eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
654 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء بیستم قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به مادرمان حضرت زهراسلام الله علیها و حضرت فاطمه معصومه سلام الله مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 20قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اوخواهدآمد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ حکمتهای علوی: حکمت 52 نهج البلاغه بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم قَالَ امام علی علیه السلام و درود خدا بر او ، فرمود : أَوْلَى النَّاسِ بِالْعَفْوِ سزاوار ترین مردم به عفو كردن ، أَقْدَرُهُمْ عَلَى الْعُقُوبَةِ . تواناترینشان به هنگام كیفر دادن است . این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماهنگ «در‌ طوفان‌ها، حسین‌‌ پناه‌ عالم» بانوای حاج‌ میثم‌ مطیعی
رمان مذهبی و بسیار زیبای
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت چهل وششم💠 ✍️ حاج آقا مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت: -شرمندتونم. آخہ خیلے دیره. اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم. من مغموم وشرمنده چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم. امروز چقدر روز بدے بود. . نہ بے انصافیہ. . امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوے گذروندم. پس نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد. !!! روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ گمان میڪردم خوبند والان از یادآوریش شرم میڪنم. وروزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم. !حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود. سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم. 🍃🌸🍃 ✍️داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صداے نسبتا بلندے صدام ڪرد: -خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟ با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم: -درمورد چے؟ فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت: _حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند. موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ ! من با دلخورے و بغض گفتم: _براے من فرقے نمیکنہ. من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید. مسوول هماهنگے شما هستید. من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود. . فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت. : _این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے. این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ. اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت. و قلبم رو واقعا بہ درد آورد. اشڪ در چشمانم جمع شد… نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت چهل وهفتم💠 ✍️ قلبم بہ درد آمد. حس بے پناه شدن داشتم. مثل همون روزے ڪہ داییم تو خیابون دیدتم. . مثل همون شبے ڪہ اون خانومہ از صف اول جدام ڪرد فرستادتم آخر صف… اون روزها هم نمیخواستم اشڪم پایین بریزه ولے اشڪهام فرمانبردار خوبے نبودند. آبرومو بردند! مثل امروز! نمیخواستم حاج مهدوے یا فاطمہ اشڪهامو ببینند . پشتم را بہ آنها ڪردم و وانمود ڪردم ڪہ چادرم رو درست میڪنم. سریع از زیر چادر اشڪهاے بی پناهم رو از روے گونہ هام پاڪ ڪردم. فاطمہ ڪنار گوشم نجوا ڪرد. -عسل چتہ؟! چرا امروز اینطورے شدے تو. . جواب ندادم. بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم. 🍃💐🍃 ✍️حالا حاج مهدوے و فاطمہ جاموندند. ولی طولے نڪشید ڪہ عطر حاج مهدوے رو ڪنار خودم حس ڪردم. باز طبق عادت همیشگے ریہ هام رو پر از عطر آرامش بخشش ڪردم. او با لحن آرومے گفت: ڪجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفہ. ایستادم. چشمهام تازه خشڪ شده بود. وقتے باهام حرف زد دوباره خیس شدند. نگاهش ڪردم. تمام اندامش رو بہ سمت من چرخانده بود ولے نگاهم نمیڪرد. تصویرے ڪہ مدام در این چند مدت تڪرار میشد! میدونستم اینبار دیگہ بہ هیچ طریقے نگاهم نمیکنہ. ولے من فرصت داشتم. 🍃🌷 ✍️فرصت داشتم او رو با دقت بیشترے ببینم. چشمهاے درشت وروشنش، ریشهاے یڪ دست و خرمایے رنگش. . و ترڪیب بندے عضلہ هاے صورتش ڪہ خداوند با هنرمندے تمام نقاشیش ڪرده بود. !! فهمید نگاهش میڪنم. مردمڪ چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و . . یڪ…دو. . سه. . نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم ڪرد. . اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم. اگر فاطمہ اینجا نبود داد میزدم. هوار میڪشیدم ڪہ آهاے چه خبره؟! جرم من چیہ ڪہ اینطورے نگاهم میکنے؟! من شاید مثل فاطمہ پاڪ و باوقارنباشم. . ولے اونقدر شخصیت دارم ڪہ گدایے محبت تو رو نڪنم پس خودت رو نگیر… نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت چهل وهشتم💠 ✍️ فاطمہ بهانه بود. . من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش ڪرده بودم درد تحقیر شدن رو. . چون مدتها بود مغرورانہ زندگے میڪردم. با اخم از فاطمہ پرسیدم: از ڪجا باید بریم؟ حالا بهتر شد. !! بگذار من هم مثل خودش باشم. چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتے او ڪوچڪترین توجہے بہ من ندارد! از این بہ بعد با او ڪلامے حرف نمیزنم ڪہ مبادا خداے ناڪرده موجب گناه ایشون بشم!!! فاطمہ ڪہ هرچہ بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهے بہ هردوے ما ڪرد. حاج مهدوے بہ فاطمہ مسیر رو اشاره ڪرد و هر سہ نفر راه افتادیم. ڪنار خیابان ایستاد و با ماشینهایے ڪہ ڪنارپاش ترمز میڪردند درباره ے مسیر وقیمت حرف میزد. 🍃🌺🍃 ✍️فاطمہ با شرمندگے بہ من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن. میدونے هزینش چقدر بالا میشہ؟ ! من عصبے و سر افڪنده درحالیڪہ دندانهامو فشار میدادم گفتم: -نگران نباش. . فاطمہ با تعجب پرسید:هیچ معلومہ چتہ؟ چیشده آخہ؟! چرا یڪ دفعہ اینقدر تغییر کردے؟! حاج مهدوے هم یہ مدلیہ اگہ تمام مدت ڪنارتون نبودم شڪ میڪردم یہ چیزے شده. فاطمہ اینقدر پاڪ و معصوم بود ڪہ نمیدونست بخاطر یڪ نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوے هم مثل باقے نزدیڪانم منو با بے رحمے قضاوت ڪرده. . پوزخندے زدم و سر تڪان دادم. ولے فاطمہ اینقدر دانا و با ادب بود ڪہ سڪوت ڪرد و با اینڪہ میدانست پوزخند من خیلے جوابها در پسش داره چیزے نپرسید! 🍃🌸🍃 ✍️بالاخره حاج مهدوے با یڪ نفر ڪنار اومد و بہ ما اشاره ڪرد سوار ماشین بشیم. وقتے نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد -حاج آقا بخدا هیچڪس با این قیمت نمیبرتتون. . من بہ احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طے ڪردم! حاح مهدوے با خنده ے ڪوتاهے گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم. ما هم اینجا مسافریم. خوبہ ڪہ رعایت میهمان میڪنید. بیخود نیست ڪہ مردمان جنوب در مهمان نوازے شهره اند! من ڪہ حسابے همہ ے اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بے رحمانہ ے حاج مهدوے سرافڪنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم: _آقا ببخشید چند طے ڪردید؟ راننده ڪہ جاخورده بود نگاهے از آینہ بہ من ڪرد و با مظلومیت گفت:سے تومان!! من چشمهام رو بستم و در سڪوت ماشین از پنجره ے فاطمہ، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم ڪردم. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت چهل ونهم💠 ✍️ ڪاش میشد زمان را بہ عقب برگردوند! ڪاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد! ڪاش من هم شبیہ فاطمہ بودم! ڪامل و دوست داشتنے و پاڪ! پاڪے فاطمہ او را نزد همگان دوست داشتنے و بے مثال ڪرده بود. از همین حالا فاطمہ رو در لباس عروس ڪنار حاج مهدوے تصور میڪردم. چقدر آنها بہ هم مے‌آمدند. اما نہ! من نمیخواستم فاطمہ رو ڪنار او ببینم. حاج مهدوے تنها مردے بود ڪہ بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم. میخواستم او را داشتہ باشم. من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجورے ڪہ دلم میخواست زندگے ڪنم. همیشہ نقش بازے میڪردم. میخوام خودم باشم. رقیہ سادات! ! 🍃🌷🍃 ✍️خوابم برد. آقام رو دوباره دیدم. اینبار در صندلے شاگرد بجاے حاج مهدوے نشستہ بود. برگشت نگاهم ڪرد. نگاهش مثل قبل سرد نبود ولے سنگین بود. پرسیدم :هنوز ازم دلخورے آقا؟ بجاے اینڪہ جوابم رو بده ، نگاهے بہ چادرم انداخت ویڪ دفعہ چشمانش خندید و گفت. چقدر بهت میاد. . از خواب پریدم. . چہ خواب ڪوتاهے! ! فاطمہ خواب بود. و حاج مهدوے دستش رو روے پنجره ے باز ماشین گذاشتہ بود وانگار در فڪر بود. 🍃🌹🍃 ✍️بالاخره بہ اردوگاه رسیدیم. راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراڪنے با حاج مهدوے بود ڪه بہ سرعت از داخل ڪیفم سے تومن بیرون آوردم و بہ سمت راننده تعارف ڪردم. حاج مهدوے ڪہ از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز ڪرده بود بہ سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتے بہ راننده گفت:نگیرید لطفا. من هم با همون لجاجت پول را روے شانہ ے راننده ڪوباندم و گفتم: _آقا لطفا حساب ڪنید ایشون مهمون من هستند. راننده ے بیچاره ڪہ بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگے بہ حاج مهدوے ومن ڪہ با غرور وڪمے تحڪم آمیز حرف میزدم نگاهیے ردو بدل ڪرد و آخرسر بہ حاج مهدوے گفت: _چیڪار ڪنم حاج آقا؟! نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت پنجاه💠 ✍️ تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم : _یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!. وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم. حالا احساس بهترے داشتم. تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم. خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت: -صبر ڪنید. ایستادم. مقابلم ایستاد. ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود. پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد -ڪارتون درست نبود!!! خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم: ڪدوم ڪار؟ حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود گفتم:من اینطور فڪر نمیڪنم گفت:لطفا پولتون رو بگیرید. 🍃💐🍃 ✍️با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید. امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم. و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم. چہ جالب!! او هم دندان بہ هم میسایید. !!! وباز هم پایین را نگاه میڪرد. گفت:وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید گفتم:وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت: _بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده. !!! لا اقل از نظر مالے. !! از ڪنایہ اش لجم گرفت. -پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!! من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا فاطمہ میان بحثمون پرید: سادات عزیز ڪوتاه بیاین. حق با حاج آقاست. درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے. ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره… 🍃🌷🍃 ✍️من به فاطمہ نگاه نمیڪردم. داشتم صورت زیبایے حاج مهدوے رو میدیدم ڪہ حالا با خشم زیباترهم شده بود…حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود. ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت: _نمیدونستم شما ساداتے! زده بودم بہ سیم آخر… با حاضر جوابی پرسیدم: _مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟ او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و اینبارهم براے سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد. بجاش پاسخ داد: _من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام. بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت: -ببخشید ڪہ نتونستم اونطور ڪہ باید برادرے کنم و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن که باشد •این زمینیـها •در کارِ هم مانده اند این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
بوی عجیبی داشت 🌸💚😍 نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود : " به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل میگفتم : " الســــــلام علیـــــک یـــــا ابــــا عبـــــدالله الحسیـــــــن علیـــه الســــــــــلام ... " 💚🌸 °شهید حسینعلی اکبری°   ‌‌‌‌‌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
• 💜🍃 • • گفت: شب ِعملیات ستونِ غواص‌ها به صف شدن زدند به اروند رود... نفرجلوییه طناب رو زیاد رها کرده بودبهش گفتن چرا سر طناب رو زیاد رها کردی..؟! گفت‌: چون میخام خودِ (عج) مارو از این رودخونه نجات بده🌱... بچه‌ها.. پشت رودخونه زندگے که گیر کردی تنها امام‌زمان(عج)هست که میتونه هُلت بده.. ✨... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2