eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
659 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄┄┅┅✿❀✨🦋✨❀✿┅┅┄┄ 📜 نامه به امام حسن مجتبی (علیه السلام ): (قسمت دوم) 4⃣ شتاب در تربيت فرزند 🔻هنگامی كه ديدم ساليانی از من گذشت، و توانایی رو به كاستی رفت، به نوشتن وصيّت برای تو شتاب كردم، و ارزشهای اخلاقی را برای تو بر شمردم. پيش از آن كه أجل فرا رسد، و رازهای درونم را به تو منتقل نكرده باشم، و در نظرم كاهشی پديد آيد چنانكه در جسمم پديد آمد، و پيش از آن كه خواهشها و دگرگونيهای دنيا به تو هجوم آورند، و پذيرش و اطاعت مشكل گردد، زيرا قلب نوجوان چونان زمين كاشته نشده، آماده پذيرش هر بذری است كه در آن پاشيده شود. پس در تربيت تو شتاب كردم، پيش از آن كه دل تو سخت شود، و عقل تو به چيز ديگری مشغول گردد، تا به استقبال كارهایی بروی كه صاحبان تجربه، زحمت آزمون آن را كشيده اند، و تو را از تلاش و يافتن بی نياز ساخته اند، و آنچه از تجربيّات آنها نصيب ما شد، به تو هم رسيده، و برخی از تجربيّاتی كه بر ما پنهان مانده بود برای شما روشن گردد. پسرم درست است كه من به اندازه پيشينيان عمر نكرده ام، امّا در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان انديشيدم، و در آثارشان سير كردم تا آنجا كه گويا يكی از آنان شده ام، بلكه با مطالعه تاريخ آنان، گويا از اوّل تا پايان عمرشان با آنان بوده ام، پس قسمتهای روشن و شيرين زندگی آنان را از دوران تيرگی شناختم، و زندگانی سودمند آنان را با دوران زيانبارش شناسایی كردم، سپس از هر چيزی مهم و ارزشمند آن را، و از هر حادثه ای، زيبا و شيرين آن را برای تو برگزيدم، و ناشناخته های آنان را دور كردم، پس آنگونه كه پدری مهربان نيكی ها را برای فرزندش می پسندد، من نيز بر آن شدم تو را با خوبيها تربيت كنم، زيرا در آغاز زندگی قرار داری، تازه به روزگار روی آورده ای، نيّتی سالم و روحی با صفا داری 5⃣ روش تربيت فرزند 🔻پس در آغاز تربيت، تصميم گرفتم تا كتاب خدای توانا و بزرگ را همراه با تفسير آيات، به تو بياموزم، و شريعت اسلام و احكام آن از حلال و حرام، به تو تعليم دهم و به چيز ديگری نپردازم. امّا از آن ترسيدم كه مبادا رأی و هوایی كه مردم را دچار اختلاف كرد، و كار را بر آنان شبهه ناك ساخت، به تو نيز هجوم آورد، گر چه آگاه كردن تو را نسبت به اين امور خوش نداشتم، امّا آگاه شدن و استوار ماندنت را ترجيح دادم، تا تسليم هلاكتهای اجتماعی نگردی، و اميدوارم خداوند تو را در رستگاری پيروز گرداند، و به راه راست هدايت فرمايد، بنا بر اين وصيّت خود را اينگونه تنظيم كرده ام. پسرم بدان آنچه بيشتر از به كار گيری وصيّتم دوست دارم ترس از خدا، و انجام واجبات، و پيمودن راهی است كه پدرانت، و صالحان خاندانت پيموده اند. زيرا آنان آنگونه كه تو در امور خويشتن نظر ميكنی در امور خويش نظر داشتند. همانگونه كه تو درباره خويشتن می انديشی، نسبت به خودشان می انديشيدند، و تلاش آنان در اين بود كه آنچه را شناختند انتخاب كنند، و بر آنچه تكليف ندارند روی گردانند، و اگر نفس تو از پذيرفتن سرباز زند و خواهد چنانكه آنان دانستند بداند، پس تلاش كن تا درخواست های تو از روی درك و آگاهی باشد، نه آن كه به شبهات روی آوری و از دشمنی ها كمك گيری. و قبل از پيمودن راه پاكان، از خداوند ياری بجوی، و در راه او با اشتياق عمل كن تا پيروز شوی، و از هر كاری كه تو را به شك و ترديد اندازد، يا تسليم گمراهی كند بپرهيز. و چون يقين كردی دلت روشن و فروتن شد، و انديشه ات گرد آمد و كامل گرديد، و اراده ات به يك چيز متمركز گشت، پس انديشه كن در آنچه كه برای تو تفسير می كنم، اگر در اين راه آنچه را دوست ميداری فراهم نشد، و آسودگی فكر و انديشه نيافتنی، بدان كه راهی را كه ايمن نيستی می پيمایی، و در تاريكی ره می سپاری، زيرا طالب دين نه اشتباه می كند، و نه در ترديد و سرگردانی است، كه در چنين حالتی خود داری بهتر است. 📜 ┄┄┅┅✿❀🦋✨🦋❀✿┅┅┄┄
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای وطن سربازان گمنام امام زمان (عج)
🌹 یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت : ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت. ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت. ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم . اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت. چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم. ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده. یاسر آهی کشید و گفت: ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه. لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت: ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم ** سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید. ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی سمانه بی حال لبخندی زد و گفت: ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری ــ چیزی نیست خاله سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد. سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد. این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت. دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد. نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد. او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود... ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام بهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند. بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود. تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که.... ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید . ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💐💖💐💖💐 💖تفأل زدم نیمه شب به قرآن 💐کتابی که از وحی ، شیرازه دارد 💖برای دلم آیه‌ی صبر آمد 💐ولی نازنین، صبر، اندازه دارد 💖اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🌺 🌻 ┅─═ঊঈ💓🇮🇷💓ঊঈ═─┅ 🍃🌺 🌺🍃 🍃🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🕊🌸🕊 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹🍃 🌻 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مداحی آنلاین - عمریست لحظه لحظه دلم بی قرار توست - صابر خراسانی.mp3
2.84M
🔊🔉نواهنگ محشر و بسیار زیبا و فوق العاده عالی عمریست لحظه لحظه دلم بی قرار توست…🌱 💚 💯 💐 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💢دعا کن امام زمان شهادت نامه منو امضا کنه 🔹آرزویش همین بود. در اعماق قلبش آن را پرورش داده بود. وگرنه جوان بیست‌ساله‌ای که توی این دوران زندگی می‌کند، هزار برنامه و هدف برای آینده دارد. در سر جواد اما فکر دیگری نمی‌چرخید. تنها پسر خانواده و عزیزکرده بود اما سربازی‌اش را با رضایت می‌رفت. 🔹شب 21 ماه رمضان بود که برایم پیامک فرستاد. ما مشغول پختن نذری بودیم. دیدم نوشته است: «آبجی، نذری که می‌پزی برای من هم دعا کن. به دلم اضطراب افتاد. پرسیدم: «چی شده جواد؟ برای چی دعا کنم؟» انگار جوابش را از قبل می‌دانستم. در دلم ماهی بی‌تابی از تنگ بیرون افتاده بود و جان می‌داد. جواد نوشت: «دعا کن امام‌زمان شهادت‌نامه منو امضا کنه.» یقین داشتم که آرزویش همین است. وگرنه چند روز بعد پیکر خونی‌اش را روی دست‌ها تشییع نمی‌کردند! این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این انقلاب دیر با زود بدست امام زمان علیه السلام می رسد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج 🍃🌸🍃🌸🍃 🍃تشرف اسماعیل هرقلی/قسمت اول 💥در ایام جوانی زخمی به اندازه کف دست روی ران چپم پیدا شد، هر سال در فصل بهار این زخم دهان باز کرده و از آن چرک و خون بیرون می ریخت، طوری که دیگر زمین گیر شده و نمی توانستم حرکت کنم و به کارهایم برسم. 🔸به همین جهت، روزی از روستای «هرقل» به شهر «حلّه» که فاصله چندانی نداشت رفته، و سید بن طاووس عرض حال نمودم. 🌀سید پزشکان حلّه را دعوت کرد، آن ها گفتند: اگر جرّاحی کنیم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود. 🔸سید فرمود: ناراحت نباش! ، تو را نیز با خود می برم. 💥به همراه سید به طرف بغداد به راه افتادیم، چون سید گفت پزشکان بغداد داناتر از این ها هستند، وقتی به بغداد رسیدیم، سید، پزشکان بغداد را به بالین من آورد. آن ها هم همان تشخیص را دادند. من مأیوس شدم که با این وضع خونریزی چگونه به عباداتم برسم؟ 🔸وقتی سید ناراحتی مرا دید گفت: از نظر شرعی هیچ مشکلی نداری. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، می توانی نماز بخوانی. ولی استوار باش و فریب نفس را نخور! که خدا و رسول (ص) تو را از آن نهی نموده اند. 💠من به سید عرض کردم: حالا که تا بغداد آمدم، می خواهم به زیارت سامرا مشرّف شوم. سید نیز نظر مرا پسندید. بارهایم را نزد او گذاردم و به طرف سامرا به راه افتادم 🍃ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. تدوین: س.م.ح.مرکبی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج ❀🍃🌼🌸🍃❀ 🔸تشرف اسماعیل هرقلی/قسمت دوم 💠در سامرا چند روز به زیارت پرداختم و تا پاسی از شب مشغول دعا بودم، روزی پیش از زیارت، به کنار دجله رفتم و غسل کردم، و لباس پاکیزه ای پوشیدم. وقتی به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند. 🔸دو نفر آنها جوان تر بودند که شمشیری حمایل نموده بودند. 💥وقتی کاملاً به من نزدیک شدند، سلام کردند و من پاسخ دادم. 🔸آن بزرگواری که مقابل من ایستاده بود فرمود: بیا جلو ببینم چه چیزی تو را ناراحت کرده است؟ 💥جلو رفتم. ایشان از روی اسب خم شده روی دُمل رانم دست کشید و آن را فشار داد. دردم گرفت. 🔸پس از آن، پیرمردی که همراهشان بود گفت: اسماعیل! از رنجی که داشتی رستی؟ تعجّب کردم از کجا نام مرا می داند؟ 🔆او گفت: ایشان امام زمان علیه السلام هستند. 🌸من جلو رفتم و اظهار ادب کردم. آنگاه حضرت حرکت نمود و من نیز به دنبالش به راه افتادم. 🍃حضرت فرمود: برگرد! 🌸عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد. 🍃حضرت فرمود: صلاح در این است که برگردی، برگرد! 💥من اصرار نمودم، پیرمرد رو به من کرد و گفت: ای اسماعیل! حیا نمی کنی؟ امام زمانت دو بار امر به بازگشت کرد و تو مخالفت می کنی؟ من از این سخن به خود آمدم و ایستادم، حضرت چند قدمی برداشت آنگاه رو به من نمود و فرمود: ... ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. تدوین: س.م.ح.مرکبی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج /قسمت سوم 💥... وقتی به بغداد بازگشتی و خلیفه خواست چیزی به تو بدهد، نگیر! 🌀آن گاه به راه افتادند و رفتند، من همین طور ایستاده بودم و دور شدنشان را بدرقه می کردم، از دوری آنها آن قدر ناراحت و از خود بی خود شدم که توان حرکت نداشتم. گویی حضرت با رفتن خود تمام هستی ام را با خود بُردند. 🔸آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتی به حرم رسیدم خادم حرم که قبلاً مرا دیده بود، گفت: چرا آشفته ای، از چیزی ناراحتی؟ 🔹گفتم: نه. 💥گفت: کسی آزارت داده ؟ 🔹گفتم: نه، چیزی نیست. ولی می خواهم بدانم آیا آن اسب سواران را می شناسید؟ 🔸گفتند: آری، آن ها بزرگانی از این مناطق اند. 💥گفتم: یکی از آنها امام زمان علیه السلام بود. 🔸گفتند: آیا زخم رانت را معاینه کرد؟ ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج /قسمت چهارم🌱🌸🍃🌸🍃🌸🌱 💥... گفتم: دست روی آن کشید و دردم آمد. 🌀آنگاه به محل زخم نگاه کردم، هیچ اثری دیده نمی شد. شک کردم. آن یکی پایم را نیز وارسی کردم، هیچ زخمی دیده نمی شد. ❌وقتی مردمی که در اطرافم بودند، این صحنه را مشاهده کردند، به طرفم هجوم آوردند و پیراهنم را تکه تکه کردند، خدّام مرا از دست مردم بیرون کشیدند. 🔸یکی از مأمورین حکومتی فریاد مردم را شنید و ماجرا را پرسید. وقتی از موضوع باخبر شد، مرا خواست و نامم را پرسید . 🔹او رفت و من آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از ادای نماز، خارج شدم. مردم نیز مقداری مرا بدرقه نمودند. 🌀من حرکت کردم وقتی به پل «عتیق» رسیدم، دیدم مردم ازدحام کرده اند و نام هر تازه واردی را می پرسند. 💥وقتی نوبت من شد پرسیدند: نامت چیست؟ و از کجا می آیی؟ ... ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🌺 : ✅حضور ملت ایران، مهمترین عامل است. 💢 حضور مردم در کشور را بیمه میکند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💠 ✅ موضوع: ۱۰ وظیفه‌ی مهمِ جوان مومن انقلابی در 1⃣ انتخابات را پرشور کنید. 2⃣ مشارکت در انتخابات را حداکثری کنید. 3⃣ تقوای سیاسی داشته باشید. 4⃣ اصلح را پیدا کنید. 5⃣ به خاطر نامزدها در مقابل یکدیگر قرار نگیرید. 6⃣ آدم‌های خوب را به مردم معرفی کنید‌. 7⃣ مراقب باشید علاقه‌مندی‌ها به اصطکاک نینجامد. 8⃣ آگاهی‌تان باید در انتخابات اثر کند. 9⃣ دیگران را تخریب نکنید. 🔟 به دور از فریب و دروغ، تبلیغ کنید. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رهبر انقلاب: انتخابات موجب امنیت کشور می‌شود 🔹اگر مردم در انتخابات شرکت کنند موجب امنیت کشور و پس زدن دشمنان می‌شود. دشمنان این را نمی‌خواهند لذا نزدیک انتخابات شروع می‌کنند گاهی می‌گویند آزادی نیست، گاهی می‌گویند مهندسی است و برای اینکه مردم را دلسرد کنند. 🔹لکن انتخابات برای مردم یک ذخیره است و اگر با یک انتخاب درست که حقیقتاً یک نیروی کارآمد و پرانگیزه و علاقمند به کار به وسیله مردم انتخاب شود آینده کشور را تضمین خواهد کرد. 🔹علاج دردهای مزمن کشور در پرشور بودن انتخابات و اقبال عمومی مردم در انتخاب شخص اصلح است. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❇️یادداشت کوتاه ❌ موضوع: رویداد یک روزه و تأثیرات ۴ تا ۸ ساله‼️ 🔻 یک حادثه یک روزه است، اما از آن حوادثی است که تأثیر آن بلندمدت است. 🔹 انتخابات ریاست جمهوری را شما در ظرف یک روز انجام می دهید و کسی و کسانی را برای مدت ۴ سال بر سرنوشت کشور حاکم می کنید، اما دامنه تأثیر آن به چهار سال محدود نمی‌ماند، گاهی اوقات دولت‌ها کارهایی می‌کنند که تاثیرات آن تا سالها باقی می ماند چه کارهای خوب یا غیر خوب. 🔺پس شما در یک روز حرکت می کنید و یک انتخابی می کنید که تاثیر آن در کوتاه مدت، در ۴ سال و در بلندمدت، گاهی تا ۴۰ سال باقی می‌ماند. اینقدر انتخابات مهم است. 🌺بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی ۱۳۹۲/۲/۲۵ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یه روزی یک عده اینجور شکنجه شدند تا ما الان در امنیّت کامل زندگی کنیم! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─