eitaa logo
«آیه‌جان»
457 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔹 مهربونتر و دقیق‌تر از خدا داریم؟ اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ خدا را به بندگان لطف و محبت بسیار است. شوری، ١٩ عکاس: اعظم مؤمنیان طراح عکس‌نوشت: الف‌حامیم @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ تو زندگی وقتهایی هست که لازمه به خودت یادآوری کنی وجـودِ تو، بخشـی از خداسـت! خدا، «بخشی از خودش» رو نادیده نمی‌گیره . . . ‌ ❤️ ‌اگر حالت خوب شد، برای عزیزانت بفرست✨️ ‌ @ayehjaan
«آیه‌جان»
من زنده‌ام که خدمت کنم از زمانی که یادمان می‌آید، ایستادن جلوی پای مامان‌بزرگ عادتش بود. از همان روزهایی که دوتایی داغدار دایی عباسِ شهید شدند و مامان‌بزرگ زمین‌گیر شد. بابابزرگ همیشه گوشش به صدای قلب مامان‌بزرگ بود تا قبل از به زبان آوردن خواسته‌اش، آن را برآورده کند. موقع غذا خوردنش که هیچ، موقع آب خوردنِ مامان‌بزرگ هم، سرپا می‌ایستاد تا اگر مامان‌بزرگ چیز دیگری خواست، معطل نکند. بعد که همه‌ی کارها را انجام می‌داد خودش می‌نشست همان جلوی تخت مامان‌بزرگ و غذایش را می‌خورد. می‌گفت: «من تا سرپا هستم، تا زنده‌ام، تا کار می‌کنم، باید پایین پای این حاج‌خانوم آماده‌به‌خدمت ایستاده باشم. نشستن دلمو مچاله می‌کنه باباجان.» عمل قلب و گذاشتن باتری توی قلبش هم باعث نشد از فعالیتش کم کند و هم‌چنان پروانه‌ی حول شمع مامان‌بزرگ بود. - این خانم‌جان فکر می‌کنه حالا که دوتا تیله گذاشتن توی قلب من، دیگه باید بشینم یه گوشه از جام تکون نخورم‌. نخیر، از این خبرا نیست! من اگه فعالیت نداشته باشم، نگران می‌شم. این را گفت، تسبیح دانه عقیقش را آویزان کرد به دسته‌ی چراغ توری و به مامان‌بزرگ کمک کرد تا روی تخت بنشیند. داشت واکر مامان‌بزرگ را از دستش می‌گرفت که شیطنتش گل کرد و کاری کرد بی‌سابقه! از روی روسری مشکی مامان‌بزرگ (که بعد از شهادت دایی‌جان، هیچ وقت رنگش عوض نشد و لباس تیره شد نشانه‌ی غم دلش) سر مامان‌بزرگ را بوسید و گفت: «اصلا من زنده‌م که به حاج‌خانم گلم خدمت کنم.» مامان‌بزرگ چشم‌غره‌ای بهش رفت، هم به‌خاطر آن بوس نمکین که شد یک خاطر‌ه‌ی لذت‌بخش برای من، هم به‌خاطر خودشیرین‌بازی بابابزرگ! اما بابابزرگ خودشیرین نبود، اهل عهد و مودت بود! حتی بعد از تحمل سه سالِ سختِ دوری، در روز سالگرد فوت مامان‌بزرگ با همه‌ی جانش رفت تا باز هم بایستد پایین پای حاج‌خانم. اما این‌بار بابابزرگ وصیت کرده بود که جسم عزیزش را پایین پای حاج‌خانم به خاک بسپاریم تا دوباره در کنارش آرام بگیرد. و چه نیک بود این عشق‌ سراسر رحمت و مودت. خدایشان بیامرزد. وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً و از نشانه‌هاى قدرت اوست كه برايتان از جنس خودتان همسرانى آفريد. تا به ايشان آرامش يابيد، و ميان شما دوستى و مهربانى نهاد. روم، ٢١ نویسنده: راضیه نوروزی عکاس: سکینه تاجی @ayehjaan
. عیدتون مبارک. 🌱 @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹درمقابل تموم سختی‌ها به خدا تکیه کن. اما نه این‌مدلی که کار رو رها کنی و بشینی تا خدا بیاد به‌جای تو کار رو انجام بده. 🔸شما باید راه بیفتی، عرق بریزی، تلاش کنی. اون‌وقت یقین داشته باش که خدا کمکت می‌کنه. @ayehjaan
. 🔸هروقت شک کردی که خدا می‌بخشه یا نه، آیه‌ی ٥٣ زمر رو بخون. 🔹خدا این آیه رو برای فرار کرده‌های درگاهش فرستاده، پشیمون‌های عالم که جای خود دارند. عکاس: اعظم مؤمنیان طراح عکس‌نوشت: الف حاء میم @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ‌ 💠 و ستمكاران به زودى خواهند دانست كه به چه مكانى باز مى‌گردند.💠 سوره‌ی‌ شعراء‌- آیه ٢٢٧ ‌ در این روزهای سخت مردم غـ ـزه ، به هر شکل باید حمایت از این مردم مظلوم را نشان داد. ‌‌ 🎞 ساخت کلیپ: اعظم مومنیان ‌ @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ❤️ خدا داره می‌بینه، غصه نخور ‌. 🎞 سازنده کلیپ: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
«آیه‌جان»
از رحمتش نومید نشوید چند دقیقه قبل از اینکه دکتر، چشمهایش را توی مانیتور ریز کند و دستمال کاغذی را دور گردنم بکشد. چند دقیقه قبل از اینکه توده‌ی ۸ میلیمتریِ گلویم را تایید کند، من، مادرِ شادِ خوشبختی بودم توی سالن انتظار. آمده بودم دکتر سلامتی‌ام را تصدیق کند. اما اینطور نبود. بیرون آمدم، سوزن روسری هنوز توی دستم بود. روسری‌ام را کیپ کردم و نگاهم را توی چشمهای دختر و همسرم انداختم. خودم را باخته بودم؟ نمی‌دانم. ضربه‌ی واقعی را روزهای بعد خوردم. موقعی که از نمونه‌برداری برگشتیم خانه. روسری را از سرم درآوردم و به صورت زهراسادات نگاه کردم. دخترکِ شانزده‌ماهه، چه می‌دانست خونِ پشت باند چی هست؟ ترسید و پشت مادرم قايم شد. شورابه‌ی اشک افتاد روی لبم. مادرم زهراسادات را گرفت توی بغلش و صدای گریه‌اش را توی اتاق رها کرد. جواب آزمایش که آمد، خواب و خوراک همه قاتی شد. مرد خانه توی غمگین‌ترین حالت بود و زن خانه، ناامیدترین آدم جهان. توده‌ی گلویم بدخیم بود و احتمالا چند جای دیگر را درگیر کرده بود. با توپ پُر رفتم حرم. کلمه‌ها بدون فکر از روی زبانم سُرخوردند و افتادند جلوی پایم: «شما منو آوردین قم مواظبم باشین، این بود؟» با دهان بسته داد می‌زدم و چشمانم می‌سوخت. اسم دوستم روی گوشی افتاد «سومین سالگرد ازدواج تون مبارک.» ٢٦ آذر بود؟! روز ازدواج ما؟! همه زنگ می‌زدند تا احوالم را بپرسند. یک نفر ناشیانه گفت «بیچاره زهراسادات» موقع خواب، همانطور که آرنجم را گذاشته بودم روی چشمانم، آینده را دیدم. مادرها بلدند چطور از کاه، کوه بسازند و حسابی شورش را دربیاورند. فکر کردم اگر سرطان، کل بدنم را گرفته باشد، اگر وسط عمل به هوش نیایم؟ اگر بمیرم؟! زهراسادات و پدرش را می‌دیدم که با لباس سیاه، بالای مزارم، ایستاده‌اند و دخترم بین جمعیت دست‌به‌دست می‌شود.نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. دامن کدام ائمه را بگیرم و التماس کنم؟ به کدام شهید رو بیندازم؟ درست چند ساعت بعد از عمل، دکتر دست همسرم را گرفت و از اتاق بیرون برد: «توده‌ی بد خیمی بوده، امکان داره قسمتی از بدن رو درگیر کرده باشه، باید برای مراحل بعد آماده باشید.» همان شب که دنیا، به مرحله‌ی هولناک بدونِ حاج قاسم، سلام کرده بود، روی تخت بیمارستان، دراز کشیده بودم. نمی‌توانستم داد بزنم، گریه کنم یا چیزی بگویم. همان لحظه دست به دامن شهید شدم و یک دور تسبیح نذر کردم. معجزه بود، اشتباه پزشکی یا هرچیز دیگر نمی‌دانم. فقط این را می‌دانم که خدا، رحمتش را از من دریغ نکرده بود. فردا، هیچ ردی از توده‌ی جدید نبود. دوسال بعد، همان روز از آذر، روی تخت بیمارستان بودم، ولی برای تولد دخترک جدیدم. لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه از رحمت خداوند نومید نشوید. زمر، ٥٣ نویسنده: فاطمه رمضانی عکاس: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
«آیه‌جان»
. این‌روزها من را یاد آمِرلیِ سال ١٣٩٣ می‌اندازد. شهری بیست‌هزار نفری که ٨٣ روز در محاصره‌ی کامل داعش بود. قبل از آن، شهر بزرگ و پرجمعیت موصل یک‌روزه سقوط کرده بود. اما این‌بار آمِرلی‌نشین‌ها مصمم ایستاده بودند که خانه‌هایشان غصب نشود. چراکه سرگذشت مردم موصل و بشیر را دیده بودند. می‌دانستند برای داعش، کرد و ترک و عرب، شیعه و مسیحی و ایزدی فرقی ندارد. می‌دانستند ته این مسیر مرگ است، پس چه بهتر که عزتمندانه بمیرند. داعش که ایستادگی‌شان را دید، قساوت بیشتری به خرج داد. برق را قطع کرد و توی لوله‌های آب روغن سوخته ریخت. زمین و آسمان را محاصره کرد و حتی نگذاشت هلی‌کوپتری بر خاک این دیار بنشیند و دوای دردشان باشد. مردم هم دست از مقاومت برنداشتند. میان تابستان سوزان، روزه می‌گرفتند. گندم‌ها را برداشت و آسیاب می‌کردند. با کاغذ و کارتن آتش راه می‌انداختند و نان می‌پختند. دور شهر سنگر می‌چیدند و خندق می‌کندند و با چهار خمپاره که تنها دارایی نظامی‌شان بود از خاکشان حفاظت می‌کردند تا مبادا دزدیده شود. در میان همین محاصره وقتی درخواست مددخواهی‌شان به گوش سردار سفرکرده‌مان‌ رسید؛ بهشان پیوست و با فرماندهی و بسیج تمام نیروهای نظامی و مردمیِ عراق محاصره را شکست. این آزادسازی شد اولین شکست مفتضحانه‌ی داعش و اولین وحدت نیروهای عراقی بعد از مرگ صدام. آمرلی را که می‌بینم می‌فهمم چرا فلسطینی‌ها سازش و عقب‌نشینی‌ نمی‌کنند. آنها سالهاست فهمیده‌اند که دشمن با گفتگو و سازش عقب نمی‌نشیند. او آمده که بتازد، تصاحب کند، خون بریزد و مالک شود. برایش فرقی ندارد که مذهب و قومیت و ملیت تو چیست. این بازی‌ای است که دشمن غاصب راه می‌اندازد اما برنده کسی است که نترسد و مقاومت کند و بجنگد، چراکه خداوند متعال نصرت الهی را از آن کسانی دانسته که: وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ چه پیامبران زیادی که مردانِ خداجوی فراوانی در کنارشان جنگیدند؛ پس در مقابل سختی‌هایی که در راه خدا کشیدند، خم به ابرو نیاوردند و ‌ضعفی از خود نشان ندادند و سرِ تسلیم در برابر دشمن خم نکردند! خدا چنین رزمندگانِ مقاومی را دوست دارد. آل عمران، ١٤٦ نویسنده: فاطمه مرادی سازنده کلیپ: اعظم مومنیان @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹بسپار به خودش، معجزه می‌کنه. 🔸سازنده کلیپ: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
. 🔹 عمق نگرانی‌های ما بیانگر میزان فاصله‌ی ما از خداست. 🔹 نگران چیزی باشیم که از قدرت خدا خارجه. همچین چیزی وجود داره؟ :) 💠‌قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ 🔹️‌بگو: «خداست كه شما را از آن [تاريكيها] و از هر اندوهى مى‌رهاند، باز شما شرك مى‌ورزيد.» انعام، ٦٤ ‌ 🖋 طراح عکس‌نوشت: الف حاء میم 📸 عکاس: اعظم مؤمنیان @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹بگو: «امیدوارم که پروردگارم مرا به راهی روشنتر از این هدایت کند!» کهف، ٢٤ @ayehjaan
. وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن! مدثر، ٧ عکاس: اعظم مؤمنیان طراح عکس‌نوشت: الف حاء میم @ayehjaan
«آیه‌جان»
. معلم‌ها با شاگردهای خنگ جور دیگری برخورد می‌کنند. معتقد به کم‌هوشی بچه‌ها در سیستم آموزش و پرورش نیستم، دربارهٔ رابطۀ معلم و شاگردی میان ما و خدا حرف می‌زنم. من در درس بندگی ضعیفم. چندوقتی است که می‌بینم رابطۀ خدا با من تغییر کرده و از شیوۀ «مستقیم‌گویی» برای شیرفهم‌شدنم در مسائل استفاده می‌کند. مثلاً می‌گویم: «خداوندا این کار را بکنم؟» قرآن باز می‌کنم و پاسخ می‌شنوم: «بله» یا گاهی اوقات: «نه». انگار که قبلا در لفافه مقصودش را می‌رسانده و من انقدر به بیراهه رفتم که تصمیم گرفته در سطح پایین‌ترین آی‌کیوی مردم زمین با من تا کند. چند روز پیش، طبق معمول غم داشتم. یعنی غمی که در دل داشتم، رو شده بود و آزارم می‌داد. خیلی اتفاقی و بدون برنامۀ قبلی گذرم افتاد به امامزاده پنج‌تن لویزان، حوالی ساعت یازده قبل از ظهر. قسمت زنانه خلوت بود و می‌شد که یک نصف مربع از ضریح را سیر زیارت کنم و ببوسم. آغوشی مهربانانه چیزی بود که لازمش داشتم، پس پای ضریح نشستم و دستهایم را باز کردم، جوری که حجم بیشتری در بغلم جا بگیرد و انگشت‌هایم را در پنجره‌های کوچک طلاییش فرو کردم. این‌جور وقت‌ها فکر آدم مثل بادکنک بی‌صاحب هزارجا می‌رود. عجله دارد از زمین و زمان گلایه کند. سعی کردم نخش را محکم در دست بگیرم و فقط روی مسائل اصلی زندگی تمرکز کنم؛ به‌طور ویژه روی مسئلۀ فلسطین. روزهایی بود که بیمارستان المعمدانی را زده بودند. به آن پنج آدم بزرگوار می‌گفتم: «غم من به درک. استدعا دارم به داد قلب هزارپارۀ مادران غزه برسید.» از ضریح فاصله گرفتم و نزدیک رادیاتور، کنج بالایی حریم چهارگوش آن‌ها نشستم و قرآن را باز کردم، ابتدای جزء پانزدهم بود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى منزه است آن خدايى كه بنده خود را شبى از مسجدالحرام به مسجدالاقصى كه گرداگردش را بركت داده‌ايم سير داد. اسراء، ١ تا آخر صفحه خواندم. خیالم راحت شد که خداوند به زودی حساب قوم پرفتنۀ بنی‌اسرائیل را کف دستشان که نه، در گورهایشان خواهد گذاشت. گرچه با اولویت دادن به غزه، مسائل شخصی زندگی را بی‌جواب گذاشتم، چندکیلو یا چند لایه یا چند واحد اختراع نشده از غم خودم هم کم شد و از امامزاده آمدم بیرون. موقع بالاکشیدن پاشنۀ کفش، از لای در چوبی به نورهای سبز ضریح نگاه کردم و ضمن ابراز ارادت‌های خالصانه گفتم: «خدایا شکرت. من را همیشه خنگ خودت بدان». نویسنده: سمیرا علی‌اصغری سازنده کلیپ: اعظم مؤمنیان @ayehjaan