┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( پس از پایان جنـگ جمل در ۱۲ رجب سال ۳۶ هجری امام علیه السلام وارد کوفه شد، مردم به استقبال آمدند. آن حضرت وارد مسجد جامع شد، دو رکعت نماز خواند و سخنرانی طولانی ایراد فرمود که بخشی از آن این خطبه است.)
🔹پرهيز از آرزوهای طولانی و هواپرستی
♦️"ای مردم! همانا بر شما از دو چيز می ترسم: هواپرستی و آرزوهای طولانی. امّا پيروی از خواهش نفس، انسان را از حق باز می دارد و آرزوهای طولانی آخرت را از ياد می برد. آگاه باشيد! دنيا به سرعت پشت کرده و از آن جز باقيمانده اندکی از ظرف آبی که آن را خالی کرده باشند نمانده است. به هوش باشيد که آخرت به سوی ما می آيد. دنيا و آخرت هر يک فرزندانی دارند. بکوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت هر فرزندی به پدر و مادر خويش باز می گردد. امروز هنگام عمل است نه حسابرسی و فردا روز حسابرسی است نه عمل.
می گويم: «حذّاء» به معنای شتابان و «جذّاء» به معنای بريده از نيک و بد است، که برخی نقل کرده اند."
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه42
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( پس از جنگ صفین در سال ۳۷ هجری در کوفه ایراد فرمود)
🔹پرهيز از حيله و نيرنگ
♦️ای مردم! وفا همراه راستی است که سپری محکم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم. آن کس که از بازگشت خود به قيامت آگاه باشد خيانت و نيرنگ ندارد. امّا امروز در محيط و زمانه ای زندگی می کنيم که بيشتر مردم حيله و نيرنگ را زيرکی می پندارند و افراد جاهل آنان را اهل تدبير می خوانند. چگونه فکر می کنند؟ خدا بکشد آنها را، چه بسا شخصی تمام پيش آمدهای آينده را می داند و راه های مکر و حيله را می شناسد، ولی امر و نهی پروردگار مانع اوست و با اينکه قدرت انجام آن را دارد آن را به روشنی رها می سازد، امّا آن کس که از گناه و مخالفت با دين پروا ندارد از فرصت ها برای نيرنگ بازی استفاده می کند.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه41
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( آنگاه که شعار خوارج را شنید که می گویند "لا حکم الا لله" در سال ۳۸ هجری در مسجد کوفه فرمود:)
🔹ضرورت حكومت
♦️سخن حقّی است که از آن اراده باطل شد، آری درست است فرمانی جز فرمان خدا نيست، ولی اينها می گويند زمامداری جز برای خدا نيست، در حالیکه مردم به زمامداری نيک يا بد نيازمندند، تا مؤمنان در سايه حکومت به کار خود مشغول و کافران هم بهره مند شوند و مردم در استقرار حکومت زندگی کنند، به وسيله حکومت بيت المال جمع آوری می گردد و به کمک آن با دشمنان می توان مبارزه کرد. جادّه ها أمن و امان و حقّ ضعيفان از نيرومندان گرفته می شود. نيکوکاران در رفاه و از دست بدکاران، در امان می باشند. [در روايت ديگری آمده؛ چون سخن آنان را درباره حکميّت شنيد فرمود:] منتظر حکم خدا درباره شما هستم. [و نيز فرمود:] امّا در حکومت پاکان، پرهيزکار به خوبی انجام وظيفه می کند، ولی در حکومت بدکاران، ناپاک از آن بهره مند می شود تا مدّتش سرآيد و مرگش فرا رسد.
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه40
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
📣 ( پس از شنیدن تهاجم یکی از افسران معاویه، نعمان بن بشیر به عین تمر، سرزمین آباد قسمت غربی فرات و کوتاهی کوفیان در سال ۳۹ هجری در کوفه فرمود:)
1⃣ نكوهش كوفيان
♦️ گرفتار کسانی شده ام که چون امر می کنم فرمان نمی برند و چون آنها را فرا می خوانم اجابت نمی کنند. ای مردم بی اصل و ريشه! در ياری پروردگارتان برای چه در انتظاريد؟ آيا دينی نداريد که شما را گرد آورد؟ و يا غيرتی که شما را به خشم وادارد؟
2⃣ علل شكست و نابودی كوفيان
♦️ "در ميان شما به پاخاسته فرياد می کشم و عاجزانه از شما ياری می خواهم، امّا به سخنان من گوش نمی سپاريد و فرمان مرا اطاعت نمی کنيد، تا آنکه پيامدهای ناگوار آشکار شد. نه با شما می توان انتقام خونی را گرفت و نه با کمک شما می توان به هدف رسيد. شما را به ياری برادرانتان می خوانم، مانند شتری که از درد بنالد ناله و فرياد سر می دهيد و يا همانند حيوانی که پشت آن زخم باشد، حرکتی نمی کنيد. تنها گروه اندکی به سوی من آمدند که آنها نيز ناتوان و مضطرب بودند، «گويا آنها را به سوی مرگ می کشانند، و مرگ را با چشمانشان می نگرند».
می گويم: «متذائب» يعنی مضطرب، از «تَذاءَ بَتِ الرّيح» يعنی وزش باد گوناگون و مضطرب گشت، و ذئب گرگ را ذئب ناميدند، چون در رفتن اضطراب دارد."
📜 #نهج_البلاغه ، #خطبه39
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(21).mp3
2.43M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و هفتاد و هشتم : خطبه ۴۲ تا خطبه ۳۹
#هرچی_توبخوای
#قسمت68
یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم:
_درمورد امین؟
من من کرد و گفت:
_به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم.
نشستم.اونم نشست.گفت:
_من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه.
فهمیدم چی میخواد بگه...
اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت:
_من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم.
عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.😕وقتی دید چیزی نمیگم،گفت:
_شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟😔
تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم:
_چرا اینجا؟
-برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.😔👣
سؤالی و با اخم نگاهش کردم...😟😠
به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد.
زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت:
_اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم.
بلند شدم.گفتم:
_نیازی به توضیح نیست.
برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت:
_ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم.
یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت:
_میشه به من فکر کنید؟
-نه.
از صراحتم تعجب کرد.😟همونجوری ایستاده بود که رفتم.
رفتم خونه...
بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم.
حدود یک ماه بعد بابا گفت:
_خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.😊
گفتم:
_نظر من برای شما مهم هست؟😒
بابا گفت:_آره
-من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.😔
-میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.😕
-جواب من منفیه.😒
-بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.😐
-وقت تلف کردنه.😔
بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت:
_زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه.
به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم:
_...باشه.😒
بغض داشتم...
اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم:
_داری کمکش میکنی؟..😒چرا؟..پس من چی؟..😢 نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟😭
داغ دلم تازه شده بود...
حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود.
قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.😕😒
علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش #بیشتر و #خطرناک تره،چهره ش در هم شد.😠
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط🌳⛲️ صحبت کنیم.
تابستان بود...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#هرچی_توبخوای
#قسمت69
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم....
تابستان بود.هوا خیلی خوب بود.
روی تخت نشستیم.
سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.
بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊
گفتم:
_نیازی نمیبینم.😒
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم😐
سکوت کرد.گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.
بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا😒
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.😒
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!😢
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟😊
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒
بابا لبخند زد و رفت...😊
ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.
هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.
#دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.
احساس کردم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#هرچی_توبخوای
#قسمت70
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🧡| #تلنگر
🕰| #امام_زمان
گفتم:
اگر در ڪربلا بودم
تا پای جان برای حسین <؏>
تلاش میکردم ـ ـ ـ ـ🍁]
گفت:
یڪ حسین زنده داریم
نامش مهدی <عج> است
تا حالا برای او چه کرده ای؟
سڪوت ڪردم ـ ـ ـ🍂]
#اللهم.عجل.لولیک.الفرج
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#تلنگرانهـ 🦋
جادههایِ مجازی
#بسیارلغزنده است..؛
لطفا کمربند ایمانتان را محکم ببندید..!
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim (128).mp3
2.91M
سلامھمہۍزندگیمسلامامامحسینمن💔
#مداحے
#اربابمـ_حسین
#شبجمعہ
-
-
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایت سردار باقرزاده از تفحص شهیدی که در عالم رویا خود را مسئول گلهای باغ امام حسین(ع) در بهشت معرفی کرد
🔹این خاطره در محل تفحص شهید علیرضا کنی بیان گردیده است
🔹شهید علیرضا کنی در سال 94 در منطقه جزیره مجنون جنوبی تفحص گردید
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
Poyanfar - To Ba Hame Fargh Dari (128).mp3
5.26M
تو با همه فرق داری...
کی این همه مشتری داره تو عالم؟!
تو با همه فرق داری...
کی خوب و بد رو می خره یکدفعه در هم؟!
#حالخوش
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
4_5996883206987582104.mp3
3.07M
#مداحی_تایم🎼
-خداهرگناهیباشهبهحسینمیبخشه
-کسیناامیدنباشهبهحسینمیبخشه..♥️
#حسینخلجی✨
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔰💠هر کس پیاده شود باخته است.
خیال نکنید اگر چهار نفر که سابقه انقلابی دارند از کاروان انقلاب کنار رفتند انقلاب غریب است، این انقلاب تا آخر هست و به مهدویت وصل خواهد شد و هر کس پیاده شود باخته است.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لا اله الا الله
سبحان الله
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم عزیز....
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رئیس جمهور روحانی است اما رئیسی با اینکه صرفاً رئیس جمهور منتخب است به خاطر بحران برق او را با وزیر نیرو روحانی جلسه گذاشته و موضوع را پیگیری کرده و وزرای روحانی آنقدر در این چند روز با رئیسی گفتگو داشته است در این چهار سال با خود روحانی گفت و گو نداشته اند.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ #در_این_روز (تیر 1377): خوشحالی لبنانیها از برد تیم ملی فوتبال ایران!
🔸 یاد «صادق زیباکلام» افتادم که میگفت «از خوشحالی تیمهای ملی ایران خوشحال میشم!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌رژه فراعنه مصر و کودکان در حال استقبال و پرستش ابلیسک(رهبری شیطان برای آیندگان )❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور فرمانده سپاه هیرمند برای دلجویی از دختربچه سیستان و بلوچستانی و جبران آنچه دولت روحانی کم گذاشته است
🔺در پی انتشار فیلمی از گلایه و گریه یک دختربچه سیستان و بلوچستانی از کمآبی در منطقه محل زندگی خود، فرمانده سپاه هیرمند و جمعی از پرسنل سپاه از او دلجویی کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردسته #افراطیون، سید محمد خاتمی و میر حسین موسوی بودند!
این کلیپ و اظهارات برخی سياسيون در باب افراطی گری در ایران گوشه ای از حقایق تاریخی این انقلاب چهل و اندی ساله است
طومار این جماعت باید از عرصه سیاست و قدرت در این کشور برای همیشه پیچیده شود تا شاهد تحولات عظیمی در باب مدیریت منابع و مشکلات کشور باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 این کلیپ برا اونایی هست که اون دوره رو باالان مقایسه میکنن و میگن زمان هویدا تورم نداشتیم! لطفا بخاطرمدیریت نابجای برخی مسئولان ناکارآمدمون خرابکاری های دوران قبل انقلاب رو تطهیر نکنید‼️
🎥 در این فیلم یک سال از روی کار آمدن دولت جمشید آموزگار میگذرد یعنی سال 2536(1356) جمشید آموزگار در مصاحبه با خبرنگاران، میزان تورم در سال گذشته یعنی سال 1355 (سال پایانی دولت هویدا) را 35% توسط بانک مرکزی اعلام میکند.