eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز شصت و دوم 🔻نامه ۵۳ ، بند ۸ ،قسمت اول تا دوم
سهم : نامه ۵۳ ، بند ۸ قسمت اول تا دوم ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : نامه به مالک اشتر (قسمت چهارم) 8⃣ شناخت اقشار گوناگون اجتماعی: 🔹اوّل سيمای نظاميان ♦️برای فرماندهی سپاه كسی را برگزين كه خيرخواهی او برای خدا و پيامبر( صلّی اللّه عليه و آله و سلّم ) و امام تو بيشتر و دامن او پاكتر شكيبایی او برتر باشد از كسانی كه دير به خشم آيد و عذر پذيرتر باشد و بر ناتوان رحمت آورد و با قدرتمندان با قدرت برخورد كند، درشتی او را به تجاوز نكشاند و ناتوانی او را از حركت باز ندارد. سپس در نظاميان با خانواده های ريشه دار دارای شخصيّت حساب شده خاندانی پارسا دارای سوابقی نيكو و درخشان كه دلاور و سلحشور و بخشنده و بلند نظرند، روابط نزديك بر قرار كن، آنان همه بزرگواری را در خود جمع كرده و نيكيها را در خود گرد آورده اند. پس در كارهای آنان به گونه ای بينديش كه پدری مهربان درباره فرزندش می انديشد و مبادا آنچه را كه آنان را بدان نيرومند ميكنی در نظرت بزرگ جلوه كند و نيكوكاری تو نسبت به آنان - هر چند اندك باشد- خوار مپندار زيرا نيكی آنان را به خيرخواهی تو خواند و گمانشان را نسبت به تو نيكو گرداند و رسيدگی به امور كوچك آنان را به خاطر رسيدگی به كارهای بزرگشان وامگذار، زيرا از نيكی اندك تو سود ميبرند و به نيكی های بزرگ تو بی نياز نيستند. برگزيده ترين فرماندهان سپاه تو، كسی باشد كه از همه بيشتر به سربازان كمك رساند و از امكانات مالی خود بيشتر در اختيارشان گذارد، به اندازه ای كه خانواده هايشان در پشت جبهه و خودشان در آسايش كامل باشند، تا در نبرد با دشمن، سربازان اسلام تنها به يك چيز بينديشند. همانا مهربانی تو نسبت به سربازان، دلهايشان را به تو ميكشاند و همانا برترين روشنی چشم زمامداران، برقراری عدل در شهرها و آشكار شدن محبّت مردم نسبت به رهبر است، كه محبّت دلهای رعيّت جز با پاكی قلبها پديد نمی آيد و خيرخواهی آنان زمانی است كه با رغبت و شوق پيرامون رهبر را گرفته و حكومت بار سنگينی را بر دوش رعيّت نگذاشته باشد و طولانی شدن مدت زمامداری بر ملّت ناگوار نباشد. پس آرزوهای سپاهيان را بر آور و همواره از آنان ستايش كن و كارهای مهمّی كه انجام داده اند بر شمار زيرا يادآوری كارهای ارزشمند آنان، شجاعان را بر می انگيزاند و ترسوها را به تلاش وا می دارد، ان شاء اللّه. و در يك ارزشيابی دقيق رنج و زحمات هر يك از آنان را شناسایی كن و هرگز تلاش و رنج كسی را به حساب ديگری نگذاشته و ارزش خدمت او را ناچيز مشمار تا شرافت و بزرگی كسی موجب نگردد كه كار كوچكش را بزرگ بشماری، يا گمنامی كسی باعث شود كه كار بزرگ او را ناچيز بدانی. مشكلاتی كه در احكام نظاميان برای تو پديد می آيد و اموری كه برای تو شبهه ناكند به خدا و رسول خدا (صلّی اللّه عليه و آله و سلّم) باز گردان، زيرا خدا برای مردمی كه علاقه داشته هدايتشان كند فرموده است: «ای كسانی كه ايمان آورديد از خدا و رسول و امامانی كه از شما هستند اطاعت كنيد و اگر در چيزی نزاع داريد، آن را به خدا و رسولش باز گردانيد» پس باز گرداندن چيزی به خدا، يعنی عمل كردن به قرآن و باز گرداندن به پيامبر (صلّی اللّه عليه و آله و سلّم) يعنی عمل كردن به سنّت او كه وحدت بخش است نه عامل پراكندگی. 🔹دوّم سيمای قضات و داوران ♦️سپس از ميان مردم، برترين فرد نزد خود را برای قضاوت انتخاب كن، كسانی كه مراجعه فراوان، آنها را به ستوه نياورد و برخورد مخالفان با يكديگر او را خشمناك نسازد، در اشتباهاتش پافشاری نكند و بازگشت به حق پس از اگاهی برای او دشوار نباشد، طمع را از دل ريشه كن كند و در شناخت مطالب با تحقيقی اندك رضايت ندهد و در شبهات از همه با احتياط تر عمل كند و در يافتن دليل اصرار او از همه بيشتر باشد و در مراجعه پياپی شاكيان خسته نشود. در كشف امور از همه شكيباتر و پس از آشكار شدن حقيقت، در فصل خصومت از همه برنده تر باشد، كسی كه ستايش فراوان او را فريب ندهد و چرب زبانی او را منحرف نسازد و چنين كسانی بسيار اندكند. پس از انتخاب قاضی هر چه بيشتر در قضاوتهای او بينديش و آنقدر به او ببخش كه نيازهای او بر طرف گردد و به مردم نيازمند نباشد و از نظر مقام و منزلت آنقدر او را گرامی دار كه نزديكان تو به نفوذ در او طمع نكنند، تا از توطئه آنان در نزد تو در امان باشد. در دستوراتی كه دادم نيك بنگر كه همانا اين دين در دست بدكاران اسير گشته بود كه با نام دين به هواپرستی پرداخته و دنیای خود را به دست می آوردند. ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(35).mp3
7.91M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز شصت و دوم ختم نهج البلاغه نامه ۵۳ ، بند ۸ قسمت اول تا دوم
رمان عشق گمنام پارت ۶۴ من:دکتر چی شده . دکتر: بیمار بهشون اومدن ولی... خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا دکتر زیاد خوشحال نبود بخاطر همین گفتم :ولی چی... دکتر: بیمار فعلا چیزی رو به یاد نمیارن. من:یعنی چی؟ دکتر: بیمار به احتمال زیاد حافظه شونو از دست دادن . انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دستم رو گرفتم به شیشه وبه علی نگاه کردم .یعنی منو نمیشناسه غیر ممکنه نشناسه . خاله فیروزه: دکتر میشه بریم داخل اتاق ؟ دکتر : میشه ولی زیاد ازش سوال نکنین .چون تازه بهشون اومده و..... آرمان ،بابا وعمو را خبر کرده بود بیان بیمارستان . عمو روبه من گفت:بابا جان اول تو برو که میدونم منتظری . من: میشه اول شما برین من آخر از همه برم ؟ عمو بابا مامان و.... تک به تک رفتن . تا بالاخره نوبت به من رسید رفتم داخل . تا من وارد شدم علی نگاهی به من مرد گفت : شما دیگه کی هستی حتما تو دیگه میخواهی بگی زنمی ؟ از حرف علی بغضم گرفت یعنی منو نشناخته . چشمامو بستم آروم گفتم : آره من خانومتم . علی نگام کرد ولی هیچی نگفت : گفت من هیچی یادم نمیاد خواهشا برین بیرون .... من: علی تو واقعا منو نمیشناسی ؟، علی تو چشمام نگاه کرد گفت: نه این نه قلبمو آتیش زد نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم ؛من همونیم که به اندازه ی نفرتت به داعش دوستش داشتی علی . علی انگار که کلافه شده باشه گفت: خانم محترم من چیزی یادم نمیاد وهیچ حسی به شما ندارم . بازم دنیا رو سرم خراب شد .با درموندگی کامل نگاهش کردم رفتم بیرون . تا از در اومدم بیرون اشکام سرازیر شدن . ادامه دارد ...🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۶۵ خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن . خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه . آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما . رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره. بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین .... آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد . ،،،،،،،،،،،،،،، با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر . عمو در زد . دکتر :بفرمایید داخل . داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد . چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم . عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست . من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم. عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد . عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔 دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه . با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد . عمو: میشن ببریمش خونه؟ دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد . از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده . **** من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده . باز اشکام سرازیر شدن . یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم ‌.دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۶۶ دراز کشیدم گوشیم رو برداشتم . رفتم داخل مخاطبین ،روی اسم سپاهی خودم کلیک کردم . گوشی رو گذاشتم دم گوشم ، در عین ناباوری دیدم داره بوق میخوره ، منتظر شدم تا کسی جواب بده . وبازم در عین ناباوری کسی جواب داد . & بله ؟ علی بود ،آب دهنمو قورت دادم .ولی هیچی نگفتم علی: نمیدونم کی پشت خطه ولی بدونین من هیچکسو نمیشناسم . من:سلام . علی : شما کی هستین ؟ من: من خانومتونم . سکوت کرد بعد با حالت عصبی گفت: همون خانمی که .... خانم هزار بار گفتم من کسیو نمیشناسم . وبعد صدای بوق ممتدد . من:😢😭 ‌اایندفعه شماره ی ویدا رو گرفتم .بعد از چهار بوق صداش توی گوشی پیچید: الو من:ویدا خواب بودی؟منو ویدا: تازه بیدار شدم میخواستم برم نماز بخونم . بدون مقدمه گفتم : گوشیه علی چرا دست خودشه؟ ویدا : مامان دادتش گفت عکسا رو نگاه کن ببین چیزی یادت میاد . من:اها ویدا:چ....را گوشی رو قطع کردم .گذاشتم روی پا تختی . **** مامان: آوا آقا حسین اومده بیا برو . من:الان میام . چادرم رو از روی صندلی برداشتم ،رفتم پایین روبه مامان گفتم :مامان شما میری خونه خاله ؟ مامان:آره . من:خداحافظ یاعلی چادرم رو توی حیاط سرم کردم از در اومدم بیرون . ماشین عمو حسین کمی جلوتر از در خونمون پارک بود رفتم طرفش در عقب رو باز کردم و سوار شدم : سلام عمو عمو:سلام بابا جان . قرار بود منو عمو بریم علی رو از بیمارستان بیاریم . عمو: بابا جان امیدت رو از دست نده ،ان شا الله همچی درست میشه . به آرامی گفتم :ان شا الله . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•🌿❛ آلودِگی‌هَوای‌زمین ازحَدهشـدارگذَشتہ..! وَدنیـا،مِنھـٰای‌ٺو برابـرشـده‌بـٰاخَفگی..! ‌ڪجایی‌ای‌اڪسیژنِ‌نـٰابِ‌حیات..؟! ریہ‌هـای‌جہانَم،ٺوراڪَم‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
طلائیه بودیم. بیل میکانیکی داشت روی زمین کار می کرد که شهید پیدا شد. همراهش یه دفترِ قطورِ کوچیک بود، مثل دفتری که همه ی مداحها دارند. برگهای دفتر رو گل گرفته بود. پاکش کردم. باز کردنش زحمت زیادی داشت . . . صفحه اولش نوشته بود: عمّه بیا گمشده پیدا شده . . . https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ما را به اردوگاه العماره بردند. داخل اردوگاه، تعدادی از شهدای ایرانی را دیدم که بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند. جمله ای که روی دست یکی از شهدای آنجا نوشته شده بود را خواندم. مو به تنم راست شد . . . روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود: " مادر! من از تشنگی شهید شدم . . . " https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─