17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء چهاردهم
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#ششم قرآن کریم
هدیه به مادرمان حضرت زهراسلام الله علیها
و حضرت فاطمه معصومه سلام الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#به_عشق_امامم_ماسک_میزنم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
30.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سبک_زندگی_قرآنی
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 14قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارت عاشورا
کمتراز10دقیقه
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت بیست وششم💠
✍️ دنبال حاج مهدوے میگشتم . اوگوشہ اے دورتر ازماڪنار تلے ایستاده بود و شانہ هایش میلرزید. عباے قهوه اے رنگش با باد مے رقصید. ومن بہ ارتعاش شانہ هاے او و رقص عبایش نگاه میڪردم. .
چقدر دلم میخواست ڪنارش بایستم . . آه اگر چنین مردے در زندگیم بود چقدر خوب میشد. . شاید اگر سایہ ے مردے مثل او یا پیرمرد ڪودڪیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ ڪامرانها نمیرفتم. شاید اگر آقام منو بہ این زودیها ترڪ نمیڪرد همیشہ رقیه سادات میموندم.
✨🌺✨
✍️تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونہ هایم خیس اشک شد. نسیم گرم دوڪوهہ بہ آرامے دستے بہ صورتم ڪشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل بہ لرزش در آورد. سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا ڪنار آن دیوارها مردے را دیدم ڪہ روے خاڪها نماز میخواند. . چقدر شبیہ آقام بود! نہ انگارخودآقام بود…حالا یادم آمد صبح چہ خوابے دیدم. خواب آقام رو دیدم. . بعد از سالها. . درست در همین نقطہ. . بهم نگاه میڪرد. نگاهش شبیہ اون شبے بود ڪہ بهش گفتم دیگہ مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار. رفتم جلو ڪہ بعد از سالها بغلش ڪنم ولے ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان بہ خاڪ خیره شد. ازش خجالت ڪشیدم. چون میدونستم از چے ناراحتہ. با اینڪہ ساڪت بود ولے در هر ذره ے نگاهش حرفها بود. . گریہ ڪردم. . روے خاڪ زانو زدم و در حالیڪہ صورتم روے خاڪ بود دستامو بہ سمتش دراز ڪردم با عجزولابہ گفتم:
-آقاااا منو ببخش. . آقا من خیلے بدبختم. مبادا عاقم ڪنے. !
✨🌸✨
✍️آقام یڪ جملہ گفت ڪہ تا بہ امروز تو گوشمہ:-سردمہ دختر. . لباس تنم رو گرفتے ازم. .
دیگہ هیچے از خوابم یادم نمیاد. یاداورے اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهاے دوڪوهہ مثل اسب وحشے مے دویدم! !دیوانہ وار بہ سمت مردے ڪہ نماز میخواند و گمان میڪردم ڪہ آقامہ دویدم و دعا دعا میڪردم ڪہ خودش باشد. . حتے اگر بازهم خواب باشد. وقتے بہ او رسیدم نفسهایم گوشہ اے از این ڪویر جاماند. . حتے باد هم جاماند. . فقط از میان یڪ قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا. بعد اذ هدیتنا. .
زانوانم را التماس ڪردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهے ڪند. . شاید صورت زیباے آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش ڪمڪ بخوام. ً
✨💐✨
✍️قنوتش ڪه تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر. . چون حالانفسهایم از ذڪر رڪوع او بیشتر شنیده میشد. تا مے آمدم او را درست ببینم اشڪهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میڪرد. . او داشت سلام میداد ڪہ سرش را برگرداند بہ سمتم و با بهت و حیرت نگاهم ڪرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت. روے خاڪ نشستم و بہ صورت نا آشنا و محاسنی ڪہ مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه ڪردم و اشڪ ریختم…آن مرد ڪل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ے دلنشین پدرانہ گفت:با ڪے منو اشتباه گرفتے باباجان؟!
مثل ڪودڪے که در شلوغے بازار والدینش را گم ڪرده با اشڪ وهق هق گفتم:
-از دور شبیہ آقام بودید…میدونستم امڪان نداره آقام بیاد عقبم ولے دلم میخواست شما آقام بودے. خندید:
✨🌷✨
✍️اتفاقا خوب جایے اومدے! اینجا هرڪے گمشده داشتہ باشہ پیدا میشہ. حتے اگہ اون گمشده آقات باشہ! زرنگ بود. .
گفت:ازمن میشنوے خودت رو پیدا ڪن آقات خودش پیداش میشہ. .
وقبل از اینڪہ جملہ اش را هضم ڪنم بلند شد و چفیہ اش رو انداخت بہ روے شانہ ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میڪردم که تصویر نگران فاطمہ جاے تصویر او را گرفت.
-چت شد یڪ دفعہ عسل؟ نصفہ عمرم ڪردے. چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدے؟ ڪسے رو دیدے؟!
آه فاطمہ. !!. دختر پاڪدامن و دریا دلے ڪه روح واعتمادش را بہ من ڪہ شاخہ های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روے شانہ اش انداختم و گریہ را از سر گرفتم واو فقط شانہ هایم را نوازش میڪرد ومیگفت:
-قبول باشہ ازت عزیزم.
✨🌹✨
✍️جملہ اے ڪہ سوز گریه هایم رابیشتر ڪرد و مرا یاد بدیهایم مے انداخت. بہ شانہ هایش چنگ انداختم وباهاے هاے گفتم: تو چہ میدونے من ڪیم؟! من دارم واسہ بدبختے خودم گریه میڪنم بخاطر خطاهام. . بخاطر قهرآقام. . واے فاطمہ اگر تو بدونے من چہ آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیڪنے. .
دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. اون شونہ ها بهم شهامت مے داد.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت بیست وهفتم💠
✍️ دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. . اون شونہ ها بهم شهامت میداد!
ولے فاطمہ نمیخواست. دستهاے سردش رو گذاشت جلوے دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش. . قسم میخورم تو خوبے توپاڪے. . وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!!
با ڪلافگے گفتم:
🍃💛🍃
✍️چے میگے فاطمہ؟ ! تا ڪے میخواے با این حرفها منو امیدوارڪنے؟ من ڪثیفم. . یہ علف هرزم. . فڪر میڪنی از لیاقتمہ ڪہ اینجام؟! فڪر ڪردے اشڪهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمہ چینے بہ پیشانے انداخت وباقاطعیت گفت:
-فڪر ڪردے همہ ے ڪسایے ڪہ اینجا هستن واسہ شهدا گریہ میڪنن؟! نہ عزیز! اگرم اشڪ وشیونے هست براے خودمونہ. . براے اینڪہ جاموندیم از قافلہ. .
-اگرشما جاموندید پس من ڪجام،؟
-مهم نیس ڪجایے. مهم نیست میوه اے یا علف هرز. . وقتے اینجایے یعنے دعوت شدے. !! اینجا رو دست ڪم نگیر. اگہ زرنگ باشے حاجت روا برمیگردے
🍃💞🍃
✍️حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابے بود ڪہ گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانہ های امید رو زنده میڪرد.
گفتم:تو هیچے درباره ے من نمیدونے. . من …من. .
صداے آشنایے از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله. چیزے شده خانوم بخشے؟ !
فاطمہ درحالیڪہ دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بے اطلاعم. ولے ان شالله خیره.
حاج مهدوے گفت:در خیریتش ڪہ شڪے نیست. فقط اگر خواهرمون چیزے احتیاج دارن براشون فرآهم ڪنیم. فاطمه پاسخ داد:
🍃💖🍃
✍️من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
ولے من خیالم راحت نبود. اصلن مگر حاج مهدوے نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتے نمیدانست من ڪیم! او تنها زنے ڪہ در این ڪاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!! چقدر بہ فاطمہ غبطہ میخوردم. او همہ چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایے، پدرومادر واز همه مهمتر توجہ حاج مهدوے رو داشت!! چیزهایے ڪہ من در زندگیم حسرتشان را داشتم. پس نباید خیال حاج مهدوے راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس میبودم. بے آنڪہ سرم را برگردانم با صداے نسبتا بلند ولرزانے گفتم :بلہ حاج آقا بہ یڪ چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میڪنید؟!
صداے اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرڪمڪے از دستم بربیاد در خدمتم.
🍃❤️🍃
✍️فاطمہ باتعجب نگاهم میڪرد. چادرم خاڪے شده بود. بہ طرف حاج مهدوے چرخیدم. چقدر بہ او نزدیڪ بودم. ! او بخاطر من ایستاده بود. ودرست مقابل من براے شنیدن خواستہ ے من!!.
خوب نگاهش ڪردم. چشمانش بہ روشنے آفتاب بود. و پوست زیباو مهتاب گونہ اش مرا یاد ماه مے انداخت و ریشهاے یڪ دست و مرتبش یادآور تمثالهاے روے دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود. !
زیبایے او نہ از جنس ڪامران بلڪہ از جنس نور بود. او با متانت وادب بے مثال چشمش بہ خاڪ بود و دستهایش گره خورده بہ دانہ هاے تسبیج!
🍃💝🍃
✍️چشمانم را بازو بستہ ڪردم و دل بہ دریا زدم.
بغضم را سفت نگہ داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگارے بزارد و حماسہ ے اشڪے بیافریند. باید حرف میزدم. باید بہ اومیگفتم ڪہ من ڪے هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من. . من. .
بغضم شڪست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیڪہ بہ سرعت اشڪهایم را پاڪ میڪردم و دنبال رگ صدام میگشتم با ڪلافگے گفتم:
-من خیلے گنهڪارم. آقام از دستم ناراحتہ. من سالهاست دارم بہ همه دروغ میگم. . از همہ بیشتر بہ خودم….
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت بیست وهشتم💠
✍️ او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این بہ بعد بہ لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگے و آشفتگے دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود. با لحنے آرام و متاسف گفت:اتوبوسها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روے سرم گذاشتم با مهربانے گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صداے شما حس میکنم.
🍃❤️🍃
✍️ولے درد رو براے طبیب بازگو میکنند. اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو. باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشے درڪ کنیم ولے درمان با یکے دیگہ ست! ان شالله که این احوالات شما مقدمہ ے آرامشه.
با ناراحتے سرم را تکان دادم و رو بہ فاطمه گفتم:
-من خیلے تنهام همیشہ جاے یڪ نفر در زندگیم خالے بود. جای یک محرم، جاے یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم. خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت. هروقت کہ خواستے برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. ازما ناراحت نشو
حاج مهدوی بے اعتنا به ڪنایه ی من از ڪنارمون رد شد و باز هم تکہ ای از روحم را با خودش برد.
🍃💖🍃
✍️فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم ڪرد. خودش هم رنگ بہ رو نداشت. ازش پرسیدم توخوبی؟
بہ زور لبخندے زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیرے آره خوبم. گفتم:
-کلیہ ت؟ کلیه ت مگہ چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیہ !!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش ڪردم
-واقعا تو چقدر صبورے دختر!
اودر حالیکہ به روبہ رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره!
پرسیدم:
-چطورے این قدر خوبے! گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم ڪه بہ معناے واقعے مصداق آیه ی شریفہ ے تبارک الله الا حسن الخالقینم. !
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جملہ ی آقام افتادم و دوباره سنگینے گناه و عذاب وجدان به روحم مستولے شد.
🍃💝🍃
✍️فاطمه فهمید ولے بہ رویم نیاورد. او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوے ڪه حتے یادش نمے آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین ڪامران دیده بود!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود. ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم. خدایا کمکم ڪن. دیگہ نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونہ. خدایا من نمیدونم باید چیکارڪنم؟! درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے ڪه راضے نیستم از حال و روزم
صداے فاطمه از افکارم بیرونم آورد. پرسید:
-اممم چرا بازم دارے گریہ میکنے؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلے پربود. با پشت دستم اشکهام را پاڪ ڪردم و گفتم:
فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم.
واو در سڪوت متفکرانہ اے وارد اتوبوس شد.
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت بیست ونهم💠
✍️ شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند. وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد. وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم. .
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند. داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد. گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’
✨🌺✨
✍️تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم
-ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد
راست میگفت.
وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم. .
✨🌹✨
✍️فاطمه بی مقدمہ گفت: خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود. نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم. گفتم:
-امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود. .
-آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم
آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود. !ڪاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟
اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم:
-نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے
✨🌷✨
✍️دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم. فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره. باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم. آقام خیلے آبرو دار بود. تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید.
بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟
-از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے
سری با تاسف تڪون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
✨🌸✨
✍️خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم:
-نہ آقام ترسناڪ نبود. ولے آقام همه چیزم بود. او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم کہ جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
✨💐✨
✍️میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم. از همہ چے بدم اومد. حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام. بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم. . میدونم درست نیست اینها رو بگم. ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے…
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2