🇮🇷
#عکسنوشت
📆روزشمار
دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
💢اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین.
💢خدایا زیاد کن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات و گرامى دار در آن به حاضر کردن یا داشتن مسائل و نزدیک فرما در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیله ها اى آنکه سرگرمش نکند اصرار و سماجت اصرار کنندگان.
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_52
وقتی به خیابون اصلی رسیدیم روش رو به سمت من کرد و گفت:
+خب ساجده خانم...من که شیراز رو خوب بلد نیستم شما بگو کجا بریم.
ذوق زده صاف نشستم و گفتم:
_خب ، این خیابون تا ته بری یک میدون هست اون رو دور بزنی سمتِ چپ یک بستنی فروشیه که بستنی هاش محشرهه
ابرویی بالا انداخت...سعی کرد جلویِ خنده اش رو بگیره..
وا...داشت می خندید
_به چی می خندید!؟
خنده اش رو جمع و جور کرد
+هیچی
_نه خب بگید!
+نه خب...من گفتم جایی رو بلد نیستم...شما هم سریع آدرس بستنی فروشی دادید!: 😬
لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
خاک تو سرت ساجده
خیلی آروم این حرف و زدم ولی علیرضا شنید و خیلی آروم گفت:
+خدانکنه
+حالا هوا سرد نیست؟!!...بهتره بریم..نمی دونم ذرتی...یا باقالایی چیزی بخوریم
_نه هوا خیلی هم خوبه.
شیشه رو کشیدم پایین باد خنک زمستان خورد تو صورت ام....سرد بود؟؟
+سرما میخوری....شیشه رو بده بالا ساجده خانم
لجم گرفته بود.
_من راحت ام
+باشه...گفتم خدایی نکرده یوقت سرما نخوری
رسیدیم جلویِ همون بستنی فروشی که گفته بودم.... به پیشنهاد علیرضا بستنی رو آورد تو ماشین و باهم خوردیم.
یک قاشق از بستنی اش رو خورد و گفت:
+حرفی نداری!؟
به سختی از بستنیم دل کندم و گفتم :
_خب...چند سالتونه؟شغلتون چیه؟
چشم هاش به طرز خنده داری گرد شد...دستی به ته ریشش کشید و گفت:
+نمیدونی ؟
_نه خب
+من بیست و چهارسالمه....تویِ تهران و قم هم فروشگاه مواد غذایی دارم
_از همین فروشگاه گنده ها؟
لبخندی زد
+منظورت زنجیره ایه ؟
_همون
+با اجازتون
_خب شما سوالی ندارید ؟
+نه من تقریبا از شما میدونم
_چطور !
+عاطفه سادات برام گفت....شبِ قبل از خاستگاری
سری تکون دادم...بستنی ام رو کامل تموم کرده بودم اما علیرضا هنوز بستنی اش مونده بود.
وقتی دید دارم به بستنی اش نگاه می کنم گفت:
+می خوری؟
_نه ممنون...خوردم دیگه
+این طرف اش دست نزده اس...تمیزه بیا
_نه منظورم این نبود که.
لب گزیدم و بستنی رو ازش گرفتم.
علیرضا راه افتاد و من مشغول خوردن بستنی شدم.
+میتونی برای هفته بعد بیایی قم؟
_برای چی ؟
+مراسم داریم دو روز آخر صفر رحلت و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و امام رضا (ع)
_نمیدونم شاید بیام.
سری تکون داد و دیگه حرفی نزدیم....ماشین رو جلویِ در خونه نگه داشت....بعد از خداحافظی به خونه رفتم و علیرضا هم به خونه ی مامان خاتون رفت.
زندایی گفته بود که پس فردا برمی گردن قم....باید یک روزی می رفتم و حنین سادات هم می دیدم
دلم براش یک ذره شده بود.
بی سر و صدا به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسم رویِ تخت دراز کشیدم....به اتفاقات عجیبی که امروز افتاد فکر می کردم.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم کی فکرش رو می کرد امروز به علیرضا محرم میشم...
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_53
با احساس گلو درد بدی از جام بلند شدم....سرم سنگین شده بود.
خودم رو تا آشپزخونه کشیدم...ی ذره آبجوش خوردم تا از درد گلوم کمتر بشه.
مطمئنم که سرما خورده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح جمعه...برگشتم سمت اتاقم تا دوباره بخوابم...چند دقیقه ای دراز کشیدم اما خوابم نمی برد.
دوش آب گرمی گرفتم و از حمام بیرون اومدم...کم کم آبریزش بینی هم به پکیج سرما خوردگیم پیوست.
کلا به خاطر سینوزیتی که داشتم تو سرماخوردگی خیلی اذیت می شدم.
لباس هام رو پوشیدم به طبقه پایین رفتم...مامان میز تلوزیون رو دستمال می کشید و دکوری هاش رو سرِ جاش میزاشت..
+سلام ساجده خانم....پاشو بیا یکم کار در منزل بهت یاد بدم دختر.
لبخند بی حالی زدم و سلام کردم....متوجه بی حالیم شد و سرش رو برگردوند.
+چی شدی؟چرا رنگ به رو نداری؟؟
_هیچی فکر کنم سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه نه اصلا.
از جاش بلند شد و سمتِ آشپزخونه رفت....از بی حالی دوباره رویِ مبل دراز کشیدم که مامان با شربت آبلیمو عسل اومد بالا سرم
+بیا اینو بخور تا بهتر بشی...بعد از ظهر، نهار هم خونه مامان خاتون دعوتیم
_ما که همیشه شب ها می رفتیم اونجا
+این سِری فرق داره...دایی اینا هم اونجان...دومادم اونجاس
_من حالم خوب نییییست: خسته:
+حالا تو اینو بخور...یکم استراحت کن بهتر میشی....حالا تو چرا سرما خوردی؟
_سرماعه دیگه...هوا سرده آدم سرما می خوره.
از اون نگاه هایی که یعنی "آره خودتی " بهم انداخت و دوباره مشغول تمیز کردن خونه شد.
دلم نمیومد مامانم دست تنها کارهای خونه رو بکنه....بیشتر وقت ها کمک اش هم می کردم اما الان خیلی حال ام بد بود.
با همون بی حالی به سمت اتاقم بر گشتم و ژاکت ام رو پوشیدم....برای خودم کنار بخاری جا انداختم و رفتم زیرِ پتو.
نیم ساعتی تو همین حالت بودم که صدای پیامک گوشیم اومد.
شماره ناشناس بود....
«ناز کُنی نظر کُنی
قهر کُنی ستم کُنی🙄
گر که
جَفا
گر که
وَفا
از تو حَذَر نمیکنم:قلب
علیرضا بود؟ پس از این کارا هم بلده:سردرگم:
گوشی رو کنار بالشت ام گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
،،،،،
+ساجده....ساجدههههههه
وایی صدایِ سجاد بود...تک سرفه ای کردم و زیرلب هومی گفتم.
صدایِ درِ اتاق ام اومد....چشم هام رو باز کردم و مامان رو دیدم.
+ساجده خوبی ؟
همچنان گلودرد و بدن درد رو داشتم....مثل اینکه بینی ام هم کیپ شده بود....باید می گفتم خوبم!؟؟
مامان دستش رو گذاشت رویِ پیشونی ام
+نه خداروشکر تب نداری...پاشو بریم دکتر.نمیشه که یهو خدایی نکرده حالِت بدتر میشه.
_نه مامان...دکتر نه
+باشه حالا پاشو ی آبی به دست و صورتت بزن...سجاد اومده میخوایم بریم خونه مامان خاتون.
با همون بی حالی ام از جا بلند شدم و مانتویِ بلند گلبهی رنگم رو با جوراب شلواری مشکی پوشیدم...شال ام رو سرم کردم و به خاطر رنگ پریدگی صورتم کمی کرم زدم و بیرون رفتم.
،،،،،،،
یکم حال و هوای بیرون، از بی حالیم کم کرده بود...زنگ در خونه مامان خاتون رو زدیم و داخل رفتیم.
عمه و عموها شروع به تبریک گفتن کردن.
هنوز خبری نبود که تبریک میگن!
زندایی+چی شده ساجده جان؟ چرا رنگ و روت پریده؟
_چیزی نیست زندایی...سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه خیلی ممنون...گفتم که چیزی نیست...خوب میشم
کیف به دست اتاق رفتم تا پالتو و کیف ام رو بزارم داخل اش که صنوبر بانو با یک دم کرده اومد سمت ام.
با لحن تهدید آمیزی گفت:
+ساجده....اینو تا تهش می خوری...ی ذره هم نباید چیزی تهش بمونه وگرنه خودت می دونی که....
با این حرفاش همه شروع به خندیدن کردن.....لیوان رو از دست اش گرفتم و تشکری کردم. وسایل ام رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم.
با چشم دنبال حنین می گشتم که صدای زنگ خونه اومد و علیرضا یااَلله کنان با حنین وارد شد...دستِ حنین یک پلاستیک بزرگ ، پر از خوراکی رنگارنگ بود.
وقتی من و دید اومد بیاد سمت ام که گفتم :
_نه نه نیا سرما خوردم.
چقدر دلم می خواست بغل اش کنم و تو بغل ام فشارش بدم.
علیرضا که این حرف من رو شنید جلو اومد.
+سلام....سرما خوردی آخر؟ گفتم شیشه رو بده بالا تو این سرما نباید بستنی خورد.
وایی که می خواستم کَل اش رو بکنم...مامان که متوجه این حرف علیرضا شد گفت:
+چشمم روشن ساجده خانم...که سرماعه دیگه آدم سرما می خوره!!!
_اع خب مامان.
+از دست تو
رویِ مبل نشستم که علیرضا هم کنارَم نشست...دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که..............
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_53
با احساس گلو درد بدی از جام بلند شدم....سرم سنگین شده بود.
خودم رو تا آشپزخونه کشیدم...ی ذره آبجوش خوردم تا از درد گلوم کمتر بشه.
مطمئنم که سرما خورده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح جمعه...برگشتم سمت اتاقم تا دوباره بخوابم...چند دقیقه ای دراز کشیدم اما خوابم نمی برد.
دوش آب گرمی گرفتم و از حمام بیرون اومدم...کم کم آبریزش بینی هم به پکیج سرما خوردگیم پیوست.
کلا به خاطر سینوزیتی که داشتم تو سرماخوردگی خیلی اذیت می شدم.
لباس هام رو پوشیدم به طبقه پایین رفتم...مامان میز تلوزیون رو دستمال می کشید و دکوری هاش رو سرِ جاش میزاشت..
+سلام ساجده خانم....پاشو بیا یکم کار در منزل بهت یاد بدم دختر.
لبخند بی حالی زدم و سلام کردم....متوجه بی حالیم شد و سرش رو برگردوند.
+چی شدی؟چرا رنگ به رو نداری؟؟
_هیچی فکر کنم سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه نه اصلا.
از جاش بلند شد و سمتِ آشپزخونه رفت....از بی حالی دوباره رویِ مبل دراز کشیدم که مامان با شربت آبلیمو عسل اومد بالا سرم
+بیا اینو بخور تا بهتر بشی...بعد از ظهر، نهار هم خونه مامان خاتون دعوتیم
_ما که همیشه شب ها می رفتیم اونجا
+این سِری فرق داره...دایی اینا هم اونجان...دومادم اونجاس
_من حالم خوب نییییست: خسته:
+حالا تو اینو بخور...یکم استراحت کن بهتر میشی....حالا تو چرا سرما خوردی؟
_سرماعه دیگه...هوا سرده آدم سرما می خوره.
از اون نگاه هایی که یعنی "آره خودتی " بهم انداخت و دوباره مشغول تمیز کردن خونه شد.
دلم نمیومد مامانم دست تنها کارهای خونه رو بکنه....بیشتر وقت ها کمک اش هم می کردم اما الان خیلی حال ام بد بود.
با همون بی حالی به سمت اتاقم بر گشتم و ژاکت ام رو پوشیدم....برای خودم کنار بخاری جا انداختم و رفتم زیرِ پتو.
نیم ساعتی تو همین حالت بودم که صدای پیامک گوشیم اومد.
شماره ناشناس بود....
«ناز کُنی نظر کُنی
قهر کُنی ستم کُنی🙄
گر که
جَفا
گر که
وَفا
از تو حَذَر نمیکنم:قلب
علیرضا بود؟ پس از این کارا هم بلده:سردرگم:
گوشی رو کنار بالشت ام گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
،،،،،
+ساجده....ساجدههههههه
وایی صدایِ سجاد بود...تک سرفه ای کردم و زیرلب هومی گفتم.
صدایِ درِ اتاق ام اومد....چشم هام رو باز کردم و مامان رو دیدم.
+ساجده خوبی ؟
همچنان گلودرد و بدن درد رو داشتم....مثل اینکه بینی ام هم کیپ شده بود....باید می گفتم خوبم!؟؟
مامان دستش رو گذاشت رویِ پیشونی ام
+نه خداروشکر تب نداری...پاشو بریم دکتر.نمیشه که یهو خدایی نکرده حالِت بدتر میشه.
_نه مامان...دکتر نه
+باشه حالا پاشو ی آبی به دست و صورتت بزن...سجاد اومده میخوایم بریم خونه مامان خاتون.
با همون بی حالی ام از جا بلند شدم و مانتویِ بلند گلبهی رنگم رو با جوراب شلواری مشکی پوشیدم...شال ام رو سرم کردم و به خاطر رنگ پریدگی صورتم کمی کرم زدم و بیرون رفتم.
،،،،،،،
یکم حال و هوای بیرون، از بی حالیم کم کرده بود...زنگ در خونه مامان خاتون رو زدیم و داخل رفتیم.
عمه و عموها شروع به تبریک گفتن کردن.
هنوز خبری نبود که تبریک میگن!
زندایی+چی شده ساجده جان؟ چرا رنگ و روت پریده؟
_چیزی نیست زندایی...سرما خوردم
+می خوای بریم دکتر؟
_نه خیلی ممنون...گفتم که چیزی نیست...خوب میشم
کیف به دست اتاق رفتم تا پالتو و کیف ام رو بزارم داخل اش که صنوبر بانو با یک دم کرده اومد سمت ام.
با لحن تهدید آمیزی گفت:
+ساجده....اینو تا تهش می خوری...ی ذره هم نباید چیزی تهش بمونه وگرنه خودت می دونی که....
با این حرفاش همه شروع به خندیدن کردن.....لیوان رو از دست اش گرفتم و تشکری کردم. وسایل ام رو داخل اتاق گذاشتم و بیرون اومدم.
با چشم دنبال حنین می گشتم که صدای زنگ خونه اومد و علیرضا یااَلله کنان با حنین وارد شد...دستِ حنین یک پلاستیک بزرگ ، پر از خوراکی رنگارنگ بود.
وقتی من و دید اومد بیاد سمت ام که گفتم :
_نه نه نیا سرما خوردم.
چقدر دلم می خواست بغل اش کنم و تو بغل ام فشارش بدم.
علیرضا که این حرف من رو شنید جلو اومد.
+سلام....سرما خوردی آخر؟ گفتم شیشه رو بده بالا تو این سرما نباید بستنی خورد.
وایی که می خواستم کَل اش رو بکنم...مامان که متوجه این حرف علیرضا شد گفت:
+چشمم روشن ساجده خانم...که سرماعه دیگه آدم سرما می خوره!!!
_اع خب مامان.
+از دست تو
رویِ مبل نشستم که علیرضا هم کنارَم نشست...دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که..............
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_54
روی من نشستم که علیرضا هم کنارم نشست .. دست اش رو گذاشت روی پیشونیم که یک لحظه تهِ دلم یجوری شد.
+تب نداری...نمی خوای بریم دکتر؟؟؟
_نه ندارم...دکتر برای چی خوب میشم دیگه
عاطفه+آخه دختر خوب...حالا بیا بریم دکتر...تا زودتر خوب بشی.
*مولانا
لبخندی رو به عاطفه زدم و گفتم :
_فعلا که خوبم
علیرضا نگاهی بهم کرد و گفت:
حالا شما لج کن
لالهالاالله ای گفت و رفت سمت مرد ها...حنین سادات با همون پلاستیک خوراکی هاش اومد سمت عاطفه کنارِش نشست
روبه من گفت:
+ساجده جونی آمپول بزنی خوب میشی ها من اِ بار زدم خوب خوب شدم
_ولش کن این حرفار... بگو ببینم چیا خریدی؟
پلاستیک خوراکی هارو جلو اورد
-اینارو همگی داداش علیرضام برام خریده
"علیرضا"
روی مبل کنارِ سجاد نشستم.هر چند دقیقه یکبار به ساجده نگاهی می کردم که داشت با حنین حرف می زد و اون جوشونده هم دست اش بود...چقدر لجبازه این دختر..
سرش رو بالا آورد و نگاهی بهم کرد که با چشم ، اشاره به جوشونده کردم و لب زدم " بخور"
چهره اش رو در هم کشید و لب زد "نمی خوام"
نفسِ عمیقی کشیدم و نگاه ازش گرفتم..
"ساجده"
خیلی از دست علیرضا ناراحت بودم...جلو مامان اینا نباید بهم اون حرف رو میزد.
همه سرِ سفره نشسته بودیم و من باز هم مثل دیشب کنار علیرضا نشستم..زندایی دستِ حنین رو گرفت و کنار خودش نشوند که حنین با اخم از جاش بلند شد و اومد بین من و علیرضا و به زور خودش رو جا کرد.
علیرضا+چی شده حنین خانم اخم کرده!؟
یکم جمع و جور تر نشستم تا جا برایِ حنین باز بشه...حنین با همون اخم اش گفت:
+چرا نیومدی کنار من بشینی؟
+آخ شرمنده ی آبجی کوچیکه.
بعد هم دست دور گردن خواهرش انداخت و گفت:
+الان دیگه کنارتم...پس اخم نکن و ناراحت نباش...دلم میگیره!
حنین+دفعه آخرت باشه ها!
علیرضا تک خنده ای کرد و گفت:
+چشم قربان
با اذن مامان خاتون شروع به غذا خوردن کردیم...علیرضا بسم الله گفت و دیس برنج رو جلو آورد و برای حنین کشید.
برگشتم طرف زن عمو و گفتم:
_زن عمو کشیدید بدید به من
علیرضا دیس رو جلویِ من آورد و گفت:
+بده به من برات بکشم.
تو دلم گفتم خودم بلدم آدم ضایع کن....دیس رو ازش گرفتم و برای خودم ریختم.
بعد از غذا برای خودم و حنین کمی سالاد ریختم و طبق دستور حنین براش گوجه نزاشتم.
ظرف غذای علیرضا هم خالی شده بود....می خواست سالاد بریزه و منتظر من بود. از عمد ظرف سالاد کمی ازش دورتر گذاشتم تا خودش دست دراز کنه.
علیرضا آزاری: پوزخند::+1:
رویِ سالاد حنین کمی سُس ریختم. اومدم برای خودم هم بریزم که علیرضا آروم دستم رو گرفت.
+شما نه
از اینکه دستم رو گرفته بود کمی خجالت زده شدم....کلی احساسات دخترونه سراغ ام اومده بود که همه رو پس زدم و با اخم گفتم:
_چرا!!؟
+مثل اینکه سرما خوردی...برات خوب نیست گلو دردت بیشتر میشه
نمی دونم چرا این بار لج نکردم...سُس رو از دستم گرفت و گذاشت وسط سفره.
من هم مشغول خوردن شدم.
بعد از جمع کردن سفره ، تو آشپزخونه برای کمک به بقیه مشغول خشک کردن ظرف ها شدم....خداروشکر کارَم نشستنی وگرنه هیچ حال نداشتم که وایسم.
بین خشک کردن، بعضی وقت ها دستم که از خشک کردن ظرف ها کمی رطوبت داشت رو به صورتم می زدم تا حالَم جا بیاد.
گلرخ هم به خاطر بارداری اش کنار من نشسته بود و ظرف هارو خشک می کرد.
+دختر تو چرا نمیری دکتر!
عاطفه که مشغول خالی کردن ظرف ماست ها بود گفت:
+ساجده جان...میخوای باهم بریم.
گلرخ با خنده گفت:
+نچ نچ...باور کنیم برای زنداداشت میخوای بری...یا میخوای بری جناب دکتر امیر شایسته رو ملاقات کنی
خنده ام گرفته بود...با همون بی حالی لبخند دندون نمایی زدم که عاطفه دستمالی که کنار دست اش بود رو طرف گلرخ پرت کرد.
+نخیرم اصلا هم اینطور نیست..: راحت شد:من به خاطرِ خودِ ساجده میگم....اصلا رنگ و رو نداری
گلرخ+می دونم قربونت برم...شوخی می کنم
عاطفه با لبخند خدا نکنه ای گفت و از سرِ میز بلند شد....ظرف ماست رو تو یخچال گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت.بعد از چند دقیقه برگشت به آشپزخونه و گفت:
+پاشو ساجده جان....علیرضا جلو در منتظره برید دکتر.
_نه نه نیازی نیست
+چی چی نیاز نیست پاشو تا خواهر شوهر بازی برات در نیاوردم ها....هِی داری ضعیف میشی.
گلرخ و زندایی آنیه هم تایید کردن و بالاخره من و راهی کردن...لبخندی به این دل نگرونی هاشون زدم و با کیف و گوشی از خونه بیرون زدم و وارد حیاط شدم.
علیرضا و حنین جلویِ در مشغول حرف زدن بودن.
علیرضا+ما داریم میریم دکتر حنین جان اگر بمونی خونه برات جایزه می خرم ها
حنین+قول میدی داداش
+بله که قول میدم....داداش قولِش قوله
حنین+زود برگردید
بعد هم برگشت سمت خونه....با اخم به من نگاه می کرد که از این حسودی کردناش خنده ام گرفت.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
الهی من قربونت برم بداخلاق:چشم دل:
نگاه از حنین گرفتم و سمت علیرضا رفتم.
+بریم خانم گل
خیلی سرسنگین طرف ماشین رفتم و گفتم:
_بریم
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_5857376810878112122.mp3
16.47M
اون چیزی که دوباره به زندگی وصلم میکنه تویی...💔
با حال خوبتون گوش بدید...
#حجاب
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
name-az-sarbaze-irani.mp3
10.24M
هر وقتم احساس کردیم نیاز به انرژی داریم این صوت خیلی انگیزه میده ( نامه حضرت آقا به #امام_زمان عج الله فرجه الشریف)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش جالب دختران دانشآموز و خانوادهها به دیداری که با #رهبر_انقلاب داشتند
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📸انتظار فرج یعنی انتظار برطرفشدن همهی نقصها
رهبر انقلاب در دیدار رمضانی(سه شنبه دیروز) دانشجویان:
🔹انتظار فرج یعنی سختیها همه قابل برداشته شدن، برطرف شدن است. نه اینکه بنشینید انتظار بکشید، دل شما باید گوش به زنگ باشد.
🔹انتظار فرج یعنی انتظار برطرف شدن همهی نقصهایی که شما الان گفتید. ده برابر این هم نقص وجود دارد که شما نگفتید.
🔹انتظار فرج یعنی این، یعنی آماده بودن، فکر کردن، بنبست نپنداشتن. بنبستانگاری خیلی چیز بدی است.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥راهبرد دشمن این است که ما به خودمان بدبین شویم
رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان:
🔹مشکلات در داخل حتماً وجود دارد اما اینکه ناامیدی عمدتاً منشاء داخلی دارد را قبول ندارم
🔹مشکلات، جوانِ دانشجوی پرانگیزه را ناامید نمیکند. درس میخواند و مبارزه میکند تا مشکلات را برطرف کند
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻۲ توصیه مهم دیشب رهبر انقلاب خطاب به جوانان دانشجو
حضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشجویان:
🔹قصد دانشجو دیده شدن نباشد؛ ــ ببینید این را من تأکید میکنم ــ نه شخص دانشجو، نه تشکل دانشجویی، اینجور نباشد که یک حرفی را بزند برای اینکه دیده بشود. این بیبرکت میکند کار را، حرف را بیبرکت میکند، بیاثر میکند و ضرر هم دارد.
🔹در فضای مجازی غرق نشوند؛ خب حالا فضای مجازی با همهی حرفهایی که گفته میشود در کشور وجود دارد. شبکههای اجتماعی وجود دارد. بعضیها نشستهاند که از طرف فضای مجازی سیلوار، تحلیل و خبر و مطلب و مبنا به اینها داده بشود این غلط است.
🔹شما روی فضای مجازی سوار شوید، شما فضای مجازی را هدایت کنید، شما فکر و خبر و تحلیل به فضای مجازی بدهید نه به عکس.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻جوانان موتور پیشران حرکت کشورند
رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان:
🔹جوان ایرانی مورد کینهی دشمنان است. دشمن استکبار، کارتلهای صهیونیستی که بر اروپا و آمریکا تسلط دارند، اینها بلاشک با مسئولین جمهوری اسلامی خیلی بدند، دستشان برسد تکّه پارهشان میکنند. اما با جوانها بدترند.
🔹چرا؟ برای خاطر اینکه اگر جوانها و انگیزههای جوانها و جوانهای کشور نباشند از دست مسئولین کشور کاری بر نمیآید، کار را درواقع جوانها دارند انجام میدهند، حرکت و پیشرفت به دست جوانهاست لذا با جوانها کینه دارند اینها.
🔹از اول انقلاب تا امروز جوانها بودند که کارهای بزرگ را در جبهههای مختلف، میدانهای مختلف بعهده گرفتند و پیش بردند.
🔹من این را میگویم بیشتر برای اینکه مسئولین کشور توجه کنند و خوشبختانه توجه هم میکنند، از خیلی از جوانها استفاده میکنند، اما بیشتر استفاده باید بکنند در میدانهای مختلف.
🔹در میدان مدیریتهای دولتی، جوانهایی از قبیل شهید موسی کلانتری، شهید تندگویان، اینها وزیر بودند جوان جوان، جوان. شهید قندی، شهید عباسپور همینهایی که همهشان شهید شدند اینها جوان بودند.
🔹در میدان نظامی شهید همت، شهید خرازی، شهید بابایی، شهید حسن باقری، شهید شیرودی، شهید اردستانی، شهید صیاد شیرازی.
🔹در میدان هنر و ادبیات؛ شهید آوینی، مرحوم سلحشور، مرحوم طالبزاده، البته اینها آخر عمرشان سنشان بیشتر بود اما در همین جوانی اینها خیلی کارها کردند و امثال اینها که کم هم نیستند.
🔹در میدان علم و تحقیق؛ شهید تهرانیمقدم، مرحوم کاظمی آشتیانی، شهید مجید شهریاری، شهید رضائینژاد، شهید احمدی روشن.
🔹در همین زمان معاصر شما شهید حججی، مصطفای صدرزاده، آرمان علیوردی، روحالله عجمیان. اینها برجستهاند، نقطههای واقعاً برجستهاند.
🔹هزارها، دهها هزار، صدها هزار جوان ایرانیِ مسئولیتشناس امروز وجود دارند، اینها موتور حرکتند. اینها موتور پیشران حرکت کشور و حرکت نظامند، همهی شما، یکایک شما باید اینجوری باشید. مثل شهیدان زندگی کنید.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
-1629151487_851194198.mp3
20.01M
🎙 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان. ۱۴۰۲/۱/۲۹
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نامهای که زندگی رهبری را تغییر داد!
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
647.8K
#جهادامیدآفرین
#قسمت_دهم
افول دشمن:
شوروی و تجاوزات و تصرفات عظیم خاک ایران و کمک به دشمنان انقلاب اسلامی
خبر فروپاشی شوروی توسط امام رحمت الله علیه به گورباچف
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻اختصاص ۱.۵ میلیارد دلار ارز ترجیحی برای تجهیزات پزشکی و داروهای گران قیمت در سال جاری
وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی:
🔹خوشبختانه با توافقی که با سازمان برنامه و بودجه داشتیم، یک و نیم میلیارد دلار ارز ترجیحی برای حوزه تجهیزات پزشکی و داروهای گران قیمت تصویب شد و در سال جاری هیچ گونه نگرانی در این حوزه نخواهیم داشت.
🔹امروز ذخایر دارویی ما به ۷۰ درصد و همچنین کمبودهای دارویی از ۴۰۰ به ۷۰ قلم رسیده است و تعداد شرکتهای دانش بنیان نیز ۵۳ درصد رشد داشته است.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻۲ تصمیم مهم دولت برای ساماندهی بازار مسکن
🔹در جلسهای با حضور معاون اول رئیس جمهور مقرر شد تا در خصوص بازنگری در میزان و نرخ سود تسهیلات مسکن به فوریت پیشنهادات عملیاتی با هماهنگی بانک مرکزی، وزارت اقتصاد، سازمان برنامه و بودجه و صندوق توسعه ملی جمع بندی شده و جهت تصویب نهایی به شورای پول و اعتبار ارائه شود.
🔹همچنین برای کنترل سوداگری در بخش مسکن مقرر شد با قید فوریت در خصوص طرح مالیات بر معاملات مکرر مسکن تصمیم گیری و پس از تصویب در هیات دولت، لایحه ای دوفوریتی به مجلس شورای اسلامی ارائه شود.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💬نرخ بیکاری جوانان در ایتالیا، اسپانیا و سوئد از ایران بیشتر است!
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عملیات ضدصهیونیستی در نزدیکی شهرک آرئیل
🔹️ رسانههای رژیم صهیونیستی از تیراندازی به خودرو شهرک نشینان صهیونیست در نزدیکی شهرک آرئیل در سلفیت در کرانه باختری خبر میدهند.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻بدون توجه به حاشیهها، مصمم هستیم با برنامه و اتکا به توان داخلی مسائل را حل کنیم
رئیس جمهور در دیدار با جمعی از علما و روحانیون:
🔹بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی به عنوان جامعترین نقشه راه در حوزه حکمرانی و سبک زندگی، مبتنی بر منظومه فکری و سیره و سلوک امام راحل (ره) و رهبر معظم انقلاب، طراحی شده و چراغ راه دولت و دولتمردان است.
🔹به عنوان سربازان نظام با نگاه به گذشته، مصمم هستیم در مسیر ریلگذاری شده توسط امام و رهبری حرکت کرده و هر جا انحرافی از این مسیر وجود دارد، آن را اصلاح کنیم.
🔹برخی میگویند امکانات و اقتضائات کشور به حدی نیست که بتوان همه مشکلات را حل کرد یا توان آن وجود ندارد، اما معتقدیم با اراده پولادینی که در ملت ایران، به ویژه جوانان عزیز ما وجود دارد، هیچ مشکل لاینحلی در کشور نیست و راهحل همه مشکلات هم در درون کشور وجود دارد و این آرمانی دستیافتنی است.
🔹اگر چه نرخ بیکاری در کشور ۸,۲ درصد است، اما در همین شرایط با توجه به احیای بیش از ۳ هزار واحد تولیدی در کشور، نرخ بیکاری در برخی استانها به حدود ۵ درصد رسیده است.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─