#دعای_ماه_صفر
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#دعای_ماه_صفر
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_هشتادوپنجم-
#علمدارعشق#
روزها از پی هم میگذشتن
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم
ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم
اگه نبودم غذا نمیخورد،
و این براش خیلی ضرر داشت
دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه
باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم
-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد
+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟
-آره
میخام بشنوم بگو
+ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز
نزدیکای حرم
صدای مرتضی بغض آلود شد
نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن
چندصد متری حرم
این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت
نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص
نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم
نرگس من مرده بودم
تو یخچال
یهو چشمام باز شد
دیدم تو یه باغم
همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود
امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام
گفت به خانمت بگو من مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم
یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد
سادات
سادات
حرف بزن دختر
یهو به خودم اومدم
سرم گذاشتم رو پاش
گریه کردم
-گریه کن خانمم
سبک میشی
رمان_خوان
#پاتوق_رمان
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_هشتادوششم -
#علمدارعشق#
یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه
-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتون
~~وظیفه ام بوده
به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم
که مرتضی گفت
سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما
تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارشو
فقط بگو دم غروب بیاد
قبل از خونه هم برو مزار هادی
-چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر ردکردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم
میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه
تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن
که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم
نزدیک مزارشهدا که شدیم
به مرتضی گفتم
من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم
یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت
ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده
آستین خالی بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا
ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد
رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت
-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه
وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطات قاطی کرده برادر
بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن
مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه
+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه
-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
+چشم فرمانده 😍😍
یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ در بلندشد
سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی
@@(مائده سادات ): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه
-بیا تو عزیزم
@@عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم
در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری
+الان میام
مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست
+مائده خانم
من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه
هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص
این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت
هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید
و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید
مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود
اینم انگشتر امانتی سیدهادی
با اجازتون
@@آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوت باز کنم
+مثل سیدالشهدا 😔😔😔
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود
برای همین اجازه ندادن
اومدم پشت مرتضی برام اتاق
که گفت لطفا تنهام بذار سادات
با زهرا به سمت مائده دویدیم
مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود
هادی خیلی بی انصاف
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت
بی انصاف منو با یه بچه ۷تنها گذاشتی رفتی پیش عممون
هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم
هادی دوماهه ندیدمت
نمیخای بیای خوابم بی معرفت
پاشد زینب سادات بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه 😭😭😭
@@میخام برم پیش هادی
باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست
زهراجان مراقب مرتضی باش
سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم
-مائده اون ماشین پسرعمو بود
@@نمیدونم عمه
من حواسم نشد
مائده بردم مزارشهدا
وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا
دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن
مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود
-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده
بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته
مائده گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا
زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد
داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران
الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش برای اهواز بلیط گرفته
-میدونم کجا رفته
الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_آخر -
#علمدارعشق#
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون رو من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن
گذاشتم حسن و حسین 💚
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری روگذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم
+نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند 😁
تا من این سه تا پسر شیطون رو تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم رو فشار داد و گفت:
مرتضی
تو علمدار عشقی
پایانـ ... :)
امیدواریم از این رمان لذت برده باشید...
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجت_الاسلام_والمسلمین_شریفیان
🎬 نشانه ازدیاد ایمان چیست؟
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 🎥 #موشن_گرافیک •]
🔻موضوع:
دولت مردمی
🍃🌀🍃
📆 عملکرد دولت
در یک سال گذشته
🔖 #دولت_انقلابی
🔖 #دولت_مردمی
🔖 #هفته_دولت
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین
🖇 #بصیرت #روشنگری #ثامن
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 🎞 #ویدئو_کلیپ •]
🔻موضوع:
اقدامات شگفت آور رئیسی
در کمتر از 1⃣ سال
🍃🌀🍃
📆 یک سال از تلاش بی وقفه
آقای رییسی میگذره...
👌 این تنها بخــــشی از
اقدامات شگفــتآور رئیـــسی
در کمـتــــر از یک سال است...
🔖 #دولت_انقلابی
🔖 #دولت_مردمی
🔖 #هفته_دولت
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین
🖇 #بصیرت #روشنگری #ثامن
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📌🍃
🍃
•[ #اطلاعیه | #نشست_تخصصے_بصیرتے ]•
🛑 #پخش_زنده
💠 هفتمین نشست تخصصی بصیرتی
🔰ویژه هادیان، نخبگان و
پژوهشگران سیاسی _ ادمینها
و سرشبکههای ثامن
💢 موضوع:
«جریان ضد دینی و ضد انقلابی»
👤 سخنران: روح الله مومن نسب
«دبیر کل جبهه انقلاب اسلامی
در فضای مجازی»
🕒 زمان: دوشنبه - ۷ شهریور ماه ۱۴۰۱
ساعت 20
بعد این ساعت روز بعد هم قابل استفاده
🔻شرکت از طریق لینک کانال مجازی 👇
🌐 rubika.ir/Samen_Razavi
♻️ رسانه باشید!
🖇 #جهاد_تبیین #نشست_بصیرتی
🖇 #سواد_رسانه_ای #مومن_نسب
◀️ نشر حداکثری #ڪانالهای_ثامن
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─