسد. من خادم شده بودم. این بار خدمت با قلم. وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا گناهان آنان را كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند، مى‌زداييم و بهتر از آنچه عمل كرده‌اند پاداششان مى‌دهيم. و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند. عنکبوت/ ٧،٨ نویسنده: مهدیه مظفری عکاس: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. وَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفىٰ بِاللَّهِ وَكيلًا و بر خدا توکّل کن، و همین بس که خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد! احزاب، ٣ @ayehjaan
«آیه‌جان»
«اربعین، انقلابی علیه خودم» اربعین اولم بود. با دو کوله‌ی سبک بی‌هیچ‌ خوراکی و لباس اضافه‌ای. به سختی‌از چادر یدکی چشم پوشیدم و راهی شدیم. توی نجف، مهمان خانواده‌‌ای می‌شدیم که در فرودگاه مشهد دوست شده بودیم، در سالن انتظار نشسته بودم که مثل همیشه معاشرتم گل کرد، شروع کردم به صحبت با خانم عراقی و بچه‌هایش. موقع خداحافظی، تلفنش را توی گوشی‌ام نوشت و دستش را روی چشمش گذاشت و به فارسی با لهجه عراقی گفت: «اربعین بیاید، اینترنت، موجود؛ وای‌فای موجود، فیسبوک موجود». با لبخند غلیظی ازش خداحافظی کردم. اولین شگفتانه‌ی سفرم از خانه‌اش شروع شد. توی مهمان‌خانه، حین بازی نور‌الزهرا، یکهو زیادی صمیمی شد و زد توی گوشم! خشکم زد، نیم‌وجبی چه دست سنگینی داشت! همان لحظه، مادرش با سینی غذا وارد شد و نور‌الزهرا از ادامه بازی صرف‌نظر کرد و به‌خیر گذشت. صبح زود، مسافر راه شدیم. مسیر، به اندازه مقصد دلنشین بود. عمق وجودم سرشار از شوق بود. اولین شب، توی موکب، موقع خواب، همه‌ی لامپ‌ها را خاموش کردند الّا دو تا. جای من زیر یکی از همین لامپ‌ها بود. برای کسی که عادت داشت در تاریکی مطلق بخوابد، از این بدتر نمی‌شد. نور لامپ، صدای جوشکاری بیرون و صدای پچ‌پچ خانم‌ها همگی دست‌به‌دست هم داد تا نخوابم، آرزو کردم کاش مثل خیلی از آن‌ها در هر شرایطی خوابم می‌برد. صبح با همسرم و سردرد و کج‌خلقی وارد مسیر شدم. دومین شب توی موکب عراقی‌ها، همه‌ی چراغ‌ها خاموش شد، خنده‌ام کش آمد. شادی‌ام دوامی نداشت. عراقی‌ها سر جایشان نشسته بودند و با میزان صدای هشتادِ تلویزیونی صحبت می‌کردند! در این شرایط برای کسی که عادت داشت در سکوت محض بخوابد، خواب، پدیده‌ی غیر ممکن و‌ محالی بود! این شد که در سکوت همراهی‌شان کردم، حرف‌هایشان ادامه داشت تا چهار صبح که بالاخره راهی شدند. شب سوم توی موکب ایرانی ساکن شدیم. مسئول انتظامات، جایم را نشان داد. بیست تا شارژر و موبایل کنار و بالای سر من به شارژ بود، نمی‌توانست اتفاقی باشد. صدای انواع زنگ‌ها، نور گوشی‌ها و تماسهای تصویری شده بود سوهان روحم. مدام صلوات می‌فرستادم که آتشفشان درونم فعال نشود. زمین موکب سرد و یخ بود. هر چه داشتم پوشیدم. خواب، همچنان از من فراری بود. صبح، از خستگی و سرما، تب و لرز به جانم افتاده بود. دو تا آمپول و چند آنتی بیوتیک مهمان بدنم شدند. با حرص زیر لب گفتم: «خدایا برنامه بعدیت چیه برام قربونت برم؟!» شب وقتی از حرم برمی‌گشتیم، گفتم: «این جا همه‌‌ش مال امام حسینه، پس هر جا دعا کنم قبول می‌شه، دعای الانم یه اتاقه با یه هیتر و لحاف و چایی! هر چند که محاله!» همسرم خندید. از آرزوهایم گفتم که یکی‌یکی برآورده شده بودند، از اولین سفر کربلایم و تکه‌تکه شدن شیشه باورهایم و انقلاب! انقلاب علیه خودم! همان‌طور که حرف می‌زدم، زیر چشمی خانمی را می‌دیدم که به ما نزدیک می‌شود. آمد جلوتر: «سلام، ایرانی؟»، «سلام، بله»، نشست کنارم «امسال هیچ‌کس مهمانم نشده، توروخدا بیاین خونمون، به امام حسین نمی‌ذارم بد بهتون بگذره». هر چه گفتم ما در موکب هستیم، قبول نکرد. خانه‌شان نزدیک بارگاه حرّ‌بن ریاحی بود و از حرم دور. با اصرار و التماس، اکراه و تردیدمان کمرنگ شد و رفتیم. تعارفمان کرد به مهمان‌خانه. در را که باز کردم با این صحنه مواجه شدم: «فلاسک چای با نبات و خرما و ظرف میوه در کنار تشک و لحاف‌ها رو‌به‌روی هیتری که اتاق را گرم کرده بود.» عشق، صفا، خلوص، بخشش و ترک عادت در آن سفر، برنامه‌ی امام حسین (علیه‌السلام) بود برایم، باید بلد می‌شدم، باید یاد می‌گرفتم که تا دم مرگ رنج با انسان عجین است. يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ اى انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مى‌كشى؛ پس پاداش آن را خواهى ديد. انشقاق، ٦ نویسنده: سعیده تلان عکاس: عطیه کشتکاران @ayehjaan