8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«اشک و لبخندم دست توست»
✍ نویسنده: #م_فرد
📷 عکاس: #حره_کاف
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#نجم_43
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«اشک و لبخندم دست توست»
✍ نویسنده: #م_فرد
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از آخرین زمستانی که طعم واقعی سرما و برف را چشیده بودم خیلی سال میگذشت. گردش فصلها در طی این سالها، دیدن فصلهایی که بهارش تابستان بود و پاییزش بهار، این را فهمانده بود که دیگر نباید از فصلها انتظار ِنقشِ خود را بازی کردن داشته باشم. هربار که زمستانی میآمد و میرفت با خودم میگفتم طفلک بچههای امروز که لذت برف بازی و تعطیلی مدارس از بارش زیاد برف را نخواهند چشید و از همه بدتر اینکه جای آن قرار است با آلودگی هوا در خانه بمانند البته با این تفاوت که حالا تعطیلی کاملی در کار نیست و به لطف کرونا کلاسهای مجازی دایر است. روزهای زمستان میآمد و میرفت. هوا گاهی سرد سرد بود و گاهی انگار لباس پاییز به تن میکرد.
صبح یکی از همین روزها، طبق عادت سحرخیزی از خواب بیدار شده بودم و داشتم میزم را مرتب میکردم. آمدم کتاب های روی میز را بگذارم توی قفسههای نزدیک پنجره که احساس کردم چشمهایم هالهای سفید دید. بیاختیار کتابها را رها کردم و سمت پنجره رفتم، پرده را کنار زدم و با دیدن سفیدپوش بودن زمین بهتزده شدم، مثل اینکه معجزهای دیده باشم گل از گلم شکفت و با ذوق زیاد «وایی» از حیرت گفتم، با لبانی خندان چند دقیقهای ایستادهم به تماشا، هرکس مرا در آن حال میدید حتما خیال میکرد این اولین مواجههام با برف است. مثل بچگیها ذوقزده شده بودم، دوره افتاده بودم توی خانه و همه را خبر میکردم که برف می بارد. کل پردههای خانه را هم کنار زده بودم تا تماشای این صحنهی زیبا را از دست ندهم. هر چند دقیقه آسمان را چک میکردم تا خدایی نکرده بارش برف متوقف نشود! هر لحظه که حس میکردم بارش متوقف شده لبولوچهام آویزان میشد و با جملهی «ای وای قطع شد خداکنه بباره» شده بودم اخبارگوی زندهی هواشناسی خانه.
همهی کارهای صبح را با سرعت بالا انجام دادم و طبق بچگیها شال و کلاه کردم رفتم پشتبام تا اولین رد پایی که قرار است روی برفهای صاف و دستنخورده بیفتد رد من باشد. پشتبام خانه پر از برف بود و به لطف محبت خدا همچنان آسمان میبارید. دانههای برف شبیه به پرهای سفیدِ یک پرنده رقصانرقصان پایین میآمد.
دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم. هر لحظه که بیشتر در جزئیات غرق میشدم بیشتر به زیبایی برف پی میبردم. مثل رویا میماند برایم. از این لذت داشت کیلوکیلو قند آب میشد توی دلم و شادی وصفناپذیری را درونم احساس میکردم که یکدفعه، با آمدن یک سوال در مغزم لبخندم ماسید! «یعنی خوی هم برف آمده؟!» سریع نشستم، تلفن همراهم را از جیب پالتواَم در آوردم و لیست شهرهایی که بارش داشت را نگاه کردم. نبود. خداراشکر نبود. با یادآوری وضع خوی و مردمانش و ارجاعم به سمت زلزلهزدگان سوریه و ترکیه لبخند چند دقیقه پیش را تبدیل به حزنی عجیب کرد. در همان حال ناخوادگاه یاد آیهای از قرآن کریم افتادم.
وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى
و هم اوست كه مىخنداند و مىگرياند.
نجم، 43
نعمتی که امروز برای من خنده میآورد در جای دیگر غصهای را در دل دیگری میکاشت. شادیِ وصفناپذیرم با یادآوری رنج عزیزانی تبدیل به غم شده بود. به سمت در ورودی رفتم چفت در پشت بام را انداختم و با زمزمهی «خدای اشکها و لبخندها حواسش به همه چیز هست» تسکینی به دلم دادم و برگشتم داخل.
#نجم_43
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan