eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
678 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست، رنج سی ساله امام سجاد(ع) و رنج چندین ساله زینب کبری(س) از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. 🔺امام خامنه ای ۷۶/۲/۱۷ .. •🥀•
🔰 هیئت دانشجویی رایة الهدی 🔸 همزمان با شهادت حضرت رقیه (س) و امام حسن مجتبی (ع) 📆 2 و 3 مهر ماه 🕰 18 الی 20 📌 پارک ملت @yaran_khorasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نظر رهبر معظم انقلاب در مورد استعفای رئیس‌جمهور https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❌وزارت خزانه‌داری آمریکا روز پنجشنبه اعلام کرد تحریم‌های جدیدی علیه  ایران اعمال کرده است. در بیانیه وزارت خزانه‌داری آمریکا نام ۲ فرد و ۴ نهاد به فهرست SDN دفتر کنترل دارایی‌های خارجی وزارت خزانه‌داری آمریکا اضافه شده است. اسامی نفرات و سازمان‌های تحریم‌شده به شرح زیر است: سید محمود ساداتی محمد سلطانی زندان عادل‌آباد شیراز شعبه یک دادگاه انقلاب شیراز زندان ارومیه زندان وکیل‌آباد مشهد در این بیانیه تصریح شده این تحریم‌ها به موجب «قانون مقابله با دشمنان آمریکا از طریق تحریم‌ها» (کاتسا) علیه این نفرات و سازمان‌ها اعمال شده‌اند. این قانون، پس از تصویب در مجلس سنا و مجلس نمایندگان آمریکا، روز ۲ اوت سال ۲۰۱۷ با امضای «دونالد ترامپ»، رئیس‌جمهور آمریکا به قانون تبدیل شد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا خوب چشمامون باز کنیم و به این کلیپ نگاه کنیم. اسراییل برای دومین بار، نمایشگاه و فضایی مثل راهیان نور به وجود آورده و داره به بچه ها و نوجوان های اسراییلی آشنایی با الفبا و ادوات جنگی را آموزش میده. خب قطعا به آموزش ادوات و شیوه استفاده از آنها خلاصه نمیشه و فرهنگِ جنگِ صهیون هم آموزش خواهد داد. در این فیلم، نوجوان اسراییلی از ادوات جنگی کشورش به عنوان افتخار یاد کرده و اسامی و شیوه عملکرد آن را تشریح می‌کند. حتی دختر بچه با تیپ کاملا اروپایی کنار آن ادوات ایستاده و عکس میگیرد و دست دوستش را هم گرفته و با هم مصاحبه میکنند. حرف بسیار است اما ... جنگ ده سال آینده، نبرد نسلی است که در حال حاضر به تماشای شبکه پویا و نهال نشسته است. نبردی کاملا شهری و سپس منطقه ای حالا شما سطح و کیفیت برنامه هایی که برای نونهالان من و شما در حال پخش است با نیازمندی آینده بسنجید! ما نباید فقط منتقد باشیم قبول اما لطفا پس از پنج سال که داریم به روش های مختلف در فضای مجازی و حقیقی داد میزنیم، یکی پیدا بشه و فقط حرف ها و طرح های ما را برای تربیت «کودک استراتژیست و‌ جنگ آور» بشنوه فقط بشنوه ها حتی اگه دوست داشت بعدش مسخرمون کنه. بعدش بگه چرت نگو. بعدش بگه به درد نمی‌خورد. اما یکبار این حرفها و طرح ها شنیده بشه. حتی حاضریم پول بدیم که حضرات بشینن به حرفامون گوش بدن و اگه به درد خورد، در رسانه های رسمی و ملی اجرایی کنند. ولو به نام خودشون ثبتش کنند. والا ما راضی هستیم و بعدش ادعایی هم نمی‌کنیم.
🌀 شمشیری که بار‌ها اندوه از چهره پیامبر (ص) زدود! 📝 تحلیل پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب درباره آیت‌الله صانعی 🖋 علی مهدوی 🔹 برخی انتظار نداشتند امام خامنه‌ای در پیام تسلیت خود درباره آیت‌الله صانعی اینچنین با ملاطفت و بزرگواری برخورد کنند و برخی هم این پیام تسلیت را حمل بر «تطهیر کامل عمر سیاسی» هشتاد و اندی ساله‌ی این فقیه کردند و بدان وسیله افرادی که نقدی بر سیره و رفتار سیاسی سال‌های اواخر عمر ایشان دارند را «منکوب» کردند. عده‌ای اما طبق معمول این روزها، پیام رهبری را حمل بر «تقیه» می‌کنند و عده‌ای دیگر حمل بر «اخلاق شخصی»! لذا منتقدان را سفارش به فروبستن دها‌ن‌ها و رعایت اخلاق فردی می‌کنند! 🔹 حال آنکه اگر از زاویه‌ی درستی به این موضوع نگاه کنیم، گرفتار تحلیل‌های غلط و آلوده به افراط و تفریط نخواهیم شد. یک. 🔸 خوشحالی از مرگ دیگران بخصوص اگر دارای سوابق انقلابی باشند، مذموم و ناپسند است تا حدی که ممکن است انسان را به همان عاقبت دچار نماید. لذا درخواست مغفرت برای چنین افرادی ممدوح و حتی لازم است. در پیام تسلیت حضرت آقا مطابق معمول پیام‌های تسلیت علمای أعلام، خبری از درخواست «علو درجات» و یا تسلیت به عموم مؤمنین نبود، و صرفا تسلیت به شاگردان و ارادتمندان و درخواست «رحمت و مغفرت» برای آیت الله صانعی بود. برای نمونه پیام تسلیت حضرت آقا درباره مرحوم آیت‌الله مجتبی تهرانی (دیگر شاگرد امام راحل) را مراجعه کنید. دو. 🔹 همه‌ی آنچه در پیام امام خامنه‌ای مورد مدح و تمجید قرار گرفته است؛ تماما سوابق مبارزاتی و خدماتی است که آیت‌الله صانعی در زمان حیات امام خمینی (ره) به انقلاب داشته است. بد نیست پیام امام خامنه‌ای درباره آیت‌الله منتظری را با پیام ایشان درباره آیت‌الله صانعی مقایسه کنیم؛ در پیام آیت‌الله منتظری به امتحانی که وی شد و مردود شد اشاره کردند و ابراز امیدواری کردند که ابتلائات دنیوی وی کفاره‌ی آن شود؛ چرا که وی در زمان حیات حضرت امام(ره) گرفتار لغزش سیاسی-اجتماعی شد. ولی از آنجا که آیت‌الله صانعی تا پایان عمر امام راحل (ره) بر صراط مستقیم بود، رهبری هیچ اشاره‌ای به لغزش‌های بعدی وی خصوصا «فتنه ۸۸» نداشتند؛ فتنه‌ای که بارها آن را «خط قرمز» خود معرفی کرده‌اند. سه. ❓اینکه چرا امام خامنه‌ای جفاهایی که برخی مبارزین انقلابی به ایشان کردند را مورد اشاره قرار نمی‌دهند، جهات مختلفی دارد: 🔺 اولا این «رأفت امام امت» است که از حق خود سخنی به میان نمی‌آورد و بیشترین عنایتش به خدمات سابق مجاهدین انقلابی در زمان حیات امام است. 🔺 ثانیا «الگوگیری» از سیره حضرت امیرالمومنین (ع) در رأفت با سابقین مجاهد صدر اسلام، چراغ راه این سیره رهبر معظم و گواه صدق کلام فرزند امیرمؤمنان است؛ «آنگاه که امیرالمومنین علیه‌السلام شمشیر زبیر را پس از مرگش دید، با یادآوری دلیری‌های وی در جنگ‌های صدر اسلام فرمود: این شمشیر بار‌ها اندوه را از چهره رسول خدا زدوده است.» (طبقات الکبری، ج۳، ص۷۸) ❓مگر نه این است که همین شمشیر زبیر در آوردگاه جمل، به «مقابله» و فتنه‌انگیزی علیه امیرالمؤمنین علیه‌السلام برخاسته بود؟ آری اما نه آن رفتار امام علی علیه‌السلام و نه این رفتار امروز فرزندش، هیچ‌یک به معنای تقیه و یا حتی «ندیدن و چشم بستن بر واقعیت» نیست. بر عاقبت هر دو مجاهد مبارز با سوابق انقلابی سخت باید گریست، همانطور که امیرالمؤمنین با شنیدن خبر قتل او گریستند. 🔺 ثالثا رهبر نظام اسلامی هیچگاه عکس‌العملی نشان نمی‌دهند که دشمنان جمهوری اسلامی را به «طمع» اندازد تا دست به ایجاد تفرقه‌های بیشتر بزنند و «مانور رسانه‌ای» راه بیندازند و حتی از مرگ یاران قدیمی انقلاب، برای تضعیف انقلاب اسلامی «بهره برداری سیاسی» کنند. چهار. ❓آیا اگر امام جامعه مسلمین از حق خود سخنی به میان نیاوردند، ما نیز مأمور به سکوتیم تا نامردمان جای حق و ناحق، «ولایتمداری و ولایت‌گریزی» را در رسانه‌هایشان عوض کنند؟ 🔹 قطعا و بی‌هیچ تردیدی، وظیفه ما «تبیین» است؛ جهاد تبیینی امروز ما، روشنگری در خط مستقیم صراط ولایت است و این امکان‌پذیر نیست مگر با عبرت‌آموزی از سیره و خط مشی سلمان‌ها و زبیرها؛ همانقدر که سلمان‌های اسلام و انقلاب برای ما «درس‌آموز» اند؛ زبیرها هم برای ما «عبرت‌آموز» هستند. لذا بیان حقایق امور و تبیین خط مشی اجتماعی و سیاسی افراد با رعایت انصاف و ادب، امری لازم و ضروری است. گاهی سکوت ما در عدم تبیین صراط مستقیم، امر را بر عموم جامعه نیز «مشتبه» می‌سازد و «خواص تردید افکن» را به «پاشیدن بذر نفاق» امیدوار می‌سازد. ✅ شاید بهترین تحلیل برای این پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب این باشد که: «آقای صانعی رفت، اما کرامت آقای ما سید علی ماند.» غفرالله لنا وله
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 30 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 30قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم. با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت : _ از این طرفا؟ راه گم کردی؟ حرفی نزدم. دوباره گفت : _ اینجا چی کار می کنی؟ اومده بودی دنبال من؟ با چهره ای مصمم گفتم : _ نه! _ پس چی؟ _ با مجید کار داشتم. ابروهایش را در هم کشید و با اخم گفت : _ مجید؟؟ با اون چیکار داشتی؟ _ اگه چیزی بود که بخوام به تو بگم دنبال اون نمی اومدم. ناگهان دستم را گرفت و مرا پشت سرش کشید. با شدت دستش را پس زدم. نگاه خشمناکی کرد و کیفم را گرفت و به راهش ادامه داد. به پشت صندوق نگاهی انداخت. مجید آنجا نبود. مرا کشید و با خود به داخل آشپزخانه برد. پشت سر هم داد می کشید و مجید را صدا میزد. مجید مضطرب شده بود. جلو آمد و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت : _ هیس. چه خبرته؟ سرش را از آشپزخانه بیرون برد و به مشتری ها نگاهی انداخت. میخواست خاطر جمع شود که چیزی از سر و صدای سینا نشنیده اند. در آشپزخانه را بست و گفت : _ چیه؟ چی شده؟ سینا با همان صدای بلند داد زد : _ این میگه اومده بود با تو کار داشت.چی بین شما دوتاست که من بی خبرم؟ مجید که با روحیات سینا آشنا بود و کارش را بلد بود گفت : _ چته خب چرا اینجوری می کنی؟ مثل آدم بپرس جوابتو بدم. اومده بود دنبال پلاک طلاش. سینا کیفم را رها کرد و با تردید نگاهی به من و مجید انداخت و چیزی نگفت. مجید ادامه داد : _ اون پلاک مسطیله که روش نوشته بود "الله" و چند ماه پیش پیدا شده بود مال مروارید خانم بود. به خودشم گفتم دیگه نا امید شده بودیم کم کم داشتیم میدادیمش بره. آخه هرچی پشت شیشه آگهی زدیم که یه پلاک طلا پیدا شده کسی نیومد دنبالش. میگه ظاهرا گردنبندشو شل بسته بوده چفتش باز شد و افتاد. تازه یادش اومد آخرین بار اینجا گردنش بود. من هاج و واج مجید را نگاه می کرم. تمام آدرس های پلاک طلا را داده بود تا سینا نتواند با سوال کردن درباره ی شکل و شمایلش غافلگیرم کند. سینا رو به من گفت : _ کو ببینمش؟ با اعتماد به نفس گفتم : _ دست من نیست. ظاهرا آقا مجید ردش کرد بره. حالا قراره پس بگیره بیاره برام. مجید میان حرفم پرید و گفت : _ آره همین دیشب بردم دادمش به آخوند مسجدمون. گفتم تو مغازه پیدا شده. حالا امروز باید برم پس بگیرم.فقط خدا کنه نگهش داشته باشه. سینا که نمیدانست حرف های ما را باور کند یا نه رو به من کرد و گفت : _ واسه چی به من نگفتی برات بیارمش؟ با عصبانیت گفتم : _ فهمیدنش اصلا سخت نیست! چون بارها گفتم نمیخوام باهات هیچ ارتباطی داشته باشم. دوباره صدایش را بالا برد و گفت : _ تو غلط می کنی. حضور مجید دل و جراتم را زیاد کرده بود. گفتم : _ تو نمیتونی برای من و زندگیم تصمیم بگیری. به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم. پاتو از زندگیم بکش بیرون. اصلا من دارم ازدواج می کنم. ناگهان مجید را دیدم که گوشه ی لبش را گاز گرفت و قیافه اش را طوری در هم کشید که منظورش این بود " نباید اینو میگفتی!" سینا میخواست روی من دست بلند کند اما خودش را کنترل کرد، داد کشید و گفت: _ تو به گور بابات می خندی. یبار دیگه مزخرف بگی میزنم تو دهنت پر خون شه. بعد هم تمام لیوانهایی که روی میز وسط آشپزخانه بود را پرت کرد و شکست. مجید دستهایش را گرفت و او را به دیوار کوبید و گفت : _ بس کن دیگه سینا یکی از گارسونهای کافی شاپ در آشپزخانه را باز کرد و با تعجب گفت : _ چی شده؟ صداتون تا سر خیابون میاد. مجید سرش را تکان داد و گفت " چیزی نیست. برو به کارت برس" و بعد در را به رویش بست. همه ساکت بودیم. وحشت کرده بودم. سینا دستش روی شقیقه هایش بود و به دیوار تکیه داده بود. نفهمیدم چرا بی اراده خم شدم و لیوانهای شکسته را جمع کردم. ناگهان دستم پاره شد اما همانطور به جمع کردن خورده شیشه ها ادامه دادم. از دستم خون میریخت. مجید دستمال آورد و از جمع کردن بقیه شیشه ها منعم کرد. دستمال را دور دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدم. تمام دستمال مچاله و خونی شده بود. آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم آنقدر خون از دستم رفته بود که رنگ به رخسار نداشتم. خودم را به صندلی طبیعت رساندم، هنوز ننشسته بودم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم. " خانم؟ حالتون خوبه؟ صدای منو میشنوید؟ " آبی که به صورتم پاشیده می شد را حس می کردم اما نمی توانستم چشمانم را باز کنم. چند دقیقه گذشت تا کمی به حال آمدم. چشمانم را که باز کردم با چهره ی آشنایی مواجه شدم. سید جواد که از دستان خاکی و بیلچه ی کنار پایش مشخص بود مشغول باغبانی بوده. چراغ قوه را به سمت صورت من گرفته بود و سعی می کرد مرا به هوش بیاورد. اما من بیحال و بی جان کنار صندلی طبیعت افتاده بودم. نور چراغش چشمم را می زد. چراغ قوه را کنار کشید و گفت : _ صدای منو میشنوید؟ لبهایم خشک شده بود. به سختی گفتم : _ می شنوم. گفت : _ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟ گفتم : _ نه. حالم خوبه. با لحن عاقل اندر سفیهی گفت : _ پس زنگ میزنم اورژانس بیاد. ته مانده ی انرژی ام را جمع کردم و گفتم : _ نه. گفت : _ پس حداقل صبر کنید بگم یه خانم بیاد کمکتون کنه. موبایلش را بیرون آورد و شماره گرفت. بعد هم به زبان محلی حرف زد. شاید کمتر از پنج دقیقه ی بعد یک پیرزن نقلی با چادر چیت گلدار بالای سرم حاضر شد. کمی آب قند به خوردم داد و زیربغلم را گرفت و مرا به خانه اش برد. گوشه ای از اتاق برایم بالش چید تا دراز بکشم. بعد پشت در اتاق رفت و مشغول حرف زدن با سید جواد شد. به زبان محلی حرف می زدند، همه ی جملاتشان را نمی فهمیدم اما کم و بیش متوجه حرف ها یشان می شدم. شنیدم که سید جواد گفت : _ من جایی منبر دارم، قول دادم باید برم. زحمتتون میشه ولی لطف کنین مراقب این بنده ی خدا باشین خاله جان. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم که آن پیرزن خاله ی سید جواد است. مدتی گذشت و پیر زن با یک کاسه شعله زرد وارد اتاق شد. یک روسری و پیراهن نخی گلدار پوشیده بود. موهای نارنجی و سفیدش از جلوی روسری بیرون آمده بود. مشخص بود روی سرش حنا گذاشته. با خنده گفت : _ حالت بهتره دختر جون؟ بیا این شعله زرد رو بخور جون بگیری. اصلا سهم هرکسی توی دنیا از قبل معلومه. وقتی میخواستم برای افطار سید شعله زرد بپزم اندازه از دستم در رفت، زیادی شد. گفتم اشکال نداره میذارم نذری برای همسایه ها. آخه عطرش می پیچه، حق همسایگی میگه وقتی عطر غذا پیچید، شده قدر یه کاسه بریزی ببری براشون. شاید زن حامله ای، بچه کوچیکی چیزی داشته باشن هوس کنن. خدارو خوش نمیاد. سینی را جلویم نگه داشت. تا خواستم کاسه را بردارم دستانم سوخت و گفتم "آخ". با خنده نگاه چپ چپی به من کرد و گفت : _ دختر جون چقدر عجولی. وایسا سینی رو بذارم جلوت، کاسه داغه مادر، خب دستت میسوزه. سینی را مقابلم گذاشت. تشکر کردم و ساکت شدم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دست زخمی ام را بالا آورد، با احتیاط دستمال دور دستم را باز کرد. خونش بند آمده بود اما دستمال خونی به جراحت دستم چسبیده بود. به محض اینکه دستمال را از روی زخمم بلند کرد ناگهان دردم گرفت و داد زدم. اما به من توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. وقتی دستمال را جدا کرد عینکش را از روی طاقچه آورد و با دقت زخمم را بررسی کرد و گفت : _ من قدیما آمپول زن بودم. مادر خدابیامرزمم قابله بود. چند باری سر زایمان در و همسایه و فامیل رفته بودم کمکش. والا سوات ندارم ولی تجربه ی امثال من از این دکتر الکی ها خیلی بیشتره. چیکار کردی دستت همچین شده دختر جون؟ این زخم باید بخیه میخورد. گفتم : _ داشتم شیشه های شکسته رو جمع می کردم که یهو دستمو بریدم. _ واسه چی چی نرفتی دکتر؟ سرم را زمین انداختم و گفتم : _ نمیدونم. _ عیبی نداره. حالا که دیگه زخمت تازه نیست، کار از بخیه زدن گذشته. صبر کن برم ضماد بیارم و برات ببندم. رفت و در یک هاون کوچک چیزهایی را مخلوط کرد و کوبید. با بسم الله روی دستم مالید و با پارچه ی نخی دستم را بست. شعله زرد کمی خنک شده بود. کاسه را از سینی بیرون آورد و دستم داد و گفت : _ حالا خنک شده، میتونی کاسه رو دستت بگیری. بیا تا از دهن نیفتاده بخور. خودش هم یک کاسه ی کوچکتر آورد و همانطور که مشغول خوردن بود از من پرسید : _ اسمت چیه ؟ گفتم : _ مروارید. _ اسمت قشنگه. نمیخوای به پدری، مادری، کسی خبر بدی که اینجایی؟ _ خانوادم اینجا نیستن. من اینجا دانشجوام، تنها زندگی می کنم. با اجازه شعله زردم تموم شه رفع زحمت می کنم. _ خب حالا منظورم این نبود که مزاحمی. گفتم شاید خانوادت نگرانت بشن. جوادم سپرده تا خاطر جمع نشدم که حالت روبراه شده نذارم بری. یک قاشق شعله زرد در دهانش گذاشت و ادامه داد : _ خدا رحمتش کنه خواهرمو، جوون مرگ شد. رنگ دنیا رو ندید طفلی. سر زا رفت. اما نور به قبرش بباره که از دامنش همچین نور چشمی به بار اومده. یه تکه جواهره این بچه. یه پارچه آقاست. نجیب، چشم و دل پاک، عاقل، با سواد. الان تو یه دانشگاهی درسم میده. حاجی موحد، باباشو میگم، یه هف هش ده سالی میشه مریض احواله. این آخریا که از بستر نمیتونه تکون بخوره، بچم جواد مثل مادر تر و خشکش می کنه. یدونه از دوا داروهاش نیم ساعت اینور و اونور نمیشه. ناگهان چیزی یادش افتاد. با اضطراب شعله زرد را زمین گذاشت و از روی طاقچه یک کیسه دارو آورد و با عجله داخلش را گشت. کیسه را زمین گذاشت و گفت : _ بر شیطون لعنت، این قرصمو میخواستم بگم سید برام بگیره امشب. حواسم پرت شد. یادم رفت. از اتاق بیرون رفت و با دفترچه تلفن برگشت. دفترچه را دستم داد و گفت : _ این نمره موبایلا رو ازبس که طولانی درست می کنن منِ بی سوات نمیتونم بگیرمش. قبلا ها خوب بود که شماره ها سه چهار تا عدد بیشتر نداشت. الانه شماره گرفتن انقدر برام سخت شده که ماه به ماه قبض تلفنم هزار تومن میاد. مادر میتونی نمره ی موبایل سید جوادو برام بگیری؟ توی "س" ها بگرد. نوشته سید جواد موحد. من میرم تلفن رو بیارم این اتاق برات وصل کنم. گفتم : _ نه نمیخواد تلفن رو بیارین. من خودم میام همونجا زنگ میزنم. خواستم از سر جایم بلند شوم که دوباره سرم گیج رفت. پیرزن گفت : _ بشین مادر. تو هنوز حالت سرجاش نیومده. من میرم تلفنو میارم. تو فقط بگرد نمره شو پیدا کن. از داخل دفترچه شماره را پیدا کردم. چند دقیقه بعد با یک تلفن قدیمی (از آنها که برای شماره گرفتن باید انگشتت را داخل اعدادش بچرخانی) به اتاق برگشت. سیم تلفن را اشتباهی داخل پریز برق زد. ناگهان تلفن صدایی داد و سوخت! گوشی را برداشت و گفت : _ چرا همچین شده؟ بوق نمی زنه. گفتم : _ فکر کنم اشتباهی توی پریز برق زدینش. سوخت. با ناراحتی گوشی را سرجایش گذاشت و گفت : _ هی وای. حالا امشب بدون دوا می مونم. موبایلم را از داخل کوله پشتی ام بیرون آوردم و گفتم : _ با موبایل من زنگ بزنید. برق امید در نگاهش درخشید و گفت : _ خدا خیرت بده دخترجون. شادم کردی، خدا عاقبت بخیرت کنه. مادر من که سوات ندارم خودت بگیر دیگه. چه دعای شیرینی! حالا دیگر معنی عاقبت بخیری را خوب می فهمیدم. دفترچه را مقابل صورتم گذاشتم و شماره را گرفتم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2