eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
686 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام بهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند. بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود. تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که.... ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹 سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید . ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💐💖💐💖💐 💖تفأل زدم نیمه شب به قرآن 💐کتابی که از وحی ، شیرازه دارد 💖برای دلم آیه‌ی صبر آمد 💐ولی نازنین، صبر، اندازه دارد 💖اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🌺 🌻 ┅─═ঊঈ💓🇮🇷💓ঊঈ═─┅ 🍃🌺 🌺🍃 🍃🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🕊🌸🕊 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹🍃 🌻 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مداحی آنلاین - عمریست لحظه لحظه دلم بی قرار توست - صابر خراسانی.mp3
2.84M
🔊🔉نواهنگ محشر و بسیار زیبا و فوق العاده عالی عمریست لحظه لحظه دلم بی قرار توست…🌱 💚 💯 💐 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💢دعا کن امام زمان شهادت نامه منو امضا کنه 🔹آرزویش همین بود. در اعماق قلبش آن را پرورش داده بود. وگرنه جوان بیست‌ساله‌ای که توی این دوران زندگی می‌کند، هزار برنامه و هدف برای آینده دارد. در سر جواد اما فکر دیگری نمی‌چرخید. تنها پسر خانواده و عزیزکرده بود اما سربازی‌اش را با رضایت می‌رفت. 🔹شب 21 ماه رمضان بود که برایم پیامک فرستاد. ما مشغول پختن نذری بودیم. دیدم نوشته است: «آبجی، نذری که می‌پزی برای من هم دعا کن. به دلم اضطراب افتاد. پرسیدم: «چی شده جواد؟ برای چی دعا کنم؟» انگار جوابش را از قبل می‌دانستم. در دلم ماهی بی‌تابی از تنگ بیرون افتاده بود و جان می‌داد. جواد نوشت: «دعا کن امام‌زمان شهادت‌نامه منو امضا کنه.» یقین داشتم که آرزویش همین است. وگرنه چند روز بعد پیکر خونی‌اش را روی دست‌ها تشییع نمی‌کردند! این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این انقلاب دیر با زود بدست امام زمان علیه السلام می رسد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج 🍃🌸🍃🌸🍃 🍃تشرف اسماعیل هرقلی/قسمت اول 💥در ایام جوانی زخمی به اندازه کف دست روی ران چپم پیدا شد، هر سال در فصل بهار این زخم دهان باز کرده و از آن چرک و خون بیرون می ریخت، طوری که دیگر زمین گیر شده و نمی توانستم حرکت کنم و به کارهایم برسم. 🔸به همین جهت، روزی از روستای «هرقل» به شهر «حلّه» که فاصله چندانی نداشت رفته، و سید بن طاووس عرض حال نمودم. 🌀سید پزشکان حلّه را دعوت کرد، آن ها گفتند: اگر جرّاحی کنیم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود. 🔸سید فرمود: ناراحت نباش! ، تو را نیز با خود می برم. 💥به همراه سید به طرف بغداد به راه افتادیم، چون سید گفت پزشکان بغداد داناتر از این ها هستند، وقتی به بغداد رسیدیم، سید، پزشکان بغداد را به بالین من آورد. آن ها هم همان تشخیص را دادند. من مأیوس شدم که با این وضع خونریزی چگونه به عباداتم برسم؟ 🔸وقتی سید ناراحتی مرا دید گفت: از نظر شرعی هیچ مشکلی نداری. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، می توانی نماز بخوانی. ولی استوار باش و فریب نفس را نخور! که خدا و رسول (ص) تو را از آن نهی نموده اند. 💠من به سید عرض کردم: حالا که تا بغداد آمدم، می خواهم به زیارت سامرا مشرّف شوم. سید نیز نظر مرا پسندید. بارهایم را نزد او گذاردم و به طرف سامرا به راه افتادم 🍃ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. تدوین: س.م.ح.مرکبی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج ❀🍃🌼🌸🍃❀ 🔸تشرف اسماعیل هرقلی/قسمت دوم 💠در سامرا چند روز به زیارت پرداختم و تا پاسی از شب مشغول دعا بودم، روزی پیش از زیارت، به کنار دجله رفتم و غسل کردم، و لباس پاکیزه ای پوشیدم. وقتی به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند. 🔸دو نفر آنها جوان تر بودند که شمشیری حمایل نموده بودند. 💥وقتی کاملاً به من نزدیک شدند، سلام کردند و من پاسخ دادم. 🔸آن بزرگواری که مقابل من ایستاده بود فرمود: بیا جلو ببینم چه چیزی تو را ناراحت کرده است؟ 💥جلو رفتم. ایشان از روی اسب خم شده روی دُمل رانم دست کشید و آن را فشار داد. دردم گرفت. 🔸پس از آن، پیرمردی که همراهشان بود گفت: اسماعیل! از رنجی که داشتی رستی؟ تعجّب کردم از کجا نام مرا می داند؟ 🔆او گفت: ایشان امام زمان علیه السلام هستند. 🌸من جلو رفتم و اظهار ادب کردم. آنگاه حضرت حرکت نمود و من نیز به دنبالش به راه افتادم. 🍃حضرت فرمود: برگرد! 🌸عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد. 🍃حضرت فرمود: صلاح در این است که برگردی، برگرد! 💥من اصرار نمودم، پیرمرد رو به من کرد و گفت: ای اسماعیل! حیا نمی کنی؟ امام زمانت دو بار امر به بازگشت کرد و تو مخالفت می کنی؟ من از این سخن به خود آمدم و ایستادم، حضرت چند قدمی برداشت آنگاه رو به من نمود و فرمود: ... ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. تدوین: س.م.ح.مرکبی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
به مناسبت نیمه شعبان ، میلاد با سعادت امام عصر عج /قسمت سوم 💥... وقتی به بغداد بازگشتی و خلیفه خواست چیزی به تو بدهد، نگیر! 🌀آن گاه به راه افتادند و رفتند، من همین طور ایستاده بودم و دور شدنشان را بدرقه می کردم، از دوری آنها آن قدر ناراحت و از خود بی خود شدم که توان حرکت نداشتم. گویی حضرت با رفتن خود تمام هستی ام را با خود بُردند. 🔸آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتی به حرم رسیدم خادم حرم که قبلاً مرا دیده بود، گفت: چرا آشفته ای، از چیزی ناراحتی؟ 🔹گفتم: نه. 💥گفت: کسی آزارت داده ؟ 🔹گفتم: نه، چیزی نیست. ولی می خواهم بدانم آیا آن اسب سواران را می شناسید؟ 🔸گفتند: آری، آن ها بزرگانی از این مناطق اند. 💥گفتم: یکی از آنها امام زمان علیه السلام بود. 🔸گفتند: آیا زخم رانت را معاینه کرد؟ ادامه دارد ... منبع: بحار الانوار، ج 52، ص 61 - 65. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─