eitaa logo
«آیه‌جان»
458 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: درباره‌ی سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين و رمز آنهاست و خداوند بعد از دلدارى به پيامبر در آیه‌ی ۱۱۲، دستور به او می‌دهد و می‌گوید همانطور که به تو امر شده کن. مقاومت کن! نه به‌خاطر و ؛ نه به‌خاطر اسم و رسم، بلکه فقط و فقط برای رضای خدا و برای فرمان او. «فاستقم کما امرت». استقامت و پایدارى زمانى با ارزش است که در همه‌ى امور باشد. در ، در ، در تحمل ناگوارى‌ها و مانند آن. در ادامه خداوند می‌گوید این استقامت فقط مختص تو نیست، بلکه تمام کسانی که از راه روگردان شده و همراه تو به سوی خدا برگشته‌اند نیز باید استقامت ورزند؛ زیرا بازگشت به سوی خدا مشروط به پایدارى در راه مستقیم است. «و من تاب معک» حالا که در همه‌ی امور استقامت پیشه می‌کنید، باید تحت و بدون و باشد و از حدود الهی تجاوز نکند. «و لا تطغوا» در دنیای امروز، نیز وظیفه‌ی ما مسلمانان پایداری در است. پایداری بر پایه‌ی ؛ نه فقط لسانی. مقاومت و تسلیم نشدن در مقابل دشمنان داخلی و خارجی کشورمان نمونه‌ی بارزی از همین پایداری است. این میسر نمی‌شود مگر با همبستگی و اعتماد و اعتقاد به خدایی که در همه‌ی احوال و در همه‌ی امور به اعمال و رفتار ما آگاه و بینا است. «انه بما تعملون بصیر» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @nasim_313 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«کم نیار، پافشاری کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: نمی‌شد. شل شدم. دست پس کشیدم و سرم را بالا آوردم. دور میز ، هنوز شلوغ بود. صدای آرام صحبت‌هایش مثل حریر، گوشم‌ را نوازش می‌داد. کاش بلند‌تر حرف می‌زد. نفس گرفتم بعد دوباره قلم دزفولی عنابی‌رنگ‌ را برداشتم و در مرکب فرو بردم. وحشی قلم را از بالای کاغذ فشار دادم و کم‌کم انسی را هم پایین آوردم. حالا کشیدگی الف و ...نشد! کم آوردم. یاد کارهای این هفته‌ی افتادم. یادِ دیروز آخر وقت که عاتقه بعد کلاسش، در اتاق انجمن را باز کرده بود. بعد با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرده بود: «هنوز اینجایی تو؟ مگه تموم نشد؟» و من مثل پخته روی میز پخش شده بودم: «کم آوردم...» سر تکان دادم و دوباره قلم را در مرکب فرو بردم، نوک وحشی گیر کرد به لیقه. عقبش کشیدم. یک قطره سیاه، شتک زد روی کاغذ گلاسه و محدب ماند: «هوف.» لبهایم را فشار دادم به‌هم. خواستم رویش بگذارم که صدای استاد بلند شد: «مرکب خطاطی، مثل مردمک چشم آدمیزاد، سواد اعظمه؛ پر از حرف و کلمه و اشاره.» قطره را نگاه کردم؛ یعنی چه می‌گفت؟ پروژه‌ی دانشگاه دوید به خاطرم. همان‌وقت که جواب نمی‌داد و اجرایش به مشکل خورده بود و من رو‌به‌روی مونیتور به خط‌های ریز به‌هم فشرده‌ی برنامه نگاه می‌کردم که «چرا نمیفهمم‌َش؟» صدای کشیده شدن قلم نی بچه‌ها روی کاغذ، کلاس را پر کرده بود. یک لحظه چشم بستم و فقط به این گوش دادم؛ یعنی چه می‌گفت؟ ابرو بالا انداختم. تکالیف کلاس زبان و پاورپوینت ارائه‌ی و کارهای خانه... مثل تیر روانه شد. سریع چشم باز کردم. قلم را این‌بار از این‌طرف کاغذ سُراندم. تیزی تشدید را با وحشی و انسی قلم تقسیم کردم‌ و قوس آخر را... نشد. باز هم خراب شد. قلم را فرو بردم در و دوباره... نشد؛ لام کج شد. یاد افتادم و نگاه دستیار جوان استاد. وقتی پشت در با تحقیر نگهَم داشته بود که با این پوشش نمی‌توانی بیایی توی الکترونیک. و من نمی‌فهمیدم چرا. نه مواد شیمیایی بود و نه... دندان‌هایم را به‌هم فشار دادم و قلم را روی میز انداختم. دستم را بالا آوردم؛ می‌لرزید. سنگینی نگاه دو نفر از کنار دستی‌هایم را روی صورت و کاغذم حس می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم بمانم. بودم. بودم... من خیلی معمولی بودم‌. از روی چرمی بلند شدم. وسایلم را جمع کردم و توی کیف گذاشتم. به سمت میز استاد جلو رفتم. خواستم خداحافظی کنم که دیدم خم شده و روی یک کاغذ بزرگ چیزی کتابت می‌کند‌. کارش که تمام شد، سرش را بالا آورد و برگه گلاسه را به سمت من گرفت. جا خوردم. جلو رفتم‌. نگاهش همه تبسم شد و ریش‌های یکدشت مشکی‌‌اش آرام تکان خورد: «هر وقت احساس کردی این آخر توئه؛ دیگه‌ نمی‌تونی بنویسی، اون‌وقت وقتشه؛ بنویس. رمزش همینه. کافیه بهش ایمان داشته باشی.» چند نگاهش کردم. احساس می‌کردم همه نگاهم می‌کنند. اما او، آرام، سرش را پایین انداخت.‌ برگه‌ی دیگری برداشت و شروع کرد به و توضیح شکل کتابت حروف. عقب رفتم و نوشته‌ی روی برگه را خواندم. باز ایستادم و استاد را نگاه کردم که غرق نوشتن بود. پشت میزم برگشتم. شاخه‌ی سبز و ترد پتوس روی میز را نگاه کردم. قلم و مرکب را بیرون آوردم و دوباره مشغول شدم. قلم روی کاغذ سر می‌خورد و من، آیه‌ی دستخط استاد را زیر لب، زمزمه می‌کردم. فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ پس همان‌گونه که فرمان یافته‌ای، استقامت کن؛ و همچنین کسانی که با تو بسوی خدا آمده‌اند (باید استقامت کنند)! و طغیان نکنید، که خداوند آنچه را انجام می‌دهید می‌بیند! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
سلام همراهان عزیز آیه‌جان🌱 عید سعید فطر بر شما مبارک🌷 یادتون که نرفته؟ قرار بود از محتوای روایت‌های آیه‌جان مسابقه داشته باشیم و برای قدردانی از یک ماه همراهی شما عزیزان، هدایایی رو تقدیم کنیم❤️ الوعده وفا... از الان تا ساعت ۱۲ شب جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ فرصت دارید که سؤالات رو جواب بدید و در مسابقه شرکت کنید😊 در پایان، بین عزیزانی که بیشترین پاسخ درست رو داده باشن قرعه‌کشی می‌شه و به چند نفر جوایز نقدی تقدیم می‌شه😍 برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سؤالات روی لینک زیر کلیک کنید: https://formafzar.com/form/jcxlk @ayehjaan
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب‌الحال مشتاقی «سعدی»
این سی روز، با آیه‌جان بر شما چه گذشت؟ اینجا برامون بگید👇🏻 @fatememoradiam
پیام‌های دلگرم‌کنندهٔ شما که ته قلب ما جا می‌گیره 👇🏻
خیلی ممنونیم از همراهی و لطف شما.🌱 برای ارسال روایت یا همکاری با آیه‌جان به آیدی زیر پیام دهید. @fatememoradiam @ayehjaan
اسامی برندگان مسابقهٔ عید فطر: ١. زهرا اعتبارزاده ٢. حسن کاظم‌پور ٣. احسان بیدرام ٤. زهرا محبی ٥. هدی گنجعلی‌خانی ٦. فهیمه مرادی ٧. فرزانه غلامحسینی ٨. زهرا رشیدی ٩. فاطمه خلیلی ١٠. محبوبه صادقی دوستان، از همگی متشکریم و ببخشید که به همه‌تون نمی‌تونیم جایزه بدیم. ♥️♥️
. يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ مى‌خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند ولى خدا كامل‌كنندهٔ نور خويش است، اگر چه كافران را ناخوش آيد. صف، ٨ با قلبی داغدار این پست را منتشر می‌کنیم که یادمان بماند به قرآن عزیز ما جسارت کردند. یادمان بماند که از آن‌ها و ادعای آزادی بیانشان نفرت داریم. ما ناراحتیم، خشمگینیم ولی این حادثهٔ تلخ ذره‌ای از حرمت و عظمت قرآن کم نمی‌کند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«خدا ما را دیده بود» از روضه‌ی همسایه‌ی خاله‌ام برمی‌گشتیم که دوباره سَرهای‌مان رفت توی هم برای هماهنگیِ بازی. دخترخاله‌های ده، یازده ساله‌ای بودیم که یکی از پرطرفدارترین بازی‌های‌مان «روضه‌بازی» بود. معمولا بعد از حضور توی مجالس محرم، هوس می‌کردیم ادای آدم بزرگ‌ها و عزاداری‌شان را در بیاوریم. چادرهای گلدار مادرهای‌مان را به‌سر می‌کردیم؛ کنار هم می‌نشستیم و همدیگر را حاج‌خانم صدا می‌کردیم. یکی مداح می‌شد و مجلس روضه‌ی کودکانه‌مان جان می‌گرفت. سرها را زیر چادر می‌بردیم و شانه‌های‌مان را تکان‌می‌دادیم. بعد با لیوان آبی که باید چای خیالش می‌کردیم پذیرایی می‌شدیم‌ و برای سلامتی روضه‌خوان صلوات می‌فرستادیم. آن روز نوبت من بود که روضه‌خوان باشم. چند ساعتی به شروع مجلس‌ نمانده‌ بود و من مضطرب شده‌ بودم که چه بخوانم و چه‌ کنم تا مجلس جانداری از آب دربیاید، تا خدا عزاداری‌مان را بپذیرد؟ ناراحت بودم که مگر می‌شود بازی کودکانه‌ی ما هم راه به جایی ببرد و به چشم آن بالایی بیاید؟ فکر می‌کردم باید رفت و نشست در کنار بزرگترها تا خدا اشک‌هایمان را ببیند‌ و خریدارش شود. همانطوری گوشه‌ی حیاط نشسته بودم و به شمعدانی‌های نشسته در گلدان نگاه می‌کردم. غرقِ در فکر بودم که صدای قرآنِ دم اذان از مسجد کوچه بلند شد. انگار قاری فقط برای من می‌خواند. أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى مگر ندانسته که قطعاً خدا [همه کارهایش را] می‌بیند؟ آرام شدم. راه پیدا شده‌ بود. - حاج خانم فاطمه! منتظر شماییم! واردِ مجلس شدم. دخترخاله‌هایم، با چادرهایی که برایشان یک‌هوا بزرگتر بود، نقاب گرفته بودند. از جایشان بلند شدند و همانطور که تلاش می‌کردند چادرهایشان را نگه‌ دارند، سلام و احوالپرسی کردند. بالای مجلس روی صندلی نشستم. دیدم با نگاهشان مورچه‌هایی را که وسط گُل‌های قالی از سَر و کولِ هم بالا می‌روند، دنبال می‌کنند. شروع کردم و از بی‌تابیِ رقیه‌ی تشنه‌لب و لحظه‌ی مواجه‌شدنش با تشتی از خون گفتم. همان لحظه‌ای که جواب گریه‌های از سر دل‌تنگی‌اش را با سر بریده‌ی بابا دادند و برای همیشه خاموشش کردند. یکهو خیلی دلم برای بابایم تنگ شد. نمی‌دانم بقیه هم مثل من شده بودند یا نه فقط می‌دانم آن روز واقعا شانه‌های همه‌مان تکان می‌خورد. واقعا اشک می‌ریختیم و واقعا به سینه می‌زدیم. آن روز ما حس کرده بودیم بزرگ شده‌ایم و واقعا خدا ما را دیده بود. نویسنده: فاطمه اکرارمضانی عکاس: فرزانه‌سادات حیدری گرافیک: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
«آیه‌جان»
«خداحافظی با حسینِ شناسنامه‌ای» پرده اول: محرم هفت‌سالگی‌ام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت. مدام یاد تکانهای بدن و سرِ نداشته و خون سرخورده توی جوی خیابان می‌افتادم. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) می‌کشید؟ خوب است کسی شما را برای کسی دیگر بکشد؟ هرچه مامان و بابا برایم توضیح می‌دادند، افاقه نمی‌کرد که نمی‌کرد. از همان روز رابطه‌ام با کسی به نام حسین خراب شد. تا می‌گفتند محرم نزدیک است، عزا می‌گرفتم که دوباره قرار است سر بریده و خون ببینم، همه مشکی بپوشند و نذری ‌بدهند و سینه بزنند، مامان‌ها و باباها زار زار گریه ‌کنند، من روضه بشنوم و از خودم بپرسم مگر نمی‌گویند امام حسین مهربان است؟ پس چرا خانواده‌اش را به آن بیابان سوزان برد و اجازه داد اینقدر سختی بکشند؟ خب تنهایی می‌رفت. و هرچه می‌گذشت، نمی‌توانستم برای حسینِ آدم‌های سهل‌البکاء اشک بریزم. پرده دوم: رفیق و همکلاسی‌ دبیرستانم نشسته بود کنارم و با روضه‌ی حسین (ع) گریه می‌کرد. من اما یک چشمم به گل قالی بود و یک چشمم به ساعت مچی‌. سالها فکر می‌کردم گریه برای حسین مال مامان و باباهاست. مال نسل قدیم. آنها که همه‌چیز را راحت قبول می‌کنند و زیاد شک نمی‌کنند. نه مال چون منی که هزار سوال جواب نداده دارد. آن شبی که رفیقم را دیدم، منتظر بودم از یک‌جایی به‌بعد اشکهاش بخشکند و کم بیاورد. اصلا چه معنی داشت دختری شانزده ساله اشعار جانسوز روضه‌ها را از بر باشد و شخصیتهای کربلا را بشناسد و مثل زنان داغدیده اشک بریزد؟ یک جای کار می‌لنگید. مراسم که تمام شد، زل زدم توی سیاهی چشم‌هاش و پرسیدم: «تو الان واسه امام حسین گریه می‌کردی؟» چندثانیه به من نگاه کرد، به دستهاش، به در و به دیوار: «مگه کسی هست که براش اشک نریزه؟» بدون مکث گفتم: «آره، من.» مات نگاهم کرد و چیزی نگفت. من اما یکباره هرچه سوال توی سرم جمع کرده بودم را ریختم روی داریه. فرداشب، کتابی را آورد داد دستم و گفت: «اینو بخون، روشنت می‌کنه.» پرده سوم: مقتل لهوف را گذاشتم جلوم و شروع کردم به خواندن. ساعتهای متوالی. هرچه می‌خواندم بیشتر می‌فهمیدم و دلم نرمتر می‌شد اما از اشک هیچ خبری نبود. تا رسیدم به نقطه‌ای که امام هنگام رزم با سپاه دشمن لحظه‌ای ایستاد و سنگی بر پیشانی مبارکش نشست. سپرم افتاده بود. مردی را دیده بودم تشنه و خسته و کم‌جان. ایستاده میان میدان با پیشانی‌ای خونین و تیری که بر قلبش نشسته بود و داشت شکایت مردمی را که دعوتش کرده بودند به خدا می‌برد: «خداوندا تو می‌دانی که اینان مردی را می‌کشند که بر گسترهٔ زمین جز او فرزند دختر پیامبر نیست.» تاریک‌خانهٔ دلم لرزید و کتاب تار شد و چشم‌هام تر. من داشتم با حسین شناسنامه‌ای خداحافظی می‌کردم و برای حسین جدیدی مثل باران اشک می‌ریختم. و چه خوش گفت خداوند متعال: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ» بگو: «آیا کسانی که می‌دانند با کسانی که نمی‌دانند یکسانند؟!» زمر، ٩ نویسنده: فاطمه مرادی عکاس: زینب خزایی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«رزق عاشورا» خیالم که از مرغ‌های شکم‌پر توی فر راحت شد، برنج خیس‌خورده را ریختم توی آب در حال جوش. بوی زعفران و فلفل‌دلمه‌ای تا توی پله‌های ساختمان هم می‌رفت. این را همسرم گفت که با یک جعبه خرما از در آمد تو. روز عاشورا بود و به رسم هرسال که یک دیگ بزرگ غذای نذری می‌پختم، امسال فقط توان آماده‌کردن چند پرس را داشتم و ترجیح دادم، مجلس کوچکی هم به‌پا کنم. بهترین مواد را تهیه کردیم و کتیبه‌های سیاه را به دیوارها زدیم. مانده بود سالاد که تا وقتی صدای زنگ در خانه بلند شد، با چند پر خیار و گوجه، روی کاهو‌ها را نقش زدم و گذاشتمش روی میز. مهمان‌ها از همان دم در، بنا کردند به تعریف از نذری‌های من. اول، روضه و مرثیه‌ای خواندند و بعد از زیارت عاشورا، سفره را پهن کردند وسط هال. بشقاب و قاشق‌ها که ردیف شد، چشم‌های منتظر بیشتر به آشپزخانه کشیده می‌شد. در قابلمه را با احتیاط برداشتم و بخارش بالا زد. با کفگیر برنج را زیر و رو کردم. برق از چشم‌‌هایم پرید و قلبم برای یک لحظه ایستاد. نیمی از برنج له شده بود و نیم دیگرش نیم‌پخت بود. هرچه کفگیر می‌زدم و این‌ور و آن‌ورش می‌کردم فایده نداشت. هول شده فقط پوست لبم را می‌کندم. غذای نذری که به این ریخت و قیافه افتاده باشد، نوبر بود.‌ خانم مهمان آمد و یک نگاه سرسری انداخت و کشدار گفت: «عیبی نداره!» ولی من سرخ‌و‌سفید شدم و دلم‌ را به مرغ بریان‌شده خوش کردم. این‌بار چنگال را فرو بردم در سینه مرغ و از پختش که مطمئن شدم، با خیال راحت گذاشتمش توی ظرف. نفس کوتاهی گرفتم و نشستم گوشه‌ای از سفره. آقای مهمان داشت یک تکه از ران مرغ را می‌کند. بچه‌ها منتظر نگاه می‌کردند. اما آقای مهمان هرچه تلاش کرد، ران سمج خیال جداشدن نداشت. کمی جابه‌جا شدم و نگاهم را دوختم به مرغ نشسته در ظرف که برایم دهن‌کجی می‌کرد. عرق سرد از پشت کمرم سُرید و تنم لرزید. قرمزی استخوان و گوشت فریاد می‌زد که مرغ هم نپخته است. قاشق و چنگال‌ها همراه دل من، وا رفتند روی بشقاب‌ها. صدای بچه‌ها بلندتر شد. _ مامان برنج بکش برامون. برنج هم تعریفی نداشت. چشم‌هایم سياهي رفت. روی نگاه‌کردن به صورت مهمان‌ها را نداشتم. نگاهم به «یاحسین» روی یکی از پرچم‌ها افتاد. بلند شدم و سربه‌زیر رفتم توی آشپزخانه. اشک روی صورتم ریسه شده بود. صبح آن‌روز هرچه پول داشتیم خرج موادغذایی کرده بودیم و آخرش همه‌چیز خراب از آب درآمده بود. دست‌مان خالی‌ خالی بود. داشتم فکر می‌کردم حالا با این افتضاحی که پیدا شد چه کنم که همسرم با لباس بیرون جلویم ظاهر شد. گفت برایش پیامک واریزی آمده و ظاهرا یکی از دوستانش که سال‌ها پیش از او پولی گرفته بود، امروز قرضش را پس داده. گفت: «می‌رم و برای مهمون‌ها کباب می‌خرم.» در ناامیدی، جرقه‌ای از امید در وجودم روشن شد که مهمانان امام‌حسین بدون پذیرایی نمی‌روند. طعم شیرین آن پیامک، جای همه تلخی‌های قبلش را گرفت. خدایِ امام هوای مجلسش را داشت. وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا و بر خدا اعتماد كن، همين بس كه خدا نگهبان [تو]ست. احزاب، ٣ نویسنده: فاطمه اکبری‌اصل عکاس: زینب خزایی @ayehjaan